داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_سیوهشتم صبح که شرکت رفتم شیوا اونجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم -سلام .د
#تمنای_وجودم
#قسمت_سیونهم
پریدم بغلش . شیرین:آی یواشتر بچم افتاد زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم -ممنون مستانه خانوم شیرین گفت:مهندس هست -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .
خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره.
شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.
شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد -آره ،خیلی دختر خوبیه
دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟ -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم.
با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.
روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟
شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید.
بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟ گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم.
بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد.
اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .
این نیما هم که ول کن نبود.آروم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد.
از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .
از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.
اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟
شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت: هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر.
منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه
-ا..راست میگی -هی ،تقریبا -تقریبا یعنی چی ؟ -یعنی اینکه قرار نامزد بشن -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......
با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن.
شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .
خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.
یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .
-مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.
با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم
وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.
رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید.
چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .
کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه
رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.
امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .
یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلم
مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره . من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟ امیر :۱۲ طبقه -۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید -۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم. -فردا !شوخی میکنید .
یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم .
-اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید.
ابرویم رو بالا انداختم وگفتم
اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم .
این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام .
یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس .
امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من
-این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما . -کی باید شروع کنم -از همین حالا کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟
میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه.
-میرم کارم رو شروع کنم
-همه ما همینجا کار میکنیم.
بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید . -چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟ -بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام .
بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ .
مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم .
مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم.
امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره .
بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد.
ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ...
همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه .
.................................................. .................................................. .......................................
داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود .
یه دفعه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم : چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید.
بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم .
این دفعه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم.
موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز ناهار اوردم نمیخواد بری بیرون
امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟ -به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذاشته گفتم :و نفر چهارم کیه؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی .
با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چندتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلویکم
به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد.
امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره . نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم.
جون خودت، تو هم چقدر بدت امد.
شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم. امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد .
حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم .
منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم.
بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم . بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن.
نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله
بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست.
تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده .
بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد .
شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه .
امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد.
نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم .
گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم. شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری . -تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم . شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه -دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم .
رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته. بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم. شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن. امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟ شیوا :چرا؟ -چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست .
با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته .
حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت .
نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ...........
شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم.
داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا. -از چی ؟ لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم . -چرا؟ اگه جوابش منفی باشه چی؟ -میدونی که نیست -خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟ -من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن. یه نفس بلند کشید . با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی .
این هم با خودش درگیری داره .
چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و نـهــم
(نـجــات یـوسـف)
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...
- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ...
- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- یعنی من اشتباه می کنم؟ ...
لبخند کوتاهی زد ...
- برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ...
- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ...
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ...
- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ...
چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ...
زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشی ... "
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـلــم
(مـن واقـعــا پـشـیـمــانـم)
با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...
حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...
همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ...
تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...
هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...
اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ...
منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...
ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ...
عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...
- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے وهـفـتــم
(نــور خــورشـیــد)
سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...
روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...
- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...
- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...
وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...
همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...
برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...
شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...
- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...
هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...
- از خونه من برید بیرون آقا ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســـے و هــشــتــم
(پــیـشـنـهــاد)
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ...
- آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...
- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...
خنده اش گرفت ...
- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ...
و به مبل تکیه داد ...
- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...
کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ...
- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...
خنده ام گرفت ...
- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...
- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...
- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ...
و توی قلبم گفتم ...
" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "
در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11851
#نامه_شماره_چهارده «شوهر مشاور»
پاندول ساعت خانهشان را انگار کنده بود گرفته بود جلوی چشمم اینور و آنورش میکرد! طبیعتا مثل فیلمها باید چشمهایم چپ و راست میشد و بعد از ١٠ دقیقه هیپنوتیزم میشدم اما من به خودش خیرهشده بودم! داشتم به این فکر میکردم که ریش بزی، از اینهایی که فقط زیر چانه درمیآید چقدر در قالتاق نشان دادن مردها نقش بسزایی دارد. مخصوصا اگر مثل دکتر فرداد کت چرم درجه سه شتری رنگ هم بپوشند احساس میکنی جز اینکه در سرشان است مال و ارث و ناموست را بالا بکشند کار دیگری در زندگی بلد نیستند! اما همین دکتر از روز اول مشاوره گفت لیاقتم بیشتر از اینهاست که با دیوانههایی مثل بهرام ازدواج کنم. جلسههای لیاقتیابی داشت زیاد طول میکشید. جلسه ۷۵ بود که آن پاندول مسخره را جلویم تکان میداد و میگفت حالا همه لیاقتها را که پیدا کردیم باید دفنش کنیم تا وارد فاز سوم درمان شویم! این را که گفت دستم را زدم زیر بساط هیپنوتیزمش و از جایم بلند شدم. دکتر قضیه را زیادی پیچیده کرده بود. من فقط یک عدد شوهر میخواستم که عصرها از سرکار بیاید خانه، جورابش را گوله کند، نشانه بگیرد توی ماشین لباسشویی و اشتباهی بیفتد توی سینک روی ظرفهای شسته و دعوایمان شود که زندگیام بوی پوشک بچه و یکنواختی گرفته و چه غلطی کردم شوهر کردم! دقیقا همین حال چه غلطی کردم شوهر کردم را میخواستم. همین حال عجیب دستنیافتنی از شوهر زده شدن! تا از جایم بلند شدم با پیشانی افتاد روی زمین و صدای خر و پفش بلند شد. انگار کسی به دکتر فرداد یاد نداده بود وقتی آن ماسماسک را نیم ساعت جلوی مشتری تکان میدهد خودش باید یک جای دیگر را نگاه کند و در برابر هر چپ و راست شدنی زرتی زودتر از مشتری بیهوش نشود. صورتش روی زمین مالیده شده بود و دهانش باز مانده بود و از دماغ یا دهنش صدای گربه پا به ماه درمیآمد! کیفم را برداشتم تا از اتاقش بیرون بروم که با صدای خوابآلودش گفت: «وایسا! جلسه بعدی کی میای؟» ریش بزی کم پشتش را که میدیدم به دلم میافتاد دیگر سر و کلهام در مطبش پیدا نشود که روی زمین نشست و شروع کرد به تکان دادن خاک لباسهایش و گفت: «نمیشه که نیای عزیزم! حیف نیست نیای با اینهمه مشکل روانی؟» بعضیها روانی صدایم میکردند اما من فکر میکردم روانی یعنی همان بانمک و اگر دوبار باعث طلاق مامان و بابا شدم تا خانه هیجان بگیرد، نمک ریختهام. دوباره روی صندلیام نشستم. خیز برداشت سمت میزش و ادامه داد: «جلسه بعدی فردا، اما در کافیشاپ!» از خوشحالی مثل غنچه شکفتم. کافیشاپ یعنی شوهر. یعنی در فرهنگ خانوادگی ما اگر میگفتند برویم کافیشاپ فردایش میرفتیم خرید آینهشمعدان. تا این حد جدی! حتی عمه زهره همینطوری با شوهرش ازدواج کرد. شوهرش الواط سر کوچه بود و یکبار به عمه تیکه انداخت «خانمی ببرمت کافیشاف!» و خب الان با چه فضاحتی شوهر عمه ماست.
دکتر کمی گره کراواتش را شل کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. آویزک هیپنوتیزمش را در جیبم گذاشتم و بلند شدم و روبهرویش ایستادم و گفتم: «یعنی ازدواج دیگه؟»
چانهاش را خاراند و دهنش را کج و کوله کرد.
سرم را جلوتر بردم و دوباره پرسیدم: « ازدواج دیگه؟!»
«به شرط ۱۲۶ جلسه دیگه! اجاره مطب در بیاد بعد!»
آخرین کلمهاش بیرون نیامده بود که ماسماسک هیپنوتیزمش را از جیبم بیرون آوردم و جلویش چپ و راست و محض اطمینان بالا و پایین هم میکردم که سرش داد کشیدم: «همین الان ازدواج کنیم؟»
عین خرس سنگین شده بود و زیر لب گفت: «آره!»
نیشم تا بناگوش باز شده بود اما یک مشکلی بود. تا آویزک را پایین میآوردم یاد درمان و ۱۲۶ جلسه میافتاد و زیر بار ازدواج نمیرفت. اینکه مجبور بودم کل زندگی آن وسیله را چپ و راست کنم تا شوهر داشته باشم سخت بود مگر اینکه از پشت گوشش به جلوی پیشانیاش وصلش میکردم که کردم! یعنی تا روز خواستگاری توانستم هیپنوتیزمش را نگه دارم اما روز خواستگاری دکتر تنگش گرفت و خواست برود دستشویی! صدبار بزرگترهایمان گفتهاند وقت قضای حاجت پایین را نگاه نکنید، دیدن ندارد، اما دکتر فرداد با آنهمه دک وپز ناغافل کلهاش را پایین گرفت و آویزک هیپنوتیزم از کلهاش به سیستم فاضلاب پیوست و بعد یک ساعتی فهمیدیم از پنجره دستشویی فرار کرده است. همان شب چشمم دوباره به آن تکه کت کنده شده لای در تاکسی افتاد و فردایش یک مرد معمولی در خانه را زد…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_پانزده «عشق یا آدامس نعنا»
دیگر شوهر نمیخواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. میگفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر میکند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز اینکه شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلنها را عوض کردم و پوست تخمههای ته کیفم را خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغالهای ته کیفم تکهپارچهای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی میکردم که مامان از ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمهاش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دمکنی کرد! بیخیالش شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند.
«درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و موهای طلایی موجدارش را انداخته بود گوشه پیشانیاش! باورت میشود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطهای را نگاه میکند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آنموقع شروع شد که دیدم چشمهایش هم بین آبی و سبز موج میزند، اما انگار آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم میخواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان داشت به مشامم میرسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت میفرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش را کتک میزند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دمکنی شده بود و سعی میکرد با پاهایش دمکنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاقهای پیدرپیشان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلیام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلنها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمهها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمیدانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده بودم که پشت در بود و بیمقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشمغرهای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز یک گندی به کنتور آب میزدم و میآمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت میکرد و همه چیز درست میشد! نمیدانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آنقدر سرش وقت نگذاشته که یک پیچیدگیهایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمیگیرد، مگر به لطف یک قرار کافیشاپی! میدانی، پیدا کردن کنتور آب کافیشاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسختر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نرهغولی با لباس مامور آب کلهاش کوبیده شد به زنگولک جلوی در و وارد کافیشاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نرهغول بلند شد که کدام بیهمه چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقهای درستش میکرد!» کلهاش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!» زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نرهغول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش. الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک میکنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانهام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش توردوزی شده بود، با یک گل پارچهای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است…
تا بعد_مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام🌼
سه شنبه تـون زيبــا
امیدوارم 🌼
ماه جديد بارانی ازخوبیها
شادی های خاص
عشق های پاک🌼
دوستی های ناب
و رزق و روزی فراوان
بر روی زندگی تان ببارد🌼
💐 تقدیم به دوستان خوبم
💐 ان شاء الله کامیاب باشید ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓