شش قانون مفید صبحگاهی🦋✨
.صبحانه تو کامل بخور 🚌💓
.روزی بیست دقیقه کتاب بخون😌🍕
.شکر گذاریت را بنویس🍊🛴
.روزی بیست دقیقه پیاده روی🥰🍓
.روتین پوستی صبح🌸🐋
#روتین #توصیه
@CafeYadgiry🪞
6 تا پیشنهاد برای داشتن یه حس و حال خوب تو روز ِ قشنگت :
- -- - -- - -- - -- - -- - -- - - -- - -- - -- - -- - -- -
「به پدربزرگ و مادر بزرگت سر بزن و بغلشون کن💭🍒」
「یه وقتی رو بذار بزای رسیدن به خودت و عوض کردن حال و هوات💆🏻♀️」
「آهنگایی رو گوش بده که یادآور کودکیت هستن🎶」
「تاریخ تولدآدمهای مهم زندگیتُ توی تقویمت علامت بزن و بهشون تبریک بگو🗓️🍓」
「یه دفتر سپاسگذاری درست کن و هر شب قبل از خواب بنویس🌧️💛」
「تصمیم بگیر غذاهای سالم و مقوی مصرف کنی🐿️🥜」
#توصیه #ایده #انگیزشی
@CafeYadgiry🥺💕
میدونستی که ...:
•━━━━──━━━•🌤🍓•
-تو کره شمالی اگه ینفر جرمی مرتکب بشه، پدر و مادر و فرزنداش هم به زندان میرن!🔒🌸
-اگه دماغتونو بگیرین نمیتونین صدای همممم در بیارین(دهن باید بسته شه)!👃🏻♥️
-افرادی که گیمر هستن بهتر از بقیه میتونن خوابشون رو کنترل کنن!💭🌱
-طولانی ترین فیلم سینمایی دنیا 87 ساعته!🎥🍿
-اگه کامپیوتری مثل ذهن انسان وجود داشت، حافظش 3580 ترابایت بود!🖥🧠
-در واقع اگه بی توجهی عمدا باشه توجه محسوب میشه!🌿🪐
#دانستنی #فکت
@CafeYadgiry🌊
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_328 +ا..آقا عصامو...میدید؟ _بشین یکم حالت بهتر بشه !! +ح..حامد حالش خوب
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_329
بعداز یه ربع ، داوود ماشین رو جلوی خونه نقلی که از طرف سازمان به من و حامد داده بودن ، نگه داشت !
+د..دمت گرم داداش ...
اینجا بمون...من میرم برمیگردم سریع !
سری از روی دلخوری تکون داد که گفتم:
+زهرمار !
پوووف ..
نگاه کلافه ای انداختم ..
+خب اگه میخوای بیای بیا !
ولی سریع برگرد !
عصبی بودم و داوود هم وقت مناسبی برای ناز کردن گیر نیاورده بود!!
سری به معنای نه تکون داد که پیاده شدم ...
پاهام یاری نمیکرد و تمام امیدم به عصاها بود!
دستمو روی زنگ گذاشتم که در بعداز سه دیقه باز شد !
نیم نگاهی به رسول انداختم که نگاهشو دزدید..
کلافه وارد حیاط شدم و درو بستم ..
خوبی این خونه این بود که دربستی بود و همسایه ای نداشتیم!
خودمون بودیم و خودمون !
تقه ای به در زدم که خود به خود باز شد!!!
وارد خونه شدم که با بوی غلیظ سیگار ، سرفه های خشکم شروع شد!
+خ..خدا ل..لعنت...لعنتت کنه !
این چه وضعیه !!
نفسمو حبس کردم و سمت پذیرایی رفتم !
دود کل خونه رو برداشته بود و چشم به زور چشمو میدید!
+حامد ؟
وارد اتاق شدم و بادیدن وضعیت حامد ، قلبم از جا کنده شد !!!
روی تخت ولو شده بود و صورتش پف کرده بود !
نزدیک تر رفتم که بوی بدنش ، بینیم رو قلقلک داد !
+ح..حامد ؟
جوابی نداد که عصامو بردم بالا و فروکردم تو پهلوش !
+هوی باتوام !!!
_کاری نداری برو حوصلتو ندارم !
با شنیدن صدای خش دارش ، لحظه ای دلم براش سوخت !
پتورو از روش کشیدم و عصبی لب زدم ؛
+پاشو ببینم !
اینجا رو کرده قهوه خونه !
بوی گند سیگارت همه جارو برداشته !
از کی تاحالا سیگار میکشی تو؟
کفری برگشت سمتم که خیره شدم به چشمای قرمزش !
عمیق بود و کلی حرف ناگفته داشت !
من میشناختمش !
وقتی چیزی فکرش رو درگیر میکرد ؛ خودخوری امونش نمیداد !!
همه چیو توی دلش نگه میداشت تا موقعی که بترکه !
اما آشنایی با آقامحمد کاردستش داد !
تموم حرفاشو به آقامحمدمیزد و اونو برادر بزرگتر خودش می دونست !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_329 بعداز یه ربع ، داوود ماشین رو جلوی خونه نقلی که از طرف سازمان به من
الهی :)))
حامد دیوانه بَیه 😂💔:)))
.
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_329 بعداز یه ربع ، داوود ماشین رو جلوی خونه نقلی که از طرف سازمان به من
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_330
حتی منم گاهی اوقات محرم خودش نمیدونست و چیزی به من نمیگفت !
+حامد !
خیره شده بود بهم و سکوت کرده بود !
دروغ چرا !..
ولی ترس کوچیکی ته دلم رشد کرده بود و نگران روحش بودم !
نشستم رو صندلیش و نگاهمو دوختم بهش !
چندلحظه ای نگذشته بود که چشماش لبریز از اشک شد!!!
نوچی گفتم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت ...
زورمو انداختم رو عصاها و یاعلی گفتم ..
+خجالت نمیکشی تو؟
داداش یه حموم میرفتی خب !
پوف کلافه ای کشیدم و پنجره اتاقو باز کردم ...
_ببند پنجره رو !مریضم !
+مریض که بودی ! این خداهم نوبت شفای تورو هی میندازه عقب !
آروم آروم سمت آشپزخونه رفتم و پنجره هارو همه رو باز کردم تا شاید کمی از بوی سیگار کاسته بشه !
در یخچالو بیخیال باز کرد و بطری آب رو بیرون آورد ..
جعبه قرصارو گذاشت رو میز و مشغول گشتن قرص شد !
+چی میخوای؟
جوابی نداد که دوباره عصامو تو پهلوش فرو کردم !
+هوی باتوام !
با دادی که زد ، تموم ستون فقراتم لرزید !!!
_بسه دیگه ! ولم کن !
عصبی قرصی رو زیر زبونش گذاشت و قلوپی آب رو مزه کرد !
+چته تو !
زبون نداری حرف بزنی؟
خواست بره که گفتم:
+به جهنم !
حقته اصن !
با اونهمه بلایی که سر من و خواهرم آوردی، من خیلی باید پوست کلفت باشم که اومدم اینجا !!
هرغلطی که میخوای بکن!
اصن برو خودتو از پشت بوم بنداز پایین !
به من هیچ ربطی نداره !
نگاه تندی کردم و از خونه زدم بیرون ...
درد بدنم بیشتر شده بود و میزان عصبی بودنم رو بیشتر میکرد!
داوود تکیه داده بود به ماشین که با صدای بسته شدن در؛ سمت من برگشت !
_حالش چطور بود؟
جوابی ندادم ..
+بشین بریم !
_باتوام ! میگم حالش چطور بود؟!!!
+داوود میشینی یا خودم برم !!؟
_خب بابا ! باشه !
نگاه نگرانشو به در حیاط دوخت و ب زور سوار شد !!
خواستم سوار شم اما با حس ضربه سنگی به سرم، برگشتم !
نگاهی به اطراف انداختم اما بافکر اینکه خیالاتی شدم ، در ماشینو باز کردم ...
_نظر آرام هم همین بود !
داوود : حامد ! حامد اونجا چیکار میکنی حامد !
حامد !!!
این واقعا حامد بود؟
حامدی که قصد جون خودش رو کرده بود؟
_آرام منو نمیخواست نه ؟!
خنده های دیوانه وار و نزدیک شدنش به لبه دیوار خرپشته ، عادی نبود !
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_330 حتی منم گاهی اوقات محرم خودش نمیدونست و چیزی به من نمیگفت ! +حامد !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا