eitaa logo
دختࢪان بـهشتے‌‌
219 دنبال‌کننده
3هزار عکس
343 ویدیو
30 فایل
بِسْــــ♥️ــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــمِ سلام علیکم خیر مقدم عرض میکنم. خوش آمدید. #کپی_ آزاـد♥️☁
مشاهده در ایتا
دانلود
°🌷🖇️° زِندِگۍبِہ‌اون‌سَمتۍحَرِڪَت‌میڪُنہ‌ڪِه، بِھش‌فِڪرمیڪُنۍپَس‌مُثبَت‌اَندیش‌بآش..! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
{📦🍓🦋} ^|من‌یک‌دخـــترم🌸💕.. ^|دختــــری‌که‌😌🍓.. ^|ارزوی‌شهادت‌دارد💚🥝..
✨خداۍ‌مهربونے‌ها ♥️ ایمان‌ داشته‌ باش که‌ خـــدا‌ بهترین‌ها رو‌ برات‌ میخواد ...
دختࢪان بـهشتے‌‌
✨خداۍ‌مهربونے‌ها ♥️ ایمان‌ داشته‌ باش که‌ خـــدا‌ بهترین‌ها رو‌ برات‌ میخواد ... #لبیک_یا_خامنه_ا
"وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ...☘" و عاقبت‌ کارها‌ بہ‌ دست خداست پس نترس ! نگرانی بہ‌ دلت راه نده رفیق کہ‌ خدا بر هر چیزی آگاه است.
دختࢪان بـهشتے‌‌
°💕🖇° دُنیـٰا‌ی‌هَمـہ‌دۅرِخُـورشیـدمِۍچَـرخـہ دُنیـٰای‌ِمَـن‌دۅرِچِشمـٰات‌رِفیـق..!シ 💕رفیقونہ🌺 #لب
°💕🖇° ڪنـآرتـوهـرلحظہ‌‌گویـم‌بـھ‌خـوِيش ڪہ‌خـوشـبخـتۍبـۍڪران‌بـٰآمـن‌اسـت...!❤️ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨رفیقونہ🌝
°💜🌱° خوشبختی یعنی شکرگزاری از نعمات الهی و راضی بودن به آنچه اکنون داری:) 🌪
{🌸💕🖇} رفیق‌جآنم‌میدونی‌قلب♥️ من،همیشه‌با‌نفس‌های🌸 تو‌میتپه👭 ✨رفیقونہ🌝
🌿انگیزشے♥️ "اون لبخندی که پشتش خدا باشه تموم مشکلاتو حل میکنه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختࢪان بـهشتے‌‌
🌺ساجده #پارت_135 علیرضا خنده ای کرد +بچه چقدر هم پهلوونه سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت: +پهلوون
🌺ساجده با صدا پایی که از توی راه رو امد بالا سرمو نگاه کردم علیرضا بود وقتی چشمش به من افتاد دستی به موهاش کشید دو زانو جلوم نشست +چی شده ساجده جان چرا گریه میکنی _ببین مهدی داره گریه میکنه نمیدونم چشه همه چیو چک کردم مهدی و ازم گرفت بده ببینم مرد بابارو. +ساجده جان گریه نکن خانومم بچس دیگه ، شاید دلش درد میکنه میتونی یکم براش اب جوش نبات درست کنی؟ سرمو تکون دادم از جام بلند شدم دست به کار شدم شیشه رو یکم زیر آب سرد گرفتم دادم دست علیرضا شیشه رو نزدیک لباهای لرزون مهدی برد از استرس ناخونامو میجویدم علیرضا نگاهی بهم انداخت لبخندی زد +چیری نیست نگران نباش مهدی تا ته شیشه رو خورد علیرضا آروم برشگردوند با ملایمت پشت کمر ظریفش زد آروغ شو گرفت علیرضا خنده ای کرد گفت +بفرما مامان کوچولو ببین اقا مهدی تشکر هم کرد یکم دلش درد میکرده الان هم رو به راهه فقط مامانش و یکم ترسوند خندیدم رفتم سمتش تا مهدی رو بغل بگیرم _وای خداروشکر
🌺ساجده "علیرضا" امروز مراسم یادواره شهدا برای رسول توی خونشون گرفته بودند. ساجده ازم خواسته بود که یکبار به منزل مادر بریم.....اما فرصت نشده بود. گوشیم رو برداشتم و شمارش رو گرفتم صدا گریه زینب سادات توی گوشی پیچید +سلام علی _سلام خانوم ، چشه این دختر ما خنده ای کرد و گفت +شیر میخواد شما بفرمایید..کار داشتین؟؟ _اره خانوم ، میگم امروز بعد از ظهر برای رسول خونشون یادواره گرفتن دوست داری بیایی؟ +اره اره حتما.....اما بچه ها چی اذیت میشن ! _نگران نباش برای یک ساعت خونه مامان میزاریم. +اشکال نداره؟ _نه بابا خودش دوست داره +باشه پس من اماده میشم. صدا زینب بالا گرفت _برو عزیزم ، خدا نگه دار فعلا. شاید این مراسم بتونه بهم کمک بکنه که این حرفی که چند ماهه میخوام به ساجده بگم رو بگم. تصمیمم رو گرفته بودم فقط رضایت ساجده..... ،،،،، "ساجده" همراه با علیرضا وارد خونشون شدم داخل حیاط مراسم گرفته بودن...صندلی گذاشته بودن چند تا از عکس های رسول رو بنر کرده بودن..با چفیه های بزرگ و سربند های "یازهرا" و "یاحسین" تزیین کرده بودند.. از صدا سیما هم برای فیلم برداری اومده بودن و علیرضا جایی رو نشون داد و گفت : +اینجا بشین ساجده خانوم من میرم جلو. سری تکون دادم و چادرم رو درست کردم. نشستم روی صندلی چند دقیقه بعد با ختم صلوات مجری به بالایِ سکو رفت و سخنرانی مختصری کرد. از پدر رسول دعوت کرد تا از ویژگی های رفتاری این شهید بگن پدرش که مرد جا افتاده ای بود شروع کرد +رسول خیلی خانواده دوست بود....هیچ وقت نشده بود یکبار به من و مادرش بی احترامی بکنه....همیشه می گفت : یکی پدر یکی مادر...برای این دو نفر هرکاری هم بکنی نمی تونی زحماتشون رو جبران کنی...پسرِ با معرفتی بود. اهل صله رحم بود. اهل نماز اول وقت و تا جایی هم که می شد جماعت. روحیه جهادی داشت.. بصیرت داشت. بابایِ رسول صحبت می کرد و من بفکر فرو میرفتم. علیرضا زیادی شبیه رسولِ چرا رفتارش شهیدانه اس؟ اشتباه میکنم ! از فکر هام دستم یخ کرده بود من طاقت دوری علیرضا رو نداشتم... نمیتونستم نه!!! ادامه مراسم رو به کلی نفهمیدم وقتی خواستیم بریم بلند شدم و با علیرضا به سمت پدر مادر رسول رفتیم و عرض ادب کردیم. چقدر این مادرآروم بود..پسر از دست داده بود واقعا ! ؟ ،،،،،، سوار ماشین شدیم بغض گلومو گرفته بود دلیل اش چی بود .نمیدونستم. روم رو سمت علیرضا کردم و گفتم _میبریم جمکران ؟ لبخندی زد +هواشو کردی؟ _خیلی +منم ،، بریم پس _مامانت.... +نگران نباش زنگ زد گفت خوابن ،،،،،،،