eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو‌ آینه نگاهش کردم: _با معذرت خواهی هم درست نمیشه، اصلا چطور دلت اومد؟ سرش و‌عقب کشید و گفت: _اون روی نه چندان خوب و مهربونم بالا اومد چون نمیتونستم حرفهات و‌بشنوم! چیزی که نگفتم دوباره مشغول شونه زدن موهام شد و در نهایت خودش هم موهام و بست... نه مثل من خشن ،آروم و ناشیانه و شل و ول موهام و با کش مو بست: _معذرت میخوام بابت اون شب، دیگه هیچوقت همچین کاری نمیکنم! دستی به موهام زدم نمیخواستم این بحث ادامه پیدا کنه که به سمتش برگشتم: _اینطوری که تو موهام و بستی از در بیرون نرفته باز میشه! با اعتماد به نفس جواب داد: _من که اینطور فکر نمیکنم، خیلی خوب کارم و انجام دادم! دیگه دست به موهام نزدم،لباس هایی که میخواستم بپوشم و از تو کمد بیرون آوردم و از جایی که معین هنوز اینجا حضور داشت گفتم: _برو بیرون میخوام لباس عوض کنم! چشم گرد کرد: _خب عوض کن! نگاهم و که بهش دوختم ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _یعنی هنوزهم از من... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _راحت نیستم! نشست رو تختم و سرش و به سمت دیگه ای چرخوند: _من نگاهت نمیکنم عوض کن! با شک و تردید نگاهش کردم و شروع کردم به عوض کردن لباس هام البته تموم حواسم پی این بود که یه وقتی سر برنگردونه انگار که تا به حال تنم و ندیده بود! میخواستم بلیزم و تنم کنم که یهو سر چرخوند و همین برای جیغ نه چندان بلندم کافی بود: _گفتی نگاه نمیکنی! پوفی کشید و دوباره ازم رو برگردوند: _جالبه به زن خودمم نمیتونم نگاه کنم! بلیز و پوشیدم و جواب دادم: _الان میتونی نگاه کنی! بلیز و شلوار جینم و پوشیده بودم که از روی تخت بلند شد: _خوبه... مرسی که اجازه دادی مثل اونوقتا که منشیم بودی ببینمت! پالتوی سبز چهارخونم و پوشیدم و جواب دادم: _جناب رئیس حالا کجا قراره بریم؟ تو آینه نگاهی به خودش انداخت و جواب داد: _رستوران مورد علاقم و امشب میتونی هرچی که دوست داری سفارش بدی؛ مهمون من! شال مشکیم و روی موهام انداختم و گفتم: _نه پس من حساب میکنم! و به این ترتیب بعد از گذشت چند دقیقه از خونه بیرون زدیم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میز شام که چیده شد، بعد از مدتها اشتهام باز شد... مثل همون وقتایی که هرچی میخوردم سیر نمیشدم حس میکردم امشب هم غذا خوردنم حداقل یک ساعتی طول میکشه! دسرها و استیک توی بشقابم همه صدام میزدن، همه منتظر بودن توسط من خورده بشن که در اولین قدم،چنگالم و برداشتم، هوس گوجه گیلاسی کرده بودم و میخواستم اون چندتا دونه که تو ظرف سالادم بودن و بخورم اما همینکه چنگال و دست گرفتم و خواستم اون گوجه هوس انگیز و بخورم گوجه از زیر چنگالم در رفت و صاف خورد تو پیشونی معینی که خیلی عاشقانه زل زده بود بهم اما گوجه که تو پیشونیش خورد و بعد هم افتاد روی زمین اون نگاه های عاشقانش دود شدن و رفتن هوا ،دستش و رو پیشونیش کشید و من به خنده افتادم، دیگه خبری از پرستیژ خاص و همیشگیش نبود و یه گوجه گیلاسی باعث این اتفاق بود که تا جایی که تونستم خندیدم و معین فقط بلند بلند نفس میکشید: _فکر میکردم وقتی بگیرمت دیگه با دیدنم هول نمیشی و دست و پا چلفتی بازیات تموم میشه،ولی اشتباه میکردم! بین خنده هام ادای نق زدنهاش و درآوردم و گفتم: _تیر که نخوردی یه گوجه خورده تو پیشونیت، اصلا هم قصد و نیتی پشتش نبود!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 عمیق نفس میکشید: _حتما... حتما همینطوره که تو میگی! و با چشم به غذام اشاره کرد: _غذات و بخور! با شیطنت گفتم: _دیگه عاشقانه نگاهم نمیکنی؟ چشم که گرد کرد ادامه دادم: _فکر میکردم تموم مدتی که غذا میخورم قراره نگاه های عاشقانت به من باشه و از دیدن من درحالی که افتخار دادم و باهات اومدم بیرون و حالا جلوت نشستم و دارم غذا میخورم لذت میبری! لبخند دندون نمایی زد،نه از روی رضایت از روی حرص و عصبانیت: _چرا عزیزم... نگاهت میکنم به شرطی که بیخیال خوردن اون گوجه ها بشی یا حداقل با چنگال نخوریشون! نگاهم و به سالادم دوختم: _یه خانم متشخص هیچوقت با دست سالاد نمیخوره و دوباره چنگال و به سمت اون گوجه های قرمز و براق بردم و این بار با دقت فراوون موفق شدم یکیشون و گیر بندازم و این اتفاق بیشتر از من برای معین خوشایند بود که نفس عمیق و آسوده ای کشید و البته از جایی که میدونست حواسم بهش هست نگاهش و روم نگهداشت و لبخند زد و من مشغول خوردن سالاد و بعد هم غذام شدم... آروم غذا میخوردم،مثل قبل تند تند همه چیز و روهم نمیریختم و معین هنوز داشت نگاهم میکرد البته نه با اشتیاق اون دقایق اول و بیشتر انگار گشنش بود که هر چند ثانیه یکبار سیب گلوش بالا و پایین میشد و من بالاخره دلم به رحم اومد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چرا چیزی نمیخوری؟ بازهم از همون لبخندها زد: _چون دارم از نگاه کردنت درحالی که غذا میخوری لذت میبرم، مگه همین و نمیخواستی؟ غذای توی دهنم و قورت دادم و جواب دادم: _ولی قیافت شبیه آدمهایی نیست که دارن لذت میبرن! سر تکون داد: _اشتباه میکنی عزیزم و درست در همین لحظه صدای غار و غور شکمش همچین بلند به گوشم رسید که انگار دل و رودش سعی داشتن خودشون مستقیما به گوشم برسونن که دارن از گشنگی تلف میشن! متقابلا لبخندی تحویلش دادم: _غذات و بخور، بهت این اجازه رو میدم! بازهم نفس کشید... انگار این دقیقه ها براش خیلی پر هیجان و نفسگیر دنبال میشد و بالاخره شروع کرد به غذا خوردن... و من لابه لای غذا خوردنم، وقتی که غذام و میجویدم، وقتی که نوشیدنیم و سر میکشیدم حواسم بهش بود... امشب بعد از روزها و شب هایی که بهم سخت گذشته بود،داشت خوش میگذشت و هیچکس جز معین نمیتونست دوباره این روی خوش زندگی رو به من برگردونه... نیم ساعتی طول کشید تا از رستوران بیرون زدیم... هوا دیگه پاییزی نبود... زمستونی بود و سرد!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر سرد که دستهام تو جیبم مشت شد و بیشتر از هروقتی مشتاق سوار ماشین شدن بودم. معین که ماشین و به حرکت درآورد با صدای سرما زده ای گفتم: _هوا خیلی سرد شده تایید کرد: _فکر میکنم برلین هم همینقدر سرد باشه، لباس های گرمت و جمع و جور کن و اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو... سر چرخوندم به سمتش: _کی میریم؟ جواب داد: _خیلی زود، نهایتا تا سه چهار روز دیگه! با کمی مکث گفتم: _ولی هنوز تا عمل مامان وقت داریم... سر تکون داد: _باید زودتر بریم، مامانت میتونه چند روز قبل از عمل بیاد پیشمون،اگه بخوای ترتیب این کار و میدم... نگاهی به بیرون انداختم: _نمیدونم... باید باهاش حرف بزنم بعد بهت میگم... جواب داد: _میخوام بعد از راه اندازی شرکت بازهم منشیم باشی! با خنده گفتم: _اینطوری که به دو روز نمیکشه و اخبار به گوش خانوادت میرسه! نوچی گفت: _فکر اونجاشم کردم،یه کمی تغییر قیافه و یه اسم و فامیلی جدید کار و حل میکنه! قیافه حق به جانبی گرفتم: _من به خاطر این بازیا صورتم و به هیچ جراحی نمیسپارم! همزمان با قرمز شدن چراغ چهارراه، ماشین و متوقف کرد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد: _جراح چیه جانا؟ فیلم هندی زیاد نگاه میکنی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شونه بالا انداختم و معین ادامه داد: _منظورم از تغییر قیافه اینه که مثلا موهات و رنگ کنی،البته یه رنگی که من دوست داشته باشم و حتما هم خودم انتخابش میکنم یا مثلا یه عینک ظریف به چهرت اضافه کنی فقط هم محض احتیاط، چون اونور خبری از اون آنتن های تو شرکت نیست و من فقط یکی دونفری که مورد اطمینانم باشن و با خودم میارم بقیه هم که اصلا تورو نمیشناسن و تازه قراره باهاشون آشنا بشی! تکیه دادم به صندلیم: _پس دوباره یه داستان جدید شروع میشه... و قبل از اینکه معین چیزی بگه با دیدن دونه های ریز برف که از آسمون فرود میومدن لبخند عمیقی روی لبهام نشست و همزمان با نشستن چندتا دونه از مروارید های آسمونی روی شیشه ماشین ذوق زده گفتم: _برف... داره برف میباره! و این اولین برف امسال بود که معین سرخم کرد برای دیدن آسمون برفی امشب و همزمان چراغ راهنمایی سبز شد و معین با تاخیر و با بلند شدن صدای بوق ماشین های پشت سرمون که انگار توجه چندانی به این مروارید بارون نداشتن ماشین و به حرکت درآورد: _امشب شب قشنگیه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یک ساعتی که تو خیابون ها سر کردیم راهی خونه شدیم. نه خونه من، به مامان اطلاع دادم و قرار بود امشب و تو خونه معین بگذرونیم.. وارد خونه که شدیم شال و پالتوم و درآوردم و روی مبل نشستم: _یاد اون شب افتادم که از شمال برگشتیم و بااینکه کار زیادی نداشتیم اما نزاشتی تا صبح برم خونه! هنوز ننشسته بود بااین وجود ابرویی بالا انداخت: _ولی من فکر میکنم کار داشتیم وگرنه که نمیگفتم بمونی! پا روی پا انداختم: _کار نداشتیم و تو نزاشتی برم خونه چون از همون موقع درگیرم شده بودی! خندید: _من واقعا چیزی در این مورد یادم نیست، تنها چیزی که یادمه اینه که تو از همون اول دنبال یه راهی بودی که نزدیک من باشی مثلا وقتی از هتل اخراح شدی گشتی گشتی و یهو از شرکتم سردرآوردی و به آب و آتیش زدی که استخدامت کنم! چشمام گرد شد: _من گشتم و شرکتی و پیدا کردم که تو رئیسشی؟ من اگه میدونستم آدمی که تو هتل به خاطر یه کت اون آبرو ریزی و راه انداخته تو اون شرکته عمرا نمیومدم اونجا! شونه ای بالا انداخت و روبه روم نشست:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اینطوره؟ سر تکون دادم: _دقیقا همینطوره، بعد از اون ماجرای هتل دلم نمیخواست حتی گذری و تو خیابون ببینمت! با خنده سر تکون داد: _اون کت واسه من خیلی مهم بود و تو باعث خراب شدنش شدی! کمی خم شدم روبه جلو: _چرا؟ مگه اون کت چه چیز خاصی داشت؟ جواب داد: _یادگاری بود... یادگاری از جوونی های پدرم و البته اون کت از پدربزرگم بهش رسیده بود! چندباری پشت سرهم پلک زدم: _یعنی من به یه میراث خانوادگی آسیب زدم؟ اصلا اون کت اونجا چیکار میکرد؟ تایید کرد: _اگه بابام بفهمه چه بلایی سر اون کت آوردی حتما برخورد سختی باهات میکنه! و با نفس عمیقی جواب سوال دومم و داد: _اون هتل قبل از اینکه تبدیل به یکی از بهترین هتل های تهران بشه، یه مسافرخونه بزرگ و قدیمی بود که پدر پدرم اونجارو مدیریت میکرد البته زمینش به این وسعت نبود و بابا با خرید زمین های اون اطراف تونست اون مسافر خونه رو تبدیل به هتل کنه... سر تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _پس بخاطر اینه که شما نمیخواید به این سادگی ها همه چیز و بسپارید به امیری؟ نفس عمیقی کشید: _امیری و بابا رفقای خیلی قدیمین، چند سال پیش که میخواستیم شرکت و کارخونه رو ارتقا بدیم امیری خیلی به بابا کمک کرد اما در ازای اون کمک ها سهام کارخونه رو خرید، همون وقتی که برندمون هنوز مطرح و معروف نشده بود اینکارو کرد و بعد از گذشت چند سال وقتی همه چیز خوب پیش رفت وقتی اون شرکت و کارخونه و هتل زبون زد خاص و عام شدن متوجه شدیم دیگه خبری از رفاقت نیست، از اون رفاقت هیچ چیز نمونده بود... بابا و امیری رقیب هم شدن و بااینکه مدیریت اون شرکت حق مسلم بابا بود اما امیری همیشه درحال سنگ انداختن بود هرچند تا بازنشستگی بابا موفق نشد و حالاهم که داره تموم تلاشش و میکنه که من جانشین بابام نشم... بلند شدم و به سمتش رفتم، کنارش روی مبل نشستم و گفتم: _و تو بخاطر من... بخاطر ازدواج با من که انقدر سریع و با عجله اتفاق افتاد ممکنه همه چیز و از دست بدی! لبخندی تحویلم داد: _من همه تلاشم و میکنم،روزهایی که آلمانیم قرار نیست فقط به فکر تاسیس شرکت جدید باشم، میخوام با همه سهامدارها در ارتباط باشم،میخوام اونارو بکشم سمت خودم! لب زدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _و اگه نشد؟ شونه بالا انداخت: _من خیلی امیدوارم که با کمک تو بتونم این کار و انجام بدم ولی اگه نشد از خیر جانشینی بابا میگذرم ،باباهم بالاخره بااین موضوع کنار میاد! قیافم گرفته شد: _بازهم بخاطر من همه چیز و از دست میدی! سری به اطراف تکون داد: _من حتی اگه اون شرکت و جانشینی باباروهم از دست بدم ،یه شرکت دیگه راه میندازم و هرجور شده پوزه امیری و به خاک میمالم! با صدای آرومی گفتم: _ولی موضوع که فقط یه شرکت ساده نیست... مگه میشه به این راحتیا یه شرکت به اون عظمت راه انداخت؟ یه شرکت با اونهمه کارمند که بعید میدونم اسم همشون و بدونی و تازه فقط بحث شرکت نیست ،کارخونه روهم از دست میدی، کارخونه ای که تولیداتش حرف اول و تو بازار میزنه،کارخونه ای که اونهمه صادرات به خارج از کشور داره و بعد هم اون هتل،هتلی که حفظ کردنش حتما برای تو و خانوادت خیلی مهمه! تو فکر فرو رفت، انگار که داشت همه چیز و از نظر میگذروند و با تاخیر گفت: _همه تلاشم و میکنم که چیزی و از دست ندم تکیه دادم به مبل: _میدونی معین... نگاهش روم بود،ادامه دادم: _داشتم فکر میکردم اگه تو بخاطر من بخاطر اینکه با رویا ازدواج نکردی همه چی و از دست بدی،میتونم خودم و ببخشم یا نه! دستش و رو پاهام حس کردم، من و به سمت خودش کشید و بعد هم چونم و لای دوتا انگشتش گرفت: _گوش کن جانا...