eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
-زنم میگه زن بگیر! با دهن باز نگاهش کردم و لب زدم: - مگه تو زن داری؟ - آره. - چرا ازت می خواد زن بگیری؟ - بچه دار نمیشه... - من زنت میشم... - حاضری حتی تحقیر شدی تحمل کنی؟! - مجبورم. - حاضری بعد بدنیا آوردن بچه حتی یبار نبینیش و تحمل کنی؟ - تحمل میکنم‌‌. - حاضری زیر یه سقف با دستورات و حرف های زنم له نشی؟! اشکام ریخت و داد زدم: - مجبورممم مجبورممم تحمل میکنم لعنتی! فکمو چسبید وفشار داد: - به قتلگاهت خوش اومدی! چشمامو بستم که صداشو شنیدم: -برو حاظر شو عاقد و همسرم و الان زنگ میزنم بیان... با ترس برگشتم سمتش... _چی؟؟زنت چرا؟ -باید اجازه بده که بتونم ازدواج دوم داشته باشم... با بغض و ترس پلک های پر اشکم و بستم میدونستم چقدر خودش از زنش حساب می‌بره چه برسه به منه‌ بی کس... درحال لباسی که برام آورده بودن داشتم میپوشیدم که با احساس کسی پشت سرم با ترس برگشتم و با هووم‌ آشنا شدم... https://eitaa.com/joinchat/294781115Ce2f8c0bb10
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
-زنم میگه زن بگیر! با دهن باز نگاهش کردم و لب زدم: - مگه تو زن داری؟ - آره. - چرا ازت می خواد زن
شایلین‌ مجبور میشه بخاطر مادرش از فرنگ برگرده روستایی که مادرش اونجا دوره جوانیش رو گذرونده. اما نمیدونه تقدیر اونو به اینجا کشونده تا زندگیشو زیر و رو کنه اونم فقط بخاطر یه رسم مسخره ای که هزاران دختر دیگه ای مثل شایلین‌ اسیرش شدن... اما شایلین‌ لجباز و یکدنده به هر روشی که شده نمی‌خواد بزاره این رسم زندگیشو از هم بپاشونه و ازادیشو ازش بگیره بخاطر همون احمقانه ترین کار ممکنو انجام میده و خودش و از چاله میندازه تو چاه... https://eitaa.com/joinchat/294781115Ce2f8c0bb10 این رمان جذاب و خوندنی رو اصلا از دست نده عاشقش میشی🥰😍♥️
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بابا تا چند ثانیه چیزی نگفت، صورت مامان هم متعجب بود و حالا بابا ابرو بالا انداخت: _تو میتونی انقدر سهام بخری؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _میتونم، حتی اگه لازم باشه یه سری دیگه از املاک و دارایی هام و میفروشم و این کار و میکنم مامان گفت: _همه این مدت به فکر همچین کاری بودی؟ و من جواب دادم: _من نمیزارم امیری تهدیدی باشه واسه ما، حالا باهام میاید خواستگاری؟ خواستگاری دختری که میخوامش؟ بازهم صدای مامان و شنیدم: _حتی اگه این مسئله هم بزاریم کنار بازهم اون دختر به درد تو نمیخوره، اصلا واسه چی انقدر اصرار داری به این ازدواج؟ اگه بر و روش دلت و برده که خودم یه دختر خوشگل تر از اون برات پیدا میکنم، یکی که وصله تن ما باشه از همه لحاظ نه این دختره که معلوم نیست ننه باباش کین و چیکارن! عصبی از این حرف مامان کمی تن صدام بالا رفت: _این طرز حرف زدنتون اصلا درست نیست، من بااون دختر ازدواج میکنم و اصلا برام اهمیتی نداره که اون دختر یه دکتر نیست و فقط ازتون میخوام باهام بیاید،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_369 بابا تا چند ثانیه چیزی نگفت، صورت مامان هم م
سلام عزیزان تو کانال وی ای پی رمان خیلی جلو تره هرکی میخواد بدونه چیا اتفاق افتاده به آیدی زیر پیام بده تو کانال وی ای پی تا پارت 703گذاشتم😍❤️ کلی اتفاق افتاده که مطمعنم حتی نمیتونی تصورش کنی🥺 @setaraaaam
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_369 بابا تا چند ثانیه چیزی نگفت، صورت مامان هم م
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من شرکت و هتل و کارخونه رو نجات میدم و در عوض شما باهام بیاید خواستگاری این اصلا توقع زیادی نیست! بابا نفس عمیقی سر داد: _میایم اما بدون ما اصلا دلمون نمیخواد این دختره انتخاب تو باشه و‌حتی یه درصد هم راضی به این ازدواج نیستیم فقط باهات میایم که تنها نباشی و به وظیفه پدر و‌مادر بودنمون عمل میکنیم همین! انگار که کمی آروم گرفته باشم، قلبم از اون تلاطم افتاد، حالا که باهام میومدن اوضاع بهتر بود، هم برای من و هم برای جانا و حالا با وجود اینکه مامان داشت به بابا غر میزد اما احساس سبکی میکردم، انگار همه چیز برای این ازدواج داشت خوب پیش میرفت... دیگه چیزی تااومدنشون نمونده بود که واسه آخرین بار خودم و تو آینه اتاق نگاه کردم، نمیدونستم خواستگاری تو خانواده اونها چه شکلیه و چجوری لباس میپوشن اما من یه تونیک آبی نفتی همراه با شلوار سفید پوشیدم، موهام و از فرق باز کردم و از پشت بافتم و بعد شال حریر سفید رنگم و روش انداختم و حالا صندل هامم پام کردم و همه چیز آماده رسیدنشون بود که صدای مامان و شنیدم، تو چهارچوب در ایستاده بود: _دلم شور میزنه، آخه آقای شریف کجا و ما کجا؟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_370 من شرکت و هتل و کارخونه رو نجات میدم و در عوض
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 وقتی برسن اینجا و ببینن ما به یه آپارتمان 50-60متری میگیم خونه و این چهارتیکه خرت و پرتم وسایل خونه زندگیمونه قیافشون دیدنی میشه! به سمتش چرخیدم: _فکر میکنی معین یا همون آقای شریف شما، نمیدونه وضع ما چطوریه؟ و به سمتش رفتم: _ته دلم و خالی نکن، همینجوریش دارم از استرس میمیرم نفسش و فوت کرد تو صورتم: _امیدوارم هرچی صلاحته پیش بیاد عزیزم و دیگه نمیخوام غصه چیزی و بخوری، هر اتفاقی هم که بیفته و این خواستگاری هرجوری هم که پیش بره تو دیگه نباید غصه گذشته و تصمیم اشتباهی که گرفتی و بخوری من میدونم تو این کار و بخاطر من کردی، ولی دیگه بهش فکر نکن، به اون رضای بی شرف هم فکر نکن! خوب بود که مامان بهم دلگرمی میداد، خوب بود که بعد از فهمیدن ماجرا پشتم و خالی نکرد و حالا اهمیتی نمیداد به نتیجه این خواستگاری و داشت بهم میگفت نگران هیچ چیز نباشم و این حرفهاش به موقع و به جا بود! با به صدا دراومدن زنگ آیفون ، صدای بابا تو خونه پیچید: _اومدن و طولی نکشید که مهمونها وارد خونه شدن. معین، پدر و مادرش و البته پگاه! بعد از سلام و احوالپرسی ها من کنار بابا نشستم و مامان روی مبل تک نفره نشسته بود و مهمون هاهم روبه رومون، زیر چشمی نگاهی به معین انداختم، کت نپوشیده بود، یه شلوار طوسی رنگ و مطابق معمول پیرهن سفید رنگ تنش بود و مثل همیشه حسابی خوشتیپ بود! سر و وضع خانوادش هم گفتن نداشت، سرتاپاشون مارک بود و حالا نگاه های پر افاده مادرش شروع شد، با حالت تحقیر باری نگاهش و‌تو خونه چرخوند و بعد گفت: _ما فکر میکردیم شما و همسرتون هردو پزشک هستید و سوئیس زندگی میکنید!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نگاهش به مامان بود، سر چرخوندم و با دیدن مامان که مثل لبو سرخ شده بود حالم گرفته شد و مهناز خانم که قصد بیخیال شدن نداشت ادامه داد: _ولی یهو از اینجا سر درآوردیم عجیبه نه؟ و آروم اما زهردار خندید و بخاطر غلط اضافی من زبون مامان و باباهم کوتاه بود و کسی چیزی نمیگفت که معین دست به کار شد: _مامان جان لطفا... مهناز خانم نزاشت ادامه بده: _لطفا چی؟ غیر از اینه که این دختر نشست تو چشمای من زل زد و کلی دروغ تحویلم داد؟ این بار مامان جوابش و داد: _والا خانم شریف اونطور که من میدونم، جانا و آقا معین هردوباهم این نقشه هارو کشیده بودن و ماهم مثل شما بی خبر بودیم و البته الان دلخوریم! گفت و چندباری پشت سرهم سرفه کرد، میدونستم نباید حالش بد شه، نباید خودش و اذیت کنه که چشم های نگرانم و به معین دوختم بلکه کاری کنه و دوباره صدای مامانش خونه رو پر کرد: _درسته، پسر منم مقصره اما فکر نمیکنم این مقصر بودنش به ضرر شما بوده باشه وگرنه ما الان برای خواستگاری دخترتون اینجا نبودیم! دیگه داشت حالم بد میشد، دیگه طاقت نگاها هاش، طاقت نیش و کنایه هاش و نداشتم و تموم انرژیم تحلیل رفته بود،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ذوق داشتم برای این خواستگاری و حالا گند خورده بود تو همه چیز... حالا همه چی داشت خراب میشد و حال مامان هم هرلحظه بدتر از قبل میشد ، انقدر که سرفه داشت امونش و میبرید و گوشهام جز صدای سرفه مامان چیزی و نمیشنید، دیگه نمیشنیدم معین به مادرش چی میگه، حرفهای پدرش و بابا رو هم نمیشنیدم و فقط به یه چیز فکر میکردم به حال مامان که بیخیال همه چی از روی مبل بلند شدم و بالا سر مامان ایستادم: _پاشو مامان... پاشو بریم تو اتاق استراحت کن! و کمکش کردم بلند شه و حالا داشتیم به سمت اتاق میرفتیم که بازهم خانم شریف ساکت نموند: _کجا عروس خانم؟ جوابی برای حرفهام نداشتی داری فرار میکنی؟ بین مسیر از حرکت ایستادم، مامان هم ایستاد و من سرچرخوندم به سمت مهناز خانم: _فرار نمیکنم، حال مامانم خوب نیست میخوام ببرمش تو اتاق! بغض داشت خفم میکرد اما قورتش دادم، نزاشتم اشکی از چشمام سرازیر بشه و ادامه دادم: _حال بد مامانم تنها دلیلی بود که تو اون بازی با پسرتون همدست شدم، اون میخواس از زیربار ازدواج اجباریش با رویا شونه خالی کنه و من میخواستم مامانم و واسه درمان بفرستم اونور بخاطر همین هم مجبور شدم اون دروغ هارو تحویلتون بدم. بابا بلند شد:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_373 ذوق داشتم برای این خواستگاری و حالا گند خورده
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من نمیگم کار دخترم درست بوده اما ما از اون آدمهایی نیستیم که شما خیال میکنید، این خواستگاری هم به اصرار پسر خودتونه که برگزار شده و حالاهم اتفاقی نیفتاده، شما میتونید تشریف ببرید و همه چی بین دختر من و پسر شما همینجا تموم میشه! مهناز خانم از خداخواسته بلند شد و روبه پگاه و بقیه گفت: _پاشید بریم، تا همین الانش هم زیادی نشستیم و روبه معین ادامه داد: _این وصلت سر نمیگیره و من هیچوقت نمیتونم دروغایی که این دختر تحویلم و داده رو فراموش کنم! نگاه غمگینم و به معین دوختم، تنها کسی بود که هنوز نشسته بود: _مامان چرا همچین میکنی؟ ما تو خونه حرفهامون و زده بودیم! سری به نشونه رد حرفهای پسرش تکون داد: _من تو خونه هم گفتم مخالفم اما تو اصرار کردی که بیام و الانم دیگه اینجا نمیمونم! گفت و راه خروج از خونه رو در پیش گرفت و آقای شریف و پگاه هم دنبالش راه افتادن اما معین هنوز نشسته بود که نگاهش و به من دوخت و چند ثانیه بعد بلند شد، حالا خانوادش بیرون رفته بودن که دستی تو صورتش کشید: _من... من واقعا نمیخواستم اینطوری شه... قرار نبود اینطوری شه... من... من معذرت میخوام بابت رفتار مادرم... خطاب به هممون گفت و حالا دیگه نمیتونست تنهایی اینجا بمونه که قدم های آرومش و به سمت در خروج برداشت و اما قبل از اینکه از در بره بیرون گذرا نگاهم کرد و با صدای آرومی گفت: _بازهم برمیگردم... حالا دیگه جوشش اشک و تو چشمهام حس میکردم، حرفی نزدم و با چشم هایی که به سبب اشک، تار میدیدن رفتنش و تماشا کردم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_374 _من نمیگم کار دخترم درست بوده اما ما از اون آد
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه هفته ای از اون خواستگاری که نه... از شنیدن حرفهای سنگین خانم شریف میگذشت. مامان هنوز تهران بود اما این هوا براش سم بود و از طرفی راضی به برگشتن بدون من نمیشد و فقط به شرطی برمیگشت که من هم باهاش برم خونه مامان جون، اما من نمیتونستم برم، دلم هنوز گیر بود، دلم پیش معین گیر بود و بااینکه سرکار نمیرفتم اما همینکه گاهی میدیدمش دلتنگیم و برطرف میکرد هرچند هنوز هیچی معلوم نبود، هرچند اون خواستگاری بهم خورده بود و همه چیز رفته بود رو هوا! تازه ناهار خورده بودم و غرق همین فکرها تو اتاقم نشسته بودم که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد، خودش بود، معین پشت خط بود که جواب دادم: _بله صداش گوشم و پر کرد: _سلام چطوری؟ حال و احوالپرسی ها که تموم شد، دوباره صداش و‌شنیدم: _زنگ زدم که بگم امشب دوباره میام خواستگاری، البته نه با پدر و مادرم، با پدربزرگم و پگاه میام! چشمام گرد شد: _خواستگاری؟ با پدربزرگت؟ تایید کرد:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_375 یه هفته ای از اون خواستگاری که نه... از شنید
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _جات تو شرکت خیلی خالیه ، میخوام هرچی زودتر عقد کنیم و تو با خیال راحت برگردی شرکت! از این تلاشش برای دوباره خواستگاری اومدن به وجد اومدم اما اینکه میگفت جام تو شرکت خالیه و بخاطر همین میخواد هرچی زودتر تکلیفمون مشخص شه همچین واسم خوشایند نبود که صدایی تو گلو صاف کردم: _فقط بخاطر اینکه تو شرکت منشی نداری میخوای دوباره بیای خواستگاری و بعد هم عقد کنیم؟ صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _یکی از دلایلش میتونه همین باشه! خودم و لوس کردم: _نمیخوای از دلایل دیگه بگی؟ صدای خنده هاش قطع شد: _اونارو قبلا گفتم، همون شب تو هتل گفتم و بعدش هم جلوی بابات و بقیه! لبخندی روی لبهام نشست: _اگه دوباره میگفتی راحت تر نبود؟ اینجوری که با یادآوریش بیشتر خودت و به زحمت انداختی! نوچی گفت: _زحمتی نیست، تو فقط به خانوادت بگو که ماامشب میایم، امشب دیگه همه چی تموم میشه و اصلا نگران اینکه مامان و بابا مخالفن و دست از مخالفتشون برنمیدارن نباش، کم کم راضی میشن، چاره ای جز این ندارن!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید... و خیلی طول نکشید که تماسمون قطع شد... معین دوباره میخواست بیاد، این بار با پدربزرگش که تا حالا ندیده بودمش و اصلا نمیدونستم در قید حیاته! از روی تخت بلند شدم، مامان تو هال بود و مشغول تماشای تلویزیون که خودم و بهش رسوندم و با صدای آرومی گفتم: _معین... یعنی آقای شریف دوباره میخواد بیاد خواستگاری؛ همین امشب! سر مامان به سمتم چرخید: _لازم نکرده، رو دستم که نموندی دوباره بخوام اون چرت و پرتهارو از مادرش بشنوم! روبه روش ایستادم: _نمیخواد با پدر و مادرش بیاد، اونا بااین ازدواج مخالفن، صد سالم بگذره بازم مخالفن، میخواد با پدربزرگش بیاد! مامان ابرو بالا انداخت: _بی رضایت پدر و مادرش و با پدربزرگش؟ سر کج کردم: _مامان یه جوری حرف میزنی انگار اون یه پسر بیست سالست و بدون اجازه مامانش آبم نمیتونه بخوره، خوبه چند سال رئیست بوده و خیلی خوب میشناسیش اون بدون رضایت خانوادش هم میتونه من و خوشبخت کنه! مامان سری به اطراف تکون داد: _حرف من این نیست، اون با این کارش داره بین تو و خانوادش، تورو انتخاب میکنه و این درحالیه که اون پدر و مادر فقط همین یه پسر و دارن! شونه بالا انداختم: