eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: ثَلاثٌ يَقْبَحُ فيهِنَّ الصِّدْقُ: اَلنِّميمَةُ، وَ اِخبارُكَ الرَّجُلَ عَنْ اَهلِهِ بِمايَكْرَهُهُ، وَ تَكذيبُكَ الرَّجُلَ عَنِ الخَبَرِ؛ 🌼 ☘️ در سه چيز راستگويى زشت است: سخن چينى، خبر ناخوشايند دادن به مردىدرباره زن و فرزندش و تكذيب كردن خبر كسى. ☘️ 🌸 .خصال، ص ۸۷، ح ۲۰. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلصِّدْقُ طُمَأْنينَةٌ وَ الْكَذِبُ ريبَةٌ؛ 🌼 ☘️ راستگويى مايه آرامش و دروغگويى مايه تشويش است. ☘️ 🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۸۶۴. 🌸 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: إِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ أَحَبَّ الْكَذِبَ فِى الصَّلاحِ وَ أبْغَضَ الصِّدْقَ فِى الْفَسادِ؛ 🌼 ☘️ خداوند عزوجل، دروغى را كه باعث صلح و آشتى شود دوست دارد و از راستى كهباعث فتنه شود بيزار است. ☘️ 🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۴، ص ۳۵۳، ح ۵۷۶۲. 🌸 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: إنَّ الْمَعونَةَ تَأْتى مِنَ اللّه ِ عَلى قَدْرِ الْمَؤونَةِ وَ اِنَّ الصَّبْرَ يَأْتى مِنَ اللّه ِ عَلىقَدْرِ الْمُصيبَةِ؛ 🌼 ☘️ به راستى كه كمك از جانب خداوند به اندازه هزينه مى رسد و صبر از جانب خداوندبه اندازه گرفتارى مى آيد. ☘️ 🌸 .كنزالعمّال، ح ۱۵۹۹۳. 🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 قطره اشکی اروم از گوشه چشماش سر خورد: _ما نباید ازت غافل میشدیم...نباید راضی میشدیم که تو ندیده و نشناخته بری تو اون خونه و حالاهم این اتفاقا بیفته گوشیم و از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _زن عمو وقتمون داره میره ها بعدا راجع به همه چی حرف میزنیم فعلا باید به کارهام برسم چون بعید میدونم دوباره همچین فرصتی گیرم بیاد و موقتا بی خیال حرف زدن راجع به من و اوضاع زندگیم شدیم... شکایتم و که از حامی پس گرفتم با زن عمو خداحافظی کردم و خودم و رسوندم به دفتر خانم احتشام... استرس بی حدی همه وجودم و گرفته بود و میترسیدم که هر ان شاهرخ برسه یا همین الان دنبالم باشه! با تموم این نگرانی ها سوار اسانسور شدم و رسیدم به طبقه چهارم و دفتر خانم احتشام. به محض ورود فرهاد از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم: _سلام خانم احتشام منتظرتونه بفرمایید و از جایی که از ازاوضاعم باخبر بود خیلی سریع کارم و راه انداخت تا بتونم دیدار سریعی با خانم وکیل داشته باشم و خودش هم رفت پایین تا سر و گوشی اب بده که مبادا شاهرخ دنبالم باشه! وارد اتاق شدم مطابق حدسم وکیلم زن جوون و البته خوشرویی بود که حتی نگاهش هم بهم امید میداد جلوتر رفتم : _سلام از رو صندلیش بلند شد _سلام عزیزم بفرمایید! و به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد رو نزدیکترین صندلی بهش نستم و حرف هامون شروع شد حرف هایی که قلبم و درد میاورد و عذابم میداد حرف هایی که گاهی فکر میکردم کابوسه و حقیقت نداره اما داشت... به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود و یک ساعت گذشته بود یکساعت شنیدن از دردهام باعث گرفتگی چهره خانم وکیل و حال زار خودم شده بود... نفس عمیقی سرداد و گفت: _با این اوصاف تو حتما باید طلاق بگیری...کلی هم دلیل داری واسه این جدایی خودمم کمکت میکنم که خلاص شی اصلا نگران نباش! رو صندلی کناریم نشست و ادامه داد: _گفتی دست بزن هم داره سری به نشونه تایید تکون دادم: _تا حالا چند بار دست روم بلند کرده اخرین بار هم وقتی ازم تمکین میخواست و من نمیخواستم شروع کرد به اذیت کردنم زیر لب آهانی گفت: _از همه اینایی که گفتی علیهش استفاده میکنیم..مملکت قانون داره و نمیذاره هرکسی هرکاری که دلش میخواد بکنه اصلا نگران نباش همین روزا احضاریه دادگاه میاد واسش و میفهمه که زمان قلدری گذشته دیگه ناراحت نباش... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: لَيْسَ بِحَليمٍ مَنْ لَمْ يُعاشِرْ بِالْمَعْرُوفِ مَنْ لابُدَّ لَهُ مِنْ مُعاشَرَتِهِ حَتّىيَجْعَلَ اللّه ُ مِنْ ذلِكَ مَخْرَجا؛ 🌼 ☘️ بردبار نيست آن كه با كسى كه چاره اى جز معاشرت با او ندارد به نيكىمعاشرت نكند تا اين كه خداوند براى او راه نجاتى از معاشرت با وى فراهمآورد. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ج ۳، ص۱۳۰، ح۵۸۱۵. 🌸
💞 ای نمایان‌گر زیبایی... یا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمیلَ 🌹
💞 خدای من! تویی پناه من... الهی اَنْتَ کَهْفی... دعای‌عرفه
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_299 قطره اشکی اروم از گو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 سری به نشونه باشه تکون دادم: _به نظرتون من میتونم ازش جدا شم؟ بخدا دیگه طاقت ندارم لبخند امیدبخشی تحویلم داد _معلومه که میتونی حرفهام با خانم احتشام چند دقیقه بعد هم طول کشید و قرار شد بازهم در ارتباط باشیم تا روز دادگاه. با هماهنگی فرهاداز اتاق و بعد هم ساختمون دفتر زدم بیرون. ساعت 2 بود و هنوز فرصت باقی بود واسه رفتن به خونه زن عمو که یه ماشین گرفتم و رفتم سمت اون محله و اون خونه که سرتاسرش خاطره بود... خاطره های خوب و بد... نگاهی به ساعت انداختم چیزی نمونده بود تا کلاس تموم بشه و بتونم برم دنبال دلبر... دلبری که نمیدونم چرا اما این روزها یه جورایی داشتم باورش میکردم و حس میکردم حرف هاش دروغ نیست با اینکه هیچی بهم ثابت نشده بود... نمیدونم یه جورایی انگار دیوونه شده بودم و تموم اون روزهای سختی که گذشته بود و فراموش کرده بودم! با صدای یکی از دانشجو ها به خودم اومدم _جزوه نویسیمون تمومه میتونیم بریم؟ نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم: _میتونید برید بچه ها کلاس که خالی شد راه افتادم میخواستم برم دنبالش و چند ساعتی و تو شهر بچرخونمش تا یه حال و هوایی عوض کنه.... رسیدم به اون محله همون محله ای بارها توش رفت و امد کرده بودم و حالا خیلی هم برام غریب نبود! از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون خونه قدیمی و در زدم خیلی طول نکشید که صدای زن عموش به گوشم رسید و بعد در باز شد. با دیدن من با لحن سردی گفت: _بفرمایید سری به نشونه رد حرفش تکون دادم _به دلبر بگید بیاد منتظرشم! زیر لب باشه ای گفت و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد دلبر جلوم ظاهر شد. جلوتر ازش راه افتادم... با زن عموش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد با رسیدن به ماشین همزمان که در ماشین و باز میکردم گفتم: _خوش گذشت؟ زیر لب اوهومی گفت: _اره خوب بود! و قبل از من سوار ماشین شد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔄 و به سوی ما بازمی‌گردید... وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ... انبیاء: آیه۳۵
4_5827991430617893406.mp3
8.24M
شبتون عاشقانه♥️♥️
ツ🖐🏼| میگفت‌اگرمیگوییدالگویتانـ حضرتِ‌زهراست‌بآیدکارۍکنید‌ ایشان‌از‌شمآراضے‌باشند‌وحجآبــِ شمافآطمے‌باشد(: ' 『