𝓣𝓱𝓮𝓻𝓮'𝓼 𝓝𝓸𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓘𝓷 𝓜𝔂 𝓗𝓮𝓪𝓻𝓽
𝓔𝔁𝓬𝓮𝓹𝓽 𝓨𝓸𝓾 🔖
ٺوے دلم ڪسے نمیٺونہ
جاے ٺو بیاد...🔖
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_54 بدترین بلای ممکن سرم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_55
حامی بی اینکه بدونه ماجرا چیه یه کاره پاشده بود اومده بود اینجا و مقصر اصلی همه چی بود و من نمیتونستم به دلسوزی الانش روی خوش نشون بدم!
وقتی سکوتم و دید دست آورد سمتم تا اشکام و پاک کنه که پسش زدم:
_حالم از تموم کارات بهم میخوره، حالا هم نمیخواد واسه من دلسوزی کنی!
دندوناش و محکم رو هم فشار داد:
_بهت هیچی نمیگم که الان داغون ترت نکنم، پس مثل بچه آدم سوار شو تا بعد!
بالاخره تسلیم شدم و سوار موتورش شدم تو سرمای شب، به سرعت از این محل زدیم بیرون.
با رسیدن به خونه، جلو در پیاده شدم و دستی به صورتم که اشک روش خشک شده بود کشیدم و صدام و تو گلوم صاف کردم و همینطور که میرفتم تو خونه با صدای آرومی گفتم:
_نمیخوام کسی چیزی بفهمه!
پوزخندی زد و اشاره کرد برم کنار تا موتورش و ببره تو حیاط و جواب داد:
_فعلا کسی چیزی نمیفهمه، اما فردا باهم کار داریم!
منتظر نگاهش کردم که همزمان با ورود کاملش ادامه داد:
_کسی چیزی نمیفهمه در صورتی که تو فردا بهم دختر بودن و نجیب بودنت و ثابت کنی!
چونم دوباره داشت میلرزید،
واقعا حامی تا کجاها فکر کرده بود؟
بعد از این همه سال، باهم بزرگ شدن من و اینطوری شناخته بود؟
گرفتگی دوباره قیافم و که دید سری به اطراف تکون داد و گفت:
_بیا تو، هندیشم نکن!
رفتم تو حیاط و در و بستم و تکیه به در، نگاهم و دوختم به انتهای حیاط و دوتا اتاق چراغ خاموشی که خونمون بود، حتی تصور اینکه بابا بفهمه بهش دروغ گفتم یا اینکه حامی حرفایی که امشب شنیده بود و بهش بگه به جنون میکشوندم!
با همون صدای گرفته گفتم:
_بابا هیچوقت نباید چیزی بفهمه حامی، هیچوقت!
شاید سرما خورده بود که بینیش و بالا کشید:
_گفتم که، فردا همه چی مشخص میشه!
حرفش برام گنگ بود که پرسیدم:
_من فردا باید چیکار کنم؟ چی تو اون سرت میگذره؟
روبه روم وایساد و شمرده شمرده گفت:
_چیزی تو سرم نمیگذره، فقط فردا یه سر میری پیش پزشک زنانی، پزشکی قانونی ای جایی!
دلم میخواست تف کنم تو صورتش اما از جایی که گلوم خشک شده بود دستم و آوردم بالا و سیلی جانانه ای تو گوشش خوابوندم که با ناباوری دست گذاشت رو صورتش و داد زد:
_تو... تو چیکار کردی؟
و واسه تلافی دست آزادش و گذاشت رو گلوم، انقدر محکم که داشتم خفه میشدم تا اینکه چراغ حیاط روشن شد و صدای عمو، حیاط و پر کرد:
_اونجا چه خبره؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
тнє мσмєηт нє ℓαυgнѕ,
нє ѕнσυℓ∂ ρяєѕѕ тнє ѕтσρ вυттση
ℓινє уσυя ℓιƒє, נυѕт ℓσσк αт ιт!
اون لحظه كه میخنده باید دکمه توقف
زندگیو بزنی فقط نگاش کنی!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝕹𝖊𝖛𝖊𝖗 𝖋𝖊𝖊𝖑 𝖌𝖚𝖎𝖑𝖙𝖞 𝖋𝖔𝖗 𝖘𝖙𝖆𝖗𝖙𝖎𝖓𝖌 𝖆𝖌𝖆𝖎𝖓!
هرگز واسه شروع دوباره احساس گناه نکن!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_481 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_482
در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد:
-چند روز ه که اینطوریم فکر کنم گرما زده شدم!
مشکوک نگاش کرد:
- تو مطمئنی گرما زدگیه؟
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم :
-شایدم حاجی داره بابا میشت!
با این حرفم رنگ وروش پرید و با صدای ارومی لب زد:
-وای خدایا نه......!
نمیدونستم به حالش بخندم یا دلداریش بدم که گفتم :
-حالا بیا بیرون !
بی حال وحوصله از دستشویی امد بیرون وانگار دیگه قصد غذا خوردن هم نداشت که رفت ورویکی از مبلا نشست ونفس عمیقی سر داد!
با یه کم فاصله داشتم نگاش میکردم و رفتم سمتش:
- حالا من یه چیزی گفتم تو خودت و اذییت نکن چشماش و بیت و گفت :
-یلدا ،اگه حامله باشم چی؟
تک خنده ای کردم:
- یعنی حاج اقا ریاحی ام بله؟
وکم مونده بود قهقهه بزنم که چشماش و باز کرد و جواب داد:
-یلدا الان وقت مسخره بازی نیس!
دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم:
-خیلی خب،من که چیزی نگفتم حالا فعلا پاشو بریم تا کسی نیومده!
از رو مبل پاشد:
-چیزی،نگی !
چشم گفتم:
-اصلا چی میتونم بگم جز تبریک به اقای دوماد؟
وبا شیطنت خندیدم که حسابی حرصش در امد و صدام زد:
-یلدا جون تو رو جون عمت سربسرم نزار
با این قسم دیگه فهمیدم اوضاع حسابی جدیه و گفتمم :
- لوووس ،خب به کسی چیزی،نمیگم حالا بگو ببینم میخوای چکار کنی؟
کنار هم راه میرفتیم به سمت حیاط که شونه ای بالا انداخت:
-نمیدونم ،فردا میرم دکتر ببینم چه خبره!
با قیافه گرفته ای نگاهش کردم:
- فقط،در این حد بهت بگم که دوقلو باشه خواب و خوراک وازت میگیره!
وزدم زیر خنده که مشتی به بازوم زد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
هيچ چيز
در دنيا قطعی نيست
جز ❪❪تُـــــ🌸ــــو❫❫ كه فقط مالِ منی🍃
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝗬𝗼𝘂'𝗿𝗲 𝗵𝗲𝗿𝗲
𝗧𝗵𝗲𝗿𝗲'𝘀 𝗻𝗼𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗶 𝗳𝗲𝗮𝗿!°🖇💗°
تو اينجا با منى
و من هيچ دليلى واسه ترسيدن نميبينم!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝒴ℴ𝓊 𝒜𝓇ℯ 𝒯𝒽ℯ 𝒮𝒽ℯℯ𝓇 𝒫ℯ𝒶𝒸ℯ
𝒪𝒻 ℳ𝓎 𝒲ℴ𝓇𝓁𝒹..•✨🎻•
"طُ♡" آرامِشِ مَحضِ
دنیایِ منــی..•🪐💕•
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
Aᴄᴄᴇᴘᴛ ʏᴏᴜʀ ʟᴏɴᴇʟɪɴᴇss
ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ ʏᴏᴜʀ ᴏɴʟʏ ғʀɪᴇɴᴅ
تنهاييتو قبول كن
تو تنها دوست خودتي !
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_55 حامی بی اینکه بدونه م
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_56
از دیشب تو کلافگی و اعصاب خوردی سر میکردم.
تموم اتفاقاتی که افتاده بود واسه هزار و چندمین بار تو سرم تکرار میشد و باعث پر شدن جا سیگاری میشد!
عصبی از همه چی، از مامان و بابا که اونطور با دلبر رفتار کرده بودن و حتی مامان مهین، از بالکن اومدم تو خونه،
هوا داشت روبه تاریکی میرفت و من آروم و قرار نداشتم.
انگار یه چیزی گم کرده بودم یا نمیدونم یه چیزی کم بود تو این خونه!
از اتاق خودم زدم بیرون و رفتم تو اتاقی که اون دختر چند وقتی توش زندگی کرده بود.
تو چهارچوبه در اتاق وایسادم و نگاهم و تو اتاق چرخوندم، کاش حداقل گوشیش و برده بود و میتونستم جویای احوالش بشم!
در و پشت سرم بستم و رو لبه تخت نشستم و خیره به گوشیش که رو تخت بود زیر لب 'لعنت' ی فرستادم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم.
درگیر حسی بودم که ازش سر در نمیاوردم، یه چیزی تو مایه های چند سال پیش،
نگاهش حالم و مثل اونموقع ها عوض میکرد، همون وقتی که با کلی عشق زل میزدیم تو چشمای هم و دلخوش به آینده و رسیدن بودیم!
با یادآوری اون سالها و معشوقه قدیمیم بی اختیار ذهنم داشت پر میکشید به سمتش، از وقتی اومده بودم ایران ندیده بودمش و فقط از طریق رابطه با عماد میدونستم که هنوز ازدواج نکرده و دیگه هیچی!
سرم و چند باری به اطراف تکون دادم و این بار تموم افکارم پر کشید سمت دلبر!
نگرانش بودم،
نگران دختری که همه چیز و به جون خریده بود تا با چندرغاز پولی که قرار بود بهش بدم، زندگی خودش و خانوادش و عوض کنه و حالا همه چیز تبدیل به یه شر بزرگ شده بود!
عادت کرده بودم به بودنش و زبون درازیاش و نمیتونستم دست رو دست بذارم و اون یه تنه جوابگوی همه باشه باید یه کاری میکردم!
مصمم شده بودم واسه پیدا کردنش حتی اگه به قیمت راه افتادن دعوای جدیدی میشد، من باید پیداش میکردم و تموم دیشب و براش جبران میکردم، من فرار از اون ازدواج اجباری و حال بهم زن و مدیون دلبر بودم....
خیلی طول نکشید تا از خونه زدم بیرون و حالا به سرعت هرچه تمام تر، تو مسیر خونشون بودم...
دقیق نمیدونستم کجاست اما پیداش میکردم!
با رسیدن به اون محل ماشین و لب خیابون اصلی پارک کردم و راه افتادم تو کوچه پس کوچه ها و با پرس و جو تو مسیر بالاخره خونه رو پیدا کردم.
یه خونه آجری قدیمی که برام غریب بود!
دستم و گذاشتم رو زنگ و چند باری زنگ زدم تا بالاخره صدای 'کیه' گفتن یه نفر به گوشم رسید و بعد هم در باز شد،
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
𝗧𝗘𝗟𝗟 𝗛𝗘𝗥
ʏᴏᴜ ʟᴏᴠᴇ ʜᴇʀ ʙᴇғᴏʀᴇ ɪᴛ ɪs ʟᴀᴛᴇ
بهش بگو دوسِش داری قبل اینکه دیر شه!🙃
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣