┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام علی علیهالسلام فرمودند:
هر كس امر به معروف كند به مؤمن نيرو مى بخشد و هر كس نهى از منكر نمايد بينى منافق را به خاك ماليده و از مكر او در امان مى ماند.✨
#سلام_امام_زمانم
شیرین تر از نـامِ شما،امکاننــدارد...
مخروبه باشد هر دلی جاناننـــدارد...
جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِزهـرا...
قلبم به جز صاحب زمان سلطــانندارد....❤️
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_133
محسن که هنوز اخماش توهم بود اومد سمتم و دستم و گرفت و برد سمت ماشین و با همین بهم ریختگیش در و برام باز کرد و تو ماشین نشوندم و بعد خودش سوار شد
بهم ریخته بود و باید آرومش میکردم که گفتم:
_عزیزم...
با صدای بلندش حرفم و قطع کرد:
_صدبار بهت گفتم درست برو درست بیا درست لباس بپوش آرایش نکن ولی گوش نکردی...حتما باید یه بی ناموس اینطوری راه بیفته دنبالت که منو بفهمی؟که بفهمی وقتی میگم اینکارارو نکن برای خودم نمیگم و میخوام مواظب تو باشم؟
گفت و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم ماشین و به حرکت درآورد،
با چند ثانیه سکوت گفتم:
_باشه حق باتوعه ولی...
لبخندی زدم و با لحن مهربون تر ادامه دادم:
_ولی بیا امشب و خراب نکنیم...کلی تو اینترنت گشتم تا بتونم واست مرغ سخاری درست کنم نوش جان کنی!
حرفام یه کمی نرمش کرده بود که این بار صداش پایین تر اومد:
_بمونه واسه فردا ناهار امشب میخوام ببرمت رستوران!
با خوشحالی دستام و بهم کوبیدم:
_آخ جون...از کجا فهمیدی هوس بختیاری کردم؟گذرا نگاهم کرد:
_تا الان که داشتی از مرغ سخاری میگفتی
خوشحالیم فروکش کرد و تو صندلی جمع شدم:
_خب اون واسه قبل رستوران بود
آروم خندید:
_زرنگی دیگه
افتخار آمیز گفتم:
_ در جریانم
برای بار دوم نگاهش چرخید سمتم:
_برگرد رو صندلی عقب یه چیزی گذاشتم
با تعجب برگشتم و بادیدن با دیدن باکس مشکی بزرگی که در قرمزش و جنس چرم طورش حسابی شیک و قشنگش کرده بود گفتم:
_این چیه؟
جواب داد:
_یه هدیست برای تو
ذوق زده نگاهش کردم:
_هدیه؟برای من؟
و باکس و برداشتم و برگشتم سمت محسن که گفت:
_امیدوارم خوشت بیاد...حالا بازش کن!
لبخند گله گشاد رو لبم همچنان باقی بود که بازش کردم و با دیدن رز های خوشگل سرخ و جعبه ساعتی که وسطشون قرار داشت ابرویی بالا انداختم:
_وای رز سرخ!
محسن با خنده گفت:
_خداروشکر تا اینجاش و که دوست داشتی
آروم خندیدنم و این بار جعبه ساعت و باز کردم و با دیدن ساعت بند استیل نقره ای رنگ با صفحه خاکستری که از وجناتش معلوم بود گرون بهاست با ذوق و شوق فراتری از جعبه بیرون آوردمش و گفتم:
_این خیلی خوشگله محسن...
و زل زدم بهش :
_خیلی!
لبخند به لب داشت:
_هدیه کوچیکیه اما امیدارم دوستش داشته باشی
در اقدامی جوگیرانه با مشت زدم به بازوش:
_اسکول اینکه عالیه!
و نگاهم به سمت ساعت چرخید که تازه فهمیدم چه گندی زدم و با چشم های گرد شده سرم و چرخوندم سمت محسن که لب زد:
_چی؟
نمیدونستم چی بگم که سرم و انداختم پایین و گفتم:
_هیچی
خنده اش گرفته بود:
_خب حالا نمیخواد آب شی..نشنیده میگیرم
با انرژی سر بلند کردم:
_برو بابا!
و گفتوگوی مسخرمون تا رسیدن به رستوران ادامه پیدا کرد....
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_134
انقدر این قضیه برام خنده دار بود که اصلا به محسن نگاه نکردم میدونستم الان لب و لوچش آویزونه و تو تعارف حتی نمیتونه بره خونه خودشون و اگه نگاهش کنم یهو از خنده میترکم!
محسن ناچار جواب داد:
_دست شما درد نکنه!
فنجونارو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه و دستم و گاز گرفتم و حسابی خندیدم که صدای آروم محسن به گوشم خورد:
_زهرمار!
خنده هام قطع شد و جواب دادم:
_به من چه خب!
تو دید بابا اینا نبودیم که تکیه داد به کابینت:
_حالا چیکار کنیم؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_هیچی... عین یه پسرخوب میخوابی پیش بابا خیلی هم بهت خوش میگذره
چشم غره ای بهم اومد که ادامه دادم:
_به جون محسن!
فقط یه کم خر و پف میکنه که قابل تحمله
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت که آروم خندیدم:
_شب خوبی و برات آرزومندم
کلافه سری تکون داد:
_هرچی میکشم از دست تو میکشم!
و از آشپزخونه رفت بیرون...
آخر شب بود
حرفهای بابا عملی شد و حالا من تو اتاق خودم بودم مامان تو اتاق خودشون اما بابا و محسن دوتایی پایین بودن!
کرم نرم کننده پوستم و به صورتم زدم و خمیازه کشون خودم و انداختم رو تخت و همزمان صدای
ویبره گوشیم و شنیدم،
محسن برام یه پیام فرستاده بود.
سریع پیام و باز کردم و خوندمش:
'خوابیدی؟'
جواب دادم:
'نه هنوز...شما چی؟'
سریع جواب داد:
'بابات کم کم داره چرت میزنه'
بی اختیار داشتم میخندیدم که پیام دیگه ای برام فرستاد:
'نخوابی!'
متعجب جواب دادم:
'چرا؟'
پیام بعدی برام اومد:
'میخوام بیام بالا'
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم چجوری قراره بیاد اینجا و همین باعث خشکیدن لبخند رو لبم شد...
یک ساعت از اینور به اونور شدم و هی بلند شدم نشستم اما فعلا خبری از محسن نبود،
ساعت از دو میگذشت که رفتم جلو آینه و نگاهی به خودم انداختم،
از بیخوابی داشتم تلف میشدم و محسن قصد اومدن نداشت!
گوشی و برداشتم و خواستم بهش پیام بدم که پیش دستی کرد و یه پیام برام فرستاد،
تند و سریع پیام و باز کردم و خوندم:
'الی من سر پله هام'
رفتم سمت در اتاق و آروم بازش کردم،
تو فضای تاریک خونه نصفه نیمه میدیدمش که یهو بابا صدای رعب آوری تو خونه ایجاد کرد،
صدایی که باعث شد محسن چند تا پله بره پایین و من در اتاق و ببندم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#حدیث_نور
امام صادق (ع) فرمودند:
سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده میشود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهلبیت گرامی ایشان علیهمالسلام میباشد.
#بهره_ایی_برای_آخرت
🌿⃟🧚♂¦⇢ #چادرانہ
چادرت مےتواند قشنگترین
سر خط خبر ها باشد
وقتے طُ میتوانے قشنگترین
تیترِ دیدن خـدا باشے:)💛
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_135
نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد:
_نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه!
میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم:
-هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم!
دستی تو ریش های تیرش کشید:
_کار دیگه ای ازت برمیاد؟
اسمش و کشید صدا زدم:
_محسن!
آروم خندید:
_خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن
چشمکی بهش زدم:
_تااونجا که عوضم نکنه حتما!
خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد:
_حداقل جلو خانوادم و آشناها
دلم به رحم اومد و دوباره گفتم:
_چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟
با چشمای گرد شده نگاهم کرد:
_بخوابی؟
و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید:
_به همین زودی؟
باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد...
چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید.
حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【✌️🌱】
-
ڪلامرهبری😍
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【✌️】⇉ #انتخابات
【✌️】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_136
با گفتن یه شب بخیر تو گوشم،
از رو تخت بلند شد:
_من میرم پایین
لبخندی بهش زدم و پاشدم و رفتم سمت در:
_بزار ببینم همه چی خوبه
گفتم و در و باز کردم که یهو متوجه مامان شدم
سر پله ها وایساده بود و من و نمیدید و مشغول حرف زدن با بابا بود:
_نصفه شبی نرفته باشه خونه خودشون؟برو ببین ماشینش دم دره؟
و از پله ها پایین رفت
انگار قضیه بد لو رفته بود،
بابا بیدار شده بود و دیده بود جا تره و بچه نیست!
حسابی تو فکر بودم که صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_چیشد؟
سری به اطراف تکون دادم و تو همون حالت برگشتم سمتش:
_بدبخت شدیم، فهمیدن نیستی!
رنگ و روش عینهو گچ دیوار شد:
_چی؟ اگه بابات بفهمه من تا آخر عمر نمیتونم تو صورتش نگاه کنم
و کلافه دستی تو موهاش کشید که زل زدم بهش و گفتم:
_دستشویی خونه!
متعجب جواب داد:
_چی؟
ادامه دادم:
_برو تو دستشویی، زیر پله هاست!
پوزخندی زد:
_اونوقت چطوری؟
نفسی گرفتم تا هم استرسم کم شه هم بتونم خوب براش توضیح بدم:
_شنیدم که مامان مریم داشت به بابا میگفت بره بیرون و یه نگاهی بندازه پس الان بابا بیرونه!
منتظر چشم دوخته بود بهم که ادامه دادم:
_من اول میرم پایین اگه مامان پایین بود مشغولش میکنم اگه هم نه که تو سریع برو تو دستشویی
سری به نشونه تایید تکون داد که از اتاق رفتم بیرون،
سرش و از لای در بیرون آورده بود و منتظر بود تا من بهش علامت بدم،
نگاهی به خونه انداختم خبری از مامان و بابا نبود و چراغای روشن حیاط خبر از بیرون بودنشون میداد که سریع گفتم:
_محسن بدو مامان اینا نیستن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟