eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_459 روی تخت دراز کشید. دیگه لباس و وسایلی باقی نم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _البته بعدا باید بریم شمال واسه دیدن مامان، چون همین فردا باید جمع کنه بره خونه مامان جون! مامان ساز مخاف زد: _من همینجا میمونم! سرم و به عقب برگردوندم و جواب دادم: _این چند وقت هم تحمل کن،عملت که انجام شد بیا همین تهران و بمون ور دل من، فقط الان به فکر خودت و سلامتیت باش! و معین تایید کرد: _این چند وقت هم مراقبت کنید بعدش دیگه میتونید تهران بمونید! مامان به کشیدن نفس عمیقی بسنده کرد و بالاخره رسیدیم. ماشین و مقابل ساختمون نگهداشت برای کمک به بیرون آوردن وسایل ها از توی ماشین،پیاده شد و حالا آخرین چمدون روهم تحویلم داد: _اینم چمدون خرید های شما و چشم ریز کرد: _تو‌همین جمعشون کردی دیگه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _خودشه! و معین آروم خندید: _تو‌ برو کمک مامانت، این وسایلهارو‌من میارم حرفش و رد کردم: _انقدری نیست که تو بخوای تا بالا بیای و‌برگردی برو به کارهات برس و‌با اصرار من بالاخره قبول کرد و حالا وقت خداحافظی بود که گفتم: _شب میای اینجا؟ همزمان با نشستن پشت فرمون جواب داد: _میام میبینمت،فعلا! و رفت…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دیدن شماره خونه با کمی تاخیر جواب دادم: _بله صدای مامان تو‌گوشی پیچید: _سلام،برگشتی؟ خبر برگشتنم به گوشش رسیده بود که تایید کردم: _سلام،آره برگشتم لحن و صداش مضطرب و نگران به نظر میرسید و حدسم درست بود که بی مقدمه گفت: _تو … تو‌با رویا چیکار کردی؟ حال بابات خوب نیست، حالش اصلا خوب نیست! تازه از شرکت بیرون زده بودم و قصد داشتم به خونه بابا برم که گفتم: _من تو راهم دارم میام خونه، به باباهم بگو بیخودی حال خودش و‌خراب نکنه من با رویا کاری نکردم! تماس که قطع شد سرعت ماشین و‌بیشتر کردم، نگران بودم که رویا چه مزخرفاتی تحویل بقیه داده و باعث بد حالی بابا شده و‌میخواستم زودتر خودم و‌برسونم، برسم و‌با دیدن بابا خیالم راحت شه! همینکه رسیدم، ماشین و تو حیاط خاموش کردم و پیاده شدم،با عجله وارد خونه شدم و با دیدن تهمینه که تنها فرد حاضر تو این طبقه بود در جواب سلامش گفتم: _آقا و خانم کجان؟ لب زد: _طبقه بالا!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از پله ها بالا رفتم،خودم و به اتاق بابا که درش باز بود رسوندم و با دیدن مامان و بابا که هر دو توی اتاق بودن در زدم و وارد شدم: _سلام... جلوتر رفتم،بابا روی تخت دراز کشیده بود و رنگ به صورت نداشت و حالا همه توجهم به اوضاع بابا بود و نه هیچ چیز دیگه ای که رو لبه تخت کنارنشستم، هیچوقت اینجوری مریض حال ندیده بودم و طاقت اینطور دیدنش روهم نداشتم که گفتم: _چیشده؟ شما که سالم و سرحال بودید... صدای ضعیفش گوشم و پر کرد: _با رویا چیکار کردی؟ و مامان ادامه داد: _امیری اومده بود اینجا،میگفت تو با قول و قرار ازدواج دخترش و گول زدی،میگفت دخترش و... نزاشتم مامان ادامه بده: _من همچین کاری نکردم و دوباره رو کردم به بابا: _واسه همچین مزخرفاتی به این حال افتادین؟ بابا سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _به گوشش رسیده که میخواستی بااون دختره ازدواج کنی و رویارو پس زدی،سهامش و اضافه کرده،همه سهامدارهارو کشیده سمت خودش و همه چیز و داره از چنگمون درمیاره! قیافم گرفته شد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _یعنی کیهانی و علوی هم جزو دار و دستش شدن؟ مامان جواب داد: _همه سهامدارها! بابا ادامه داد: _نمیدونم با چه وعده و وعیدی اما داره کاری میکنه که همه پشتمون و خالی کنن،ما داریم همه چیز و از دست میدیم و به زودی امیری جانشین من میشه اونوقت همه تلاشم ، همه عمری که پای این تشکیلات گذاشتم حروم میشه، همه سختی هایی که کشیدیم بی ثمر میشه! قیافم گرفته شد، امیری داشت چیکار میکرد؟ داشت سهامدارهایی رو جذب خودش میکرد که فکر میکردم وفادار ترینن؟ اعصابم بهم ریخته بود، کلافه بودم که گفتم: _خب ماهم سهام میخریم، ماهم به بقیه سهامدارها وعده میدیم، اصلا پست و مقامشون و ارتقا میدیم هرکاری لازم باشه میکنیم تا اون مرتیکه نتونه شرکت و از شما بگیره! بابا نفس عمیقی سر داد: _نمیشه،حالا دیگه حتی اگه خونه روهم بفروشیم نمیتونیم به اندازه امیری و دار و دستش سهامدار شرکت خودمون باشیم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دندونهام از عصبانیت روی هم چفت شد، بااینکه میدونستم با ازدواجم با جانا جانشینی بابا رو از دست میدم اما هرگز نمیخواستم امیری بابارو تبدیل به زیر دست خودش کنه، نمیخواستم شرکتی که براش جون کنده بودیم انقدر راحت مال یکی دیگه بشه که گفتم: _حالا... حالا باید چیکار کنیم؟ دست مامان و روی شونم حس کردم، نوازشوار دستی روی شونم کشید و با صدای آروم و پر خواهشی گفت: _با رویا ازدواج کن... میدونم علاقه ای بهش نداری... میدونم به دروغ اون حرفهارو به پدرش زده و باعث جری شدن امیری شده میدونم این حرفهاش بهونه ای شده تا پدرش بی رودربایستی بخواد همه چیز و از چنگمون بیرون بیاره اما تو نباید بزاری... تو تنها وارث همه اون چیزی هستی که امیری میخواد مال خودش کنه... نزار همه چیز و از دست بدیم... بزار این دم و دستگاهی که پدرت براش جون کنده نسل به نسل بین شریف ها بچرخه، اول تو و بعد هم پسرت!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_464 دندونهام از عصبانیت روی هم چفت شد، بااینکه می
پارت465بخونید عزیزان❤️👆🔥 پارت 465رو اینجا دنبال کنید❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905 کانال وی ای پی به پارتهای فوق هیجانی رسیده و چهارصد پارت جلو تره میتونی بیای با قیمت 15خریداری کنی تخفیف فقط تا جمعه از شنبه اینده گرون میشه❌👇❤️ @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 صدای نفس کشیدنم بلند شد، نه تا حالا بابارو به این وضع دیده بودم و نه هیچوقت لحن صدای مامان انقدر ملتمسانه شده بود، انگار امیری داشت همه چیز و از چنگمون درمیاورد بااین وجود کاری از من ساخته نبود، من واسه گفتن خبر ازدواجم با جانا به اینجا اومده بودم و حالا که هرسه مون سکوت کرده بودیم فرصت شد تا بهم یادآوری بشه و سکوت اتاق و شکستم: _من نمیتونم با رویا ازدواج کنم... بابا دستم و فشرد: _ولی جز این هیچ راهی نیست، امیری نه تنها همه چی و ازمون میگیره که حتی برات حاشیه هم درستت میکنه، اون از هیچی نمیترسه اون شده قید آبروی دخترش و میزنه و تورو زیر سوال میبره! سری به اطراف تکون دادم: _با همه اینها بازم نمیتونم! بابا با وجود مریض حالی با وجود گرفتگی صداش،تو صورتم داد زد: _چرا؟ چرا دست از لجبازی برنمیداری؟ چرا نمیفهمی همه چیز عشق نیست؟ چرا نمیفهمی فقط اینطوری میتونیم از دارایی هامون مراقبت کنیم؟ دستی تو صورتم کشیدم، حالا دیگه وقتش بود که جواب دادم: _چون من ازدواج کردم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بابا دیگه حتی پلک هم نمیزد، مامان روبه روم ایستاد: _ازدواج کردی؟ کِی؟ با کی؟ از روی تخت بلند شدم، صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم: _با جانا، کم کم داره میشه یک ماه! مردمک چشم مامان تو کاسه تکون خورد، دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما انگار نمیتونست و من که هنوز حرف برای گفتن داشتم ادامه دادم: _به هیچکس نگفتم چون یکبار عقد بهم خورد، رویا باعث بهم خوردنش شد و میخواستم اون از این ماجرا باخبر نشه بخاطر همین بی سر و صدا عقد کردیم و ... مامان بین حرفم پرید، انگار از شوکی که بهش وارد شده بود کم شده بود: _دیگه هیچی نگو! صداش میلرزید... چند قدمی عقب رفتم، سکوت بابا و فقط بلند بلند نفس کشیدنش برام عجیب بود، فکر میکردم با فهمیدن ماجرا داد و فریاد بلند تری راه میندازه اما حالا فقط قفسه سینش بالا و پایین میشد که یهو دستش و روی قلبش گذاشت و درحالی که انگار نفسش به سختی بالا میومد قیافه دردمندی به خودش گرفت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته اما نگران حالش بودم، حال بابا انگار داشت بد و بدتر میشد که دست از تقلا برای نفس کشیدن برداشت و چشم هاش بسته شد! سریع اورژانس خبر کردم، حال بابا خوب نبود، حالش اصلا خوب نبود و سریع به بیمارستان منتقل شد، مامان همراهش رفت و‌من پشت سر امبولانس تو‌مسیر نزدیکترین بیمارستان به اینجا بودم… تموم تنم یخ کرده بود،اگه اتفاقی برای بابا میفتاد تاب نمیاوردم و‌حالا با رسیدن به بیمارستان ،ماشین و تو‌پارکینگ پارک کردم و تموم مسیر و دویدم، آمبولانس قبل از من رسیده بود و بابارو انتقال داده بودن به داخل که خودم و‌بهشون رسوندم… انتظار پشت این اتاق در بسته سخت بود، آروم و قرار نداشتیم، نه من و نه مامان و میخواستیم بدونیم بابا در چه حالیه، بابایی که با چشم های بسته به بیمارستان منتقل شده بود! همین که در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد به سمتش رفتم و مامان قبل از من خودش و به دکتر رسوند و پرسید: _چیشده آقای دکتر؟ حال همسرم چطوره؟ دکتر که مرد میانسالی بود جواب داد: _ایشون دچار سکته قلبی شدن!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مامان به صورتش زد و من پرسیدم: _سکته؟ دکتر سری تکون داد: _خوشبختانه سکته رو رد کردن اما باید تحت نظر باشن،لطفا کارهای بستری ایشون و انجام بدید میخواست بره اما مانعش شدم: _الان، الان حالش چطوره؟ و دکتر بازهم جواب داد: _خطر برطرف شده، رفته رفته بهتر میشن... گفت و از کنارمون رد شد و رفت، با رفتنش مامان با صدای بغض آلودی اسمم و به زبون آورد: _دیدی معین؟ دیدی چیکار کردی؟ تا خواستم چیزی بگم دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _رفتی بی خبر بااون دختره ازدواج کردی نگفتی همه زندگی بابات،همه اون چیزی که تموم عمر براش جون کنده با ازدواجت با رویاست که پابرجا میمونه! چشماش خیس بود: _تو اصلا به ما فکر کردی؟ به من؟ به پدرت فکر کردی؟ و سرش و بین دست هاش گرفت و به سمت صندلی هایی که کمی باهامون فاصله داشت رفت،با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم،مامان که روی صندلی نشست روبه روش ایستادم:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_468 مامان به صورتش زد و من پرسیدم: _سکته؟ دکتر س
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من هیچوقت نمیخواستم این اتفاق بیفته، من فکر همه جاش و کرده بودم، من میخواستم سهام شرکت و بخرم اما خودتون مانعم شدید، خودتون سنگ انداختید جلوی پاهام و... قطره اشکی از گوشه چشم هاش سر خورد و مسیر گونه اش و طی کرد: _ما نمیتونستم همه داراییمون و به اسم دختری بزنیم که نمیشناختیمش، ما پول کافی برای اینکه باقی سهامدارهارو بکشیم سمت خودمون نداشتیم، بفهم،بفهم که اشتباه کردی، بفهم که تو باعث این حال باباتی! تو با دیدن اون دختره همه چیز و فراموش کردی،فراموش کردی پدر و مادری داشتی الان هم برو، اینجا بودنت چیزی و درست نمیکنه! نمیخواستم برم،نمیخواستم تو این شرایط تنهاشون بزارم که قدم از قدم برنداشتم: _اوضاع اینطور نمیمونه، من برای حل این مشکل یه فکری میکنم، من نمیزارم... بین حرفم پرید: _تا چند روز دیگه جلسه ای که جانشین پدرت و تعیین میکنه برگزار میشه تو این چند روز هیچ کاری از ما ساخته نیست، ما همه چیزمون و مفت و مجانی به امیری باختیم! چشم هام و بستم و دوباره باز کردم، نمیتونستم شاهد این اتفاقات باشم؛ نمیتونستم اجازه بدم امیری با زرنگ بازی همه چیز و از چنگ بابا در بیاره که با کلافگی گفتم: