┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_134
انقدر این قضیه برام خنده دار بود که اصلا به محسن نگاه نکردم میدونستم الان لب و لوچش آویزونه و تو تعارف حتی نمیتونه بره خونه خودشون و اگه نگاهش کنم یهو از خنده میترکم!
محسن ناچار جواب داد:
_دست شما درد نکنه!
فنجونارو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه و دستم و گاز گرفتم و حسابی خندیدم که صدای آروم محسن به گوشم خورد:
_زهرمار!
خنده هام قطع شد و جواب دادم:
_به من چه خب!
تو دید بابا اینا نبودیم که تکیه داد به کابینت:
_حالا چیکار کنیم؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_هیچی... عین یه پسرخوب میخوابی پیش بابا خیلی هم بهت خوش میگذره
چشم غره ای بهم اومد که ادامه دادم:
_به جون محسن!
فقط یه کم خر و پف میکنه که قابل تحمله
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت که آروم خندیدم:
_شب خوبی و برات آرزومندم
کلافه سری تکون داد:
_هرچی میکشم از دست تو میکشم!
و از آشپزخونه رفت بیرون...
آخر شب بود
حرفهای بابا عملی شد و حالا من تو اتاق خودم بودم مامان تو اتاق خودشون اما بابا و محسن دوتایی پایین بودن!
کرم نرم کننده پوستم و به صورتم زدم و خمیازه کشون خودم و انداختم رو تخت و همزمان صدای
ویبره گوشیم و شنیدم،
محسن برام یه پیام فرستاده بود.
سریع پیام و باز کردم و خوندمش:
'خوابیدی؟'
جواب دادم:
'نه هنوز...شما چی؟'
سریع جواب داد:
'بابات کم کم داره چرت میزنه'
بی اختیار داشتم میخندیدم که پیام دیگه ای برام فرستاد:
'نخوابی!'
متعجب جواب دادم:
'چرا؟'
پیام بعدی برام اومد:
'میخوام بیام بالا'
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم چجوری قراره بیاد اینجا و همین باعث خشکیدن لبخند رو لبم شد...
یک ساعت از اینور به اونور شدم و هی بلند شدم نشستم اما فعلا خبری از محسن نبود،
ساعت از دو میگذشت که رفتم جلو آینه و نگاهی به خودم انداختم،
از بیخوابی داشتم تلف میشدم و محسن قصد اومدن نداشت!
گوشی و برداشتم و خواستم بهش پیام بدم که پیش دستی کرد و یه پیام برام فرستاد،
تند و سریع پیام و باز کردم و خوندم:
'الی من سر پله هام'
رفتم سمت در اتاق و آروم بازش کردم،
تو فضای تاریک خونه نصفه نیمه میدیدمش که یهو بابا صدای رعب آوری تو خونه ایجاد کرد،
صدایی که باعث شد محسن چند تا پله بره پایین و من در اتاق و ببندم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#حدیث_نور
امام صادق (ع) فرمودند:
سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده میشود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهلبیت گرامی ایشان علیهمالسلام میباشد.
#بهره_ایی_برای_آخرت
🌿⃟🧚♂¦⇢ #چادرانہ
چادرت مےتواند قشنگترین
سر خط خبر ها باشد
وقتے طُ میتوانے قشنگترین
تیترِ دیدن خـدا باشے:)💛
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_135
نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد:
_نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه!
میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم:
-هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم!
دستی تو ریش های تیرش کشید:
_کار دیگه ای ازت برمیاد؟
اسمش و کشید صدا زدم:
_محسن!
آروم خندید:
_خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن
چشمکی بهش زدم:
_تااونجا که عوضم نکنه حتما!
خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد:
_حداقل جلو خانوادم و آشناها
دلم به رحم اومد و دوباره گفتم:
_چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_بخوابی؟
و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید:
_به همین زودی؟
باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد...
چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید.
حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【✌️🌱】
-
ڪلامرهبری😍
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【✌️】⇉ #انتخابات
【✌️】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_136
با گفتن یه شب بخیر تو گوشم،
از رو تخت بلند شد:
_من میرم پایین
لبخندی بهش زدم و پاشدم و رفتم سمت در:
_بزار ببینم همه چی خوبه
گفتم و در و باز کردم که یهو متوجه مامان شدم
سر پله ها وایساده بود و من و نمیدید و مشغول حرف زدن با بابا بود:
_نصفه شبی نرفته باشه خونه خودشون؟برو ببین ماشینش دم دره؟
و از پله ها پایین رفت
انگار قضیه بد لو رفته بود،
بابا بیدار شده بود و دیده بود جا تره و بچه نیست!
حسابی تو فکر بودم که صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_چیشد؟
سری به اطراف تکون دادم و تو همون حالت برگشتم سمتش:
_بدبخت شدیم، فهمیدن نیستی!
رنگ و روش عینهو گچ دیوار شد:
_چی؟ اگه بابات بفهمه من تا آخر عمر نمیتونم تو صورتش نگاه کنم
و کلافه دستی تو موهاش کشید که زل زدم بهش و گفتم:
_دستشویی خونه!
متعجب جواب داد:
_چی؟
ادامه دادم:
_برو تو دستشویی، زیر پله هاست!
پوزخندی زد:
_اونوقت چطوری؟
نفسی گرفتم تا هم استرسم کم شه هم بتونم خوب براش توضیح بدم:
_شنیدم که مامان مریم داشت به بابا میگفت بره بیرون و یه نگاهی بندازه پس الان بابا بیرونه!
منتظر چشم دوخته بود بهم که ادامه دادم:
_من اول میرم پایین اگه مامان پایین بود مشغولش میکنم اگه هم نه که تو سریع برو تو دستشویی
سری به نشونه تایید تکون داد که از اتاق رفتم بیرون،
سرش و از لای در بیرون آورده بود و منتظر بود تا من بهش علامت بدم،
نگاهی به خونه انداختم خبری از مامان و بابا نبود و چراغای روشن حیاط خبر از بیرون بودنشون میداد که سریع گفتم:
_محسن بدو مامان اینا نیستن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
4_5958561365583988682.mp3
2.09M
🔳 #رحلت_امام_خمینی(ره)
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
🎤حاج #صادق_آهنگران
●➼┅═❧═┅┅───
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_کاظم_زاده
شهید ، عزاداری نمیخواهدپیرو میخواهـدشهـادت که مرگ عادی نیست
بلکه آغاز زندگی جاوید است
که خوشحالی دارد
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_137
وحشت زده برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم محسن مچ سیاوش و گرفته بود و با نفرت داشت نگاهش میکرد و اما سیاوش که محسن و دیده بود و خوب هم به یاد داشت عکس العل خونسردتری از خودش نشون داده بود و همینطور که دستش و از دست محسن میکشید بیرون جواب داد:
_تو داری چیکار میکنی؟
ترس همه وجودم و گرفته بود نمیخواستم محسن چیزی از سیاوش بدونه ...
نمیخواستم سایه گذشته با سیاوش تا همیشه رو زندگیم باشه که رفتم جلو و گفتم:
_محسن ولش کن چیزی نیست
نگاه عصبی محسن چرخید سمتم:
_راه افتاده دنبالت داره زر زر میکنه چیزی نیست؟
و این بار با سیاوش دست به یقه شد و اگه دیر میجنبیدم نه تنها یه بلایی سر هم میاوردن بلکه حسابی برام بد میشد واسه همین با چشم های نگران و ملتمس به سیاوش نگاه کردم و جلوتر رفتم:
_محسن ولش کن مزاحمت واسه هرکسی پیش میاد...ولش کن
محسن داغ دعوا بود و نگاه سرد سیاوش خبر از بی تفاوتیش میداد که محسن داد زد:
_ د غلط کرده مزاحم ناموس مردم شده
و رفت واسه مشت اول که سیاوش دستش و تو هوا گرفت انگار میخواست چیزی بگه!
بین نگاه منتظر آدمهایی که میخواستن ببینن چی میشه رنگ نگاه من نگرانی بود و دلهره که بالاخره سیاوش گفت:
_من...من معذرت میخوام که مزاحمت ایجاد کردم
باورم نمیشد اما سیاوش با این حرفش برام آرامش خرید!
از ته دل خوشحال بودم که اتفاق بدتری نیفتاده و مردم هم با سلام و صلوات محسن و سیاوش و از هم جدا کردن این یعنی میتونستم یه نفس راحت بکشم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
<°>|ݦیدونی فرق دختر با اناࢪچیہ؟😉
<°>|ڣرقش ایݩہ ڪہ انار هزاردونہ اسٺ😁
<°>|ؤݪےدخترفقط یہ ڊوݩہ اسٺ😌
<°>|هݥوݩ دوݩہ ي بهشتی😍
<°>|ݦخصوصا اَگہ دخترباحجابی باشہ🦋
•↷↷
『 #دختران_چادری 』