eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ لَا یُضَیِّعُ اَجر قلب نَبضَ بِحُبَّه ❤️ ضایع نشود آنکه تپشهایِ دلش ، حبّ است! ❤️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ✨ یا علی مدد💚🙏 🌸🍃 زور رستم قدرت اسفندیار معنی و مفهوم شعر شهریار 🍃🌸 مات و مبهوت همین یک جمله شد لافتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...💚 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|☃|• ✾͜͡♥️• باران درحرم امام علی(ع)😍 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دلبر چند دقیقه ای میشد که جلو آینه وایساده بودم تا روسریم و بپوشم اما فکرم جای دیگه ای بود... دست و دلم به کار نمیرفت و فقط زل زده بودم به خودم. چقدر پریشون حال بودم انگار غم بزرگی تو دلم سنگینی میکرد و کم کم داشت راه گلوم و میبست! کارم که زیاد طول کشید هیلدا اومد تو اتاق: _تو مطمئنی نمیخوای عمو و زن عموت باهامون بیان؟ اوهومی گفتم: _بیان که شاهد نتیجه حماقتم باشن؟ و سری به نشونه نه تکون دادم که نفس عمیقی کشید: _خب حالا زودتر بپوش بریم دوباره نگاهم و دوختم به خودم که پشت سرم ایستاد و واسه عوض کردن جو با خنده گفت: _من خوبم؟یه وقت نگن ساقدوش عروس به خودش نرسیده؟ و دست برد سمت رژ لب قرمز جلو آینه که دستش و گرفتم: _الان وقت این مسخره بازیا نیست هیلدا! با این حرفم صورتش گرفته شد: _تو...تو حالت خوبه؟ داشتم میمردم که اشکی از چشمام نباره! با این وجود زیر لب اوهومی گفتم: _بریم داره دیر میشه و بی حوصله روسری مشکی همرنگ مانتوم و سرم کردم و خواستم راه بیفتم که این بار هیلدا دست من و گرفت: _صبر کن ببینم،تو که تا دیشب خوشحال بودی؟! میخواستم دوباره تلقین کنم به خوب بودن نمیخواستم هیلدارو ناراحت کنم: _الانم خوشحالم فقط یه کم استرس دارم فشار دستش بیشتر شد: _اینا بهونس...بگو ببینم تو هنوز شاهرخ و دوست داری؟ بغضم و به سختی قورت دادم اما لرزش صدام و نمیتونستم کاری کنم که آروم جواب دادم: _نه سریع گفت: _چی نه؟ نفس عمیقی کشیدم دیگه نمیتونستم جلوی این بغض ،جلوی چشمهایی که خیس شدنشون و حس میکردم و جلوی حال بی نهایت بدم و بگیرم که سرم و گذاشتم رو شونه هیلدا و آروم آروم باریدم: _دارم دق میکنم هیلدا 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❲‌∞💙∞❳ آرام‌مۍکندلبخندتـ؛ دلھاۍبـےقرارِمآن‌را . . ꧇)🌿' 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 دستش نوازشوار پشتم کشیده شد: _پس تو هنوز دوستش داری...پس داشتی تظاهر میکردی به قوی بودن به خوشحال جدایی بودن و... حرفش و بریدم: _وقتی نمیخوادم....وقتی داره زن میگیره وقتی خانوادش من و مقصر همه چی میدونن چطور دل خوش کنم به بودن و موندن؟ سرم و از رو شونش بلند کرد: _مطمئنی شاهرخ تورو نمیخواد؟عقد کرده بااون دختره؟ صدام و تو گلو صاف کردم: _اگه دوستم داشت که میموندم و امیدوار میشدم به حل شدن اختلافا با خانوادش با مکث ادامه دادم: _هنوزم عقد نکردن اول تکلیف من روشن شه بعد عروسی شاهانش و راه میندازه امیدوار نگاهم کرد: _شاید یه راهی باشه شاید اونم مثل تو دوستداشته باشه اشکام و با پشت دست پاک کردم و لبخند بی جونی تحویلش دادم: _بریم که دیر شد! و هرچند حرف های امیدوار کننده هیلدا همچنان ادامه داشت،کفش هام و پوشیدم و کم کم راه افتادیم سمت دادگاه. توی مسیر تموم فکرم پی نتیجه ای بود که نه موافقتش خوشحالم میکرد و مخالفتش... نه دلم میخواست ازش جدا شم و نه جایی برای موندن باقی بود و مدام با خودم فکر میکردم اگه شاهرخ امروز خیلی راحت راضی بشه به این طلاق من باید چیکار کنم از این به بعدم و چجوری باید بگذرونم؟ اصلا من میتونستم به زندگی ادامه بدم همونطور که واسش برنامه ریزی کرده بودم؟ ته دلم خالی شده بود خیلی زود داشتم جا میزدم با رسیدن به دادگاه بی معطلی به سمت خانم احتشام رفتیم چیزی نمونده بود تا نوبت دادگاهمون و تو این فرصت فقط تونستیم چند کلمه حرف بزنیم و بعد دادگاه شروع شد. نگاه شاهرخ از همون ابتدا که وارد دادگاه شده بودیم روم سنگینی میکرد انقدر سنگین که حتی نتونستم سربلند کنم و فقط سعی داشتم حواسم و پرت اطراف کنم هرچند غیر ممکن بود! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|☃|• ✾͜͡♥️• 🍃شیعه بودن افتخارم آقا🌸 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 وسط خانم احتشام و هیلدا نشستم قاضی که مرد میانسالی بود نگاهی به پرونده انداخت و روبه من گفت: _درخواست طلاق از طرف خانم دلبر آقایی میتونم بپرسم چرا؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم خانم احتشام گفت: _همه چی و توضیح دادم براتون...متاسفانه... قاضی دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _خانم وکیل لطفا بذارید خودشون بگن و ادامه داد: _بگو دخترم. زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداختم تو سکوت منتظر شنیدن حرف های من بود که گفتم: _خب راستش از همون اول خانواده ایشون من و نمیخواستن بخاطر اختلاف سطح زندگیامون ولی ما تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم من خیلی ناراحت بودم از این بابت که خانوادشون راضی نبودن ولی گفت خودم درستش میکنم اما هیچی درست شدنی نبود خیلی طول نکشید که شوهرم همفکر خانوادش شد الان هم داره با یه دختر دیگه ازدواج میکنه این مدت هم سر هر بحث و دعوایی که میشد از سر عصبانیت و کلافگی یا هرچیز دیگه ای میفتاد به جون من و نتیجش میشد نوشته های پزشکی قانونی گفتم و نفس پر افسوسی کشیدم که قاضی گفت: _خب همه اش همین بود؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _من تو این زندگی دارم اذیت میشم فقط میخوام راحت شم نه مهرم و میخوام و نه هیچ چیز دیگه ای فقط طلاق صدای پوزخند شاهرخ قبل از هرچیزی به گوشم رسید و نظر قاضی رو به خودش جلب کرد: _شما چرا باوجود مخالفتا بااین خانم ازدواج کردی؟چرا انقدر زود نظرت عوض شد؟حتی یکسال هم نتونستی سر حرفات بمونی؟ شاهرخ سری به نشونه رد حرفهاش تکون داد: _من نمیگم اشتباه نکردم اشتباه کردم خیلی جاها بد تصمیم گرفتم اما پای زندگیمون هستم و راضی نیستم به این طلاق حتی اگه مهریه بخشیده بشه! حرفهاش قشنگ و فریبنده بود مثل اونموقع ها داشت قشنگ حرف میزد،اما فقط حرف! قاضی نگاهش و بین هردومون و چرخوند و خطاب به شاهرخ گفت: _ولی خانم آقایی درخواست طلاق دادن و نمیخوان با شما زندگی کنن شماهم که دارید ازدواج میکنید پس... شاهرخ حرف قاضی و قطع کرد: _اون ازدواج منتفیه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|☃|• ✾͜͡♥️• گــ🌼ـل نرگس! تنها بہ امید دیدنت هرشب و روز نفس می ڪشم... اے ڪہ نگاهم فرش راهٺ! و جانم فداے نگاهٺ! ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️