⊰• علت اینکه درس نمیخونی🖇📘
┇🙍🏻♀┇اضطراب داری
┇✨┇کمال گرایی
┇📑┇اولویت بندی نداری
┇🚶🏼┇از نرسیدن میترسی
┇🛋┇محیطت مناسب نیست
┇💭┇یادگیری کامل نداری
┇📚┇دید منفی به درسا داری
┇🎯┇به هدف علاقه نداری
#درسی
#اد_هستی
@CafeYadgiry❤️
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_102 نرگس: بیا آجیم... بزن شماره رو..... 0938679...... شماره رو زدم و دک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_103
<#حامد>
وارد سوپر مارکتی شدم که گوشیم زنگ خورد....
شماره ناشناس بود...
حدس زدم ک از سایت باشه...
+بله؟
_س...سلام آقا حامد!
صدای آرام بود!
+آرام خانوم؟شمایید؟
جوابمو نداد و با استرس پرسید؛
_رادین پیش شماست؟
+نه ! من بیرونم!چیزی شده؟
بازم جوابمو نداد و با بغض گفت:
_ازش خبر ندارید؟
+نه خبر ندارم!از ظهر ندیدمش!چیشده؟
مکث کوتاهی کرد و با صدای لرزون گفت:
_آقاحامد توروخدا یه کاری کنید! رادین گوشیش خاموشه! جواب نمیده!
تو یک ثانیه ریختم بهم...
صدای پراز بغض...
استرس بی اندازه...
عذابم میداد...
+باشه! باشه آروم باشین!الان میرم ببینم اونجاست ؟! آروم باشید!
_خبر بدید بهم...
+باشه چشم'
_ممنونم...
گوشی رو قطع کرد...
از مغازه اومدم بیرون و شماره رادینو گرفتم...
دوسه بار گرفتم ولی خاموش بود...
سریع ماشینو روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز که صدای لاستیک ها کل خیابونو برداشت....
با فکری ک به سرم زد دستامو دور فرمون مشت کردم...
اگه سایت نباشه ....
ارسلان...
یه عوضی که هیچ فایده ای برای این دنیا نداشت! فقط ضرر! فقط دلشوره و ترس و تگرانی و اعصاب خوردی ب وجود میاورد!
جلو در زدم رو ترمز....پیاده شدم و وارد راهرو شدم...
پله هارو دوتا یکی بالا میرفتم تا سریعتر برسم....
درو با شدت باز کردم که همه برگشتن طرفم...
چشمامو گردوندم که دیدم رادین کنار رسول نشسته و با خیال راحت ب مانیتور نگاه میکنه!
خون جلو چشمامو گرفته بود!
آرام اونور داره از نگرانی .....
پشت سرش وایستادم و داد زدم؛
+چرا گوشیتو جواب نمیدی!
محکم برگشتن...
رسول: چته حامد! چرا داد میزنی!
+به تو ربطی نداره دخالت نکن!
اخم غلیظی کرد و دستاشوکرد تو جیبش..
رادین با چشای برزخی نگام میکرد...
ولیمن ازاون خیلی عصبی تر بودم!
من رو آرام حساس شده بودم!
با ناراحتیش میمردم!
با بغض دق میکردم!
خیلی غیرمنطقی بود! چون هیچکاره بودم!
ولی ....
_چیشده!
دندون قروچه ای غریدم:
+چه لذتی میبری از عذاب دادن آرام!
_کسی که داری ازش حرف میزنی خواهر منه! تو دخالت نکن!
+باشه! دخالت نمیکنم! ولی اون گوشی لامصبتو جواب بده تا خواهرت با گریه زنگنزنه به من بگه رادین کجاست! گوشیش خاموشه!
اینو گفتم و سمت اتاق آقامحمد قدم برداشتم...
برادر به بی شعوری اینندیده بودم!
.....
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_103 <#حامد> وارد سوپر مارکتی شدم که گوشیم زنگ خورد.... شماره ناشناس بود
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_104
دستامو مشت کرده بودم تا بلکه از عصبانیتم کم بشه....ولی فایده ای نداشت!
سمت اتاقم رفتم ک کنار اتاق آقا محمد بود....
_حامد؟
باصدای آقامحمد برگشتم...
+سلام آقا!
سرمو انداختم پایین تا متوجه موضوع نشه! این مرد خیلی تیز بود! خیلی باهوش بود! همه چیزو از چشم آدم میفهمید!
خیلی جدی دستشو آورد بالا و سرمو آورد بالا....
چشماشو ریز کرد و گفت:
_مطمئنم اتفاقی افتاده ک بدجور ناراحتی!
تو چشاش خیره شدم....
بهترین فرد و با درک ترین کسی که میتونست کمکم کنه و خودمو پیشش خالی کنم آقامحمد بود!
_بیا بریم اتاق صح...
رسول:آقا محمد! رادین حالش بد شده!
سریع رفتیم پایین که با دیدن وضعیت رادین دست و پام شل شد...
نشسته بود رو صندلی و سرشو بالا گرفته بود.....چندین دستمال کاغذی رو صورتش بود که پراز خون بود....
آقا محمد سریع رفت کنارش...
_رادین! چیشده!
جون نداشتم پاهامو تکون بدم و برم سمتش..!
لباس طوسی رنگش خونی شده بود...
_رسول! زنگ بزن اورژانس!
^_نه آقا....الان خوب میشم....
_پسر داره ازت خون میره!
چشماشو محکم رو هم فشار داد و گفت:
_^ن...آقا....الان...خوب میشم!
آقامحمد نگران به رادین چشم دوخته بود...
نمیفهمیدم دوروبرم چی میگذره!
شوکه شده بودم!
برادرم ....همه کس و کارم!
رفیق روزای تنهاییام!....
حالش بد شده بود!
رسول تند تند به رادین دستمال میداد ....
ولی هیچ فایده ای نداشت!
تمام چشمها سمت رادین بود و با ترحم نگاش میکردن!
عصبی شدم!...
من خودم از نگاه ترحمآمیز بشدت متنفرم!
غرور آدمو میشکنه!
خاکستر میکنه!
آروم رفتم کنار آقا محمد و وایستادم....
رسول:رادین! پاشو برو صورتتو بشور!
_^بلند شم بدتر میشم....
آقامحمد به رسول اشاره زد و باهم رفتن بیرون....
بقیه هم خودشونو مشغول نشون دادن...ولی حواسشون سمت منو رادین بود!
مطمئن بودم دلیل حال بدش من بودم!
+حا....حالت خوبه.؟
چشماشو باز کرد و بلند شد....آروم آروم سمت خروجی رفت و از دیدم محو شد...
از خودم بدم میومد!
بهترین رفیقمو عذاب دادم!
حالشو بد کردم!
حواسم به این نبود که خودشم از این استرس ها و نگرانی ها خسته شده!
حواسم به این نبود که از گریه های آرام آتیش میگیره!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_104 دستامو مشت کرده بودم تا بلکه از عصبانیتم کم بشه....ولی فایده ای ندا
پ.ن:ازگریههایآرامآتیشمیگیره!
پ.ن:خوندماغش....:)))
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_105
سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول...
گوشیمو برداشتم و شماره آرامو گرفتم...
~Aram~
جواب نداد.!
با خودم گفتم شاید بیرونه....یا خواب باشه..
شماره نرگسو گرفتم...
~مصیبت~
بعدازچنددیقه حرص خوردن صدای خواب آلودش تو گوشم پیچید...
_بله؟
+بله و بلا! سلام!
_.....
+نرگس!
_.....
+نرگسسسس!
_حامد؟
+بله؟
_بله و بلا!🤪سلام!
+مصیبت الان وقت شوخیه؟ آرام چرا گوشیشو ج نمیده؟
_آرام خانومو میگی؟
بدجور حرصمو دراورده بود....
فرمونو چرخوندم و با حرص گفتم:
+من برمیگردم خونه!
_خوابیده!
+بهشون بگو رفتم سایت...اونجا بود!
_حال رادین خوب بود؟
+آقا رادینو میگی؟
_جیییییغ!
+جیغ جیغو...اره خوب بود...
_کی میای خونه؟
+نچ...میدونم دلت برامتنگ شده ولی طاقت بیار ی دوسه ساعت دیگه
میام!
_برو بابا! خر هم دلش براتو تنگ نمیشه! شام درست کردم گشنمه میخام بخورم!
+بی ادب!
_باادب!
+من باید برم خدافظ...
گوشی رو قطع کردم و سرعتمو آوردم پایین...
+رادین!
_....
+رادین بیا بالا!
_.....
+رادین خواهش میکنم!
دوروبرو نگاهی انداخت و در رو باز کرد و سوار شد....
دستمالی از جیب پیرهنش درآورد و جلو دماغش گرفت...
سکوت سنگین و بدی تو ماشین بود...
+رادین!
_هوم؟
لبخندی رو لبم اومد...خوشال بودم ک جواب داد!
+ببخشید!
_خداببخشه!
+رادین!
_هن؟
+لطفا دیگه مارو از خودت بی خبر نزار! من و آرام مردیم و زنده شدیم!
سرشو برگردوند و گفت:
_آرام؟
+خانوم!
_آها...خانومشو نشنیدم!
دستی دوردهنم کشیدم...
جدیدا گیر شده بود! رو ی چیزی قفل میکرد!
+کجا برم؟
_داروخونه دورمیدون نگه دار قرص لازم دارم....
مشکوک شده بودم!
+قرص چی؟
_سرم درد میکنه!
داشبوردو باز کردم و قرص استامینفن رو طرفش گرفتم...
+بیا...
_نه....من ازاین قرصا نمیخورم!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_105 سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول... گوشیمو برداشتم و شماره آر
پ.ن: مصیبت🤣🤣🤣
پ.ن:خرهم دلش براتو تنگنمیشه!😂😂😂😂😂😂😂😂
پ.ن:خدا ببخشه!😐💔
روش پومودورو📖✨
توی این روش تو باید پارت مطالعاتیتو به قطعه های ۲۵ دقیقه ای تقسیم کنی و بعد از گذشت ۲۵ دقیقه بین سه تا پنج دقیقه به جسم و عقلت استراحت بدی. 📚♥️
به هر ۲۵ دقیقه یک پومودورو میگیم که تو بعد از گذروندن ۴ تا پومودورو به یک استراحت طولانی به مدت ۲۰ دقیقه الی ۲۵ دقیقه نیاز داری 👒💚
•راند یک:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت
•راند دو:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت
•راند سه:۲۵ دقیقه درس ۵ دقیقه استراحت
•راند چهار:۲۵ دقیقه درس ۲۵ دقیقه استراحت🧘🏻♀✨
این روش معجزه میکنه،به همه ی درسات میرسی، انرژیتو حفظ میکنه و انگیزتو تقویت میکنه🌻💛
-
‹ #درسی›🌱!
#پومودور
#اد_کوثر
• · · · · · • ✢ • · · · · · •
⤷
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_105 سریع از سایت زدم بیرون و نشستم پشت رول... گوشیمو برداشتم و شماره آر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_106
اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش...
+کدئین ضرر داره!
این استامینفن ساده ست..بخور شاید بهتر شدی...
عصبی قرصو چنگ زد و گرفت تو مشتش...
گیج بودن و سردرگمیم تمومی نداشت...
انقدر عصبی بودم که فقط دوست داشتم سر یکی داد بزنم و تمام عصبانیتمو سر یکی خالی کنم!
رادین همیشه منو میفهمید...
ولی منم الان متوجه شدم که دل و دماغ هیچی رو نداره...
حوصله اینم نداشتم ک بخام باهاش بشینم صحبت کنم..!
بدون هیچ حرفی فرمونو سمت خیابون خونه خودم چرخوندم....
دوتامون سکوت کرده بودیم....
شده بودیم مرده متحرک...
تا جلوی در حیاط سکوت حکم فرما بود...
ترمز دستی رو کشیدم و ماشینو خاموش کردم....
درو باز کردم و خواستم پیاده شم ک با جدیت گفت:
_از اتفاق امروز نمیخام آرام چیزی بدونه! حرفی از امروز و جواب ندادنای من کلا نزن!
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم...ساعت ۱۰ شب بود!
ثانیه و دقیقه و ساعت باهم مسابقه داشتن!
زنگ رو زدم و بعداز پنج ثانیه صدای نرگس کل کوچه رو برداشت..:
_بلههه؟
+هییییییش! باز کن...ماییم!
صدای تقه در اومد...
درو باز کردم ک رادین دستمو کشید....
_به آرام بگو بیاد پایین ....باید بریم خونه!
+نرگس شام مشتی گذاشته! بیا بریم شامو بزنیم تو رگ بعدا خودم میرسونمتون!
سری ب حالت تاسف تکون داد و پشت سرم اومد...
کلید رو انداختم تو در و شروع کردم ب یالا گفتن ک همزمان شد با یالا گفتن رادین...
تک خنده ای کردیم و وارد خونه شدیم....
آرام و نرگس طرفمون اومدن و سلام علیک کردن..
نرگس"سلام آقا رادین!
رادین:.....
نگاهی به رادین انداختم که خیره شده بود ب آرامی ک بغض کرده بود!
طعنه ای بهش زدم و گفتم:
+نرگس باتوئه !
_س...سلام نرگس خانوم!
نرگس باچشمای ریز من و رادینو میپایید..
باز میخاد چ شری درست کنه خدا میدونه!
+من گشنمه !
نرگس خنده الکی کرد و با حرص گفت:
_مگه اینکه گشنت بشه تشیف بیاری! برین دستاتونو بشورید تا من پهن کنم سفره رو!
زیرلب غر زدم.:
+دختره غرغرو خدا بداد اون داماد آیندمون برسه!
_چیزی گفتی؟
+نه بابا دارم ذکر میگم!
_آها! بگو بگو!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_106 اخمی کردم و قرصو گذاشتم رو پاش... +کدئین ضرر داره! این استامینفن سا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_107
بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سرویس ک تو اتاقم بود رفتم...
فکر کردم رادین تو پذیراییه ولی با صدای دورگش از پشت سرم دسشویی لازم شدم...:
_حامد!
+یا سامرا!
خنده ای کوتاه کرد و گفت:
_سامرا کیه؟
+ب این قبله ای که اشتباه وایستادم تو دیوونه ای!
_تو میگی یا سامرا من دیوونه ام؟
+انقدر تکرار نکن که دیوونه ای...همسایه ها میفهمن زشته!
نیشش باز شد ...
وارد سررویس شدیم و همونطور ک مایع میریختم کف دستم گفتم:
+چیکار داشتی حالا؟
_.. لپتاپتومیدی؟
+براچی؟
_لازم دارم!
+باشه ....حالا بریم شام بخوریم....
_ن من ک نمیخورم....لپتاپتو بده برو..
اومدیم بیرون و وسط اتاق روبروی هم وایستادیم...
+رادین!...
همونطور که دستاشو با پیرنش خشک میکرد گفت:
_هوم...؟
+چیشده؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟
_چیزی نیست....!
+هست!
_تو فعلا لپتاپتو رد کن بیاد.!
+نمیدم!
چشماشو شیطون کرد و گفت:
_کلک تو حافظش چی داری مگه که نمیخای قرض بدی بهم؟
پوکر نگاش کردم و از تو کشوی میزم لپتاپمو درآوردم...
+رمزشم اِی آر اِی ... (ARA..... )
متوجه سوتیم شدم که سریع گفتم:
+اصن بده خودم سریع بزنم....
لپتاپو از دستش کشیدم و رمزشو وارد کردم.
+من رفتم! کاری داشتی صدام بزن!
_باشه! مرسی!۰
از اتاق زدم بیرون ...
با دیدن خورشت قرمه سبزی که رو میز بود آب دهنمُ قورت دادم و گفتم:
+اخ اخ مامان خانوم کجایی ببینی دخترت چ کرده...حامدو دیوونه کرده!اگه جلو مامان هم ازاینجور کارا میکردی الان وضعیتت این نبود!
_اولا مامان جنابعالی دهنموسرویس کرد از بس بهم سپرد که غذا برات درست کنم تا یموقع چربی هات آب نشه! دوما یجوری میگی انگار از صب تاشب ولو ام رو زمین مث بعضیا! سوما...
نشستم رو صندلی و پریدم وسط حرفش:
+دختر چقدر حرف میزنی!
غذارو بک...
با دیدن آرام که سعی میکرد رادینو که تو اتاق بود رو ببینه،حرف تو دهنم موند!
اشتهام کور شد.!
رادین شورشو درآورده بود!
این دختر پر پر میزد برای صحبت کردن و حتی نفس کشیدن رادین!
ولی رادین اصلا اهمیت نمیداد!
قاشمو گذاشتم تو ظرف و آروم گفتم"
+آرام خانوم؟ چیزی شده؟
_هان؟ نه..چیزه....رادین نمیاد؟
+گفت گشنم نیست! عب نداره براش میزاریم کنار!...
_میشه یه بار دیگه بهش بگید بیاد؟
فحش عالم و آدم رو به یزید نثار کردم و گفتم:
+چشم'
_ممنون!
اگه گذاشتن من امشب غذا بخورم!؟
نرگس فهمید من خیلی گشنمه و اعصابم خورد شد میخندید...اخمی کردم و بلند شدم....
در اتاق رو که نیم لا بود رو باز کردم ....
+رادینبیاشام!
دستپاچه در لپ تاپو بست ...
سعی میکرد خودشو کنترل کنه!
_ن...نه من .. الان گشنم نیست!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_107 بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سروی
پ.ن: رمز لپتاپ حامد .....:))
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_107 بعداز سلام و علیک با آرام و بحث با نرگس ،خسته پوفی کشیدم و سمت سروی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_108
اخم بدی کردم و درو بستم...روبروی رادین وایستادم و با صدای آروم ولی حرصی گفتم:
+رادین دیگه شورشو درآوردی! آرامو داری زجرش میدی! اون دختر نگران خورد و خوراکت هست....! نگران راه رفتنت هسسست! نگران نفس کشیدنت هسسسسسست!! نگران همه چیتت! یکم بهش توجه کن! انقدر مغرور نباش! انقدر گند دماغ نباش! بامن میخای سنگین باشی سنگین باش ولی با آرامنه! نبودی ببینی وقتی ازت بی خبر بود چه حال بدی داشت! من یکی از پشت گوشی فهمیدم!
نشستم رو زانوم..
+با من که حرف نمیزنی! نمیگی دردت چیه و چیشده که انقد ریختی به هم!
به خواهرت هم که توجه نمیکنی!
آقا محمد هم که نگران کردی ! فردا بریم پدرمونو درمیاره!...
جان جدت بگو چته!...
لپتاپو بست و گذاشت رو بالشتم روی تخت...
_من رفتم شام...
رادین از اتاق رفت بیرون ...
خواستم برم که صدای پیام لپتاپم بلند شد...
نشستم رو تخت و لپتاپو گذاشتم رو پام...
لپتاپو باز کردم...
صفحه باز و جمله سرچ شده ای تو گوگل آتیشم زد....
[علت خون دماغ شدن و سردرد شدید]
●دلیل خون دماغ شدن و سردرد های شدید و ادامه دار میتواند سرطان خون را درپی داشته باشد!
دست و پام بی حس شد....
داغ کرده بودم!
چشمام فقط صفحه لپتاپو میدید!
باورم نمیشد!
_حامدددددد! پاشو بیا دیگه! عی خدا این میاد اون میره ...اون میره این میاد!
با صدای نرگس بدن لمس شدمو به کار انداختم و خودمو سمت در کشوندم'...
بی حس نشستم رو صندلی و شروع کردم به برنج خوردن...
خیره شده بودم به نمکدون...
شاید..
شاید واسه خودش سرچ نکرده بوده!
ها؟
_واااا! حامد خورشت بریز چرا اینجوری غذا میخوری؟
نگاش کردم...
اشتهام کور شده بود...
+من...من میل ندارم! باید برم سایت....خدافظ...
سریع بلند شدم و از خونه زدم بیرون..