10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@Cafe_Lave
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_392
تو مسیر بودیم، با موزیک ملایمی که درحال پخش بود همخونی میکردم که یهو صدای موزیک و بست:
_خوب داری با آهنگه میخونی و هرچی خواننده به مخاطبش میگه توهم زمزمه میکنی!
چشمام گرد شد:
_چیه؟
حتما توهم مثل مامان باباها میخوای بگی اگه درساتم اینجوری حفظ میکردی الان یه چیزی شده بودی؟
حرفم و رد کرد:
_نه فقط فکر میکردم بلد نیستی از این حرفا بزنی و این کلمه هارو به زبون بیاری ولی الان میبینم بلدی ولی تا حالا به من نگفتی!
چشمام گرد موند،
یعنی این آقای همیشه مغرور داشت طلب شنیدن حرفهای خوب و عاشقانه رو از زبون من میکرد؟
باورش مثل خیلی چیزهای دیگه سخت بود که لب زدم:
_الان میخوای حرفهای قشنگ بهت بزنم؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_حق ندارم همچین چیزی ازت بخوام؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم.
حق داشت ولی من هنوز بهش عادت نکرده بودم،
هنوز تو ذهنم 50 درصد شریف بود و 50 درصد معین و اصلا تو دهنم نمیچرخید؛
حرفهای عاشقانه و قشنگ اصلا تو دهنم نمیچرخید که پوست لبم و جویدم و دوباره صدای معین و شنیدم:
_چیشد؟
من هنوز چیزی نشنیدم!
سعی کردم خودم و ریلکس و آروم نشون بدم،
تموم اون تصویری که به عنوان رئیسم ازش داشتم و پس زدم و اون شبی که تو عالم مستی اون حرفها رو زد و باعث شد تا بفهمم علاقم بهش یه طرفه نیست ،
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_392 تو مسیر بودیم، با موزیک ملایمی که درحال پخش بو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_393
اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد،
و تو خاطرم نگهداشتم و موقتا باقی چیزهارو فراموش کردم و با صدای آرومی گفتم:
_دوستدارم!
دستش و پشت گوشش گذاشت:
_صدات نمیاد،
بلند تر بگو!
صدم و کمی بالا بردم:
_گفتم دوستدارم!
بلندی صداش دوبرابر من بود:
_نمیشنوم،
بلندتر!
میدونستم میشنوه و از قصد این بازی وراه انداخته اما دل به دلش دادم و تقریبا داد زدم:
_دوستدارم،
دوستدارم!
لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و عین دیوونه ها با صدای خیلی بلندی گفت:
_یه چیزایی شنیدم،
حالا اگه مثل من بخوای دوست داشتن من و به یه چیزی تشبیه کنی به چی تشبیه میکنی؟
صدای داد و فریاد احمقانمون برای هرکسی غیر از خودمون آزاردهنده بود و خوب بود که این خل و چل بازی هارو تو ماشین داشتیم از خودمون نشون میدادیم و حالا منی که ادبیات و به زور پاس میکردم باید برای آقا دوست داشتن و به چیزی شبیه میکردم
و یه جمله عاشقانه تحویلش میدادم و هرچی تو ذهنم پرسه میزدم هیچی پیدا نمیکردم که یه جمله عاشقانه بگم و ذوق زده اش کنم و عین بز زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم و داشتم به مغزم فشار میاوردم تا یه جمله خفن بگم و نمیدونم چرا این فشارهای بی امان هیچ تاثیری نداشت،
بازهم نخود مغزیم گل کرده بود و حالا با شنیدن صدای بلند معین نه تنها از فکر درومدم بلکه شوکه شده، تنم هم لرزید:
_چیشد پس؟
میخواستم جفت پا برم تو دهنش و بهش بفهمونم بااین داد یهوییش تا مرز سکته پیش رفتم اما خودم و نگهداشتم ،
به سختی خودم و کنترل کردم و فقط نفس عمیق کشیدم و اونکه انگار قصد بیخیال شدن نداشت و میخواست همسر آینده اش و تو درس ادبیات محک بزنه نگاه منتظرش و یکی دو ثانیه ای ای بهم دوخت:
_من و مثل چی دوست داری؟
بگو دیگه!
میخواستم بگم هرچی دوست داشتن بود بااین داد و بیدادش به باد داد اما نگفتم،سری به مغزم زدم،
همچنان خالی بود و معین عین یه پسر بچه جواب میخواست و اصلاهم صبر نداشت:
_بگو مثل چی؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_393 اونشب تو دبی که بالاخره اعتراف کرد، و تو خاط
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_394
و دهن من بالاخره باز شد و پر شور با صدایی رسا گفتم:
_مثل…
تورو مثل…
و انگار تو ذهنم جرقه ای خورد که با اعتماد به نفس ادامه دادم:
_بابام،
مثل بابام دوستدارم!
گفتم و راضی از خودم که بالاخره تونسته بودم جوابش و بدم با نیش باز داشتم نگاهش میکردم و به کل شوکه شدن بخاطر صدای بلندش و از یاد برده بودم اما نمیدونم چرا این جمله عاشقانم انگار خیلی برای معین خوشایند نبود که بی ذوق جواب داد:
_یعنی حسی که به بابات داری و به منم داری؟
یعنی من و همسن و سال بابات میبینی؟
از یه چیزایی میگفت که من حتی بهشون فکرهم نکرده بودم و تند تند سرم و به اطراف تکون دادم:
_نه منظورم اینه که علاقم بهت مثل علاقه ایه که بابام دارم و...
لب زد:
_علاقه پدر دختری؟
بازهم سر تکون دادم:
_نه یعنی...
بین حرفهام پرید:
_نخواستم،
نخواستم جمله عاشقانه بگی!
دهنم همونجوری باز موند ،
انگار گند زده بودم،
بی اینکه بخوام گند زده بودم و حالا نمیتونستم بهش بفهمونم منظورم اینه که به اندازه بابا دوستش دارم و هرچی تلاش میکردم فقط خراب تر میشد که صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_اختلاف سنی بابات با تو 12 ساله؟
بهش نمیخوره تو این سن صاحب بچه شده باشه!
حیرون نگاهش کردم،
داشت حرص میخورد!
داشت به تفاوت سنی ای که من اصلا بهش فکر نکرده بودم فکر میکرد و قیافش حسابی دیدنی بود که خنده ام گرفت و واسه جلوگیری از بیرون پاشیدن این خنده،
لبهام و تو دهنم جمع کردم و اون همچنان غر میزد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_395
روزهای قشنگ باهم بودنمون درحال گذر بود،
هرروز مشغول خرید،
مشغول مهیا کردن همه اون چیزهایی بودیم که برای مراسم لازم بود و امروز بالاخره وقتش رسیده بود!
امروز روز برگزاری مراسم عقد بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم،
مراسم از عصر شروع میشد و تا آخر شب ادامه داشت،
یکی دوساعت دیگه باید میرفتم سالن زیبایی و فعلا خونه بودم، مامان جون و دایی اینا هم اومده بودن و حالا همه تو تب و تاب شب مشغول بودیم ،مشغول بررسی همه چی و این وسط فقط نیما عین خیالش نبود و با گوشی دایی جمال خودش و مشغول کرده بود!
نگاهی به مامان که لباسش و دیروز از خیاطی گرفته بود و حالا پوشیده بود و تو آینه به خودش نگاه میکرد انداختم،
یه پیراهن بلند مشکی رنگ با آستین های سه ربعی که خیلی هم به هیکل نسبتا توپرش میومد.
مامان جون و زندایی از خوشدوختی و قشنگی لباسش میگفتن که به جمعشون اضافه شدم،
بوسه ای به گونه مامان زدم :
_جوانه خانم کم خوشگل کن،
بزار من به عنوان عروس یه کمی به چشم بیام!
صدای خنده های مامان جون،بلند تر از بقیه بود و همزمان با پایان خنده هاش،
نفس عمیقی سر داد:
_عاقبت به خیر بشی مادر،از خدا میخوام از همین امروز تا آخر دنیا کنار این آقای دوماد خوشبخت باشی!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_395 روزهای قشنگ باهم بودنمون درحال گذر بود، هرر
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_396
لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیفون به صدا دراومد،
فکر میکردم معین باشه اما وقتی به سمت آیفون رفتم ،بابا رو دیدم و گوشی آیفون و برداشتم:
_بله بابا؟
و صداش تو گوشی پیچید:
_یه سری خرت و پرت آوردم بابا جون،
اگه میتونی بیا پایین کمکم کن
باید میرفتم پایین که خیلی زود مانتو پوشیدم و بعد از انداختن شال روی موهام از خونه بیرون زدم،
بابا تو پارکینگ بود و میوه و شیرینی و یه سری خورد و خوراک دیگه آورده بود اما تنها نبود،با رضا بود که اوقاتم تلخ شد!
دلم نمیخواست حتی واسه یکبار دیگه چشمام تو چشماش بیفته و بابا اون عوضی و دنبال خودش راه انداخته بود:
_بردار باباجون،
بردار بریم بالا
انقدر زیاد بود که نتونستم تنهایی بیارمشون و به رضا گفتم بیاد دنبالم
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_چرا اینهمه خرید کردی بابا؟
دو تا جعبه ی شیرینی رو تو دستاش جابه جا کرد وگفت:
_کلی مهمون از شهرستان داریم،
بالاخره میان اینجا وباید ازشون به خوبی پذیرایی شه چیزی نگفتم وخواستم کمکش کنم که صدای نحس رضا رو شنیدم:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_396 لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم و همزمان زنگ آیف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_397
_سلام
کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم،
گونی برنج و از روی زمین برداشتم،
بابا جلوتر از من راه افتاد:
_داییت اینا اومدن؟
جواب بابا رو دادم:
_آره دیشب اومدن
اما وقتی سنگینی نگاه رضا رو روی خودم حس کردم سرچرخوندم سمتش،
هیچ ترسی ازش نداشتم و با نفرت نگاهش میکردم که در عین تعجبم پوزخندی زد:
_تبریک میگم!
برام عجیب بود که داشت تبریک میگفت،
مسبب خیلی از اتفاقات ناگوار زندگیم داشت بهم تبریک میگفت و من این بار هم جوابش و ندادم و بی توجه بهش دنبال بابا رفتم و سوار آسانسور شدم...
هنوز کارم تو سالن تموم نشده بود،
شینیون موهام به سبک اروپایی درحال انجام بود و اینطور که پیدا بود کمه کم یک ساعت دیگه ای باید اینجا میموندم.
معین تا سالن رسونده بودم و قرار بود خودش هم بیاد دنبالم و من لحظه شماری میکردم واسه هرچی زودتر تموم شدن کار شینیون موهام،
دلم میخواست زودتر بریم و عکس های یادگاریمون و بگیریم و بعد هم تو مراسم عقدمون حسابی خوش بگذرونیم!
از میکاپ صورتم راضی بودم،
یه میکاپ ملایم با رژ کالباسی رنگ و حالا موهای ساده ام،
همه چیز همونجوری بود که میخواستم که دوست داشتم و بالاخره بعد از حدود چهل دقیقه کار موهام تموم شد.
از روی صندلی که بلند شدم،
تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم،
همون پیراهن و همون کفش و پوشیده بودم و البته حواسم بود که پخش نشم رو زمین و آبرو ریزی راه بندازم و تو خونه هم کلی تمرین کرده بودم!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_397 _سلام کوتاه نگاهش کردم و بی اینکه جوابش و بدم
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_398
با این میکاپ و این موها که هنرمندانه بسته شده بود همه چیز حتی فراتر از خوب،
عالی بود و این فقط نظر من نبود که حتی اون چند نفری که اینجا حضور داشتن هم حسابی از همه چیز تعریف و تمجید کردن...
از تماشای خودم تو آینه که دل کندم به سمت وسایلم رفتم،
گوشیم و برداشتم و شماره معین و گرفتم،
دیگه باید میومد دنبالم و میرفتیم که بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_جانم؟
یا صدای آرومی گفتم:
_سلام،
خواستم بگم من آماده ام و میتونی بیای دنبالم و...
نزاشت حرفم تموم شه:
_یه ماشین بگیر برو خونه ،
من یه کمی کارهام بهم ریخته الان نمیتونم بیام!
از تعجب چند ثانیه تا چند ثانیه چیزی نگفتم و دوباره صداش و شنیدم:
_با توئم جانا؟
میشنوی؟
و ادامه داد:
_نمیخواد بری،
الان رسولی و میفرستم بیاد دنبالت،
من واسه عقد خودم و میرسونم
نمیدونستم چیشده که پرسیدم:
_قراره عکاسیمون چی میشه؟
چیکار داری که آقای رسولی باید بیاد دنبال من؟
جواب داد:
_وقتی اومدم میگم،
عکاسی هم یه روز دیگه میریم ،
الان واقعا نمیتونم!
چاره ای نبود که قبول کردم:
_خیلی خب ، من تو سالنم.
بلافاصله صداش گوشم و پر کرد:
_ رسولی و میفرستم دنبالت
چیزی نگفتم و دوباره صداش تو گوشی پیچید:
_قول میدم امشب انقدر به جفتمون خوش بگذره که اصلا وقت نکنی بخاطر چهارتا عکس ناراحت باشی!
کمی آروم گرفتم:
_پس میبینمت،
زودتر کارهات و انجام بده...
این بار با کمی مکث گفت:
_همینکارو میکنم،
برام یه عکس بفرست ببینمت،
ببینم عروسم چه شکلی شده!
ریز ریز خندیدم:
_خوشگل تر از همیشه
صدای خنده هاش به گوشم رسید:
_پس واجب شد همین الان ببینمت،
یه عکس برام بفرست!
و برای فرستادن این عکس تماسمون قطع شد.
یه عکس سلفی از خودم براش فرستادم و طولی نکشید که آقای رسولی اومد...
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_398 با این میکاپ و این موها که هنرمندانه بسته شده
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_399
#معین
دیگه نمیتونستم با صدای پایین این مکالمه رو ادامه بدم که داد زدم:
_یعنی چی؟
یعنی چی که پول به جای اینکه به حساب من بیاد به حساب بابا واریز شده؟
یعنی چی آقای شجاعی؟
شجاعی،مترجم ایرانیِ عمر جواب داد:
_گفتم که،آقای شریف اینطور خواستن،
شما هنوز رسما جانشین آقای شریف نشدید و ما با شرکتی قرارداد بستیم که آقای شریف مدیرعامل و همه کارشه نه شما!
سرم داشت منفجر میشد:
_ولی شما با من قرارداد بستید،
من پای اون برگه هارو امضا کردم نه پدرم و حالا باید جوابگو باشید!
صدای ریلکس و آرومش سوهان روح بود:
_بهتره این مسئله رو با پدرتون حل کنید ،
من باید برم تا همینجاش هم توضیحات اضافه زیادی بهتون دادم درحالی که اصلا لازم نبود،
خدانگهدار!
گفت و گوشی و قطع کرد.
عصبی تلفن و رو میز کوبیدم،
قفسه سینم از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد و هیچ کنترلی رو خودم نداشتم،
درست امروز باید همچین مسئله ای پیش میومد و فقط این نبود!
از صبح خبرهای بد گوشم و پر کرده بود،
خبر افزایش سهام امیری، خبر واریز نشدن اون پولها ک خیلی روش حساب کرده بودم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_400
همه و همه دست به یکی کرده بودن تا من به این حال بیفتم اما یه چیز توی ذهمم باعث میشد تا بیشتر از قبل عصبی شم و اون هم اینکه به خوبی حس میکردم،
حس میکردم این اتفاق ها طبیعی نیست،
حس میکردم بابا داره تموم تلاشش و میکنه از ازدواج با جانا منصرف شم اما تموم کارهاش بی فایده بود!
من با جانا ازدواج میکردم و برام مهم نبود اگه اینطوری میخواست مانعم شه!
تازه از بیرون رسیده بودم،
مثلا میخواستم حلقه هارو بردارم و برم دنبال جانا اما نشد،انقدر به اینور و اونور زنگ زدم و درآخر هم دستم به جایی بند نشد که زمان از دستم در رفت و ناچار رسولی و فرستادم دنبالش...
همچنان بلند بلند نفس میکشیدم و از عصبانیتم ذره ای هم کم نشده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد،
با دیدن شماره بابا دندونام روهم چفت شد و جواب دادم:
_بله...
صدای بابا گوشم و پر کرد:
_چی گفتی به شجاعی؟
ما بعدا هم باید بتونیم با عمر کار کنیم!
پوزخند زدم:
_من چی گفتم؟
من چند ساله که با عمر کار میکنم و تا الان هیچ مشکلی نبوده ولی این بار شما همه چیز و خراب کردید،
این بار مثل یه پادو با من رفتار کردید نه مثل پسرتون و اعتبار من و زیر سوال بردید
برخلاف من بابا انقدر ها عصبی نبود،
اصلا دلیلی نداشت که بخواد عصبی باشه و شاید فقط نگران بهم خوردن روابط تجاریمون با عمر بود:
_من همچین رفتاری با تو نکردم،
فقط تو از یه سری مسائل در خصوص عمر و اون شرکت بی خبری،یه سری مسائل مهم که من هم به تازگی فهمیدم و توهم باید هرچی زودتر در جریانش قرار بگیری!
پرسیدم:
_من از چی بی خبرم؟
من بعد از این همه سال از چی بی خبرم؟
صدای نفس عمیق بابا تو گوشی پیچید:
_اینطوری نمیتونم بگم، پاشو بیا خونه باید باهم حرف بزنیم قبل از اینکه تموم توافقاتمون بااون شرکت بهم بخوره باید باهم حرف بزنیم!
حرفش و رد کردم:
_بمونه یه وقت دیگه، بااینکه شما دعوتم و رد کردید و گفتید تو مراسم عقد شرکت نمیکنید اما تا یکی دوساعت دیگه مراسم شروع میشه
و به طعنه ادامه دادم:
_راستی پگاه آماده شده؟
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_400 همه و همه دست به یکی کرده بودن تا من به این حا
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_401
طول کشید تا بابا جواب داد:
_من که بهت گفتم فقط باهات میام خواستگاری و هیچ موافقتی با ازدواجت بااین دختره ندارم،کاری هم به مراسم عقد خودسرانت ندارم، پاشو بیا خونه نیم ساعت بیشتر وقتت و نمیگیره بعد هم برو با اون دختره عقد کن!
قبل از اینکه بخوام مخالفت کنم گوشی رو قطع کرد.
هنوز تا شروع مراسم وقت بود و شاید اگه میرفتم و با بابا حرف میزدم اوضاع بهتر میشد و بااین اعصاب داغون به مراسم نمیرفتم که بلند شدم،حلقه هارو برداشتم و راهی شدم،بعد از صحبت با بابا باید سریع خودم و میرسوندم به تالار ،تالاری که آقای علیزاده تدارک دیده بود...
خیلی طول نکشید که رسیدم،
حال نامیزونم باعث شده بود تا ماشین و پرسرعت برونم و زودتر از زمان همیشگی رسیده بودم!
ماشین و تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم،
قدم هام و تند و تیز برداشتم و همزمان با ورود به داخل خونه نگاهی به اطراف انداختم،
خبری از بابا و مامان نبود و فقط پگاه و دیدم،
پگاهی که هنوز آماده نشده بود!
به سمتم که اومد،سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد نگاهی به سر تا پاش انداختم:
_برو آماده شو،
چیزی تا مراسم نمونده!
نگاهش و تو صورتم چرخوند،
نگاهی که مثل همیشه نبود و سریع رو ازم گرفت:
_خاله اینا بالان،
میرم صداشون کنم!
گفت و راه افتاد و من دوباره تکرار کردم:
_بعدش هم برو آماده شو
رو پله دوم ایستاد، همونطوری نگاهم کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد!
تا چند روز پیش که خوشحال ازدواجم با جانا بود اما نمیدونم حالا چش شده بود و امروز انقدر دغدغه داشتم و وقتم کم بود که نتونستم ازش بپرسم چرا حالش میزون نیست و پگاه خیلی زود از دایره دیدم خارج شد…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_401 طول کشید تا بابا جواب داد: _من که بهت گفتم ف
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_402
با دیدن بابا که داشت میومد پایین،
با فاصله کمی رو به روی پله ها به انتظارش ایستادم و گفتم:
_چیشده؟
چی باعث شده شما از عمر بخواید پول قرارداد جدید و به حساب من واریز نکنه؟
قراردادی که براش جون کنده بودم!
روبه روم که ایستاد،نگاهی بهم انداخت:
_بهت میگم،فعلا بریم بشینیم
و با صدای رسایی خطاب به تهمینه گفت:
_دوتا فنجون قهوه برای ما بیار
از جام تکون نخوردم:
_من وقت قهوه خوردن ندارم،
باید برم!
بابا ابرو بالا انداخت:
_کجا بااین عجله؟
نگاهم تو چشماش چرخید:
_نکنه یادتون رفته؟
من امروز با جانا عقد میکنم،
امروز باهاش ازدواج میکنم!
دستش و رو شونم گذاشت،
آرامشش برام عجیب بود،
عجیب بود که بهم اخمی نکرد،
که صداش و بالا نبرد و بازهم از مخالفتش نگفت و تکرار کرد:
_بریم بشینیم!
قدم از قدم برنداشتم:
_گفتم باید برم!