" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_194 چشمم به گنبد که خورد اشکام سرازیر شدن! قدمامو آروم برداشتم ... وارد
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_195
باصدای جیغ بلندی چشمامو باز کردم..
_آبجی؟ آبجی خوبید؟ آبجی صدامو میشنوید؟
ازشدت درد قفسه سینم نمیتونستم تکون بخورم!
چشم گردوندم دنبال کسی که میخاستم!
+حا..حامد؟!
_آبجی حامد کیه!
به زور خودمو جمع و جور کردم ..
اشکم دراومده بود!
نفسم درنمیومد و درد قفسه سینم بدجور اذیتم میکرد!
_عزیزم خوبی؟
سری تکون دادم و بلند شدم ...
هرجارو نگاه میکردم خبری از حامد نبود!
سمت در خروجی قدم برداشتم ...
_آبجی اگر حالتو..
+خوبم! باید برم!
توی حیاط فقط میگشتم دنبآل حامد!
سرمو برگردوندم که قیافه آشنایی به چشمم خورد!
نرگس و ناهید خانوم !
خواستم صداشون کنم اما زبونم بنداومده بود!
امام رضا قربونت برم!
چادرمو کشیدم جلو و خیلی آروم دنبالشون رفتم!
از حرم خارج شدن و رفتن سمت بازار!
چادرمو درآوردم و گذاشتم تو کولم...!
جلوی انگشترفروشی وایستادن که سریع رومو برگردوندم..
+آقا..آقا ببخشید قیمت سوهان هات...
غیب شدن نرگس و مامانش مث پتکی خورد تو سرم!
بدوبدو سمت انگشتر فروشیه رفتم که دیدم اومدن بیرون !
خم شدم و بند کفشامو بستم تا نشناسن!
_حامد عقیق دوست داره مادرمن لج نکن!
با حرف نرگس خیره شدم به جای خالیشون!
چی گفت؟
پاهام دیگه یاری نمیکرد!
آروم پشتشون میرفتم...
بعداز ۲۰ دیقه چرخیدن توی بازار سمت ماشینی رفتن و سوار شدن..
سریع نشستم پشت رول ..
زیاد از حرم دورنشده بودیم که پیچیدن تو یه کوچه و وارد ساختمونی شدن...
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.!
کل کوچه رو دید زدم و روبروی ساختمون وایستادم!
خدایا چیکار کنم من الان!
کدوم زنگو بزنم؟
خدایا چرا...
"ناشکری نکن آرام! کار امام رضا رو ببین که باعث شد خونشونو پیداکنی!"
استرس تک تک سلولامو درحال خوردن بود!
دستام رو انقدر بهم دیگه فشارداده بودم که سر شده بودن!
وایستادم جلو در که بعدازچنددیقه آقایی از درو باز کرد..
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_196
_کاری داری دخترم؟
+س..سلام!
یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خیره شده بود،
+با اوووم......با واحد آقای هاشمی کارداشتم!هرچی زنگ میزنم جواب.نمیدن!گفتن بیام خونه رو مرتب کنم الان مهمون میاد براشون!
_نسبتی دارین باهاشون؟
آب دهنمو قورت دادم وگفتم؛
+ب..بله دوست دخترشون هستم!
_چی؟
+نه چیزه!!!
همکلاسی دخترشون...یعنی خواهر آقاحامد هستم!
سری تکون داد و خندید:
_بله...بد متوجه شدم...بفرما...
رفت کنار که تشکری کردم..
+ببخشید واحد چندن؟
تعجب کرد!
سوتی داده بودم!
من حتی نمیدونستم واحد چندن!اونوقت گفته بودم دوست نرگسم!
دروغ نگفته بودم! اما هرکی دیگه بود هم شک میکرد!
_واحد ۲ ان!
+ممنونم بااجازه!
سریع از نگاهای مچ گیرانش فرار کردم...
راهرو بوی خاصی میداد!
بوی اسفند !
بوی عطر!
وایستادم پشت در!
دستمو سمت در بردم و ضربه ای به در زدم.
ازشدت استرس و بغض حالت تهوع شدیدی داشتم!
بعد چنددیقه نرگس درو باز کرد.
با دیدن من رنگش پرید!
+س..سلام !
زل زده بود به من و هیچی نمیگفت!
_کیه نرگس بیا اینور..!
با دیدن ناهید خانوم لبمو گاز گرفتم و سرمو!انداختم پایین!
_آ...آرام!
+سلام!
_چجوری...چجوری اومدی!
+به سختی!
_بیا...بیا تو...نرگس بیارش تو!
کفشامو درآوردم و وارد خونه شدم...
نگاهی به نرگس انداختم که بغض کرده بود!
+شرمنده ام!
لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه ...
سریع ازکنارش رد شدم و وارد پذیرایی شدم..
_بیا آرام ..چجوری اینجارو پیدا کردی عزیزم؟
+وقت برای ص...صحبت درمورد اینا زیاده!
شما براچی اومدید مشهد؟
نشستیم رو مبل که سرشو انداخت پایین و جواب نداد!
+شرمنده ام ناهید خانوم! اومدم که حلالیت بگیرم! باور کنید از روزی که این اتفاق افتاده حال من و رادین هم خوش نیست! نمی...
با دیدن بابای حامد که از اتاق خواب اومد بیرون بلند شدم..
+سلام !
با دیدن من شوکه شد!!
_سلام! خو...خوش اومدی!
لبخندی زدم که گفت:
_ناهید بیا یدقه!
سمت آشپزخونه رفتن ..!
فضای سنگین خونه داشت نفسمو بند میاورد!
چجوری بگم بابا منم دارم دق میکنم!
بخدا منم داغ دیدم!
چرا نمیفهمید!
از سرد بودنشون تنم لرزید!
مگه من میخاستم اینجوری بشه؟
چنددیقه بعد نرگس با یه سینی چایی اومد و نشست روبروم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشهمیگفتنبچهدار,کهبشن
دیگهآدممیشن...
*وقتیبچهدارمیشن:)*
#فان🤌😂
@CafeYadgiry🌚
یه گونه خاصی هم وجود داره که اگه دما ۷۰ درجه هم باشه ، بازم بدون پتو خوابشون نمیبره ، به این دسته از انسان ها «پتوزیستیان» میگویند ، بنده هم یک پتوزیست هستم:)
@CafeYadgiry♥️
وقت رفتن کاش در چشمم نمیغلتید اشک ،
آخرین تصویر او در چشمهایم تار بود .:)
#شعر
#پروف
@CafeYadgiry🌚
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_196 _کاری داری دخترم؟ +س..سلام! یه پیرمرد باچهره مظلوم و مهربون سوالی خ
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_197
سرمو انداختم پایین که مامان و بابای حامد اومدن...
خواستم بلند شم که ناهید خانوم گفت:
_بشین دخترم بشین..راحت باش!
روبروم نشستن که گفتم:
+عمو حافظ! شرمندتونم واقعا! به ناهید خانوم هم داشتم میگفتم...اینکه...
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ...
دیگه طاقت اینهمه سرد بودن و این وضعیتو نداشتم!
+اینکه مقصر این وضعیت و فوت آقاحامد من ...من و رادین بودیم!!نمیدونم چی بگم! شاید کار اشتباهی کردم که اومدم اینجا! اما ..
باصدای باز شدن در خونه حرفم تو دهنم موند...
_نرگس..نرگس بیا اینارو بگیر داداش. دستام از اسکلت جدا شد!
زودبا...
باصدای آشنایی برگشتم و باکسی که روبروم وایستاده بود؛لحظه ای به بینایی خودم شک کردم!
روبروش وایستادم و دستمو گرفتم به مبل تا نیوفتم!
چشمام دودو میزد!
قلبم نمیزد!
اینو خوب میفهمیدم!
دستمو بردم سمت شالم و کمی آزادش کردم...!
حافظ(بابای حامد) چیزی گفت که متوجه نشدم!
بغض گلوم، نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود!
چشمامو از چشمای رنگیش برداشتم و به زور لب زدم:
+بب..ببخشید مزاحم شدم ! با..باید برم!
سمتم قدم برداشتن که سریع از خونه زدم بیرون...!
خودش بود!
بخدا خودش بود!
نشستم پشت رول و پامو گذاشتم روگاز...!
چشمم خورد به قطره های بارونی که روی شیشه چکیده بود!
هقی زدم و نگه داشتم...
بخدا خودش بود!
شاید دلم اشتباه میکرد...!ا
دلی که تنگ بود برای همون چشای رنگیش!
ته ریش مردونه ش!
اما چشمام که اشتباه نمیکرد!چون منطقی بودن!
هرچند جفت چشام تشنه نگاهش بود!
روح از تنم جدا شده بود!
سرمو آروم تکیه دادم به صندلی...
حامدچیکارکردی بامن!
گوشیمو برداشتم و شماره رادینو گرفتم...
بعداز چهارپنج تا بوق ج داد..
_بله.
+رادین حامد زندست!
حامد ... حامد زندست رادین!
هقی زدم و دستمو گرفتم جلو دهنم...
نفسام به شمارش افتاده بود!
_آروم باش آرام! برات توضیح میدم!
+چ..چیو آروم باشم!
حامد زندست رادین میفهمی!
خودم دیدمش!
باجفت چشام دیدم!
سرحال بود!
زنده بود!
_میدونم آرام میدونم!
+میدونی؟؟؟؟؟
سکوتش عذابم میداد!
جیغ زدم..
+میدونستی و به من نگف...
با درد شدید قفسه سینم گوشی از دستم افتاد ..
خم شدم و دستمو مشت کردم...
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_197 سرمو انداختم پایین که مامان و بابای حامد اومدن... خواستم بلند شم ک
داداشیییییییییییی زنده اییی🗿🥺😂
بهترین روشهای حفظ کردن .🍃🍊.
❥❁❥
- جمله سازی🌱
- تصویر سازی💗
- داستان سازی🎞
- جعبه لاینتر💛
- آموزش به دیگران🥣
#ایده
@CafeYadgiry✨
چندین روش برای پر پشت شدن مژه ‹.💕🍊.›↭.
- با روغن زیتون.🌴💕.
- پر پشت شدن مژه با ژل آلوئه ورا.🍪💕.
- ویتامین E.🥤💜.
- پر پشت شدن مژه با وازلین.🍓👩🏻🌾.
#توصیه‹.🌝💘.›
@CafeYadgiry🤌🏻
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_197 سرمو انداختم پایین که مامان و بابای حامد اومدن... خواستم بلند شم ک
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_198
در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده بشم که یه ماشین با سرعت ازکنار رد شد و محکم درو با خودش برد!
سرگیجه شدیدی گرفته بودم و هیجارو نمیدیدم!
فقط خوب میدونستم که ماشین داغون شده !
_آبجی بدبخت شدم ! وای !!!
به سختی پیاده شدم و سمت صندوق عقب رفتم..
بادیدن وضعیت ماشین صدای سوت یکسره تو گوشم پیچید و افتادم زمین و برای لحظه ای نفسم رفت...
_______________________
#حامد
دلم پرکشیده بود برای دیدن آرام!
همون آرام لجباز و یه دنده!!
صاحب همون چشمای مشکی تیله ای!
تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده بودم!
دست و پاهام گیراییش کم شده بود!
_به چی فکر میکنی؟
با دیدن رادین رشته افکارم پاره شد..
+آرام کجاست؟
با حالت بامزه ای گفت:
_سرخاک تو!
بلند شدم و روبروش وایستادم..
+مزخرف نگو ! ساعت ۱۲ شب کی میره قبرستون.!
_جدی دارم میگم! حالش خوب نبود! بی تابی میکرد! ازدور داشتم نگاش میکردم!
گفتم اونجا بمونه شاید حالش بهتر بشه!
که بعدش زنگ زدی اومدم اینجا!
دستی به موهام کشیدم و با حرص گفتم:
+رادین دیوونه شدی؟ اگه یه بلایی سرش بیاد چی!
_نمیآد ! یکیو گذاشتم اونجا...حواسش هست..
با تیر کشیدن دستم عصبی گفتم:
+خیلی خری !
_چیشد؟ درد داری؟
سری تکون دادم و نشستم رو صندلیم...
نشست روبروم و خیره شد به خط های سرامیک...
_خیلی دوستت داره!
+کی؟
_آرام!
دستمو گذاشتم رو پیشونیم...
_خیلی بی تابه حامد! باید بهش بگیم!
وگرنه دق میکنه!
+ میدونم ! ولی...
_ولی نداره! حامد داره عذاب میکشه میفهمی؟ به غیراز این فکر میکنه مقصر منم! توهم بیخیال نشستی اینجا!
+من بیشتر عذاب میکشم! بااینکه یه روزم نگذشته!
اما چکاری ازدست من برمیاد؟!
میدونی نمیتونم پلک روهم بزارم؟
چون هردیقه به دیقه میترسم!
ازینکه بلایی سرش بیاد!
تو فکر اینارو نمیکنی!
اینکه قلبش ضعیفه!
ولش میکنی تو قبرستون؟که چی بشه!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_199
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
_من رفتم...خدافظ.
+به سلامت!
رادین رفت و من موندم وکلی فکر و خیال!
دلم آتیش گرفته بود!
خدا لعنتت کنه ارسلان!
به ولای علی نمیگذرم ازت!
این اتفاق مثل یک پارازیت بود!
پارازیتی بین من و آرام!
سرمو گذاشتم رو میز...
آخرین بارخیلی داغ کردم سرش!
طوری که میخاستم دست روش بلند کنم!
لعنتی نثارخودم کردم...
مگه یه فلش چقدر ارزش داشت؟
فوق فوقش یه توبیخی پشتش بود!
خودمو انداختم رو تخت ..به ثانیه نکشید که خوابم برد...
باصدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...
+هان.؟
_ داش بزم پاشو برو خرید کن مامان جونت دلش برا خرید پیسر گلیش تنگ شده...عوووق.
+زهرمار ...
خنده ای کردم و گفتم:
+باشه...
_ما میریم حرم...تقریبا نیم ساعت طول میکشه..
+باشه ...
_باشه؟
+باشه.
_هنوزم خوابی! بز !
+عمته. خدافظ.
_......خدافظ.
گوشیو قطع کردم و بلند شدم...
قرصامو خوردم و زیر کتری رو روشن کردم...
زنگ زدم به سوپرمارکت و هرچیزی ک میدونستم مامان لازم داره سفارش دادم!
آقامحمد گفته بود به هیچ وجه بیرون نرم!
بدجور زیر نظرشون بودم!
شناسایی شده بودم و زیر ذره بین بودم!
بعداز ده دیقه زنگ خونه خورد..
ماسک زدم و درو باز کردم..
+دم شما گرم..بفرمایید...
تشکری کردم و درو بستم...
نگاهی به ساعت انداختم...
زیرکتری رو خاموش کردم و کلامو گذاشتم...
وسیله هارو برداشتم و ازخونه زدم بیرون...
کلیدو انداختم به در و با دیدن کفشاشون فهمیدم خونه ان...
با درد دستم داد زدم:
+_نرگس..نرگس بیا اینارو بگیر داداش. دستام از اسکلت جدا شد!
زودبا...
با دیدن آرام وسیله ها از دستم افتاد!
کلامو برداشتم و زل زدم بهش!
نگاهی به نرگس انداختم که دیدم با بغض سرشو تکون میده!
بادیدن صورت رنگ پریده آرام اخمی کردم.!
سمت در رفت و با صدای لرزون گفت:
_بب..ببخشید مزاحم شدم ! با..باید برم!
خواستم چیزی بگم که سریع رفت!
خیره شدم به جای خالیش!
داد زدم:
+چرا نگفتید آرام اینجاست!
_داداش هرچی زنگ میزنیم گوشیت خاموشه!
اگه تلاش کردی و شکست خوردی تبریک میگم بهت!
بیشتر مردم حتی امتحان هم نمیکنن. .🌝🌱
#پروف
#انگیزشی 🌿
@CafeYadgiry🪐
یکے از بزرگترین رنجهایے کہ هر انسانے ممکن است در طول زندگے فردی یا اجتماعے تجربہ کند؛
قرار گرفتن در موقعیتے است کہ نہ توان تغییر آن را دارد و نہ تابِ تحمل کردنش را :)!🫧'
#دلی
@CafeYadgiry😌♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کــــربــلا ، رویــــامــه!
عــلــت اشــــکامــــه...!
آی دنــــیا آی دنــــیا !!!
حســــین آقامــــه .
حسیــــن آقامــــه....:)
#مذهبی
#کربلا
#استوری
@CafeYadgiry🖤