eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۹۸/۴/۳۱ 🌷به آخرین دوشنبه 🍃تیر۹۸ خوش آمدید 🌷الهی امروز به 🍃آرزوهاتون برسید 🌷دلتون از محبت لبریز 🍃تنتون از سلامتی سرشار 🌷زندگیتون ازبرکت جاری و 🍃خدا پشت پناهتون باشه 🌷روز خوبی داشته باشید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: "هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد." 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک پیرزن دو کوزه‌ی آب داشت که آنها را آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خود حمل می‌کرد. یکی از کوزه‌ها ترك داشت مقدارى از آب آن به زمين مى‌ريخت ، درصورتیکه دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید. به مدت طولانی هرروز این اتفاق تکرار میشد و زن همیشه یک کوزه ونیم آب به خانه می برد. ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی از وظیفه اش را انجام دهد. پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و باپیرزن سخن گفت. پیرزن لبخندی زد و گفت: هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند ونه در سمت کوزه سالم؟ اگرتو اینگونه نبودی این زیبايی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم و باآنها خانه ام را تزیین میکردم. هریک ازما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند. باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی، پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد. خلقت ما این گونه است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌼🍃🌸🍃🌼🍃 🌸🍃داستان آموزنده🍃🌸 🌼در مورد وجود خدا🌼 🌼🍃مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند🍃🌸؛ 🌼🍃آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا🍃💫؟” 🌸🍃آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد🍃🌸.” 🌼🍃مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده✨💫. 🌸🍃مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند✨💫.” 🌼🍃مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد✨💫.” 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های پندآموز⚜ 🔸داستان چوپان و سنگ سرد🔸 ✍چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. 📚مجموعه شهر حکایات  ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوهشتم صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .د
پریدم بغلش . شیرین:آی یواشتر بچم افتاد زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم -ممنون مستانه خانوم شیرین گفت:مهندس هست -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم . خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره. شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت. شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد -آره ،خیلی دختر خوبیه دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟ -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم. با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن. روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟ شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید. بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟ گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم. بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد. اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره . این نیما هم که ول کن نبود.آروم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد. از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره . از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون. اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟ شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت: هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر. منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه -ا..راست میگی -هی ،تقریبا -تقریبا یعنی چی ؟ -یعنی اینکه قرار نامزد بشن -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ...... با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن. شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین . خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن. یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم . -مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد. با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم. رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید. چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم . کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن. امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم . یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟ ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره . من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟ امیر :۱۲ طبقه -۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید -۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم. -فردا !شوخی میکنید . یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم . -اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید. ابرویم رو بالا انداختم وگفتم اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم . این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام . یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس . امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من -این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما . -کی باید شروع کنم -از همین حالا کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟ میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه. -میرم کارم رو شروع کنم -همه ما همینجا کار میکنیم. بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید . -چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟ -بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام . بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ . مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم . مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم. امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره . بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد. ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ... همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه . .................................................. .................................................. ....................................... داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود . یه دفعه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم : چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید. بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم . این دفعه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم. موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز ناهار اوردم نمیخواد بری بیرون امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟ -به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذاشته گفتم :و نفر چهارم کیه؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی . با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چندتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد. امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره . نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم. جون خودت، تو هم چقدر بدت امد. شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم. امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد . حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم . منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم. بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم . بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن. نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست. تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده . بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد . شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه . امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد. نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم . گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم. شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری . -تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم . شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه -دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم . رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته. بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم. شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن. امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟ شیوا :چرا؟ -چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست . با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته . حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت . نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ........... شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم. داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا. -از چی ؟ لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم . -چرا؟ اگه جوابش منفی باشه چی؟ -میدونی که نیست -خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟ -من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن. یه نفس بلند کشید . با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی . این هم با خودش درگیری داره . چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم . ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳 ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم (نـجــات یـوسـف) سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم .. - آیا این دو با هم منافات داره؟ ... - دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ... - پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - یعنی من اشتباه می کنم؟ ... لبخند کوتاهی زد ... - برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ... از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ... - از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ... مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ... - من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ... زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم... آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... " گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ... " ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـلــم (مـن واقـعــا پـشـیـمــانـم) با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ... حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ... اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓