نجوای انگشتانت را دوست میدارم ، آن زمان که در
وطن آغوشت آرام میگیرم ...!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_136 ترجيح ميدم ديگه سر كلاس يه گوسفند كه گرگا تشنشن نباشم! و بعد د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_137
بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و با رفتنش دوباره كلاس بهم ريخت كه عماد با كلافگي 'روز بخيري' گفت و به سرعت از كلاس خارج شد!
ميدونستم الان قشنگ آب روغن قاطي كردع و اگه شرايط مهيا باشه حتي دلش ميخواد بيتا رو از چوبه ي دار آويزون كنه تا آروم بگيره اما خب اين ممكن نبود و قطعا تركش اتفاقات امروز فقط ميخورد تو فرقِ سرِ من بيچاره!
با شنيدن صداي پونه از فكر عماد بيرون اومدم و به سمت پونه برگشتم كه دوباره با سرعت نور شروع به حرف زدن كرده بود:
_ پاشو...پاشو بريم يلدا جونم كه يه عالمه حرف دارم باهات!
بي هيچ حرفي همراهش از كلاس خارج شديم و رفتيم تو محوطه ي دانشگاه و روي يه نيمكت نشستيم اما حالا پونه فقط مثل بزي كه ذوق الف تازه داره به چمنا و گلاي پشت سرمون زل زده بود و چيزي نميگفت كه لپش و محكم كشيدم و گفتم:
_تعريف كن ديگه،نكنه زير لفظي ميخواي؟
چپ چپ نگاهم كرد و دستم و از رو لپش كشيد:
_محض اطلاع آخر هفته جشن عقدِ من و مهرانمه خانم!
ابرويي بالا انداختم:
_ مهرانم؟الان ميارم بالا!
و زدم زير خنده كه لب پايينش و آويزون كرد و گفت:
_ خيليم دلت بخواد
خندم و جمع كردم و گفتم:
_ عمرا دلم بخواد،حالا چرا به اين زودي داريد عقد ميكنيد؟
لبخند مسخره اي تحويلم داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
موجه ترین دلیل"دوست داشتن"
است لبخند بی اختیاری که
دلیلش لبخند دیگری ست...
#زهرا_سرکاراه
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دوست داشتن تو مثل دریاست
مثل هوا مثل نفس است مثل یک جاده بی انتهاست که من بارها و بارها این راه را رفته ام ...!
#امیر_وجود
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
How Lovely You Are When You're
Mine
چقدر دوس داشتنى هَستى❣
وَقتى مـالِ منی💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
•°•فاصله را باور نمی کنم❣
°•°حتی به اندازهٔ یک واژه...❣
•°•چنان میان دلم جا خوش کرده ای❣
°•°که با هر تپش❣
•°•تصویرت تمام ذهن مرا پر می کند💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
میدونۍ خیلۍ #دوسِت_دآرم؟❣
میدونستۍ #دیوونتم❣
میدونستی وآسہ دآشتنت چقدر ممنونِ خدآم ❣
میدونۍ چہ ذوق میکنم ❣
وقتۍ میبینم روم حسآسۍ؟❣
#دوست_دآرم_همیشگیم😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_137 بيتا با نگاه پر نفرتي چشم از عماد گرفت و از كلاس رفت بيرون و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_138
_ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين استادِ اومد خواستگاريت زرتي صيغه محرميت و برقرار كردي كه مبادا در بره و تا ابديت بترشي!
و لبخندش تبديل به قهقهه شد كه اداش و درآوردم:
_ تو كه ميدوني من فقط ميخواستم حالش و بگيرم و همه چي سوريه تا چند وقت ديگه ام كه همه چي تمومه و استاد و به خير و مارو به سلامت!
و مثل خودش لبخند مزخرفي زدم كه گفت:
_تو واقعا يه احمق بي همتايي!
زير لب زهرماري گفتم و ادامه دادم:
_حالا منم دعوتم به اين مراسم كوفتيت؟
رو ازم گرفت و آه عميقي كشيد:
_مردم رفيق دارن ماهم رفيق داريم،مراسم كوفتي ديگه؟
خنديدم:
_خب كوفت دوست نداري،مراسم زهر ماري،چطوره؟
و همین حرف کافی بود برای اینکه کیفش و محکم بکوبه رو پام و همزمان صدای زنگ گوشی من بلند شه!
بین همین کتک خوردنا گوشیم و از جیبم بیرون آوردم و خطاب به پونه گفتم:
_هیس!صدات در نیاد که ابن ملجم پشت خطه!
و وسط خنده های پونه جواب دادم:
_بله استاد؟!
که صداش توی گوشی پیچید:
_خوب گند زدی سر کلاس خانم!
با خنده جواب دادم:
_وقتی پای گرگ و میکشی وسط باید یه گوسفندیم در کار باشه دیگه...گوسفندِ من!
و بعد قبل از اینکه پشت تلفن قورتم بده گوشی رو قطع کردم و از ته دل خندیدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق است و
همین لذتِ رسواییِ عالم!
عاشق که شوی،
عقل به سَر راه ندارد...!
#پروانه_حسینی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_138 _ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين اس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_139
دستم و گرفته بودم جلو دهنم و ميخنديدم كه مبادا حراصت محترم برسن و ممنوع التحصيل شم و پونه كه ديگه داشت از شدت خنده از حال ميرفت پشت سرهم نفسش و عميق بيرون ميفرستاد و زير لب ميگفت 'تو روحت يلدا'!
چشم هام رو كه حالا به خاطر خنده ي زياد ازشون اشك ميومد و پاك كردم و از روي نيمكت بلند شدم:
_پاشو بريم پونه ي ديوونه!
چشم غره اي اومد و بلند شد:
_صدبار بهت گفتم به من نگو ديوونه!
پوفي كشيدم و همينطوري كه راه افتاده بودم جواب دادم:
_خب اگه بگم پونه ي رواني كه ديگه قافيه نداره!
و آروم خنديدم كه ديدم صداي پونه نمياد!
متعجب ايستادم و به سمت عقب برگشتم كه ديدم پونه همونجا ايستاده و داره با بيتا حرف ميزنه!
دختره ي زيگيل جرئت حرف زدن با من و نداشت و مثل هميشه پونه رو كرده بود واسطه!
كلافه رفتم و كنار پونه وايسادم و ابرويي بالا انداختم:
_ چيشده؟
كه پونه پوزخندي زد:
_ بگو ديگه زبون درازت و موش خورد؟
و آروم خنديد كه بيتا از مقنعش گرفت و خواست چيزي بگه كه نيشگوني از دستش گرفتم و همين باعث شد تا صداش در بياد و دست قناصش از رو مقنعه پونه بيفته!
حسابي داشتيم از خجالت هم درميومديم كه با شنيدن صداي فرزين از هم جدا شديم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼