eitaa logo
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.1هزار دنبال‌کننده
837 عکس
230 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
♥️🤍💜🤍❤️🤍 کارهایی برای شروع یک زندگی جدید و قشنگ : ۱- سحر خیز تر بشین. ۲- راستگو باشین. ۳- درروز چند بار نفس عمیق بکشید‌. ۴- آهنگ های شاد یا بیکلام گوش بدید. ۵- مدیتیشن کنید و روتین داشته باشید. ۷- ورزش کنید و رژیم بگیرید. ۸- سالم غذا بخورید و استراحت کنید. ۹- سفر برید. ۱۰- مطالب مفید وارد ذهنتون کنید. ۱۱- با آدمای جدید و هم هدفتون اشنا شید. ۱۲- بنویسید. نقاشی بکشید. بخونید. بنوازید. ۱۳- از موبایل فاصله بگیرید. آدمای سمی رو حذف کنید. ۱۴- یکی از اهداف خودتونو محقق کنید. ۱۵- هرروز ده صفحه کتاب بخونید. ۱۶- هفته ای یکبار شنا کنید. ۱۸- بولت ژورنال درست کنید. زبان یاد بگیرید. ۱۹- دوروبرتونو مرتب نگه دارین. حرفه یاد بگیرید. ۲۰- روزتونو با تکرار جمله های مثبت اغاز کنید. ۲۱- برای خودتون یک هدیه بگیرید. ۲۲- علایقتونو بنویسید. به رویاهاتون فکر کنید. ۲۳- گذشته رو رها کنید. توی حال زندگی کنید. ۲۴ - از خوشی های‌کوچیک غافل نشید. ۲۵- دیر تر از ۱۲ شب نخوابید و خودتونو باور و دوست داشته باشید. 🐈 🥺🌴 @CafeYadgiry🕶
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای بقیه بشه تیکه ای از قلبت میشی کابوس ! همه ازت دوری میکنن! آره!... خودتو بساز! به هیچکس هم کارش نداشته باش! درآخر خودت برای خودت میمونی!🤌🏻♥️ @CafeYadgiry🤓
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
عاشق‌دریام‌:)🌊 @CafeYadgiry🌴
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسرای فان:🌴😂 ماازاون خونواده هاش نیستیمممم✅😂. @CafeYadgiry♥️
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای ب
اینجوری بود کههه:(. نه آرامشت را به چشمی وابسته کن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش، چشم‌ها بسته می‌شوند و دست‌ها مشت می‌شوند و تو می‌مانی و یک دنیا تنهایی.) . خیلی زیبا بود:)♥️♥️
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
برای‌دوستمون‌چی‌هدیہ‌بخریم ؛ - عطروادکلن🪶💕 - - پک‌لوازم‌وتحریر🌝💜 - - کیف‌وکفش🍧🌿 - - روسری‌وشال🥰💗 - - دستبندست🍫🥲 - - گل‌های‌رنگے‌رنگے🤸🏻‍♀🍒 - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @CafeYadgiry🌴
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{🖤🤍}•• ‌ باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم .. +اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو! رفتم پایین که حامد گفت: _دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده! خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم... نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول... نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد.... استرس و اضطراب امونمو بریده بود! ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!... میترسیدم قرص بخورم ! به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه! این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!! نمیدونستم... اینکه استرسم دقیقا از چی بود! شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود.. یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!! از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود! میترسیدم که حامدو از دست بدم! اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست! _آرام؟ +ب...ب..بله؟! لعنت به این لکنت! حامد اخمی کرد و گفت؛ _چرا تو فکری؟ +ه..هیچی! _باشه! بعداز چنددیقه رسیدیم ... _آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟ سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده. سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی... _حامد جان شما برو دنبال رادین ... _چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟ _آفرین حامد...برو! سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه... حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد... _خب خانوم مستوفی خوبید؟ +ب..بله ممنونم ! دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم... حواسمو جم کردم... _خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم! خیلی حساس! +ب..بله حامد و رادین گفتن بهم! _خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست! +شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟ سری تکون داد و گفت: _بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان! شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید! بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون! همین!
۳۰ شهریور ۱۴۰۳