✨خداۍمهربونےها ♥️
ایمان داشته باش
که خـــدا بهترینها
رو برات میخواد ...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
دختࢪان بـهشتے
✨خداۍمهربونےها ♥️ ایمان داشته باش که خـــدا بهترینها رو برات میخواد ... #لبیک_یا_خامنه_ا
"وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ...☘"
و عاقبت کارها بہ دست خداست
پس نترس ! نگرانی بہ دلت راه نده
رفیق کہ خدا بر هر چیزی آگاه است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
دختࢪان بـهشتے
°💕🖇° دُنیـٰایهَمـہدۅرِخُـورشیـدمِۍچَـرخـہ دُنیـٰایِمَـندۅرِچِشمـٰاترِفیـق..!シ 💕رفیقونہ🌺 #لب
°💕🖇°
ڪنـآرتـوهـرلحظہگویـمبـھخـوِيش
ڪہخـوشـبخـتۍبـۍڪرانبـٰآمـناسـت...!❤️
✨رفیقونہ🌝
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
°💜🌱°
خوشبختی یعنی شکرگزاری از نعمات الهی و راضی بودن به آنچه اکنون داری:) 🌪
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
{🌸💕🖇}
رفیقجآنممیدونیقلب♥️
من،همیشهبانفسهای🌸
تومیتپه👭
✨رفیقونہ🌝
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#حجاب
دختࢪان بـهشتے
🌺ساجده #پارت_135 علیرضا خنده ای کرد +بچه چقدر هم پهلوونه سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت: +پهلوون
🌺ساجده
#پارت_136
با صدا پایی که از توی راه رو امد بالا سرمو نگاه کردم علیرضا بود
وقتی چشمش به من افتاد دستی به موهاش کشید دو زانو جلوم نشست
+چی شده ساجده جان چرا گریه میکنی
_ببین مهدی داره گریه میکنه نمیدونم
چشه همه چیو چک کردم
مهدی و ازم گرفت بده ببینم مرد بابارو.
+ساجده جان گریه نکن خانومم بچس دیگه ، شاید دلش درد میکنه میتونی یکم براش اب جوش نبات درست کنی؟
سرمو تکون دادم از جام بلند شدم دست به کار شدم
شیشه رو یکم زیر آب سرد گرفتم
دادم دست علیرضا شیشه رو نزدیک لباهای لرزون مهدی برد
از استرس ناخونامو میجویدم
علیرضا نگاهی بهم انداخت لبخندی زد
+چیری نیست نگران نباش
مهدی تا ته شیشه رو خورد
علیرضا آروم برشگردوند با ملایمت پشت کمر ظریفش زد
آروغ شو گرفت علیرضا خنده ای کرد گفت
+بفرما مامان کوچولو ببین اقا مهدی تشکر هم کرد یکم دلش درد میکرده الان هم رو به راهه
فقط مامانش و یکم ترسوند
خندیدم رفتم سمتش تا مهدی رو بغل بگیرم
_وای خداروشکر
#سین_میم #فاء_نون
🌺ساجده
#پارت_137
"علیرضا"
امروز مراسم یادواره شهدا برای رسول توی خونشون گرفته بودند.
ساجده ازم خواسته بود که یکبار به منزل مادر بریم.....اما فرصت نشده بود.
گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم صدا گریه زینب سادات توی گوشی پیچید
+سلام علی
_سلام خانوم ، چشه این دختر ما
خنده ای کرد و گفت
+شیر میخواد
شما بفرمایید..کار داشتین؟؟
_اره خانوم ، میگم امروز بعد از ظهر برای رسول خونشون یادواره گرفتن دوست داری بیایی؟
+اره اره حتما.....اما بچه ها چی اذیت میشن !
_نگران نباش برای یک ساعت خونه مامان میزاریم.
+اشکال نداره؟
_نه بابا خودش دوست داره
+باشه پس من اماده میشم.
صدا زینب بالا گرفت
_برو عزیزم ، خدا نگه دار فعلا.
شاید این مراسم بتونه بهم کمک بکنه که این حرفی که چند ماهه میخوام به ساجده بگم رو بگم.
تصمیمم رو گرفته بودم فقط رضایت ساجده.....
،،،،،
"ساجده"
همراه با علیرضا وارد خونشون شدم داخل حیاط مراسم گرفته بودن...صندلی گذاشته بودن چند تا از عکس های رسول رو بنر کرده بودن..با چفیه های بزرگ و سربند های "یازهرا" و "یاحسین" تزیین کرده بودند..
از صدا سیما هم برای فیلم برداری اومده بودن و علیرضا جایی رو نشون داد و گفت :
+اینجا بشین ساجده خانوم من میرم جلو.
سری تکون دادم و چادرم رو درست کردم.
نشستم روی صندلی چند دقیقه بعد با ختم صلوات مجری به بالایِ سکو رفت و سخنرانی مختصری کرد.
از پدر رسول دعوت کرد تا از ویژگی های رفتاری این شهید بگن
پدرش که مرد جا افتاده ای بود شروع کرد
+رسول خیلی خانواده دوست بود....هیچ وقت نشده بود یکبار به من و مادرش بی احترامی بکنه....همیشه می گفت :
یکی پدر یکی مادر...برای این دو نفر هرکاری هم بکنی نمی تونی زحماتشون رو جبران کنی...پسرِ با معرفتی بود.
اهل صله رحم بود. اهل نماز اول وقت و تا جایی هم که می شد جماعت.
روحیه جهادی داشت.. بصیرت داشت.
بابایِ رسول صحبت می کرد و من بفکر فرو میرفتم.
علیرضا زیادی شبیه رسولِ چرا رفتارش شهیدانه اس؟
اشتباه میکنم !
از فکر هام دستم یخ کرده بود من طاقت دوری علیرضا رو نداشتم... نمیتونستم نه!!!
ادامه مراسم رو به کلی نفهمیدم وقتی خواستیم بریم بلند شدم و با علیرضا به سمت پدر مادر رسول رفتیم و عرض ادب کردیم.
چقدر این مادرآروم بود..پسر از دست داده بود واقعا ! ؟
،،،،،،
سوار ماشین شدیم بغض گلومو گرفته بود دلیل اش چی بود .نمیدونستم.
روم رو سمت علیرضا کردم و گفتم
_میبریم جمکران ؟
لبخندی زد
+هواشو کردی؟
_خیلی
+منم ،، بریم پس
_مامانت....
+نگران نباش زنگ زد گفت خوابن
،،،،،،،
🌺ساجده
#پارت_138
دستم رو روی سینه ام گذاشتم
"اسلام علیکَ یاباصالح المَهدی"
زمزمه کردم
«دلم به ان مستحبے خوش است که جوابش واجب است »
امروز جمکران خلوت بود کنار علیرضا روی نیمکت های روبه روی گنبد سبز رنگ جمکران نشستیم.
با صدای علیرضا به خودم امدم
+ساجده جان ....می خواستم یک موضوعی رو بهت بگم.
زل زدم توی چشماش
_بگو
با حلقه توی دستش بازی بازی می کرد دو سه ثانیه طول کشید که به حرف بیاد.
_بگو دیگه.!
+ساجده اگر من بخوام یک کار خوب انجام بدم که به نفعمون... نفع ما و کشورمون باشه.. تو این اجازه رو بهم میدی؟؟؟
_آره...معلومه تشویقت هم می کنم..
حالا چکاری هست ؟
+خب حالا یک سوال دیگه ، چقدر سید مهدی زینب سادات رو دوست داری؟
_وااا...علی معلومه خیلی...جونمم براشون می دم.
لبخندی بهم زد
_علی منظورت از این حرفا چیه؟
+ساجده من یک تصمیم دارم که براش دلیل دارم خیلی وقته می خوام باهات در میون بزارم .....چه بهتر که جمکران جایی شد که من برات بگم.
این همه مردم مظلوم دارن توی سوریه از دست میرن ساجده ، گفتی بچه هات دوست داری اره؟
گفتی براشون همه کاری میکنی؟
ساجده توی سوریه چقدر بچه بی دفاع دارن از دست میرن ، پدر مادرشون نمیتونن کاری بکنن خودشون هم از دست میرن چون بی دفاع هستن افتادن زیر دست ظالم ها.
یه عده ادم بی دین که ادعا مسلمونی شون میشه دارن سر میبرن سر انسان های بی گناه رو.
به حریم ملت ها تجاوز میکنند.
این وظیفه ی یک مسلمونه وقتی فریاد مظلومی رو می شنوه ازش دفاع کنه.
ببین الان این بی شرف ها سوریه هستن
اگر باهاشون مقابله نکنی چی میشه؟
خب میتونن وارد ایران هم بشن اون موقع جون بچه های ماهم به خطر میوفته
ما مسلمونیم ! مسلمون واقعی نه؟
با دقت به حرفاش گوش میدادم سرم رو به تایید حرفش تکون دادم
+یک مسلمون یک مومن! باید اینجا ها خودش رو نشون بده...به قول شهید چمران وقنی شیپور چنگ نواخته می شود مرد از نامرد شناخته می شود.
برادر و خواهر دینی مون دارن پر پر میشن.... داره بهشون ظلم میشه باید.....باید..خودی نشون داد
🌺ساجده
#پارت_139
چشم هاش رو باز بسته کرد و بعد یک مکث طولانی گفت :
+ازت میخوام...کمکم کنی میخوام برم
باید برم نمیتونم بشینم ببینم ساجده.
نا باورانه نگاهش کردم زمزمه کردم:
_علی می خواهی بری سوریه ؟
+اره ساجده میخوام دلت راضی باشه باید برم...ببین یه جواریی وظیفمه
_علیرضا تو زن داری !! بچه داری !! نه نه نمیشه من نمی زارم...خب بقیه برن
روشو سمت من کرد و گفت
+بقیه کی ها هستن ساجده جان ، منم یکی از اونا.
اشک تو چشمام جمع شد
_من نمیخوام از دستت بدم علیرضا.
با چشم های اشکی زل زدم توی چشمامش
_میفهمی!
لبخندی زد
+ساجده قرار نیست که شهید بشم ، من که لیاقت شهادت ندارم.
قطره اشکی روی چادرم ریخت
_چرا داری ، تو رفتارت اخلاقت مثل شهداست علیرضا...مثل دوستت رسول!
+اشک نریز ساجده طاقت ندارم ، باشه باشه هرچی تو بگی....تو منو دوست داری ؟
تک خنده ای کردم
_سواله؟؟....اره
+پس.....بزار برم
دلم میخواست فریاد بزنم
اخ خدا چجور بزارم علیرضا بره ...اگر دیگه پیشم نباشه نفسم بند میاد..
نگاهی به گنبد فیروزیی جمکران انداختم
نیازمند نماز بودم یک نماز با دل شکسته.
اشکم رو پاک کردم رو بهش گفتم
_می رم نماز بخونم.
با ارامش لبخندی بهم زد
+التماس دعا خانوم
التماس دعااا ! من دعا کردم علی به حاجتش برسه بعد خودم میخوام مانع اش بشم؟
چقدر نماز با دل ناآروم میچسبه...انگار که به خدا نزدیک تر از هروقتی هستی. نمی دونستم باید چکار کنم روبه رو آرمان های علیرضا بایستم یا.....؟ّ
سرم رو روی مهر گذاشتم
خدایا کمکم کن !
🌺ساجده
#پارت_140
رضایت دادم !
به این راحتی شرط شروط گذاشتم
پذیرفت.
میدیم که چه با دل دلها میره دنبال کارش.... داشت بال در می آورد چه خوب که مانع اش نشدم.
زینب چهار دست پا نزدیکم شد
بغل گرفتم اش و یک ماچ گنده به لپ های سرخش کردم
_نفس مامان ببین ، چرا نمیخوابی شما ؟
بابات میاد گرسنه می مونه هاا... نمیزاری نهار درست کنم.
بینی اش رو گرفتم و کشیدم...با ذوق خندید !
فشردمش توی روروئک و دکمه ی آهنگین روش رو زدم. صدا کلیدی که توی در میچرخید اومد...رفتم توی راه رو
_سلام اقا خسته نباشید
خندون کفشش رو در اورد پلاستیک میوه رو همراه با شاخه گل رز سرخی که برام خریده بود دستم داد.
+سلام خانومم، بفرمایید
_ممنونم آقا...خیلی باارزشه.
وارد حال شدیم... زینب سادات با ذوق و به کمک روروئک جلو اومد.
باباش رو میشناخت.
+سلام نفس بابا
بغل اش کرد و بوسیدش
روبهم گفت
+ساجده جان براشون دندونی خریدم ، مهدی خوابیده.
_باشه، آره خوابیده صبح زود پاشده بود
روی مبل نشست و زینب رو تو بغل اش نشوند.
+ساجده کارام انجام شد ، احتملا دو هفته دیگه...عازمم.
#سین_میم #فاء_نون
🌻۵پارت از رمان 'ساجده'تقدیم نگاهتون🌻