17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ| مسیر خوب زندگی مسیر اربعینه
🎙بانوای حاج محمود کریمی
#اربعین
┈••✾🏴✾••┈
دختࢪان بـهشتے
ساجده #پارت_80 فاطمه+فکر کنم اومده دنبالت...ما رفتیم دیگه خداحافظ _اعع کجا دستشون رو گرفتم و باهم
ساجده
#پارت_81
کنار جدول پارک کرد
+خب پیاده شو بشین جایِ من ، با این رانندگی خیلی آسونه دنده اتوماته
چرا خب انقدر یهویی....دست هام یخ کرده بود
_میخوایی بزاریم برای بعد
لبخندی بهم زد
+پیاده شو هواتو دارم
کمبربند اش رو باز کرد و پیاده شد.
از ماشین پیاده شدم و چادرم رو مرتب کردم و روی صندلی راننده نشستم.
_واییی چقدر وحشتناکه.
منتظر به علیرضا نگاه کردم...به تبعیت از اون کمربندم رو بستم.
+خب آماده!
لبخندی زدم
_بله
اشاره ای به جلوم کرد
+خب ببین عزیزم...اون دوتا پدال گاز و ترمزِ....می خوای استارت بزنی باید پات رو رویِ ترمز بزاری
و اینکه دنده حتما خلاص باشه!
کار با دنده و فرمون و تنظیم کردن آینه رو بهم یاد داد.
+خب حالا بسم الله
_بسم الله الرحمن الرحیم
سوییچ رو چرخوندم و ماشین روشن شد
_اععع علیرضا....روشن شد
چرا نمیره!؟
خنده ای کرد.
+خب دختر خوب...من که گفتم پات رو آروم از رویِ ترمز بردار
_ایییی...فهمیدم..بزار از اول
+نه نمی خواد...
آروم بردار...
حالا بزن تو دنده
_کدوم دنده
+جلو دیگه
ی نگاهی به دنده انداختم....جلو کدوم بود...آهااا R😌
تا زدم فرتی رفتیم عقب.
هی به جلو نگاه می کردم هی می رفتیم عقب
_علیییییی
علیرضا همینجور می خندید...که زد دندهP و ماشین ایستاد.
زدم رو پیشونیم
_شانس آوردیم خلوت بود
+آره دیگه...گفتم بریم ی جای خلوت
حالا اشکالی نداره که....بزن دنده D
دنده رو عوض کردم و حرکت کردیم.
تمام مسیر و زیگزاگی رفتم و تمام مدت دست علیرضا رو فرمون بود
+ثابت بگیر...ببین
_نمیشه خودش می چرخه.
+دفعه اول عزیزم...سعی کن میشه
همه تلاشمو میکردم که باز گند نزنم ولی باز ماشین وسط راه خاموش شد.
نگاهی به علیرضا کردم که در مرز منفجر شدن بود.
_اع علیرضا این ماشینت خرابه هاا!
نکنه بنزین تموم کرده
برگشتم سمت علیرضا و در کمال اعتماد به نفس گفتم:
_ماشین بدون بنزین میدی دست من
دستی به صورت اش کشید و با خنده گفت:
+نههه...نههه..فقط پات رو از رو گاز برندار!
با دست زدم رو فرمون
_عههه...من نمی خوام اصلا
علیرضا از شدت خندیدن سرخ شده بود.
_بخند راحت باش
خنده ای کرد در همون حالت گفت
-معذرت می خوام....خیلی باحال بودی.
دستمم از رو فرمون برداشتم کمربند باز کردم
_اصلا نمیخوام بیا بریم
+چرا قربونت برم..؟ اشکال نداره
من خودم سر رانندگی دوبار رد شدم طبیعیه
_الان دیگه نه....بسه...نمی خوام
لبخندی زد
+چشم هر چی شما بگی
از ماشین پیاده شدم جامون رو عوض کردیم.
علیرضا با بسم الله راه افتاد.
دست من رو از روی پاهام برداشت و تو دست هاس گرفت.
+چرا یخ کردی تو؟
_نمی دونم....لابد به خاطر همین رانندگیه
دستم رو بلند کرد و پشت دستم رو بوسید...
+استرس نداشته باش ساجده جان...با اعتماد به نفس کارِت رو انجام بده
و درضمن برای بار اول شما عاالی بودی
لبخندی بهش زدم
_جدی
دستم رو فشار داد
+بله.....حالا ساجده....نزدیک اذانه بریم مسجد نماز جماعت بخونیم؟
اجر و پاداشش بیشتر از نماز فرادی اس
لبخندی زدم
_بریم
حرکت کرد و گفت:
-سر همین خیابون یک مسجد دیدم
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_82
از مسجد بیرون اومدم...علیرضا جلویِ ماشین ایستاده بود.
+قبول باشه خانم
_قبول حق...تو مسجد مامان زنگ زد کفت رفتن خونه سجاد
ما هم مستقیم بریم اونجا دیگه
+باشه...بشین تا شیرینی هم بخریم و بریم.
،،،،،
جلو در واحد ایستادم و در زدم....دلم برای مهسا یک ذره شده بود عزیز دل عمه
تازه دو سه هفته اش بود...خیلی کوچولو و ظریف بود.
سجاد در رو باز کرد.
+به به زوج عاشق خوش امدید بفرمایید
_سلام خوبی داداش
بعد از احوال پرسی دنبال مهسا می گشتم....گلرخ از آشپزخونه اومد بیرون.
+سلام چطوری؟
_سلام....ممنون مهسا خوابه؟
+آره ساجده تازه خوابیده
_عمه اش اومده.....باید بیدار بشه دیگه
+از دست تو..
چادرم رو از سرم درآوردم و گیره روسریم رو باز کردم.
رفتم سمت اتاق مهسا
آروم تو جاش خوابیده بود...دست کوچولو اش رو گذاشته بود زیر چونه اش....آروم دست اش رو برداشتم و بوسیدم..
عاشق بوی بچه بودم...نشستم کنارِش و زل زدم بهش
یک زمانی هم من همین قدری بودم.
همین قدر کوچیک...
پوست سفید و چشم های کشیده اش به گلرخ رفته بود.
گلرخ آروم اومد تو اتاق
+دلت نیومد بیدارش کنی
_خیلی نازه گلرخ....ماشاءالله
آروم بلندش کردم و بغل ام گرفتم اش که چشم هاش رو باز کرد.
از اتاق بیرون رفتیم.
مامان تا منو با بچه دید گفت :
-ای بابا ساجده چرا بچه رو بیدار کردی ؟
بابا خندون گفت
+من یک ساعت اومدم میگم بیارید ببینمش میگن خوابه حالا تو رفتی بیدارش کردی
_اع خب دلم طاقت نیاورد
رفتم کنار علیرضا که با لبخند بهم نگاه میکرد نشستم
_هوم!؟
نوچی کرد
+باز گفتی هوم
هیچی
نگاهش رو شیطون کرد
+خب...بچه خیلی بهت میاد
_دستم بنده وگرنه میکشتمت
خنده ای کرد
دست مهسارو گرفتم گفتم :
_علیرضا...ببین چقدر کوچولوعه
سجاد اومد چایی تعارف کنه با صدا جیغ گفتم:
_اییی سجاد نیا بچه بغلمه
+خب باشه حواسم هست
_نیااا دیگه
+ای بابا
مامان خنده ای کرد
-ساجده برای بچه خودت هم می خوای انقدر حساس بشی؟؟؟ خدا بخیر کنه
گلرخ از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
+آره مامان....ساجده همینجوریه
ولی عیب نداره بزارید اینجا تمرین کنه
نگاهی به علیرضا کردم که از بحث پیش اومده نیشش باز بود.
_می خندی؟
دستی به صورت اش کشید و لبخندش عمیق تر شد.
_اع چرا اذیتم میکنید....خب بچه اس ظریفه موچولوهه باید خیلی حواسم باشه
رو به گلرخ گفتم
_گلرخ اون لباسی که آوردم رو تن اش می کنی
+دستت درد نکنه ، ولی بهش بزرگه
_خواهش میکنم
اون شب فقط نفری ده دقیقه بچه رو به بقیه دادم و بقیه اش دست خودم بود 😌😄
،،،،،
ساجده
#پارت_83
+این مسئله رو هم حل کنی دیگه کاریت ندارم...تمومه
موهام رو تو دستم گرفتم و کلافه گفتم.
_اخ علیرضا نمیتونم ن..می.. تو..نم
با همون چهره ی آروم و صبورِش گفت:
+غر نزن...اینو حل کن
شما این امتحان ات رو خوب بدی...پیش من هدیه داری
ذوق زده گفتم:
_بستنی
لبخندی زد
+چشم شما امتحانت رو خوب بده
_یا اصلا خودت ی چیز بخر...ببینم سلیقه ی سید چجوریه😌
+ساااجده...بنویس.
شروع کردم به حل کردن آخرین مسئله....سه ساعت مفید باهام ریاضی کار کرده بود...چون خودش هم رشته ی کامپیوتر می خونده خیلی تو این زمینه قوی بود.
خندون رو بهش گفتم
_خب حل شد.
پهن شدم رو زمین
_حالا بزار یکم بخوابم
دارم می....می...رم
+یکم خوش خط تر می نوشتی😅
_اععع...خب عجله ای شد
دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشم هام رو بستم
+ساجده خانم پاشو برو سرِجات بخواب
اینجوری اذیت میشی
چشم هام رو باز نکردم
_باشه...میرم
دیگه حرفی نزد...منم درحال خواب بودم که بالشتی رو زیر سرم گذاشت.
+شب بخیر
ی ذره خوابیدم اما باید می رفتم سرویس....به زور از جام بلند شدم...علیرضا دفتر و کتاب هام رو سرجاشون گذاشته بود...رفتم بیرون.
از جلوی اتاق علیرضا رد شدم.
لایِ در باز بود....یواشکی نگاهی انداختم.
داشت نماز می خوند.
نگاهی به ساعت انداختم...این وقت شب حتما نماز شب می خونه
خیلی آروم و با تواضع...اصلا انگار اینجا نیست.
یادم باشه ازش بپرسم چطور انقدر تو نماز حضور قلب داره.
تو دلم برای صدمین خداروشکر کردم که همچین مردی تویِ زندگیم هست و رفتم پایین.
،،،،،،
گوشی رو از گوشش فاصله داد
+عاااطفه جان...آروم باش خواهر من
خب قسمت نبوده دیگه
صدای عاطفه از پشت تلفن میومد اما واضح نبود
+بمون قم من میام اونجا همدیگه رو می بینیم
وقتی علیرضا اومد شیراز عاطفه سادات رفت قم...برای همین همدیگه رو ندیده بودن و دنبال راهی برای دیدن همدیگه بودن
+من نمی تونم بمونم شیراز عزیزم...باید برم فروشگاه. کار دارم
علیرضا با لحن غمگینی گفت
+عاطفه...قهر نکن دیگه.
....
+باشه عزیزم....خداحافظ
سری تکون داد و گوشی رو قطع کرد
_خب راست میگه دیگه....یک روز دیگه بمون شیراز
+نمی تونم ساجده خانم...کلی کارهام عقب افتاده....یک ماه دیگه عروسیشه میام دوباره
بادَم خوابید
_یعنی تا یک ماه نمیایی!؟
َلُپ ام رو کشید
+امتحانات شروع شده دیگه
ساجده☝️🏻
نبینم نشستی اسم من و می نویسی تو کتابات هاا😌 بشین بخون
خندیدم اما دلم می گرفت از اینکه یک ماه نمی تونستم ببینمش.
ابرویی بالا انداخت
+امتحان ریاضی چطور بود!؟؟
_خوب بود
دست هام رو گرفت
+اِی بابا...مگه قراره بمیرم که اینجوری می کنی
_اع علیرضا..از این حرف ها نزن بدم میاد
خندید
+باشه...امتحان و نگفتی چند شدی هاا؟؟
از جام بلند شدم و برگه رو از کوله ام درآوردم....به دست اش دادم
+به به...نونزده...خانومِ ما هم باهوش بوده و نمی دونستم
لبخند محوی زدم
+کمک های تو بوده
+شما خودت استادی عزیزم....خب بلند شو بریم پایین....تا از مامان بابا هم خداحافظی کنم.
،،،،،،
ساجده
#پارت_84
وقتی داشت میرفت اشکم در اومد ، نمیدونم چی شد که انقدر به علیرضا وابسته شدم.
مامان پشت سرش آب ریخت و منم براش تو دلم آیه الکرسی خوندم تا به سلامت به قم برسه.
علیرضا از خاصیت های آیه الکرسی برام گفته بود.
مثل همیشه از حدیث های قشنگ امام علی (ع):
+اگر بدانید آیه الکرسی چه اندازه بااهمیت و باارزش است در هیچ حالی آن را ترک نمی کنید. برای رفع و از بین بردن مشکلات خود به آیه الکرسی پناه ببرید. اگر مشکلی دارید و یا اگر گرفتارید، اگر بیمارید، اگر تمام درهای این عالم به روی شما بسته شده است چرا از آیه الکرسی غافلید. با ایمان کامل و اعتقاد به اثر بخوانید و نتیجه بگیرید کما اینکه خواندن و نتیجه گرفتن.*
رویِ مبل نشستم و زانوهام رو بغل کردم...مامان هم اومد داخل و چادرش رو به چوب لباسی آویزون کرد.
لبخندی زد گفت :
+اووو مجنونه لیلی ما رفت ، دختر خوب غصه خوردن نداره که....خیلی زود دوباره هم و می بینید.
باز داشت اشکم در میومد
+اع بسه دیگه ، پاشو ساجده جان برو به درسات برس این هفته امتحان آخر ترمت شروع میشه ها
بی حال از جام بلند شدم رفتم بالا
درِ اتاق رو باز کردم و به سمت تخت ام رفتم. که چشمم افتاد به یک بسته ی کادو.
از جا بلند شدم و رفتم سمت اش.
یک کارت روش بود.
◗چشــمانت◖ زانوان که هیچ؛
◗قلبــم◖ را هم به زانو درآورده جانا♥️
لبخندی زدم و بسته رو باز کردم...یک جعبه پر از لاک های رنگارنگ.
خیلی خوشحال شده بودم...رفتم سمت گوشیم و صفحه چت علیرضا رو باز کردم.
براش نوشتم «دیونه جان»
بعد هم با ذوق دونه دونه لاک هارو نگاه می کردم و کنار هم می چیدمشون.
نزدیک به نیم ساعت بعد برام نوشته بود
«دیوانه چو دیوانه ببینید خوشش اید بانو »
،،،،،،،
خونه عمو محمد بودیم.... سه روز دیگه عروسی عاطفه بود... باغ تالار گرفته بودن همه کار ها انجام شده بود.
دایی عباس دیروز وقت دکتر داشت و قرار شده که امروز تازه راه بیوفتن.
بعد از یک ماه قرار بود علیرضا رو ببینم....حتما پیگیر نمره هام میشه.
این چند وقت هم تو گوشی کلی باهام کار کرده بود.
منم که سنگ تموم گذاشتم.
از نمرات ام راضی بودم.
_میگم عاطفه...دست به سالاد درست کردنم خوبه ها می خوای سالاد عروسی رو من درست کنم
عاطفه خندید
+نه قربونت....سالاد با خودِ تالارِ
سری تکون دادم
_حیف شد واقعا...
عاطفه دوباره به جدیت من خندید
+آخ آره واقعا....عیب نداره ان شاءالله خونه خودت به صرف سالاد
این بار من هم خنده ام گرفت
_سالاد خیلی مهمه.👌🏻😁
با عاطفه از آشپزخونه بیرون رفتیم...کنار گلرخ نشستم و مهسا رو از بغل اش گرفتم.
_چقدرِ تو بزرگ شدی...تپل
گلرخ+کجاش تپلِ بچه ام!
مامان رو به گلرخ گفت:
+چله اش گذشته....از چله که بگذره بچه تپل تر میشه
گلرخ+ان شاءالله
ماچ گنده ای از صورت مهسا کردم که گلرخ سقلمه ای بهم زد
+اون دوتا قمری عاشق و ببین
به امیر و عاطفه نگاهی کردم که کنار هم نشسته بودن....امیر تو گوشی چیزی به عاطفه نشون می داد و عاطفه هم می خندید.
+دلت برای آقات تنگ نشد
سرم رو روی شونه گلرخ انداختم
_هعی گفتی گلرخ....خیلی دلم براش تنگ شده
گلرخ چشم هاش رو درشت کرد
+اِوا پاشو پاشو خودتو جمع کن...یکم حیا
خنده ای کردم
_نمی خوام
نمایشی هول ام داد اون طرف
_اع بچه بغلمه
با مهسا از جا بلند شدم و رفتم سمت تلفن تا به علیرضا زنگ بزنم
تا بپرسم کی میان!
،،،،،
*کتابامالیازشیخصدوق
ساجده
#پارت_85
"عاطفه"
از آتلیه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. رفتیم سمت تالار....یکم استرس داشتم.
وارد یک مرحله ی جدیدی از زندگی ام می شدم....از انتخاب ام مطمئن بودم.
امیر مردی بود که من باهاش همراه و هم قدم شدم.
نگاهم دوباره به پلاک "یا صاحب الزمان " افتاد...یادم رفت به روز عقدمون....جمکران....گلزار شهدا.
امیر دست هام رو گرفت و به شوخی گفت:
+خبب...سادات خانم نذری چیزی نداری!
خلاصه کم چیزی نیستیم
چه جالب بود برام....حتی فکر هامون هم شبیه هم بود.
_نخیر...چقدر رو داری تو
خنده ای کرد
+خب حداقل بسپر برام اسفند دود کنند....چشم نخورم یوقت
_نترس چشم نمیخوری
حیف که گیر کردم بین این همه چیزمیز
گیره های رویِ سرم و تاج و تور....کلی سنگینی رویِ سرم آورده بود.
+دلبران شهره به زیبایی و تو شهره به ناز
تو خودت ساده قشنگی به تجمل چه نیاز*
چیزی نگفتم که دستم رو فشار داد...از زیر شنل بهش نگاهی کردم
+نگران چی هستی!؟ ان شاءاالله کنارهم تا ابد با خوشی زندگی می کنیم...با کلی فنچ و فندق
لبخندی زدم به این حرف امیر
+نههه...باید خودم برم اسفند دود کنم.
_اسفند که گیاهی هست برای خوشبو کردن محیط و از بین بردن میکروب ها.
+اِی بابا
_خب ما برای شما صدقه کنار میزاریم.
دستمرو بالا میاره و پشت دستمرو می بوسه
+مهربونیات هم قشنگه
لبخندی می زنم و سرم رو پایین میندازم.
،،،،،،
آخرشب عروسی بود....علیرضا ویلچر بابا رو هول می داد و آقا محمد ، پدر امیر هم در کنارشون میومد.
علیرضا رو امشب درست و حسابی ندیده بودم...خیلی دلم براش تنگ شده بود....دلم براشون تنگ هم می شد..برای بابا...مامان...علیرضا و حنین
بابا که جلو اومد...خم شدم و بغل اش کردم. سرم رو روی سینه اش فشار دادم تا صدایِ گریه ام بلند نشه.
محکم بغل اش کرده بودم.
+عاطفهه...بابا..این چه کاریه!؟
بغض ام رو کنترل کردم:
_بابا...از این به بعد ماسک اکسیژن تو بزن
دست اش رو پشت کمرم گذاشت:
+باشه باباجان....ببینمت تورو
سرم رو عقب نیاوردم که گفت:
+اع اع....ببین که این آرایش هاتو مالیدی به لباس ام
میون گریه به خنده افتادم.
_دوسِت دارم بابا
+الان امیر حسودی می کنه هاا....الهی که خوشبخت بشی
از بغل اش بیرون اومدم و دست هاش رو گرفتم و بوسیدم.
دست هایی که برای من عمری زحمت کشیده بود و الان چروکیده شده بود. مگه غیر این بود که رضای خدا در رضای والدین است.
بعد از من امیر با بابا روبوسی کرد.
نگاهم به علیرضا افتاد....داشت با لبخند محوی بهم نگاه می کرد.
با نگاه هامون باهم حرف می زدیم. جلو اومد و پیشونیم رو عمیق بوسید
+خوشبخت بشی آبجی کوچیکه
لبخندی زدم...ناخودآگاه گفتم:
_دلم برات تنگ میشه داداش
خندون گفت:
+اووو....مگه حالا کجا میری سفر به قاره ی دیگه که نداری!؟
پیش خودمونی
رو کرد به امیر و گفت:
+امیر داداش....عاطفه سادات مارو زود به زود بیار قم
امیر مهربون نگاه ام کرد
+چشم...نوکرشم هستم...دربست
علیرضا خنده ای کرد
+بیا نوکر دربست هم که داری
نگاهم به ساجده افتاد که چادرش رو به سختی جمع و جور می کرد و با کفش هایی که انگار باهاشون هم راحت نبود میومد سمت ما.
آرایشش رو پاک کرده بود تا راحت تر باشه...ساجده و علیرضا کلی رویِ همدیگه تاثیرات مثبت گذاشته بودن.
به قول امیر زن و مرد هم دیگه رو به کمال می رسونن.
از مدل راه رفتن ساجده خنده ام گرفت به علیرضا گفتم:
_الهی داداش نگاه ساجده چجور داره میاد
*حافظ
#سین_میم #فاء_نون
دختࢪان بـهشتے
ساجده #پارت_85 "عاطفه" از آتلیه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. رفتیم سمت تالار....یکم استرس داشتم.
ساجده
#پارت_86
علیرضا برگشت و نگاهی بهش کرد با لبخند و اروم گفت :
+نیوفتی حالا
ساجده نزدیک تر اومد و کنار علیرضا ایستاد:
+تبریک میگم بهتون آقا امیر عاطفه خانوم
امیر+ممنون دختر عمو
_ممنونم ساجده جان ان شاالله شما هم هر چه زود برید سر خونه زندگی تون
علیرضا زیر لب ان شالله ای گفت
رروو به ساجده کرد
+برو بشین با این کفش ها میوفتی
سجاده اخمی کرد گفت :
+نخیر حواسم هست
علی لبخندی زد
+بیشتر
ساجده+چی!؟
+بیشتر حواست باشه
بابا رو به علی گفت :
+بریم دیگه علی جان وقت شامِ
+بریم بابا
وقتِ شام بود و من و امیر به سمت اتاق مخصوص عروس و داماد رفتیم برای سرو شام.
،،،،،،،
"ساجده"
بعد از خداحافظی با امیر و عاطفه، سوار ماشین شدیم به سمت خونه
رو به علیرضا گفتم:
_میگم علیرضا یعنی من باید بیام قم زندگی کنم؟
نگاهی بهم کرد گفت
+دوست داری؟
_نمیدونم خب ..... خب من دلم تنگ میشه من همیشه پیش مامان بابام بودم
لبخندی زد و گفت :
+میفهمم هر طور مایلی عزیز دلم
میخوایی شیراز باشیم؟
_نه ..نه من نمیخوام به شغلت ضربه بخوره بالاخره تو مردی...زندگیت اونجا بوده کارِت هم اونجاست
+تو کاری به اینا نداشته باش
هرچی دلت میگه بگو عزیز!
+خب غیر اون مسئله دانشگاه امه ، میزاری برم؟
لبخندی زد همینطور که حواسش به جلو بود گفت :
+معلومه خانوم ، من پشتیبانی ات هم میکنم نگران نباش
_پس حله
خنده ای کرد و گفت
+ بعله...حله..فقط منحواسم به نمره هات هست هاا
_باشه....باشه نگران نباش..کچلم کردی
خنده ای کرد گفت
+من و این کارا! با موهای ساجده خانم
اگر سنجاق مویت وا شود، از دستخواهم رفت
که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور*
،،،،،،
دختࢪان بـهشتے
ساجده #پارت_86 علیرضا برگشت و نگاهی بهش کرد با لبخند و اروم گفت : +نیوفتی حالا ساجده نزدیک تر ا
ساجده
#پارت_87
"علیرضا"
رویِ مبل کنار آقا صادق نشسته بودم و بابا هم رویِ ویلچر کنارمون بود..
آقا صادق رو به بابا گفت:
+خب خداروشکر عاطفه خانم و امیر هم رفتن سرِ خونه زندگیشون.
بعد هم نگاهی به من و ساجده که درحال درست کردن شربت تو آشپزخونه بود کرد و گفت:
+می مونه این دوتا جوون
بابا نفسی گرفت و گفت:
+درسته صادق جان...بهتره زودتر دست این دوتارم تو دست هم بزاریم.
ساجده با سینی شربت اومد بیرون و به همه تعارف کرد....کنارِ من نشست.
عمو صادق ادامه داد
+دایی عروسی رو چیکار می کنید؟
بابا+هرچی این دوتا جوون بخوان
به فکر رفتم....ساجده دخترِ حساس و احساساتی بود....دنیایِ دخترونه و پرانرژی داشت...حتما دوست داره لباس عروس بپوشه و دوست داره عروسی گرفته بشه اما من......همیشه دوست داشتم شروع زندگی ام با حرم آقا امام رضا (ع) باشه...خودِ آقا ضامن خوشبختی و برکت زندگیمون بشه. خب مگه قشنگ تر و بهتر از این هم بود.
آقاصادق+ساجده بابا...عروسی رو کجا بگیریم قم یا شیراز؟؟
ساجده نگاهی به من انداخت و سرش رو برگردوند
+نمی دونم بابا.
راست اش نمی خوام خیلی هزینه بر باشه....می خوام اگر اجازه بدید هزینه ی عروسی رو تقسیم کنیم و به ایتام و بی سرپرست ها بدیم.
بابا لبخندی از این حرف ساجده زد
+به رویِ چشم ، دخترِ عاقلم....چه کاری بهتر از این که دستِ یک بنده خدایِ دیگه رو بگیری.
آقا صادق هم حرف دایی رو تایید کرد
+خدا به زندگی هاشون برکت بده
یادِ سوال آقا صادق افتادم که گفته بود عروسی رو قم بگیریم یا شیراز!؟
ساجده آروم رو به من گفت:
+علیرضا...من نمی دونم این حرف رو بزنم یا نه! اما....خب یادته
گفتم تویِ مهریه ام سفر مشهد باشه؟؟
لبخندی زدم....می تونستم حدس بزنم که چی می خواد بگه
+می خوام بگم یک مراسم خانوادگی بگیریم....بعدش بریم مشهد
_ساجده خیلی ماهی
+چی!!؟؟؟؟
رو کردم به آقا صادق و بابا
_اگر اجازه بدید من و ساجده صحبت کردیم برای عروسی.....تصمیم گرفتیم که بریم مشهد
ساجده از اینکه حرف اش رو تایید کرده بودم...ذوق زده گفت:
+آره بابا.....میشه؟ لطفا
آقاصادق+والا چی بگم؟ مشهد که عالیه
حلیمه خانم+نمیشه که....فامیل چی میگن!؟
مامان+حلیمه خانم به حرف بقیه که نباید بود....دلِ این دوتا جوون زیارت خواسته.
مامان می دونست من ارادت زیادی به امام رئوف دارم....می دونست تو دلم چه خبره.
آقاصادق+درسته....پس کاری نیست دیگه...یک مراسم خانوادگی می گیرم و ان شاءالله بعد ماه رمضان برن سر خونه زندگیشون
بابا که به خاطر کپسول اکسیژن اش خیلی نمی تونست صحبت کنه گفت:
+ان شاءالله بحق جدّم فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) عاقبت بخیر بشن
انتخاب زیارت به عنوان عروسی عالی بود ساجده جان...خوشبخت بشید.
#سین_میم #فاء_نون
ساجده
#پارت_88
آقاصادق+خداروشکر....بهتره اگر قراره یک جشن کوچیک بگیریم توی یک روز مبارکی باشه
بابا تقویم کوچیکی رو از کت اش درآورد
+عید فطر چطوره؟
+چی از این بهتر عالیه
،،،،،،،
"ساجده"
رویِ مبل نشسته بودم و به جزءخوانی تلوزیون گوش می دادم.
دستم رو رویِ قرآن صورتی رنگی که علیرضا بهم داده بود گذاشتم.
چه زود باهم رفیق شدیم....قرآن رو دستم و اون رو رویِ سینه امگذاشتم.
رفیقِت رو اون دنیا تنها نزاری ها.
خدایا ازت می خوام کمکم کنی بیشتر با قرآن اُنس بگیرم....بتونم قرآن رو با درک و معنا بخونم و تو زندگی به کار ببرم.
قرآن رو بوسیدم و رویِ مبل دراز کشیدم.
همیشه ماه رمضون ، به خاطر اینکه بدنم ضعیفه حالم بد میشه....الان هم دقیقا همینطور شدم.
سال های پیش یکی در میون می گرفتم اما الان می خوام کامل روزه هام رو بگیرم.
دوست دارم بخوابم تا حالَم بهتر بشه اما از زور ضعف و گرسنگی نمیشه.
مامان از آشپزخونه بیرون میاد
+اِی وای ساجده ببین رنگ و روت رو!!
گفتم بهت یا روزه نگیر یا پاشو بیا بریم دکتر یک چیزی بهت بده تقویت بشی
خدا هم راضی نیست تو اینطور روزه بگیری
_مامان چیزی نیست....فقط سرم گیج میره
+فشارِت افتاده...پاشو ببینمت!؟
جلوتر اومد و دست اش رو رویِ صورتم گذاشت
+تو چرا انقدر عرق سرد می کنی
چشمام سیاهی می رفت....فکر نمی کردم دیگه انقدر بدنم ضعیف باشه
هنوز اذان ظهر رو هم نگفته بودن...چه برسه به اذان شب
مامان سمت آشپزخونه رفت و با شربت گلاب برگشت..
+بیا اینو بخور
_نه نه....الان آب می زنم به دست و صورت ام خوب می شم....نمیشه خورد
از جا بلند شدم تا برم سمت سرویس اما دیگه نتونستم جایی رو ببینم و .....
،،،،،،
با صدایِ اذان چشم هام رو باز کردم....رویِ تخت خوابیده بودم.
حالم بد بود....اما صدایِ اذان دلم رو آروم کرد.
چرا انقدر آرامشبخشِ!؟؟
مامان رو بالای سرم دیدم
+بفرما ساجده خانم....اینم وضعیتت حالا شما هی لج کن؟
به دل نگرونی های مامانم لبخندی زدم که گفت:
+لاالهالاالله...نگاهش کن پرّو پرّو داره می خنده
بابا گوشی به دست کنار مامان ایستاده بود و با این حرف مامان برای من چشمکی زد.
به شخص پشت خط گفت:
+الان حالش خوبه
.....
از دست این
....
نگران نباش.
....
الان گوشی رو می دم بهش یک لحظه
....
گوشی رو سمت ام گرفت
+بهتری بابا
چشم هام رو باز و بسته کردم
_خوبم بابا
به گوشی اشاره کرد
+علیرضاست....به خودت زنگ زده برنداشتی نگران شده....الان فهمیده حالت هم بد شده
بیا باهاش حرف بزن از نگرانی درِش بیار
گوشی رو از دست اش گرفتم
_سلام
+علیک سلام....باز شما لج کردی!
این چکاریه شما می کنی ساجده خانم
_آخه من چیزیم نیست که خوبم
+فعلا که حالت بد شده....این کارارو نکن
خود خدا هم گفته نباید به خودتون آسیب بزنید...
اسلام با ضرر دیدن و ضرر رساندن مخالفه
شما با این کارِت به خودت ضرر میرسونی
_الان دیگه حالم خوبه
+خداروشکر....فقط من و نصفِ جون کردی
یکمم به فکر من باش
دلم برای لحن صداش رفت...ای کاش اینجا بود.
+حالا نمی خواد خودت رو اذیت کنی ....حسابی به خودت برس به حرف پدر و مادرت هم گوش کن
_چشم آقا
+قربون اون چشمات بشم
_خدانکنه
+دوباره زنگ نزنم ببینم همون آشِ و همون کاسه
خندیدم و گفتم
_باشههه
+مواظب خودت باش
_توهم همینطور.
باهم خداحافظی کردیم و گوشی رو به دست مامان دادم.
مامان با اخم بهم نگاه می کرد
خنده ی دندون نمایی زدم
_هوم!
+نگاه توروخدا صادق....مثل بچه های دوساله می مونه
بابا خنده ای کرد
+چی بگم خانوم
+بیچاره علیرضا...چی بکشه بچه ام
متعجبانه به مامان زل زدم و تو دلمگفتم
جان!!!! بچه ام
چه برای خودش هم جا باز کرده آقا
#سین_میم #فاء_نون