💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_462
از پله ها بالا رفتم،خودم و به اتاق بابا که درش باز بود رسوندم و با دیدن مامان و بابا که هر دو توی اتاق بودن در زدم و وارد شدم:
_سلام...
جلوتر رفتم،بابا روی تخت دراز کشیده بود و رنگ به صورت نداشت و حالا همه توجهم به اوضاع بابا بود و نه هیچ چیز دیگه ای که رو لبه تخت کنارنشستم،
هیچوقت اینجوری مریض حال ندیده بودم و طاقت اینطور دیدنش روهم نداشتم که گفتم:
_چیشده؟
شما که سالم و سرحال بودید...
صدای ضعیفش گوشم و پر کرد:
_با رویا چیکار کردی؟
و مامان ادامه داد:
_امیری اومده بود اینجا،میگفت تو با قول و قرار ازدواج دخترش و گول زدی،میگفت دخترش و...
نزاشتم مامان ادامه بده:
_من همچین کاری نکردم
و دوباره رو کردم به بابا:
_واسه همچین مزخرفاتی به این حال افتادین؟
بابا سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_به گوشش رسیده که میخواستی بااون دختره ازدواج کنی و رویارو پس زدی،سهامش و اضافه کرده،همه سهامدارهارو کشیده سمت خودش و همه چیز و داره از چنگمون درمیاره!
قیافم گرفته شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_463
_یعنی کیهانی و علوی هم جزو دار و دستش شدن؟
مامان جواب داد:
_همه سهامدارها!
بابا ادامه داد:
_نمیدونم با چه وعده و وعیدی اما داره کاری میکنه که همه پشتمون و خالی کنن،ما داریم همه چیز و از دست میدیم و به زودی امیری جانشین من میشه اونوقت همه تلاشم ،
همه عمری که پای این تشکیلات گذاشتم حروم میشه، همه سختی هایی که کشیدیم بی ثمر میشه!
قیافم گرفته شد،
امیری داشت چیکار میکرد؟
داشت سهامدارهایی رو جذب خودش میکرد که فکر میکردم وفادار ترینن؟
اعصابم بهم ریخته بود،
کلافه بودم که گفتم:
_خب ماهم سهام میخریم،
ماهم به بقیه سهامدارها وعده میدیم،
اصلا پست و مقامشون و ارتقا میدیم هرکاری لازم باشه میکنیم تا اون مرتیکه نتونه شرکت و از شما بگیره!
بابا نفس عمیقی سر داد:
_نمیشه،حالا دیگه حتی اگه خونه روهم بفروشیم نمیتونیم به اندازه امیری و دار و دستش سهامدار شرکت خودمون باشیم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_464
دندونهام از عصبانیت روی هم چفت شد،
بااینکه میدونستم با ازدواجم با جانا جانشینی بابا رو از دست میدم اما هرگز نمیخواستم امیری بابارو تبدیل به زیر دست خودش کنه،
نمیخواستم شرکتی که براش جون کنده بودیم انقدر راحت مال یکی دیگه بشه که گفتم:
_حالا...
حالا باید چیکار کنیم؟
دست مامان و روی شونم حس کردم،
نوازشوار دستی روی شونم کشید و با صدای آروم و پر خواهشی گفت:
_با رویا ازدواج کن...
میدونم علاقه ای بهش نداری...
میدونم به دروغ اون حرفهارو به پدرش زده و باعث جری شدن امیری شده
میدونم این حرفهاش بهونه ای شده تا پدرش بی رودربایستی بخواد همه چیز و از چنگمون بیرون بیاره اما تو نباید بزاری...
تو تنها وارث همه اون چیزی هستی که امیری میخواد مال خودش کنه...
نزار همه چیز و از دست بدیم...
بزار این دم و دستگاهی که پدرت براش جون کنده نسل به نسل بین شریف ها بچرخه،
اول تو و بعد هم پسرت!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_464 دندونهام از عصبانیت روی هم چفت شد، بااینکه می
پارت465بخونید عزیزان❤️👆🔥
پارت 465رو اینجا دنبال کنید❤️👇
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
کانال وی ای پی به پارتهای فوق هیجانی رسیده و چهارصد پارت جلو تره میتونی بیای با قیمت 15خریداری کنی تخفیف فقط تا جمعه از شنبه اینده گرون میشه❌👇❤️
@setaraaaam
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_465
صدای نفس کشیدنم بلند شد،
نه تا حالا بابارو به این وضع دیده بودم و نه هیچوقت لحن صدای مامان انقدر ملتمسانه شده بود،
انگار امیری داشت همه چیز و از چنگمون درمیاورد بااین وجود کاری از من ساخته نبود،
من واسه گفتن خبر ازدواجم با جانا به اینجا اومده بودم و حالا که هرسه مون سکوت کرده بودیم فرصت شد تا بهم یادآوری بشه و سکوت اتاق و شکستم:
_من نمیتونم با رویا ازدواج کنم...
بابا دستم و فشرد:
_ولی جز این هیچ راهی نیست،
امیری نه تنها همه چی و ازمون میگیره که حتی برات حاشیه هم درستت میکنه،
اون از هیچی نمیترسه اون شده قید آبروی دخترش و میزنه و تورو زیر سوال میبره!
سری به اطراف تکون دادم:
_با همه اینها بازم نمیتونم!
بابا با وجود مریض حالی با وجود گرفتگی صداش،تو صورتم داد زد:
_چرا؟
چرا دست از لجبازی برنمیداری؟
چرا نمیفهمی همه چیز عشق نیست؟
چرا نمیفهمی فقط اینطوری میتونیم از دارایی هامون مراقبت کنیم؟
دستی تو صورتم کشیدم،
حالا دیگه وقتش بود که جواب دادم:
_چون من ازدواج کردم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_466
بابا دیگه حتی پلک هم نمیزد،
مامان روبه روم ایستاد:
_ازدواج کردی؟
کِی؟
با کی؟
از روی تخت بلند شدم،
صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم:
_با جانا، کم کم داره میشه یک ماه!
مردمک چشم مامان تو کاسه تکون خورد،
دهن باز میکرد تا چیزی بگه اما انگار نمیتونست و من که هنوز حرف برای گفتن داشتم ادامه دادم:
_به هیچکس نگفتم چون یکبار عقد بهم خورد،
رویا باعث بهم خوردنش شد و میخواستم اون از این ماجرا باخبر نشه بخاطر همین بی سر و صدا عقد کردیم و ...
مامان بین حرفم پرید،
انگار از شوکی که بهش وارد شده بود کم شده بود:
_دیگه هیچی نگو!
صداش میلرزید...
چند قدمی عقب رفتم،
سکوت بابا و فقط بلند بلند نفس کشیدنش برام عجیب بود،
فکر میکردم با فهمیدن ماجرا داد و فریاد بلند تری راه میندازه اما حالا فقط قفسه سینش بالا و پایین میشد که یهو دستش و روی قلبش گذاشت و درحالی که انگار نفسش به سختی بالا میومد قیافه دردمندی به خودش گرفت!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_467
نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته اما نگران حالش بودم، حال بابا انگار داشت بد و بدتر میشد که دست از تقلا برای نفس کشیدن برداشت و چشم هاش بسته شد!
سریع اورژانس خبر کردم،
حال بابا خوب نبود،
حالش اصلا خوب نبود و سریع به بیمارستان منتقل شد،
مامان همراهش رفت ومن پشت سر امبولانس تومسیر نزدیکترین بیمارستان به اینجا بودم…
تموم تنم یخ کرده بود،اگه اتفاقی برای بابا میفتاد تاب نمیاوردم وحالا با رسیدن به بیمارستان ،ماشین و توپارکینگ پارک کردم و تموم مسیر و دویدم،
آمبولانس قبل از من رسیده بود و بابارو انتقال داده بودن به داخل که خودم وبهشون رسوندم…
انتظار پشت این اتاق در بسته سخت بود،
آروم و قرار نداشتیم،
نه من و نه مامان و میخواستیم بدونیم بابا در چه حالیه،
بابایی که با چشم های بسته به بیمارستان منتقل شده بود!
همین که در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد به سمتش رفتم و مامان قبل از من خودش و به دکتر رسوند و پرسید:
_چیشده آقای دکتر؟
حال همسرم چطوره؟
دکتر که مرد میانسالی بود جواب داد:
_ایشون دچار سکته قلبی شدن!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_468
مامان به صورتش زد و من پرسیدم:
_سکته؟
دکتر سری تکون داد:
_خوشبختانه سکته رو رد کردن اما باید تحت نظر باشن،لطفا کارهای بستری ایشون و انجام بدید میخواست بره اما مانعش شدم:
_الان، الان حالش چطوره؟
و دکتر بازهم جواب داد:
_خطر برطرف شده،
رفته رفته بهتر میشن...
گفت و از کنارمون رد شد و رفت،
با رفتنش مامان با صدای بغض آلودی اسمم و به زبون آورد:
_دیدی معین؟
دیدی چیکار کردی؟
تا خواستم چیزی بگم دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_رفتی بی خبر بااون دختره ازدواج کردی نگفتی همه زندگی بابات،همه اون چیزی که تموم عمر براش جون کنده با ازدواجت با رویاست که پابرجا میمونه!
چشماش خیس بود:
_تو اصلا به ما فکر کردی؟
به من؟
به پدرت فکر کردی؟
و سرش و بین دست هاش گرفت و به سمت صندلی هایی که کمی باهامون فاصله داشت رفت،با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم،مامان که روی صندلی نشست روبه روش ایستادم:
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_468 مامان به صورتش زد و من پرسیدم: _سکته؟ دکتر س
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_469
_من هیچوقت نمیخواستم این اتفاق بیفته،
من فکر همه جاش و کرده بودم،
من میخواستم سهام شرکت و بخرم اما خودتون مانعم شدید،
خودتون سنگ انداختید جلوی پاهام و...
قطره اشکی از گوشه چشم هاش سر خورد و مسیر گونه اش و طی کرد:
_ما نمیتونستم همه داراییمون و به اسم دختری بزنیم که نمیشناختیمش،
ما پول کافی برای اینکه باقی سهامدارهارو بکشیم سمت خودمون نداشتیم،
بفهم،بفهم که اشتباه کردی،
بفهم که تو باعث این حال باباتی!
تو با دیدن اون دختره همه چیز و فراموش کردی،فراموش کردی پدر و مادری داشتی الان هم برو، اینجا بودنت چیزی و درست نمیکنه!
نمیخواستم برم،نمیخواستم تو این شرایط تنهاشون بزارم که قدم از قدم برنداشتم:
_اوضاع اینطور نمیمونه،
من برای حل این مشکل یه فکری میکنم،
من نمیزارم...
بین حرفم پرید:
_تا چند روز دیگه جلسه ای که جانشین پدرت و تعیین میکنه برگزار میشه تو این چند روز هیچ کاری از ما ساخته نیست،
ما همه چیزمون و مفت و مجانی به امیری باختیم!
چشم هام و بستم و دوباره باز کردم،
نمیتونستم شاهد این اتفاقات باشم؛
نمیتونستم اجازه بدم امیری با زرنگ بازی همه چیز و از چنگ بابا در بیاره که با کلافگی گفتم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_470
_بالاخره باید یه راهی باشه،
بابا نباید تسلیم امیری بشه!
گفتم و شروع کردم به قدم زدن،
قدم میزدم و با خودم فکر میکردم،
به هر چیزی فکر میکردم،
دنبال هر راهی بودم تا از این مخمصه بیرون بیایم و هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید که صدای مامان به گوشم رسید:
_فقط یه راه هست!
چند قدمی باهاش فاصله داشتم که خودم و بهش رسوندم و نگاه منتظرم وبهش دوختم:
_چه راهی؟
نمیدونم چرا اما پرسید:
_به جز من و بابات دیگه کی از ازدواجت بااون دختره با خبره؟
متعجب جواب دادم:
_هیچکس،فقط پدر و مادر جانا با خبرن با یکی از دوستام و راننده ام!
رو پاهاش ایستاد:
_از بابت اون دونفر خیالت راحته؟
میدونی که رانندت و دوستت به کسی چیزی نمیگن؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_چرا این سوالهارو میپرسید؟
با پشت دست نم صورتش و گرفت و جواب داد:
_تو...
تو هنوزهم باید با رویا ازدواج کنی،
بی اینکه کسی از ازدواجت با اون دختره جانا باخبر بشه!
جا خورده ابرویی بالا انداختم:
_چی میگید مامان؟
من متاهلم من زن دارم!
سری به اطراف تکون داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_471
_فراموش کن که بااون دختر ازدواج کردی،
با رویا ازدواج کن ما فقط اینطوری میتونیم همه چیز و از چنگ امیری بیرون بیاریم!
نفس عمیق و کلافه ای کشیدم:
_من نمیتونم همچین کاری با جانا بکنم!
دوباره اشک هاش سرازیر شد:
_میتونی نظاره گر نابود شدن پدرت باشی؟
این بار خطر از بیخ گوشمون گذشت ولی معلوم نیست بعد از اینکه امیری صاحب همه چیز بشه بابات به چه حالی بیفته!
دستی تو موهام کشیدم، نه یکبار،
چند بار موهام و زیر و رو کردم،
خون به مغزم نمیرسید،
نمیدونستم باید چیکار کنم،
نه میتونستم بابارو تو این حال رها کنم و نه میتونستم به جانا خیانت کنم،
به جانایی که هنوز مهر عقدمون خشک نشده بود!
خودم و روی صندلی انداختم و گفتم:
_من نمیتونم جانارو طلاق بدم و درست نیست زن دوم بگیرم!
مامان کنارم نشست:
_نیازی نیست طلاقش بدی من میدونم دوستش داری،نیازی هم نیست که از این ماجرا چیزی بهش بگی تو میتونی بعد از اینکه همه چیز و از امیری پس گرفتی رویارو طلاق بدی!
لبخند تلخی زدم:
_این حرفها از شما بعیده،
شما بعد از این همه مدت اونهارو نشناختید؟
نمیدونید چه هفت خط هایین؟
نگاهش به چشم هام خیره موند:
_این تنها راهه نجاتمونه،
فقط این ازدواج میتونه هممون و نجات بده و امیدوارم که من و پدرت و به حال خودمون رها نکنی چون این حقمون نیست!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_472
#جانا
شالم و رو سرم مرتب کردم و نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم،آماده شده بودم و منتظر رسیدن معین بودم که گوشیم زنگ خورد،خودش بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_سلام
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام من پایین منتظرتم!
زیرلب باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم،
دیشب نشد بیاد به دیدنم و حالا تو این عصر سرد پاییزی،چرخ زدن تو شهر دلچسب بود که کیفم و برداشتم و مشغول پوشیدن کفش هام شدم و همزمان خبر رفتنم و به مامان دادم:
_مامان من دارم میرم،زود برمیگردم!
صداش از تو اتاق به گوشم رسید:
_مراقب خودت باش!
زیرلب چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم،دلتنگ بودم که بعد از پیاده شدن از آسانسور تند تند قدم برداشتم و از ساختمون بیرون زدم،تو ماشین منتظرم بود که لبخند دندون نما و گله گشادی بهش زدم و سوار شدم.
توقع داشتم مثل من دلتنگ باشه و با شور و شوق ازم استقبال کنه اما اینطور نشد که مختصر جواب سلام و احوالپرسیم و داد و ماشین و به حرکت درآورد!
صورتش گرفته بود و از اخم های توهمش میشد فهمید یه اتفاقی افتاده که پرسیدم:
_چیزی شده؟