eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بهم سخت گذشت. تموم امروز بهم سخت گذشت و چندین بار تماس معین و جواب ندادم، در جواب پیام هاش هم حتی یه کلمه چیزی نگفتم ، شبم و با بی حوصلگی با چشم های گود شده که به خاطرش هزار جور دروغ تحویل مامان دادم و به پای سرما خوردگی و سردرد گذاشتمش گذروندم و حالا یه لیوان آب رو چندمین قرصی که امشب به عنوان مسکن برای خودم تجویز کرده بودم خوردم و به اتاق برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و قبل از اینکه چشم ببندم قبل از اینکه به زور خواب و به چشم هام بیارم گوشی و تو دستم گرفتم، دوتا تماس بی پاسخ دیگه و یه پیام خونده نشده از معین داشتم که پیامش و باز کردم و خوندم: "چرا جواب نمیدی؟ ما الان باید باهم حرف بزنیم، تو باید کنار من باشی تا من بتونم تو این روزهای سخت دووم بیارم تا من بتونم تو این بازی برنده باشم!" پوزخند تلخی زدم، شاید برای معین بازی بود اما برای من زندگی بود! من داشتم تو این مرداب زندگی غرق میشدم و معین همه چیز و یه بازی میدونست و البته حق هم داشت... برای آدمی مثل معین همه چیز بازی بود و تنها چیزی که اهمیت داشت برنده شدن بود!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین میخواست برنده جدال بین پدرش و امیری بشه،میخواست رویارو زمین بزنه اما ماجرا برای من،برای دختری که قایمکی و به دور از چشم همه ،بدون اینکه کسی از ایل و طایفه ش،کسی از دوست و آشناهاش بفهمن به عقد یه مرد دراومده بود متفاوت بود، من یواشکی باهاش ازدواج کرده بودم و حالا قبل از علنی شدن این ماجرا معین داشت با رویا ازدواج میکرد و این یعنی همه چیز بین ما همینطور میموند،یعنی من هنوز باید قایم میشدم،یعنی من نه راه پس داشتم و نه راه پیش، یعنی نمیدونستم باید به مامان و بابا و به هرکسی که شاید ماجرا به گوشش میرسید چی بگم،یعنی سردرگمی،یعنی خستگی از این وضع! گوشی رو کنار گذاشتم، حتی اگه تا صبح هم برام توضیح میداد که فقط میخواد رویا رو عقد کنه تا اموال پدرش و پس بگیره بازهم به حال من فرق نمیکرد، معین بین منی که بهش پناه آورده بودم و ثروت بی کران پدرش ، دومی رو انتخاب کرده بود، معین از من ،از قلب و احساساتم که یکبار خدشه دار شده بود گذشته بود و بازهم اینکارو کرد،معین برخلاف قول و قرارهامون عمل کرد و من هنوز هاج و واج مونده بودم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند ثانیه یکبار به اتفاقات امروز شک میکردم،خیال میکردم اشتباه شنیدم، خیال میکردم اون حرفهارو از زبون رویا و معین نشنیدم اما خیلی زود به خودم میومدم و میفهمیدم هیچ کدوم از اون حرفها خیالات و توهم من نبوده، همه چیز واقعیت داشت، معین و رویا داشتن باهم ازدواج میکردن... معین با دلایلی که برای خودش قانع کننده بود داشت به من خیانت میکرد به همین سادگی! آهی از ته دل سر دادم ، چشم بستم و چه کمک بزرگی بود، بالا انداختن پی در پی قرص های مسکن که حالا به دادم رسیدن ، باعث سنگینی پلک هام شدن و طولی نکشید که خوابم برد... زیرچشمی نگاهی به معین انداختم، درست از چند روز قبل که تماسش از اون دختر و جواب داده بودم بیشتر از قبل تو قیافه بود امااین برام اهمیتی نداشت، اون دختر دیر یا زود باید از زندگی معین بیرون میرفت و من هنوز براش برنامه ها داشتم! با شنیدن صدای بابا چشم از قیافه عبوس معین گرفتم: _پس مراسم و تو خونه شما برگزار میکنیم معین سری به نشونه تایید تکون داد: _همین کارو میکنیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بابا ادامه داد: _خوبه،کارت های دعوت همون کارت های دفعه قبله؟ این بار معین چیزی نگفت صبر کرد تا من حرفی بزنم و همینطور هم شد که گفتم: _آره بابا جون،من اون کارت هارو خیلی دوست دارم،دفعه قبل که مراسم به تعویق افتاد دوباره از همون کارت ها سفارش میدیم و این بار بدون اذیت کردن مهمونها واقعا به مراسم عقد دعوتشون میکنیم! همه ریز ریز خندیدیم، من، مامان و بابا اما معین ساکت بود، تو فکر بود که بابا دستش و رو دستش گذاشت: _تو حالت خوبه معین؟ نکنه به خاطر پدرت ناراحتی؟ معین سری به نشونه رد حرفهای بابا تکون داد: _نه،از دیروز که بابا از بیمارستان مرخص شد خیالم یه کمی راحت شده، گرفتگی الانم ربطی به حال بابا نداره، به خاطر اوضاع بهم ریخته شرکته! بابا اطمینان بخش گفت: _این چیزی نیست که بخواد تورو بهم بریزه، تا چند روز دیگه تو رسما جانشین پدرت میشی و من مطمئنم میتونی همه چیز و سرو سامون بدی! معین عمیق نفس کشید، شاید بابا میتونست باور کنه بهم ریختگی معین به خاطر کاره اما برای من همه چیز واضح بود، معین بهم ریخته بود چون اون دختره همه چیز و فهمیده بود همین! از فکر به برنامه هایتو سرم که یکی یکی عملیشون میکردم لبخندی روی لبهام نشست و خیره به معین گفتم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _راستی توهم کارت دعوتی که انتخاب کرده بودم و هنوز دوست داری؟ اگه خوشت نمیاد میتونیم عوضش کنیم؟ ابرو بالا انداخت: _نیازی نیست و روبه مامان و بابا ادمه داد: _اگه کار دیگه ای با من ندارید من دیگه برم! مامان با لبخند گفت: _خوشحال میشدیم اگه واسه شام میموندی و معین همزمان با بلند شدنش از روی مبل تعارف مامان و رد کرد: _حتما تو فرصت دیگه ای دعوتتون و قبول میکنم و نگاهی به من انداخت، از همون نگاه های سردش بااین تفاوت که یه لبخند زورکی هم تحویلم داد و مثلا میخواست جلوی مامان و بابا با من خداحافظی گرمی داشته باشه که بلند شدم و معین به سمتم قدم برداشت: _تو با من کاری نداری؟ نگاهم و تو چشم هاش چرخوندم : _نه عزیزم، مراقب خودت باش، فردا میبینمت! به ظاهر گرم دستم و توی دستش گرفت: _میبینمت! و بعد از خداحافظی مختصری از خونه بیرون زد...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تاریکی شب جای خودش رو به روشنای روز داد و حالا واسه انتخاب دیزاین موردنظرمون برای مراسم و همینطور سفارش دادن غذا و دسر باید همراه معین میرفتم، دیگه چیزی تا مراسم عقدمون نمونده بود که بوت هام و پوشیدم و از خونه بیرون زدم. معین جلوی در منتظرم بود که سوار ماشینش شدم و حالا داشتیم از حیاط بیرون میزدیم که گفتم: _سرصبح لباسم و فرستادن خونه، کت و شلوار تو آماده شده؟ جواب داد: _نه هنوز، احتمالا فردا آماده میشه پا روی پا انداختم و خیره به معین گفتم: _کت و شلوار طوسی رنگ تو و پیراهن بلند نباتی رنگ من،به نظرم خیره کننده میشه! نگاه گذرایی بهم انداخت و حرفی نزد که نفس عمیقی کشیدم: _راستی کی قراره دیگه شاهد این قیافت نباشم؟ کی قراره لبخند بزنی به منی که تا چند روز آینده همسرت میشم؟ نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _من الان خوبم، میشه دنبال بحث و دعوا نباشی؟ من واقعا حوصله هیچ بحث و جدالی رو ندارم! رو ازش گرفتم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم دیگه حوصله ادا درآوردنت و ندارم، خستم از اینکه جلوی بقیه باهام خوبی و وقتی باهمیم طوری رفتار میکنی که انگار ازم بیزاری! گذرا نگاهم کرد و بعد چشم دوخت به مسیر پیش رو: _الان فقط به این فکر کن که چه غذایی سفارش بدیم، ببین چه دسری مدنظرته، راستی دسته گلت روهم باید انتخاب کنی و چند تا کار دیگه هم هست که مامان یادم انداخت! حالا که نمیخواست درباره خودمون حرفی بزنیم،حالا که داشت موضوع رو عوض میکرد دیگه پی ماجرارو نگرفتم، هنوز هم نیاز به زمان بود، فقط یه کم دیگه باید صبر میکردم و بعد از این مدت برای معین راهی نمیموند ، هیچ راهی الا فراموشی جانا! مشغول جمع و جور کردن لباس هام بودم، دیگه چیزی تا برگشتنمون به ایران نمونده بود و باید همه چیز و جمع و جور میکردم، باید کمدهارو از لباسهای خودم و مامان خالی میکردم، وسایل هامون و جمع میکردم و و بعد از آخرین مراجعه مامان به پزشک معالجش میتونستیم به ایران برگردیم و بعد از این مامان هرازگاهی تو تهران پیش یه دکتر متخصص میرفت و ما نتیجه هربار معاینه اش توسط پزشک ایرانی رو برای جراحش میفرستادیم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آخرین ماه زمستونی سال و پشت سر میزاشتیم و هوا به نسبت روزهای قبل کمی آفتابی تر بود که تابش مستقیم نور خورشید به وسط اتاق باعث لبخندم شد، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم، بعد از روزهای سختی که گذرونده بودم و فهمیده بودم هرچی زندگی رو به کام خودم تلخ کنم بی فایدست حالا داشتم لبخند میزدم و تصمیمم و گرفته بودم، حالا که شاهزاده قصه هام رهام کرده بود، حالا که بین من دختر فقیری که ادعا میکرد عاشقشه و پول ،دومی رو انتخاب کرده بود پس دلیلی نداشت اشک بریزم، دلیلی نداشت روزگار و به کام خودم و مامانی که تازه به زندگی برگشته بود تلخ کنم و تصمیم گرفته بودم حداقل تا وقتی برمیگشتیم دیگه خودم و زجر ندم! با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم: _چه عجب داری لبخند میزنی، با معین آشتی کردی؟ همه این روزها مامان اصرار داشت به اینکه رابطه ام با معین خوب نیست و منی که بلاتکلیف بودم حدس و گمون هاش و رد میکردم که گفتم: _ما باهم قهر نیستیم، این صدبار! تو چهارچوب در ایستاده بود که بااخم ساختگی نگاهم کرد: _ولی تو یه چیزیت هست، دوسه هفته ست که یه چیزیت هست و به من نمیگی! سری به نشونه رد حرفهاش تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من خوبم مامان، لطفا نگران من نباش، فقط به فکر برگشتنمون باش، برمیگردیم و باخیال راحت زندگیمون و میکنیم! نفسی کشید: _تو که مهمون امروز و فردای منی و به زودی به خونه معین میری، بعد از مراسم ازدواجتون منم میرم شمال، میخوام باقی عمرم و کنار مامان جون بگذرونم،اینجوری من و مامان جون هم تنها نمیمونیم! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، مامان هیچی نمیدونست،مامان ساده من از هیچ چیز خبر نداشت و تو رویاهاش هنوز من و معین و کنار هم میدید، من و معینی که روزها بود از هم بی خبر بودیم، من و معینی که هیچ روز خوشی باهم ندیدیم و هیچ اتفاق خوبی برامون رقم نخورد! با دوباره شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم: _راستی از معین خبر تازه ای داری؟ حال آقای شریف خوبه؟ سرسری جواب دادم: _آره خوبه، حالش خوبه! و خودم و مشغول لباس ها کردم:
درحال تایپ........ ‌....... ....... .....
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من اینارو جمع و جور کنم، شماهم بشین یه لیست بنویس، ببین دوست داری از این سرزمین رویایی چی بخریم و با خودمون ببریم! آروم خندید: _راست میگی، باید چند تا یادگاری از اینجا با خودم ببرم چون بعید به نظر میرسه که دوباره بیام اینجا! خندیدم،اما خنده هام شبیه خنده های مامان نبود، تلخ خندیدم و با رفتن مامان طولی نکشید که لبخند روی لبهام خشکید و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد ،با دیدن شماره ناآشنایی که از ایران بود کمی جاخوردم، ده روزی میشد که معین دست برداشته بود از زنگ زدن و پیام دادن و حالا دیدن این شماره کمی گیجم کرده بود که با تردید اما جواب دادم: _بله؟ با شنیدن صدای زنونه آشنایی بیشتر از قبل جا خوردم: _سلام، شناختی؟ صدا صدای مهناز خانم، مادر معین بود که چیزی نگفتم و اون خودش و معرفی کرد: _مهنازم، مادر معین! به خودم اومدم و گفتم: _سلام، بله شناختم، شما... نزاشت کار به احوالپرسی برسه: _زنگ زدم که بگم از حالا هیچ نسبتی با پسرم نداری…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوز جمله اش و هضم نکرده بودم، نمیدونستم چرا زنگ زده و‌داره همچین حرفی میزنه که حرفهاش و از سر گرفت: _معین چند وقتی بود که پیگیر کارهای طلاقتون بود و به گفته وکیل خانوادگیمون امروز فرداست که حکم طلاق صادر بشه، خواستم بهت بگم که … که معین طلاقت داده دخترجون! نفسم تو سینه حبس شد، نمیدونستم بیدارم یا دارم یه کابوس بی پایان میبینم که ادامه داد: _البته معادل مهریت به حساب بانکیت تو ایران واریز شده... یخ زدم... خون تو رگهام یخ بست و مهناز خانم هنوز داشت دلم و‌ میسوزوند: _ اون پنج درصد سهام شرکت روهم میتونی به خود من بفروشی و بری پی زندگیت! حس میکردم راه نفس کشیدنم بسته شده، چی داشت میگفت؟ از چی داشت حرف میزد؟ از طلاق؟ مگه الکی بود؟ مگه شوخی بود؟ مگه معین میتونست؟