eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
240 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
پس این حسابرسی بوده نه تجارت !! اینم بگم که باغ فدک درشرق خیبر.. در100 کیلومتری شمال مدینه بوده ! یع
یه جادیگه درمورد درآمد فدک حرف میزنه .. ۲۴ هزار درهم .. درهم؟ دیناررر !!! درهم و دینار زمین تا آسمون فرق داره ! پس ... حضرت زهرا ابدا تجارت نمیکرده .. و تمامی موضوعات مربوط به تسبیحات حضرت زهرا مربوط به کارهای خونه بوده نه باغ فدک ! .
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
یه جادیگه درمورد درآمد فدک حرف میزنه .. ۲۴ هزار درهم .. درهم؟ دیناررر !!! درهم و دینار زمین تا آسمو
مشکل ما الان بلاگرای اینستاگرامی هستن که معصومین رو یجور دیگه جلوه میدن! برای رسیدن به اهداف و منافعشون ! جالبیش اینه که این خانم تا الان تمام حرفایی رو که زدن پستی تو پیجشون قرار دادن ...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
بادقت بخونید : .
حالا اینو ببینید... این داخل گوگله .. ینی دقیقا با یه کلیک روی صفحه گوشی کپی کردن و تالاپی پست گذاشتن🗿😐.
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
حالا اینو ببینید... این داخل گوگله .. ینی دقیقا با یه کلیک روی صفحه گوشی کپی کردن و تالاپی پست گذاش
جالبیش اینه یه آقایی به اسم محمد علی میره یکی ازین کتابارو میخونه .. میبینه اصن حرفی از تجارت زده نشده😂🗿 .
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
حالا اینو ببینید :
کتابایی رو نام بردن که اصن وجود نداره🗿😂 . این همون آقای محمدعلیه ؛
خلاصه اینکه برای جذب فالوور و هزارتا دلایل دیگه دست به هرکاری میزنن ! باور نکنید.. وقتی حرف از منبع حرفاش نمیزنه ینی کشکه ! .
برچهره پرزنور مهدی صلوات ؛♥️🤍
به درخواست مکرر شما عزیزان ؛ تبلیغات چنلمون راه افتاد 😌💗. @Tablighat_Deli @Tablighat_Deli
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_325 روبروش وایستادم و با جدیت گفتم: +اینکه حرف خانوم این عمارت رو گوش ن
•{🖤🤍}•• ‌ جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک ! خواستم بلند شم اما با تیر کشیدن پهلوم ، جون از بدنم کشیده شد ..! گلوم از شدت بغض درد میکرد و توانایی جیغ زدن رو هم نداشتم ! صدای جیغ و التماسای ماهک ، مث تیری ، توی قلبم فرو رفت ! دست از تقلا کردن برداشتم و سرمو آروم کف سرامیک گذاشتم.! داد ارسلان همزمان شد با فرورفتن من به خواب عمیق ...! _______________ با زنگ خوردن گوشیم؛ تمام افکارم پودر شد!!! شماره ناشناس بود و دودل بودم برای جواب دادن ! آخرین باری ک شماره ناشناس بهم زنگ زد ؛ باعث شد گوشیمو ریست کنم ! +بله بفرمایید ! _ا...الو ! +بله؟ باصدای نفسای آروم و استرسی آشنایی ، اخمی کردم و عصامو ب دستم گرفتم! +ا..الو آ ...آرام تویی؟ _ر...رادین ! +آرام ! آرام خوبی ! کجایی تو !آرام !!! باصدای جیغ ناگهانی ، قلبم از کار افتاد ! +آرام !!! آرام چیشده ! الو آرام ! با صدای بوق گوشی دادی زدم که زمین لرزید !!! +لعنتی ! لعنتی ! رسول !!! رسول بیا !!! با وارد شدن رسول به اتاق ، رشته کلام از دستم در رفت ! +گوشیم !! رسول !! آرام بود ! بخدا خودش بود !!! _آروم باش ! گوشیتو بده !! گوشیمو گرفت و سریع پشت میزم نشست!! نگاهمو دوختم به رسول ... تند تند چیزی تایپ میکرد و گوشیمو دستکاری میکرد !! +رسول چیشد پس ! _صبرکن ! تلفنو برداشت و شماره ای گرفت ... _آقامحمد ... یه لحظه تشیف بیارید اتاق رادین ! کلافه گفتم: +رسول داری چیکار میکنی! _مشکوکه رادین ! صبر کن! عصامو پرت کردم روی صندلی که صدای بدی داد .. آقامحمد با ابروهایی که قفل هم شده بودن؛ وارد اتاق شد ! _چیشده رسول؟! -آقا یه شماره ناشناس به گوشی رادین زنگ میزنه !!... مثل اینکه آرام خانوم بوده!
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_326 جیغ خفه ای کشیدم که گوشیو پرت کرد اونور و حمله ور شد سمت ماهک ! خوا
•{🖤🤍}•• ‌ آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !! سرمو تکیه دادم به دیوار و زورمو انداختم رو قفسه کتابخونه ... خسته بودم ! دلم برای آرام لک زده بود ! تموم امیدم ناامید شده بود و مطمئن بودم برای آرام اتفاقی افتاده ! ولی الان با اینکه صداشو شنیدم .. بازم دلشوره و ترس یک‌لحظه هم رهام نمیکرد ! آقامحمد نیم نگاهی بهم انداخت که یدفه نگاهش قفل شد به چشمام ! _رادین ببینمت !! بیحال نگاش کردم که پاهام سر شد و سر خوردم و نشستم رو زمین ! رسول با ضرب برگشت اما نتونست مانع افتادنم بشه ! حالم بقدری بد بود که توانایی فکر کردن و بلند شدن نداشتم ! دنیا دورسرم میچرخید و تمام فکرم رفته بود پیش حامد ! حامدی که تواین چن ساعت ، اثری ازش نبود و خودشو تو خونش حبس کرده بود ! غصه کدومشونو بخورم خدا‌؟ آرامی که قلب شکستشو تو دستش گرفته بود و رفت پی آینده نامعلومش؟ اونم با یه بچه چندماهه؟ یا حامدی که پشیمونی امونش نداده بود و فکرای دیوانگی به سرش میزد؟ صدای رسول و آقامحمد برام نامفهوم بود !! خیره بودم بهشون اما فکرم جای دیگه ای سیر میکرد !! حدس میزدم اثر قرصایی ک خورده بودم ، باشه ! بعدازاون مریضی کوفتی، اگر قرص نمیخوردم؛ شبم روز نمیشد !! با وارد شدن شوک یهویی ، روح به جسمم برگشت !!! خیره شدم به لیوان آبی ک دست رسول بود .! آقامحمد با دستمال صورتم رو خشک کرد و گفت: _رادین ! چته تو ! چیشدی ! ببین منو ! سوزش چشمام به عصبی بودنم خنجر میزد !! با حرکت یهویی آقامحمد ، ناخودآگاه اشکام شروع به ریختن کرد !!! گرمای وجودش تضاد وجود من بود !! رسول سمت لپتاب خیز برداشت و سری تکون داد !! _سیمکارت رو ردیابی نمیکنه !! از دسترس خارجه !