‹💙🦋›
سر رشتہے شادیست
خیال خوش تو . .💕
🦋⃟💙¦⇢ #رفیقانهـ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_142
بعد از چند دقیقه سر میز ناهار حاضر شدم،
مطابق این چند روز خبری از بابا که واسه بستن یه قرارداد به ژاپن رفته بود، نبود و تنها مرد این خونه فعلا من بودم و خاله و مامان و هستی بقیه آدمای این خونه بودن.
مشغول خوردن سالاد بودم که سنگینی نگاه خاله رو خودم حس کردم:
_دیشب مهمونی خوش گذشت؟
قبل از من هستی جواب داد:
_آره خیلی... سیاوش دوستای باحالی داره!
گفت و لبخندش و بین من و خاله چرخوند که من ادامه دادم:
_همین که الی گفت
این بار مامان خندید و گفت:
_پس تا اینجا همه چی خوب بوده؟
و با صدای آروم تری ادامه داد:
_دخترخاله پسرخاله حسابی باهم گرم گرفتن!
خاله تکیه به صندلی جواب داد:
_من سیاوش و درست عین پسر خودم میدونم، وقتی با هستی باشه خیالم راحته!
لبخندی به خاله زدم،
انگار همه چی داشت مارو به ازدواج باهم نزدیک تر میکرد و من هنگز سردرگم بودم...
میدونستم الناز عقد کرده میدونستم الان متعلق به مرد دیگه ای شده اما دلم نمیفهمید،
دلم میگفت منتظر بمونم تا شاید یه روزی برگرده و مال من بشه!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
#الی
با شنیدن صدای بلند نماز خوندن محسن چشم باز کردم،
با صدای رسا داشت نماز میخوند اما روشنی هوا خبر از این میداد که حداقل الان نماز صبح نمیخونه!
خمیازه ای کشیدم و نشستم تو جام که انگار نمازش تموم شد و برگشت سمتم:
_بالاخره بیدار شدی؟
اوهومی گفتم:
_نماز چه وقتی میخونی؟
خندید:
_نماز صبح و که شما خواب بودی خوندم، الانم نماز ظهر و عصر و خوندم!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
_این همه مدت من خواب بودم؟
سجاده نمازش و جمع کرد و جواب داد:
_بله، حالا اگه دوست داری پاشو ناهار بخوریم..
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_143
دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم هنوز حس میکردم دستش رو دهنمه و احساس خفگی میکردم
هنوز سنگینی تنش و رو تنم حس میکردم...
هنوز داشتم درد میکشیدم و زخم این رابطه دردناک هرگز خوب شدنی نبود..
لباس عروس و جلو در حموم گذاشتم و شیر آب و باز کردم و زیر دوش آب ایستادم
گلوم سنگین بود و چشمام به طور خودکار پر و خالی میشدن که نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم تو خودم...
حالم خیلی بد بود،
انقدر بد که دلم میخواست همین حالا و برای همیشه از این خونه برم...
صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن چشم باز کردم و قبل از من محسن گوشی و برداشت.
انگار مامان پشت خط بود..
گردنم خشک شده بود به سبب بد خوابیدن و به سختی رو کاناپه نشستم و منتظر چشم دوختم بهش که خداحافظی کرد و بعد هم گوشی و قطع کرد و بی اینکه چیزی راجع به مامان بگه جلوی آینه ایستاد و نگاهی به موهاش انداخت آماده بود و انگار داشت میرفت بیرون...
تموم ترسم از این بود که به نحوی سیاوش و پیدا کنه و نبودن گوشیم هم بیشتر نگرانم میکرد که پرسیدم:
_میری سرکار؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_به تو مربوط نیست
بلند شدم و رفتم سمتش:
_من میخوام که باهم حرف بزنیم
جدی زل زد بهم:
_علاقه ای به شنیدن دروغات ندارم
رفت سمت در همینطور که کفش میپوشید ادامه داد:
_ظهر که میام ناهار آماده باشه
و رفت بیرون و بعد از بستن در قفلش هم کرد که کوبیدم به در:
_چیکار داری میکنی؟
جوابی نشنیدم،
در و قفل کرده بود روم و حالا هم رفته بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_144
#محسن
گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه،
هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود.
به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت،
گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام.
پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد،
با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم:
_سلام جانم
صدای بابا تو گوشی پیچید:
_سلام آقای داماد..خوبی؟
اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم...
واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم
از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم:
_پاشو حاضر شو
نشستم و پرسیدم:
_کجا؟
جواب داد:
_شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو
از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم،
کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم:
_با این صورت؟
سرچرخوند سمتم:
_چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟
پوزخندی زدم:
_نه لازم نیست
ادامه داد:
_فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم!
چهرم بی اختیار نگران شد،
نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم:
_محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟
بلافاصله جواب داد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
اللهمعجللولیڪالفرج✨
🍏✨¦⇢ #مهدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
「💙✨」
•
#سلامآقاجانم💙
«و قلبي لايميل إلا اليك.»
وقلبمبههیچکسجزتـوراغبنیست✨
🦋✨¦⇢ #مھدوۍ
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_145
_من چطوری باید قبول کنم وقتی با من بودی باهاش قرار میزاشتی؟
و یه قدم بهم نزدیک شد و عصبی ادامه داد:
_چطوری؟
تکیه دادم به میز آرایش و گفتم:
_رفتم و بهش گفتم که دارم ازدواج میکنم گفتم که دیگه مزاحمم نشه ولی چند روز قبل از عقد دوباره سر و کله اش پیدا شد.
زل زدم بهش:
_من تموم این مدت فقط ازش خواستم بره و از دوستداشتن تو گفتم، ولی تو اصلا گوش نمیدی تو اصلا...
حرفم و قطع کرد:
_هرچی هم که بگی نمیتونی گندی که زدی و جبران کنی... تو اگه ریگی تو کفشت نبود همون وقت که این حرومزاده مزاحمت شد به من میگفتی اونوقت میدیدی چجوری شرش و کم میکردم
دستی تو صورتم کشیدم:
_من میخواستم همه چی به خوبی و خوشی تموم شه
نیش خندی زد:
_چرا فکر میکنی عقل کلی؟ به من خیانت کردی به من دروغ گفتی که به خوبی و خوشی تموم شه؟
هرچی میگفتم باز حرف خودش و میزد و همین باعث بغضم شده بود،
همینکه نمیتونستم ثابت کنم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست،
با صدای لرزونم گفتم:
_باشه محسن من اشتباه کردم فقط میخوام همه چی تموم شه، میخوام دوباره خوب شیم ما تازه اول زندگیمونه
اوهومی گفت:
_آره اول زندگیمونه ولی امیدوارم آخرش نباشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
3.55M
「🥁✨」
•
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
هرزمان ...
جوانیدعایفرجمهدی"عج"
رازمزمهکند همزَمانامامزمان"عج"
دستهاےمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآنجواندعامیفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزیییکباردعآیفرج
رازمزمهمیکنند
🍃 #الّلهُـمَّ.عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃
🍓✨¦⇢ #دعای_فرج_صوتی
🍓✨¦⇢ #موسیقۍ_گرافۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_146
تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام:
_بیا جوابش و بده
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد:
_چیه لال شدی؟
نباید میزاشتم،
دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:
_محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش
چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود،
قدم برداشت به سمتم:
_مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟
مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟
و عربده زد:
_فکر کردی من بی غیرتم؟
بی اختیار چشم بستم،
ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد:
_ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن
چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم:
_اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو...
حرفم و قطع کرد:
_گفتم رمز
و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم.
شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد:
_این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟
با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند
تو یه قدمیم وایساد:
_مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟
لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم!
ادامه داد:
_چند بارم رفتی دیدیش ها؟
گفت و داد زد:
_وقتی اسمم روت بود؟
آروم اسمش و صدا زدم:
_محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح...
مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید:
_دهنت و ببند
باورم نمیشد،
اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟