💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_139
_آخه الان وقتشه آقای شریف؟
انگشتش و به اینور و اونور تکون داد:
_آقای شریف نه،
از این به بعد گاهی باید من و معین صدا کنی،
از همین حالا تمرین کن،
بگو معین؟
حتما دیوونه شده بود که تو این شرایط داشت همچین حرفایی میزد که گفتم:
_من که هنوز جواب قطعی به شما ندادم،
هروقت جوابم بهتون مثبت بود حاما تمرین میکنم حتما بهتون میگم معین،
حالا بریم بخوابیم؟
نوچی گفت:
_من خوابم نمیاد،
توهم فکر نمیکنم خوابت بیاد؟
با حرص گفتم:
_خوابم میاد،
خیلی هم خوابم میاد و ...
حرفم ادامه داشت اما با باز شدن یهویی در خونه دایی اینا که حالا به لطف قدم های پی در پی شریف خیلی هم بهش نزدیک بودیم باقی حرفم یادم رفت و نم و تو شلوارم حس کردم،
اینجا دیگه ته خط بود که دایی جمال از در بیرون اومد و با چشمهای خوابالوش نگاهی به من و شریف انداخت...
قلبم داشت از جا کنده میشد نمیدونستم چی داره انتظارم ومیکشه که یهو صدای بچگونه نیما به گوش رسید:
_بابا بریم دیگه جیشم ریخت…
و کنار دایی ظاهر شد…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_140
گلوم خشک شده بود و شریف هم بالاخره دهنش و بسته بود،
انقدر گفتم بریم تو،
انقدر گفتم اینجا جاش نیست و گوش نکرد که بالاخره دایی سر رسید!
دایی سر رسید و حالا هیچ راه فراری هم نبود که دایی شلوار راحتیش و بالاتر از قبل کشید،
تا حوالی زیر بغلش و بی خیال نیما،
دمپایی های پلاستیکی جلوی در و پوشید و به سمت ما اومد:
_شما دوتا این وقت شب تو حیاط چیکار میکنید؟
رو به رومون که ایستاد خمیازه ای کشید،
از اون خمیازه ها که ده برابر جاروبرقی قدرت مکش داشت و میتونست جفتمون و بخوره!
سرم و به اطراف تکون دادم حالا وقت این افکار مزخرفم نبود که نیما دوباره دایی و صدا زد:
_بابا بیا بغلم کن،
من که نمیتونم این وقت شب پیاده تا دستشویی بیام!
دایی سرش و به عقب چرخوند و با صدای خوابالود اما خشن و بلندی جواب داد:
_تو چرا اونجا وایسادی؟
منظورش با ما بود و غیر مستقیم داشت سوالش و تکرار میکرد اما قبل از اینکه ما چیزی بگیم بازهم صدای نیما به گوش رسید:
_چون جیش دارم ،
خیلی جیش دارم!
و وقتی دید از باباش آبی گرم نمیشه دمپایی هاش و پوشید و درحالی که جفت دستهاش روی خشتک شلوارکش بود به سمتمون اومد،
اما دایی ول کن نبود و هرچی نیما به خودش میپیچید هر چی دستاش و رو خشتکش فشار میداد بازهم فایده ای نداشت و نگاه دایی به ما بود،
این بار غیر مستقیم نه،
کاملا مستقیم پرسید:
_نمیخواید بگید این وقت شب دوتایی تو حیاط چیکار میکنید؟
و نگاه تیزش و مخصوصا به شریف دوخت،
دستپاچه بودم،
نمیدونستم باید چی بگم و تو ذهنم دنبال یه جواب میگشتم و شریف هم زیر چشمی نگاهم میکرد که یهو صدای اذان از مسجد بلند شد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_141
صدای اذان بلند شد و نیما شروع کرد با لحن بچگونش صلوات فرستادن:
_بابا اذان داد ما هنوز نرفتیم دستشویی،
من میرم مامان و بیدار کنم!
و تا خواست قدم برداره دایی دستش و گرفت و همین برای اون جرقه ای که منتظر بودم تو ذهنم بزنه کافی بود که سریع گفتم:
_خب معلومه دایی جان،
آقای شریف میخواست نماز بخونه از خواب بیدار شد!
همینطور که دست نیمارو گرفته بود سرش و به سمتم چرخوند:
_چه ربطی داشت دایی جون؟
من من کنان ب شریف نگاه کردم،
توقع داشتم کمکم کنه اما در کمال ناباوری لبخندی زد و حرفهای دایی جمال و تکرار کرد:
_واقعا چه ربطی داشت؟
داشتم میمردم و اون انگار نمیفهمید تو چه شرایطی گیر افتادیم که نگاه عصبیم و ازش گرفتم و دوباره به مخم فشار آوردم،
فشار آوردم و بالاخره ادامه دادم:
_خب...
خب آقای شریف روشون نشد به شما بگن اما به من گفتن که خیلی دوست دارن تو این حیاط و همچین فضایی وضو بگیرن و نماز بخونن!
و یه لبخند گله گشاد زدم،
ضایع اما امیدوار به ختم به خیر شدن ماجرا که دایی جمال دماغش و چپ و راست کرد و بالا کشید:
_اینجا وضو بگیرن؟
مگه ما حوض داریم؟
لبخندم به خنده های آرومی تبدیل شد،
ضایع تر از اون لبخند این هرهر کردنم بود و بازهم نگاه کردن به شریفی که انگار تو تیم دایی جمال بود بی فایده بود که نامحسوس با نوک دمپاییم به پشت پاش کوبیدم و همزمان با دراومدن صدای آخ و اوخ این رئیس کم عقلم گفتم:
_منم حرفی از حوض نزدم،
فقط میخواستن از همون شیر آب وضو بگیرن و نماز بخونن منم کمشون کردم همین و دوباره لبخند زدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_142
با لبخند زل زدم به شریف،
شیفی که هم قیافش گرفته بود و هم داشت از تعجب تو افق محو میشد که دایی قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_من که نمیفهمم وضو گرفتن از اون شیر آب که مرغ و خروسا روزی سه بار به شلنگش نوک میزنن چه جذابیتی میتونه داشته باشه؟
ماشاا...مغز دایی یه جوری خوب کار میکرد که انگار نه انگار تازه از خواب بیدار شده و اصلا برای این بیدار شده که نیمارو ببره دستشویی و همچنان داشت سوال پیچم میکرد و من که دیگه عقلم به جایی نمیرسید ساکت بودم که یهو دایی گفت:
_با توئم جانا!
همین که سرم و گرفتم بالا و خواستم چیزی بگم صدایی به گوش رسید،
نه صدای حرف زدن،
صدایی شبیه به صدای آبشار،
صدایی که بهترین موقع دراومده بود،
نیمای بیچاره انقدر برای اون دستشویی به خودش پیچید و دایی قدم از قدم برنداشت که بچه دیگه نتونست خودش و نگهداره و همزمان با خیس شدن شلوارک آبی روشنش،
قطره ها گند کاریش رو زمین جاری شدن و دایی بالاخره وا داد:
_نیما..
نیما تو چیکار کردی؟
و نیما که احساساتش جریحه دار شده بودن همزمان با بند اومدن آبشاری که راه انداخته بود شروع کرد به گریه کردن:
_گفتم جیش دارم،
گفتم دارم میترکم،
باهام نیومدی تا دستشویی...
نیومدی تا بریزه،
تا آبروم بره!
و گریه کنان راه افتاد...
❌سلام دوستان گلم کانال #ارباب به خاطر بنر نامناسب یکی از کانال ها تا فردا مسدود شده دوستان کسی لفت نده فردا ازاد میشه❌
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_143
داشت میرفت سمت خونشون و دایی که یه ذره زیادی زندایی و دوست داشت و همین دوستداشتن باعث یه ذره ترسش از زندایی شده بود دنبالش رفت و برگردوندش:
_کجا میری بابا جون ؟
اینطوری که نمیشه رفت تو خونه!
و به هر مکافاتی که بود مانع از ورود نیما به داخل خونه شد:
_بیا الان بابا آب میگیره رو پاهات،
تمیزت میکنه بعد باهم میریم خونه!
نیما وسط راه ایستاد و با مشت به پاهای دایی کوبید:
_نمیخوام،
نمیخوام من و بشوری،
نمیخوام تمیزم کنی،
نمیخوام به فکر من باشی!
یه ذره بچه همچین زبون درازی میکرد که انگار پنجاه سالشه و همین باعث شگفت زدگی من و شریف شده بود که آروم سرم و به سمت شریف چرخوندم،
با چشمای گرد شده محو تماشای سکانس اون پدر و پسر بود که آروم لب زد:
_مثل اینکه خانوادگی زبون درازید!
و لبخند کجی گوشه لبهاش نشست که تو خلوت دو نفرمون و همینطور که دایی و نیما مشغول بودن ادای لبخند شریف و درآوردم:
_خانوادگی زبون درازید!!
بد از دستش کفری بودم و برام مهم نبود،
اینکه چشماش چهار برابر قبل گرد شده بود و باور نمیکرد من اداش و در بیارم اصلا مهم نبود و حالا تا خواست زبون باز کنه و چیزی بگه دایی و نیما جلو اومدن و نیما گفت:
_با اینکه بخشیدمت اما نمیتونم اجازه بدم تو منو بشوری بابا
و بعد انگشت اشاره اش و به سمت شریف گرفت:
_فقط این آقا میتونه بشوره!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_144
خودم و تو آینه نمیدیدم اما حتم داشتم بااین حرف نیما رنگ از رخسارم پریده،
نمیدونم تو مذاکرات بین دایی و نیما چی گذشته بود اما حالا دست نیما به سمت شریف بود،
شریفی که دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما نمیتونست و ناباورانه فقط میخندید،
خنده های کوتاه و بریده بریده از همونا که باورت نمیشه همچین بلایی سرت اومده باشه،
این خنده از هر گریه ای تلخ تر بود و حالا دایی تیرخلاص و زد:
_میشوره بابا جون،
اول تورو میشوره ،
بعد هم وضوش و میگیره
و جلوتر اومد:
_مگه نه جناب شریف؟
نگاهم به هرجایی بود الا شریف،
دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من و بکشه تو خودش و همچین اتفاقاتی پیش نیاد اما اینطور نشد،
دهن زمین برام باز نشد و نیما بدو بدو با اون آفتابه مسی ای که حالا تو دستش بود به سمت شریف اومد:
_بابام همیشه من و با این میشوره!
و آفتابه رو دو دستی تقدیم شریف کرد!!
و افتاد اتفاقی که نباید میفتاد وشریف ناچار مجبور به این کار شد…
با شنیدن صدای نیما دست از ناخن جویدن عصبیم برداشتم:
_بابام همینطور که آب میریزه دستشم میکشه رو پاهام!
نفس تو سینم حبس شد،
بچه بی شلوار پشتش و کرده بود به شریف،
شریفی که حسابی برو بیا داشت و برای خودش کسی بود و توقع داشت شریف ماتحتش و بشوره!
کای ازم برنمیومد اما از دایی چرا،
هرچقدر هم که زن زلیل بود میتونست جلوی بچه پر دردسرش و بگیره که نگاهم و به دایی که روبه روم بود دوختم،
با لبخند نظاره گر قاب تصویر شریف و نیما بود،
شریف روی چهارپایه نشسته بود و نیما پشت بهش همچنان منتظر بود که نفس عمیقی سر دادم،
نه میتونستم برم بالا و شریف و با دایی جمال و نیما تنها بزارم تا هر بلایی که میخوان سر شریف بیارن و اینجا بودنمم داشت ذره ذره از خجالت آبم میکرد که گردن شریف به سمت منی چرخید که با فاصبه کنارش ایستاده بودم،
چشمم که به چشمش افتاد همه چیز بدتر شد،
تو چشماش یه دنیا غم بود حتی بیشتر از اون روز اولی که دیدمش،
حتی پردرد تر از اون وقتی که با لگد ناکارش کردم که فقط تند تند پلک زدم و شریف آفتابه رو بالا گرفت و با دست دیگش پاهای نیمای پررو رو شست،
طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم و مدام چشمام بسته و دوباره باز میشد که آقا نیما بالاخره از آب بازی سیر شدن:
_بسه دیگه سردم شد
و بدو بدو به سمت دایی رفت،
دایی جمال بغلش کرد و نیما خیره به شریف آفتابه به دست با لحن طلبکاری گفت:
_بابام خیلی بهتر از شما بود!
و ماچی از لپ دایی کرد:
_از این به بعد دوباره خودت این کار و کن بابایی!
و احساسات پدر و پسری حسابی فوران کرده بود که دایی نیمارو تو بغلش فشرد :
_چشم بابا جون
دیگه داشتم پس میفتادم که دوباره به شریف نگاه کردم،
شیر آب و بست ،
آفتابه رو زمین گذاشت و بلند شد:
_من دیگه میرم بخوابم؛
با اجازتون!
و خواست راه بیفته که دایی با تعجب گفت:
_کجا آقای شریف؟
مگه نمیخواستید نماز بخونید؟
مگه نمیخواستید اینجا وضو بگیرید؟
با حرص دندون روهم سابید و جواب داد:
_فردا...
فردا قضاش و میخونم!
و راه افتاد،
دیگه برای شنیدن هیچ حرفی نموند و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد.
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_145
با رفتنش دستی تو صورتم کشیدم و قدم برداشتم برم که دایی این بار مانع از رفتن من شد:
_جانا...
از حرکت ایستادم و چرخیدم به سمتش و دایی ادامه داد:
_حواسم بهتون هستا!
دستام از عصبانیت مشت شد،
شریف تا ناکجا آباد بچش و شسته بود و حالا داشت از حواس جمعش برای من و شریف میگفت که نفسی سر دادم:
_مرسی که حواستون هست دایی جون،
فعلا شب بخیر!
و خواستم برم که یهو یادم افتاد دیگه شبی در کار نیست و اصلاح کردم:
_یعنی صبح بخیر
و بالاخره راهی خونه شدم...
…
دیشب شب سختی بود.
وقتی برگشتم تو خونه شریف رفته بود تو اتاق و در و هم بسته بود و من هم با سردرد فراوون بابت اتفاقی که افتاده بود تونستم کمی بخوابم و بالاخره صبح از راه رسید.
مامان جون سر صبح همه رو بیدار کرده بود و من که بی خواب بودم پی در پی خمیازه میکشیدم و اشک از چشمام روونه بود و شریف هم مثل برج زهرمار روبه روم نشسته بود.
شستن نیما انگار ضربه بزرگی بر پیکره غرور شریف وارد کرده بود که حالا اینجوری اخماش و توهم ریخته بود و خیره به نقطه ای نامعلوم چند ثانیه یکبار پلک میزد و آهی از ته دل سر میداد!
با این وجود با شنیدن صدای سرفه های مامان به خودم اومدم،
همون سرفه های کلافه کننده که ای کاش میشد هرچی زودتر از شرشون خلاص شیم!
از روی مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه،
مامان اونجا بود و مشغول جمع و جور کردن یه سری وسیله برای من که کنارش روی زمین نشستم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_146
_خودم جمع میکنم،
استراحت کن!
سری به اطراف تکون داد و به سختی گفت:
_خودم میتونم اینکار و انجام بدم،
تو کم کم برو آماده شو که به موقع به قرار کاریتون برسید.
زیرلب چشمی گفتم و بلند شدم،
به اتاق رفتم اما تموم فکرم پی مامان بود و این ذهن مشغولی تاآخر حاضر شدنم باهام موند و بالاخره راهی شدیم.
بعد از خداحافظی با همه تو ماشین کنار شریف نشستم و شریف ماشین و روشن کرد اما درست قبل از حرکت دایی جمال سرش و آورد تو ماشین و با لبخند و اما منظور دار گفت:
_مواظب خودتون باشید
و نگاهش و بین هردومون چرخوند که لبام تو دهنم جمع شد و صدای نفس عمیق شریف بلند شد:
_ممنون
و در عین ناباوریم شیشه پنجره رو بالا داد،
خیره به روبه رو داشت شیشه رو بالا میداد و کم کم شرایط داشت واسه دایی جمال سخت میشد که تو لحظه آخر سرش و بیرون کشید!
با چشمای گرد شده به شریف نگاه کردم:
_اگه سر داییم گیر میکرد چی؟
سرد نگاهم کرد:
_حالا که گیر نکرده!
دلخور رو ازش گرفتم و شریف ماشین و به حرکت درآورد،
یه جوری رانندگی میکرد که علاوه بر آدمهای روستا گاو و گوسفندا و مرغ و خروس هاهم کار و زندگیشون و ول کرده بودن و مارو نگاه میکردن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و سفت تر از قبل تو رو صندلیم نشستم:
_چرا همچین رانندگی میکنید؟
نیم گذرایی بهم انداخت و پوزخندی بهم زد:
_چجوری؟
سریع جواب دادم:
_همینجوری که قلبم داره میاد تو دهنم!
این بار با حرص خندید:
هدایت شده از گسترده امام حسن
امیر علی با دیدنم ذوق زده شد روی مبل لم داد وابرویی بالا انداخت :
_سلام،چقدر امروز خوشگل شدی تو.
_:سلام صبح بخیر، اومدم ببینم چیزی لازم ندارید؟
امیرعلی لبخندی زد ونگاهش بهم خیره موند. _لازم داشتم صبحم روبادیدنت قشنگ کنم که اومدی و روزم رو قشنگ کردی... همیشه منتظر بودم اتفاق بیفته....
_چی؟
_عاشقم بشی...❤️
لبه ی روسریمو به بازی رفتم ، آروم و خجالتی گفتم:امیرعلی...
امیر علی با شنیدن اسمش سمتم برگشت.عاشقانه نگاهم کرد:جاان امیرعلی....
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672