ʏᴏᴜ ᴀʀᴇ ᴛʜᴇ ǫᴜᴇᴇɴ ᴏғ ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ, ʟɪᴛᴛʟᴇ ᴀɴɢᴇʟ♡
مَلَکِه قَلبَمی فِرشته کُوچولو . .♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
⃟▬▬▭••ɴᴏʙᴏᴅʏ ᴀᴘᴘᴇʀᴄɪᴀᴛᴇ ⟅𝐘𝐎𝐔⟆
نیست کسی که قَدرتو بدونه!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
همه رو گذاشتم کنار؛
ولی تورو گذاشم کنار قلبم..💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_64 اگه همه چی برخلاف خوا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_65
لباس و که به تنم کردم دختر، شاگرد آرایشگاهی که معلوم بود از این عشق عروس شدن هاست با دهن باز مونده زل زد بهم:
_وای چقدر قشنگ شدی!
و بی اینکه نگاه مات موندش رو ازم بگیره عقب عقب رفت و چند باری زد به در چوبی اتاق:
_بزنم به تخته!
هم صحبتی با آدم های این آرایشگاه یه مقدار حالم و جا آورده بود و حالا هرچند که از ته دل نبود اما لبخند به لب هام میومد و واسه چند ثانیه غمم و فراموش میکردم...
دیگه کاری تو آرایشگاه نداشتم و باید زنگ میزدم تا حامی بیاد دنبالم،
اما دلم راضی نمیشد!
دستم میرفت سمت گوشی اما بی اختیار نمیتونستم شمارش و بگیرم!
انگار یه نیروی خارق العاده مانعم میشد!
گلوم خشک شده بود بابت داوری بین عقل و دلم!
عقلم میگفت باید بهش زنگ بزنم و تن بدم به این ازدواج و قلبم هیچ جوره راضی نمیشد!
دستام یخ کرده بود و خیره به صفحه گوشی مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که یه دفعه بلند شدم سرپا و رفتم سمت شنل لباس و انداختمش رو شونه هام و بندش و بستم و وسایلام و هم جمع کردم تو کیفم و بعد از حساب کردن هزینه آرایشگاه، با همه خداحافظی کردم که صاحب آرایشگاه که اسمش هم مژگان بود قبل از جواب دادن به خداحافظیم، پرسید:
_آقای دوماد اومد؟
نمیدونستم دارم چیکار میکنم اما زیر لب 'اوهوم' ی گفتم:
_بیرون منتظرمه!
و از آرایشگاه زدم بیرون.
سرمای بعد از ظهری هوا امونم و بریده بود و من هاج و واج جلوی در آرایشگاه وایساده بودم بی اینکه به حامی زنگ زده باشم!
سر چرخوندم سمت بالا و پنجره های آرایشگاه، طناز همون شاگرد آرایشگاه از بالا داشت نگاهم میکرد و اینجا دیگه جای موندن نبود که چشم ازش گرفتم و قدم هام و پشت سرهم و به سرعت برداشتم تا از آرایشگاه دور و دور تر بشم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_495 عماد بی توجه به حرف بقیه ترانه ای رو که داشت از گریه سر میرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_496
از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت:
-به حق چیزهای ندیده!
وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد:
-حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم!
از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن ،صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهوگریه های بچه هام به طور همزمان قحط شد وشروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش وبین چهارتامون چرخوند و گفت:
-به حق چیزهای ندیده!
وزد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه دادو چرخید سمت بچه ها ودستشو به نشونه سکوت بالا اورد:
-حالا دیگه انقدر سروصدامیکنید که مدیر دانشگاه عذرمو بخواد وبا دوتا بچه از نون خوردن بیفتم!
حرفاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در باز شد وصدای نا اشنای مردی تو کلاس پیچید:
-اینجا چخبره استاد جاوید؟
عماد که نگاهش به در نبود،مضطرب به سمت مردی که جلودر بودنگاه کرد،
مرد جوونی که چهرش بدجوری اشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیامد کی و کجا دیدمش...
عماد بادیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم ناباورانه لبخندی زد وزمزمه کرد:
-شا..شاهرخ تو؟اینجا؟
وهر دو به سمت هم قدم برداشتن!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_496 از جایی که حسودا تقریبا همشون نفله شده بودن ویا کلاس زده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_497
تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره واون مردکیه؟
درست بود...
اون شاهرخ بود،کسی که ارغوان ازش میگفت!
مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش وبش گرمی با هم کردن و بعد عماد رو به همه گفت :
-کلاس تعطیله،روز همگی بخیر!
وبااین حرفش همه رو به بیرون هدایت کردو
فقط من و پونه موندیم که اقا تازه یادشون افتاد
ما هویج نیستیم وبا اشاره به من گفت:
-انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم ،یلدا همسرم!
ودست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد:
-وایشون هم دوست یلدا پونه!
شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده ،ته ریش و
موهای مرتب سری به نشونه تایید تکون دادوبا لبخند به سمتمون امد:
-خوشبختم ،واین دوتا بچه؟
عماد با لبخند مرموزی جواب داد:
-فکر کردی فقط عروسیمو از دست دادی؟
واینطوری همه رو بخنده انداخت وشاهرخ شوکه
شده لب زد :
-اخرین باری که باهات حرف زدم فقط خبر تاهلت
و دادی!
عماد نفس عمیقی کشید:
-دیگه میخواستم بهت زنگ بزنم که تشریف اوردی ایران!
وبا یه کم مکث ادامه داد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَے اللَّهِ تَوْبَـةً نَّصُوحًا..."تحریم8"🌸
خدا آن قدرها هم ڪه نشان مےدهد صبور نیسٺ!؛
من بہ چشم خود دیده ام ؛ بیٺابےاش را
براے ٺوبہۍ بندڱانش...🌻♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣