🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
ثَلاثٌ يَقْبَحُ فيهِنَّ الصِّدْقُ: اَلنِّميمَةُ، وَ اِخبارُكَ الرَّجُلَ عَنْ اَهلِهِ بِمايَكْرَهُهُ، وَ تَكذيبُكَ الرَّجُلَ عَنِ الخَبَرِ؛ 🌼
☘️ در سه چيز راستگويى زشت است: سخن چينى، خبر ناخوشايند دادن به مردىدرباره زن و فرزندش و تكذيب كردن خبر كسى. ☘️
🌸 .خصال، ص ۸۷، ح ۲۰. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلصِّدْقُ طُمَأْنينَةٌ وَ الْكَذِبُ ريبَةٌ؛ 🌼
☘️ راستگويى مايه آرامش و دروغگويى مايه تشويش است. ☘️
🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۸۶۴. 🌸
『 #دختران_چادری 』
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
إِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ أَحَبَّ الْكَذِبَ فِى الصَّلاحِ وَ أبْغَضَ الصِّدْقَ فِى الْفَسادِ؛ 🌼
☘️ خداوند عزوجل، دروغى را كه باعث صلح و آشتى شود دوست دارد و از راستى كهباعث فتنه شود بيزار است. ☘️
🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۴، ص ۳۵۳، ح ۵۷۶۲. 🌸
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_299
قطره اشکی اروم از گوشه چشماش سر خورد:
_ما نباید ازت غافل میشدیم...نباید راضی میشدیم که تو ندیده و نشناخته بری تو اون خونه و حالاهم این اتفاقا بیفته
گوشیم و از تو کیفم بیرون اوردم و نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_زن عمو وقتمون داره میره ها بعدا راجع به همه چی حرف میزنیم فعلا باید به کارهام برسم چون بعید میدونم دوباره همچین فرصتی گیرم بیاد
و موقتا بی خیال حرف زدن راجع به من و اوضاع زندگیم شدیم...
شکایتم و که از حامی پس گرفتم با زن عمو خداحافظی کردم و خودم و رسوندم به دفتر خانم احتشام...
استرس بی حدی همه وجودم و گرفته بود و میترسیدم که هر ان شاهرخ برسه یا همین الان دنبالم باشه!
با تموم این نگرانی ها سوار اسانسور شدم و رسیدم به طبقه چهارم و دفتر خانم احتشام.
به محض ورود فرهاد از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_سلام خانم احتشام منتظرتونه بفرمایید
و از جایی که از ازاوضاعم باخبر بود خیلی سریع کارم و راه انداخت تا بتونم دیدار سریعی با خانم وکیل داشته باشم و خودش هم رفت پایین تا سر و گوشی اب بده که مبادا شاهرخ دنبالم باشه!
وارد اتاق شدم مطابق حدسم وکیلم زن جوون و البته خوشرویی بود که حتی نگاهش هم بهم امید میداد
جلوتر رفتم :
_سلام
از رو صندلیش بلند شد
_سلام عزیزم بفرمایید!
و به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد
رو نزدیکترین صندلی بهش نستم و حرف هامون شروع شد حرف هایی که قلبم و درد میاورد و عذابم میداد
حرف هایی که گاهی فکر میکردم کابوسه و حقیقت نداره
اما داشت...
به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود و یک ساعت گذشته بود
یکساعت شنیدن از دردهام باعث گرفتگی چهره خانم وکیل و حال زار خودم شده بود...
نفس عمیقی سرداد و گفت:
_با این اوصاف تو حتما باید طلاق بگیری...کلی هم دلیل داری واسه این جدایی خودمم کمکت میکنم که خلاص شی اصلا نگران نباش!
رو صندلی کناریم نشست و ادامه داد:
_گفتی دست بزن هم داره
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_تا حالا چند بار دست روم بلند کرده اخرین بار هم وقتی ازم تمکین میخواست و من نمیخواستم شروع کرد به اذیت کردنم
زیر لب آهانی گفت:
_از همه اینایی که گفتی علیهش استفاده میکنیم..مملکت قانون داره و نمیذاره هرکسی هرکاری که دلش میخواد بکنه اصلا نگران نباش
همین روزا احضاریه دادگاه میاد واسش و میفهمه که زمان قلدری گذشته دیگه ناراحت نباش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
لَيْسَ بِحَليمٍ مَنْ لَمْ يُعاشِرْ بِالْمَعْرُوفِ مَنْ لابُدَّ لَهُ مِنْ مُعاشَرَتِهِ حَتّىيَجْعَلَ اللّه ُ مِنْ ذلِكَ مَخْرَجا؛ 🌼
☘️ بردبار نيست آن كه با كسى كه چاره اى جز معاشرت با او ندارد به نيكىمعاشرت نكند تا اين كه خداوند براى او راه نجاتى از معاشرت با وى فراهمآورد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ج ۳، ص۱۳۰، ح۵۸۱۵. 🌸
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_299 قطره اشکی اروم از گو
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_300
سری به نشونه باشه تکون دادم:
_به نظرتون من میتونم ازش جدا شم؟
بخدا دیگه طاقت ندارم
لبخند امیدبخشی تحویلم داد
_معلومه که میتونی
حرفهام با خانم احتشام چند دقیقه بعد هم طول کشید و قرار شد بازهم در ارتباط باشیم تا روز دادگاه.
با هماهنگی فرهاداز اتاق و بعد هم ساختمون دفتر زدم بیرون.
ساعت 2 بود و هنوز فرصت باقی بود واسه رفتن به خونه زن عمو که یه ماشین گرفتم و رفتم سمت اون محله و اون خونه که سرتاسرش خاطره بود...
خاطره های خوب و بد...
#شاهرخ
نگاهی به ساعت انداختم چیزی نمونده بود تا کلاس تموم بشه و بتونم برم دنبال دلبر...
دلبری که نمیدونم چرا اما این روزها یه جورایی داشتم باورش میکردم و حس میکردم حرف هاش دروغ نیست با اینکه هیچی بهم ثابت نشده بود...
نمیدونم یه جورایی انگار دیوونه شده بودم و تموم اون روزهای سختی که گذشته بود و فراموش کرده بودم!
با صدای یکی از دانشجو ها به خودم اومدم
_جزوه نویسیمون تمومه میتونیم بریم؟
نگاهی به ساعت انداختم و جواب دادم:
_میتونید برید بچه ها
کلاس که خالی شد راه افتادم میخواستم برم دنبالش و چند ساعتی و تو شهر بچرخونمش تا یه حال و هوایی عوض کنه....
رسیدم به اون محله همون محله ای بارها توش رفت و امد کرده بودم و حالا خیلی هم برام غریب نبود!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون خونه قدیمی و در زدم
خیلی طول نکشید که صدای زن عموش به گوشم رسید و بعد در باز شد.
با دیدن من با لحن سردی گفت:
_بفرمایید
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم
_به دلبر بگید بیاد منتظرشم!
زیر لب باشه ای گفت و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد دلبر جلوم ظاهر شد.
جلوتر ازش راه افتادم...
با زن عموش خداحافظی کرد و دنبالم راه افتاد
با رسیدن به ماشین همزمان که در ماشین و باز میکردم گفتم:
_خوش گذشت؟
زیر لب اوهومی گفت:
_اره خوب بود!
و قبل از من سوار ماشین شد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔄
و به سوی ما بازمیگردید...
وَإِلَيْنَا تُرْجَعُونَ...
انبیاء: آیه۳۵
#علی_انصاریان
ツ🖐🏼|
میگفتاگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
#شھیدابرآهیمهآدۍ'
『 #دختران_چادری 』