☁️⃟🌻
᷎.
🌿⃟🧕🏻¦⇢ #حجاب
🌿⃟🦋¦⇢ #تلنگرانہ
•
میشه برای دل بی قرار
مهدی "عج"
فقط یه
کوچولو
حجابتو رعایت کنی؟🙂
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_106
از مردی که عقایدش شبیه عقاید من نبود و پایبند اصولی بود که من مهم نمیدونستمشون!
نمیدونستم وقتی بابا نظرم و پرسید چی باید بگم؟
واسه نه گفتن دلیلی برای اونها نداشتم و با گفتن بله مدیون خودم و احساسم میشدم!
لباسام و عوض کردم و موهام و از بند کش مو آزاد کردم و دستی توشون کشیدم و نفس عمیقی سر دادم.
دیگه به سیاوش علاقه ای نداشتم چون یکسال از اون ماجرا گذشته بود و به نظرم پشیمونیش چیزی و عوض نمیکرد اما نخواستن اون هم چیزی رو عوض نمیکرد من تو دوراهی ای بودم که محسن برام ساخته بود.
نفس عمیق دومم کشیدم و قبل از بیرون رفتن به محسن زنگ زدم
اول باید بااون حرف میزدم.
چندتا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_بله
سلام و احوالپرسی مختصری کردم وادامه دادم:
_پدرت با خانوادم تماس گرفته؟
حرفم و تایید کرد:
_آره بهت که گفتم.حالا چیشده؟
جواب دادم:
_چیزی نشده فقط میخواستم بدونم باید چیکار کنیم؟عقد اون هم به همین زودی فکر نمیکنم عاقلانه باشه..ما هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست.
پوفی کشید:
_خانواده ها اینطوری فکر نمیکنن!
دستم و گذاشتم رو سرم و نشستم رو زمین:
_من الان باید چیکار کنم؟
با خیال راحت جواب داد:
_هیچی، با تاریخ عقد موافقت میکنی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود اون اصلا متوجه نبود که ما نمیتونیم هیچ زندگی ای رو باهم شروع کنیم!
سکوتم که طولانی شد ادامه داد:
_بیرونم میخوای بیام دم خونه ببینمت؟
حرف زدن پشت تلفن که بی فایده بود اما شاید رو در رو میتونستم یه کاری کنم واسه همین جواب دادم:
_نزدیکی؟
لب زد:
_آره، یه چند دقیقه دیگه میرسم. فعلا!
گوشی و قطع کردم و دوباره آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون،
مامان با دیدنم با تعجب گفت:
_دوباره کجا؟
همینطور که میرفتم سمت در گفتم:
_محسن اومده دم در، سریع میام
و نیم نگاهی به بابا انداختم:
_البته با اجازه
لبخندی زد:
_برو بچه پررو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_107
در خونه رو که باز کردم ترمز زد و این یعنی همزمان باهم رسیده بودیم!
در و بستم و سوار ماشین شدم:
_سلام
جواب سلامم و داد و گفت:
_همینجا وایسم یا بریم؟
اگه رانندگی میکرد و نگاهش سمتم نبود راحت تر میتونستم حرف بزنم که
گفتم:
_اطراف خونه یه چرخی بزنیم
سری به نشونه تایید تکون داد و ماشین و به حرکت درآورد:
_منم در جریان نبودم ولی ظهر که رفتم خونه بابا گفت همچین برنامه ای داره منم نتونستم مخالفت کنم
و سر چرخوند سمتم:
_بعدشم این ازدواج هر جوری که هست سر میگیره چه زود چه دیر!
سوار بر خر شیطون پایین اومدنی نبود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره ولی ما که نمیتونیم تو ده دوازده روز همه کارامون و بکنیم
ابرویی بالا انداخت:
_کدوم کار؟یه آزمایش و خرید حلقه که خیلی وقت نمیبره
هرچی بیشتر میگفت بیشتر پی به ازدواج رویاییمون میبردم
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_محسن
هومی گفت که ادامه دادم:
_اگه میخوای با من ازدواج کنی باید من و همینطور که هستم بخوای...میتونی؟
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_اون هم درست میشه
نوچی گفتم:
_درست نمیشه
جواب داد:
_نکنه من باید عوض شم؟
حرفش و تایید کردم:
_ممکنه!
پوزخندی زد:
من تو زندگیم کار اشتباهی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم یا دیگه تکرارش نکنم
_ازدواج با من تبدیل میشه به بزرگترین اشتباهت...حالا خوددانی
کلافه نگاهم کرد:
_میشه انقدر نری رو مخم؟میتونی؟
و با صدای بلند تر ادامه داد:
_د آخه من نتونم تو یه علف بچه رو هم آدم کنم که ...
حرفش و با نفس عمیقی نصفه گذاشت و بعد چند ثانیه گفت:
_دیشب گند کاری خودت و درست کردم دوستمم خلاص کردم امروز هم پاکت سیگار تو ماشین بابات و گردن گرفتم پس انقدر با چرت و پرتات رو مخم نرو که یهو قید همه چی و بزنم و هرچی که بوده و نبوده رو به خانواده ها بگم!
و آروم لب زد:
_یه چیز دیگه هم هست که قبل عقد باید معلوم شه
منتظر نگاهش کردم که ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام گفت:
_تو...تو دختری؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_108
با این حرفش رنگ از روم پرید نمیدونستم راجع بهم چه فکری کرده که داره همچین حرفی میزنه واسه همین طلبکار جواب دادم:
_تو پیش خودت چه فکری کردی؟فکر کردی چون یه دورهمی رفتم حتما...
حرفم و قطع کرد:
_من نمیخوام راجع بهت فکری کنم واسه همین دارم میپرسم و توهم فقط جواب بده...آره یا نه؟
رو ازش گرفتم،
یه مهمونی مسخره حیثیتم و اینجوری به خطر انداخته بود.
با صدای گرفته جواب دادم:
_من حد و مرزم و میدونم...توهم نمیخواد نگران باشی
دستش و رو دستم گذاشت:
_خیلی خب حالا نگاهم کن
با بی میلی سر چرخوندم سمتش اما قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من گفتم:
_تو مهمونی ای که رفته بودم هیچ خبری نبود همه اونایی که اونجا بودن یا همکلاسی دانشگاهم بودن یا به یه طریقی آشنا...اون هم که بهت گفتم این مهمونیا واسم عادیه همش دروغ بود من 5 بار بیشتر مهمونی نرفتم تو این دفعاتم هیچ اتفاق بدی نیفتاده
سری به نشونه تایید تکون داد:
_میدونم
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_تا حالا صد بار مهمونی لو رفته داشتیم هیچوقت تو و اکثر اونایی که اون شب گرفتیم و ندیده بودم
دستم و محکم تو دستش گرفت:
_من میدونم که تو بد نیستی
و با لبخند نگاهم کرد که دماغم و بالا کشیدم:
_ولی بد نبودنم دلیل بر این نمیشه که این ازدواج درسته
پوفی کشید:
_روی سگ منو بالا نیار بزار همه چی خوب پیش بره
سکوت کردم .
اون نمیخواست قبول کنه که داریم اشتباه میکنیم و تموم تلاش من هم بی فایده بود من چاره ای نداشتم جز ازدواج بااون...
کسی که تو عصبانیت چشم میبست رو همه چی قطعا تموم تهدیداش رو هم عملی میکرد و ابرویی برام نمیذاشت...
من باید باهاش ازدواج میکردم تا حرمت ها سرجاش بمونه تا بابا سرش بالا بمونه تا همه چی خوب باشه اما این ازدواج زوری قلبم و از هر حس خوبی خالی کرده بود
خالی از تموم رویاها...
خالی از هر برنامه ای برای آینده!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم🌹
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
يَجى ءُ الرَّجُلُ يَوْمَ الْقيامَةِ وَ لَهُ مِنَ الْحَسَناتِ كَالسَّحابِ الرُّكامِ اَوكَالْجِبالِ الرَّواسى فَيَقولُ: يا رَبِّ، اَنّى لى هذا وَ لَمْ اَعْمَلها؟ فَيَقولُ: هذا عِلْمُكَ الَّذىعَلَّمْتَهُ النّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ؛ 🌼
☘️ انسان، در روز قيامت مى آيد و با خود كارهاى نيكى چون ابرهاى انبوه يا كوه هاى سربه فلك كشيده دارد، پس مى گويد: پروردگارا! اينها را كه من انجام نداده ام، اينها ازكجايند؟ [خداوند ]مى فرمايد: اين، دانش توست كه به مردم آموختى و پس از تو، به آن عمل كردند. ☘️
🌸 .بصائر الدرجات، ص ۲۵، ح ۱۶. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_109
تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد:
_برسونمت خونه؟
_آره
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا
با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد:
_الی
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی!
سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.
حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین.
بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
_فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم
این بار مامان گفت:
_نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟
با چند ثانیه مکث جواب دادم:
_آره...من مشکلی ندارم
و لبخند مصنوعی ای زدم:
_حالا امری نیست؟
مامان جواب داد:
_یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم
بلند شدم سرپا:
_من یه چیزی خوردم گشنم نیست
و رفتم تو اتاق....
..............
از نیمه های شب گذشته بود
امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد:
< صبح شد نمیخوای جواب بدی؟>
حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم:
<جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.>
میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟
که من همه چیز و درست میکنم
که لطفا برگرد
اما دیر بود.
اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم.
من داشتم ازدواج میکردم!
کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد،
بهش تن میدادم!
گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁🌹】
-
رفت و غزلم چشم به راهش ...
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌹】⇉ #شھید_استورۍ
【🌹】⇉ #حـــــاجقاســـــم
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤤💕】
-
غــممخورجوانيمولشـگرتوييمآقا
توعلـيوآقايـي،قنــــــبرتوييمآقا
ايرهبرفرزانه،«سيدعلي»ايمولا
درجبــههجنگنرم،
افسـرتوييمآقا«انشاءالله»
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💕🤤】⇉ #رهبرانهـ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات