eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 حضرت امام صادق (علیه السلام) : ✍ شایسته است مؤمن هشت ویژگی داشته باشد : 1⃣ در ناملایمات روزگار، سنگین (باوقار) باشد. 2⃣ در هنگام نزول بلا بردبار باشد. 3⃣ هنگام راحتی شکرگزار باشد. 4⃣ به آنچه خداوند به او داده قانع باشد. 5⃣ به دشمنان خود ظلم نکند. 6⃣ بار خود به دوش دوستانش نیفکند. 7⃣ بدنش از او خسته باشد. 8⃣ مردم از دست او آسوده باشند. 📚 کافی ، ج ۲ ، ص ۴۷
❤️ 😍 نه تنها خودم بلکه شهرامم دهن باز مونده بود که هستی گفت: _بازم میخوام...ظرفم و پر کن! شهرام با خنده چشمی گفت و خواست براش بریزه که شیشه رو از دستش گرفتم و خودم واسش پر کردم تا شهرام به بقیه مهموناش هم برسه ظرفش که پر شد منتظر نگاهم کرد: _بزنیم به سلامتی؟ و پیکم و بالا آوردم: _سلامتی تو! و همزمان سر کشیدیم انقدر تو این کار خوب بود که دلم میخواست تا صبح باهاش بخورم... حس خوبی داشتم... تو دنیای دیگه ای سر میکردم باهاش میرقصیدم، مینوشیدم، و همه چی روبه راه بود و این تولد حسابی داشت بهمون خوش میگذشت و حالا نوبت فوت کردن شمع کیک توسط شهرام بود که کنار میزش ایستاده بودیم و همه باهم داشتیم میشمردیم یک... دو... سه! و شمع 30 سالگی تولد بالاخره فوت شد. هستی جلوم ایستاده بود و هیکل محشرش تو لباس دکلتش حسابی تو چشم بود که دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش! انگار شوکه شده بود که سر چرخوند سمتم و گفت: _خوبی؟ اوهومی گفتم: _بهتر از این نمیشم! دستش و رو دستام کشید: _ولی من خوب نیستم...فکرکنم خیلی خوردم! ابرویی بالا انداختم: _میخوای دراز بکشی؟ پلک سنگینی زد و چیزی نگفت که دستش و گرفتم و تو شلوغی مهمونی بردمش تو یکی از اتاق های خونه شهرام. هستی حسابی مست بود که بردمش سمت تخت: _دراز بکش سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _اینطوری خوابم میبره و تو همون عالم مستی طره موهاش که اومده بود تو صورتش و پشت گوشش فرستاد و نگاهش چرخیده شد سمتم: _من یه کمی میشینم اینجا حالم که بهتر شد میام...تو برو و خواست دستش و از دستم بیرون بکشه که بی اختیار دستش و محکم ترگرفتم و محکم بغلش کردم آروم پیشونیش و بوسیدم و سرم و عقب کشیدم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
آيت‌اللّٰه‌بہجت:♥ بےاعتنايےبہ‌حجاب‌گناھ‌ است! وداشتن‌حجاب‌واجب‌است....!🙂🌹 『
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
❤️ 😍 با شنیدن صدای هستی چشم باز کردم، نفهمیده بودم کی و چطوری خوابم برده بود امارو تخت خودم و تو اتاق! هستی که متوجه بیداریم شد لبخندی زد: _بالاخره بیدار شدی؟ متعجب نگاهش کردم: _مگه ما نرفته بودیم مهمونی؟ با خنده گفت: _چرا دیشب مهمونی بودیم...یادت نیست؟ نشستم و جواب دادم: _یادمه ولی یادم نیست که چیشد و کی برگشتیم ابرویی بالاانداخت: _خیلی مست بودی همونجا خوابت برد و من که حالم بهتر از تو بود و مستی زودتر از سرم پریده بود آوردمت خونه از رو تخت بلند شد و ادامه داد: _حالا پاشو بیا پایین همه منتظرن که بیای و ناهار بخوریم باشه ای گفتم: _تو برو منم میام. با رفتن هستی بلند شدم و به سمت آینه رفتم چشم های باد کردم خبر از ساعات طولانی خواب بودنم میداد، خمیازه کشون دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم بیرون که یهو چشمم افتاد به کبودی رو گردنم! چشمام گرد شد و جلوتر رفتم و با مطمئن شدن از این کبودی زیر لب با خودم گفتم: _من...من دیشب چیکار کردم؟ چشم هام و بستم و سعی کردم ئیشب و به یاد بیارم... تصویرهای مبهمی تو ذهنم درحال عبور بود که یهو یادم اومد تو اتاق خونه شهرام هستی و بوسیدم! بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم باورم نمیشد انقدر مست بودم که به همین زودی به هستی دست زده بودم که صداش و شنیدم: _نمیخواد تعجب کنی یا شرمنده باشی تو چهارچوب درایستاده بود و انگار هنوز پایین نرفته بود که گفتم: _من بابت دیشب... حرفم و برید: _میدونم مست بودی ولی عیبی نداره ما قراره به زودی اهم ازدواج کنیم...بهش فکر نکن و ادامه داد: _من دیگه واقعا میرم پایین...زود بیا تا مامانم و مامانت صداشون درنیومده و با خنده شیطنت باری از اتاق رفت بیرون. هستی رفت اما من هنوز گیج بودم... و هنوز این بوسه رو باور نکرده بودم منی که دلم داغ الی بود و حسی به هیچ زنی نداشتم هستی و تو مستی بوسیده بودم...! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِتَّقوا دَعْوَةَ الْمُعْسِرِ؛ 🌼 ☘️ بترسيد، از نفرين تنگدست. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ج ۶، ص ۲۲۰، ح ۱۵۴۲۴. 🌸
❤️ 😍 پوفی کشیدم: _من هنوز خوابم میاد بالاسرم وایساد: _پاشو انقدر تنبل نباش تو دوروز دیگه میخوای بچه بزرگ کنی کم خوابی تجربه کنی... همینجوری داشت حرف میزد که حرفش و قطع کردم: _دو روز دیگه نه و حداقل 7،8 ده سال دیگه تااونموقع هم خدا بزرگه با خنده ابرویی بالا انداختم: _خیلی بشه دوساله، خودت و گول نزن با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم: _حالا تااونموقع، الان برام ناهار درست کن که بد گشنمه سری به نشونه باشه تکون داد: _چند تا تخم مرغ برات گذاشتم کنار، میتونی املت درست کنی میتونی اب پزشون کنی یا حتی نیمرو بخوری! چپ چپ نگاهش کردم: _واو... چه هیجان انگیز صدای خنده هاش بالاتر رفت: _پاشو این هیجان و تجربه کن... .... 3ماه بعد روزها به همین روال میگذشت، رابطم با محسن خوب شده بود خیلی خوب، حسابی به دلم نشسته بود و گیر دادناشم خیلی جدی نمیگرفتم و البته اون هم خیلی اصرار نمیکرد... انگار هر دومون داشتیم باهم کنار میومدیم و حس دوست داشتنی که بینمون به وجود اومده بود باعث جلوگیری از بحث و دعوا میشد! حالا سه ماه از عقدمون میگذشت و امشب مراسم عروسیمون برپا بود، یه آپارتمان شیک و جمع و جور نزدیک خونه بابا اینا گرفته بودیم و دیزاین و چیدمان خونه که من فقط رنگش و انتخاب کرده بودم و ترکیبی از صورتی روشن و طوسی بود، حسابی خوشگل و باب میلم بود... غرق همین افکار با شنیدن صدای محسن به خودم اومدم: _به چی داری فکر میکنی؟ لبخندی بهش زدم، تو کت و شلوار عسلی تیرش با پیرهن سفید، فوق العاده شده بود: _به اینکه همه چی چقدر زود گذشت! اوهومی گفت: _کاش این چند دقیقه هم زودتر تموم شه و با دستمال تو دستش عرق پیشونیش و گرفت و من خوب میدونستم این عرق به سبب حضورش تو قسمت زنونست و داره حسابی خجالت میکشه: _یه پیام بده به آقا مجتبی بگو اگه همه پذیرایی شدن و دیگه چیزی نمونده مهمونی و تموم کنیم باشه ای گفت و از رو مبل بلند شد که دستی واسه سوگند تکون دادم که بیاد پیشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟