.✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃
#برکتمهمان
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
@dastanvpand
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ویک
_ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه..!😤😍
_اخییی...۴ ماه بیشتره دستت بهم رسیده...اینم نمیدونستی...؟؟😝🏃♀
_حرص منو درمیاری جوجه...! اگه راست میگی وایسا..!😤🏃
میزی کوچک دونفره داشتند...
ریحانه اینطرف میز ایستاده بود.ابروهایش را بالا می انداخت. آنطرف میز یوسف نفس نفس میزد.با حرص برایش خط و نشان میکشید.
یوسف دستش را روی قلبش گذاشت و ماساژ میداد...
ریحانه ترسید.نگران نگاهش میکرد...
باید مطمئن میشد این بارسرکاری نباشد. مثل روز عروسیشان.🙈
یوسف از اطراف میز کنار رفت، آرام آرام جلو میرفت.😍 و ریحانه آرام آرام عقب میرفت..
ریحانه_ جلو نیا جیغ میزنم..😬
_عههه مگه تو جیغم بلدی..!😜
یوسف، با یک حرکت سریع، ریحانه را گرفت. هردودست دلبرش را با دست راست گرفت. با دست دیگرش، او را قلقلک میداد...
_حرص منو درمیاری.. آره.!؟ دارم برات.! 😁
ریحانه غش غش میخندید.😂
خواهش میکرد... التماس میکرد... «ولم کن.» یوسف جواب خودش را به خودش تحویل میداد..
_چند وقتی هست گرفتمت.. خبر نداری نه..!؟ آخییی.. طفلی.. یادت رفته..!؟😁
_یووسف... 😂خواهش... 😂
یوسف، دستانش را برداشت.اما رهایش نکرد.
_به یه شرط.. ☝️طلاهاتو نمیفروشیم. دست به حسابت هم نمیزنی😊
ریحانه نشست. رویش را برگرداند. چشمی نازک کرد.
_شرطت رد شده آقااا... 😌
یوسف،بانویش را رها کرد. آرام قلبش را ماساژ میداد.😣
_لجباز شدی.! گفتم نه... یعنی نه..!😠
ریحانه ناراحت و نگران کنار همسرش نشست.
_یووووسف..!😥 فقط نمیخام بهت فشار بیاد..
_به درک.. بیاد..😠 نمیخام دست به وسایلت بزنی. راضی نیستم.😠
_مگه نگفتی همسفر.. 😒خب اینی که تو میگی از همسری هم پایینتره، چه برسه به همسفر...! غم و غصه هاتو نمیتونم ببینم...!😔
ریحانه وسط پذیرایی نشسته بود.😔 یوسف به اتاق رفت، روی تخت دراز کشید...
لحظه ای بعد، تپش قلبش او را مجبور به نشستن کرد. از همانجا، بلند گفت:🗣
_وقتی مُردم برو طلاهاتو بفروش...اصلا بریزش تو جوب.. 😠حسابت هم هرکاری میخای بکن مال خودته.. راضی نیستم. بفهم.😠☝️
ریحانه بغض کرد. درگاه اتاق ایستاد.
_یوسف... ببین برا یه تیکه طلا چی میگی..!!😢 مُردم یعنی چی.! خدانکنه. خدا اون روز رو هیچوقت نیاره..!😞
نگاهی به بانوی دلش کرد.
_مگه قرار نشد گریه نکنی..!😠
ریحانه..
اشکهایش را پاک کرد.دست بردار نبود. باید به #هدفش میرسید. از راه دیگر وارد شد. با جمله ایی دیگر..!😎
وارد اتاق شد.. کنار مردش لبه تخت نشست.
_همه رو بهت قرض میدم..بعدا بهم برمیگردونی... آق مهندس.بفهم☺️✌️
_اگه نشد چی😠
_عهههههه...!! 😌نشه نداره گلم.. اینجا پادگانه....! نه نداریم فقط میگی چشم😜✌️
باز خنده بر لبان یوسف آمد.
_لااله الاالله...چشم بانو😁💞
_اخییییش بهرحال آقا بله رو داد.😉
یوسف غمگین روی تخت دراز کشید.😔 چقدر بد بود حال دلش..😣
که #مجبور میشد تمام دارائی های همسرش را بفروشد..
تا با پول آن خانه ای رهن کند..
چقدر حالش #گرفته بود..😣😞
ریحانه...
حالا که به هدفش رسیده بود، به آشپزخانه رفت. شام املت داشتند. با اینکه میز ٢ نفره بود، اما امشب روی زمین سفره را انداخت.☺️ با سلیقه همه وسایل را در سفره چید. املت را در بشقابی ریخت. با سس سفید و قرمز روی آن قلبی کشید و حرف «y» را روی آن نوشت..😍
#میدانست مردش الان، دلخور است....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ودو
میدانست مردش الان، دلخور است...
از درون ناراحت است...
گرچه بخندد..
گرچه دنبالش بدود..
او را بگیرد.. قلقلک دهد..
اما #غمی دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞
یوسفش را صدا زد برای شام..
یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان #صمیمیت.. به همان #دلنشینی..
طرح روی املت را دید..
اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت..
ریحانه دلخور #نبود..😊
میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁
#میفهمید، همه اینها ظاهر اوست..
اما غمش.. مشکلش.. #اصل_ماجراست...
ریحانه #باهمه در تماس بود..
خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند..
میدانست اگر یوسفش بفهمد..
عصبانی میشود..😠 دوست نداشت #اقتدارمردش را زیر سوال ببرد..
نیمه اول آبان بود..
اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند.
ریحانه حوصله اش سر رفته بود..
مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁
ارتباط تلفنی سرگرمی نبود..
اماباید خودش را #سرگرم میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد...
ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️
چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏
خیلی خوب بود برنامه اش..
تا بعدازظهر کلاس میرفت. #قبل_از آمدن یوسفش، او خانه بود.😍
کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود...
چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد #غربزند.
نتواند #بهانه_گیری_کند..😊☝️
نزدیک ظهر بود...
با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟
یوسفش کلید داشت..
شاید حاج حسن دوست پدرش باشد..
به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد.
_بفرمایید کیه؟!
سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وسه
ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد.
سمیرا_ مگه نمیگم باز کن.. بهت یاد دادن اینجوری از مهمون پذیرایی کنی؟؟ 😠
ریحانه_ عه..سمیرا خانم شمایید؟.. ببخشید نشناختم.. بفرمایین.. 😊
سمیرا، تنها، با چمدانی، عصبانی وارد خانه شد..
ریحانه جلو رفت و گرم بااو احوال پرسی کرد. سمیرا خیلی سرد و خشک جوابش میداد.
ریحانه_ چه عجب خانم..خیلی خوش اومدی.. از این ورا..☺️ آدرس خونه ما رو از کجا آوردی؟!
_از ننه یاشار..!😡
این چه طرز حرف زدن بود..
ریحانه_ چیزی شده سمیرا جون!..؟🙁
سمیرا_ خوبه والا.. خوش بحالت.. اومدی شیراز از هیچی هم خبر نداری..! 😕
ریحانه لبخند زد...
سکوت کرد. بغض😢 گلوی سمیرا را میفشرد.در آغوش ریحانه رفت🤗🤗 و بلند گریه کرد.
_اومدم چن روز خونتون بمونم😭 هیچکسی نمیدونه.. با یاشار دعوام شده اون نامرد بی همه چی.... 😭😭😭
ریحانه_باشه عزیزم.. حالا خودتو ناراحت نکن😒 قدمت سرچشم گلم تا هروقت دوست داشتی بمون.. ولی بذار به خاله شهین بگم تو اینجایی نگرانت میشن..
_نه نمیخام کسی بفهمه.. حالم از همشون بهم میخوره..😭
اذان✨ میگفتند..
سمیرا فهمید، که ریحانه دل دل میکند برای اقامه نمازش..
سمیرا_ تو برو نمازت بخون.😢
ریحانه_ ناراحت نمیشی؟!😊
سمیرا_ناراحت..؟ نه بابا برو ب کارات برس😢
ریحانه به اتاق رفت..
وضو داشت.سجاده را باز کرد. چادرش را پوشید.نیت کرد..
سمیرا چرخی زد..نگاهی کرد..👀
چقدر ساده بود زندگیشان..
هیچ سنخیتی نداشت با زندگی خودش..
هنوز هم ریحانه، همان ریحانه بود.
💭یادش افتاد...
به مراسم هایی که گرفته بودند..
چقدر با کینه میخواست مراسم را بهم بزند..😞
چقدر همه چیز را مسخره کرده بود..😞
چقدر دلش میخواست ریحانه به یوسفش نرسد..😞
اما نشد..!
خواست صورتش را بشوید..😢💦
مقابل روشویی ایستاده بود. اشکهایش سرازیر بود..😭
چقدر بدبخت بود..😭
چقدر حقارت را تحمل کرده بود در این مدت..😭
بچه دار نمیشدند..
دکتر ها رفتند..
هزینه ها کردند.. اما هیچ..!!
سمیرا به طمع پول یاشار و یاشار برای زیبایی سمیرا...
اما نه سمیرا صاحب #پول یاشار شد..
و نه یاشار #جذابیت_ظاهری همسرش او را پایبند زندگی کرد..
عجب #زندگی_ای.. عجب #امتحانی..
عجب #نشانه_ای
سمیرا در افکار خود غرق بود...
که صدای تلفن خانه📞 بلند شد.. چند بوق خورد.. نمیدانست بردارد یا نه..
تلفن روی پیغامگیر 🔊رفت..
یوسف_ بانو جانم..؟! نیستی خونه..؟؟ مسجدی.!؟ اومدی خونه یه پیام بده، کارت دارم..تا ۵ کلاسم طول میکشه..دیر میام..مراقب خودت باش... یاعلی
سمیرا مات و متحیر....😳😧
به #جملات، #لحن و #نوع حرف زدن یوسف بود..
باور کردنی نبود..
چه جملات شیرینی..😭
چه لحن عاشقانه ای..😭
مگر مردان #دلبری میدانستند..😳😭
مگر مردان #عاطفه داشتند..😭😳
جملات یوسف را مدام تکرار میکرد..
«بانوجانم..مراقب خودت باش..» مدام تکرار میکرد و گریه میکرد.😭💔
ریحانه نمازش را خواند..
بطرف سمیرا رفت. لبخندی زد. تعارفی کرد که بنشیند. شاید مهمانش #درددل داشت..😊
سمیرا روی صندلی پشت میز دونفره شان نشست..
ریحانه 📲پیامی به یوسفش داد...
که مهمان دارند... که سمیرا آمده.. اما کسی نمیداند...
باید #بداند همسرش.. که اگر آمد #بدون_خبر وارد خانه نشود..😊👌
به آشپزخانه رفت..
شربتی درست کرد. کمی سویا خیس کرد که نرم شود. تا برای ناهار ماکارونی درست کند.
با شربت و شکلات نزد سمیرا برگشت.. که روی میز دونفره بود از میهمانش پذیرایی کرد.
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وچهار
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد..
از بی عاطفه بودن یاشار..
از زخم زبانهای مادرشوهرش..
از اینکه صاحب اولاد نمیشدند..
از تمام بی احترامی ها..
سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد..
گریه هایش از #درد بود..
درد هایی که روی هم #انباشته شده بود..
یاشار غد بود..
عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد..
💭ریحانه یادش آمد..
به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود..
سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد..
سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞
_یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊
_تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد #طلاقم بده منم #مهریه ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش #شکایت کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما #تب_تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو #تحملش کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭#سوختن و #ساختن میدونی اصلا.. 😭
ریحانه_😒😔
سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف #عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭
سمیرا بلند بلند حرف میزد..
گریه میکرد..
عذرخواهی میکرد..
ریحانه گاهی گوش میکرد..
گاهی نصیحتش میکرد..
و گاهی همدردی..
ساعت نزدیک ۵ بود..
ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند..
ورودی خانه را...
یوسف، #پرده ای را آویزان کرده بود..
که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، #دید نداشته باشد..😊☝️
سمیرا....
مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳
برایش باورکردنی نبود..
مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳
مگر #دلبری میدانست..؟؟!!😳
چقدر ریحانه #زیبا بود..
چقدر بانو بود..
با اینکه همیشه #پوشیده بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥
#چقدراشتباه_کرده_بود..
چقدر زندگیش با او فاصله داشت..
زندگی ریحانه و یوسف پر از #محبت و #عشق ولی زندگی خودش اول #پول و بعد #هرکسی_راحتی_خودش😭
ریحانه...
حسابی به خودش رسیده بود.💅
سمیرا به عادت همیشگی اش،...
لباس آزاد می پوشید..
عجب #بانویی.. عجب #عشقی..
آیفون خانه به صدا در آمد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وپنج
آیفون خانه به صدا درآمد..
#صدای_پاهای_مردش را خوب تشخیص میداد.
پشت درب بود، که به محض ایستادن یوسفش پشت در، درب را برایش باز کند..
پرده راهرو را کشید..
یوسفش ایستاد. درب را باز کرد.
یوسف #سربه_زیر، یاالله ✨گفت، وارد خانه شد..
کیسه های خرید در دستش بود. و یک شاخه گل رز،🌹 به دهانش گرفته بود.
سلامی کرد. و با کیسه ها وارد آشپزخانه شد.و همسرش بدنبالش.
نگاهی خسته و عاشق😍 به بانویش کرد.
ریحانه شاخه گل را از دهان مردش گرفت.. ☺️🌹
سمیرا جواب سلامش را داد...
و به احترام یوسف مانتو اش را پوشید اما روسری اش را روی دوشش انداخته بود..
یوسف سر به زیر، گفت..
_خیلی خوش آمدید. بفرمایین، بنشینین. من میرم اتاق شما راحت باشین.
سمیرا_ هنوزم.. همون یوسف قبل هسی.. اما یاشار خیلی عوض شده..😭نامرد شده..😭 کاش.. اونم مث تو بود.. 😭
_اتفاقی افتاده..!؟
_درخواست طلاق داده.. منم مهرمو گذاشتم اجرا..😭یک هفته هس خونه نیومده.. منم اومدم اینجا.. نمیخام یاشار بفهمه..😭
یوسف خیلی خسته بود..
عذرخواهی کرد. به اتاق رفت.و ریحانه نزد میهمانش.تا آرام کند او را.
ریحانه_ ای بابا.. چقدر گریه میکنی.. کلی باهم حرف زدیم.! 😕😒
سمیرا_ درد من تمومی نداره ریحانه.. خداروشکر تو خوشبختی.. زندگیت رو دوست داری.. ولی من چی..😭
ریحانه_ من یه سر برم پیش یوسفم.. الان میام.
سمیرا زمزمه کرد..
«یوسفم».😞شاخه گل رز براش خرید..
خوشبحالشون چقدر همدیگه رو دوست دارن ولی من چی...!😭😞
ریحانه وارد اتاق شد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_چهارم فصل تابستان کم کم از راه رسید و من هم خسته از درس و امتحانات ب
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_پنجم
الیشیا: وایییییی خدای من .... واقعا دیدن اینجا حتی به باختنش هم میارزید.
ولگا: واقعا آنقدر برات جالبه؟ خونه عموی من در اوهایو صد برابر اینجاس اون حتی یه جزیره هم داره
من :واقعا ؟خوش بحالش، ولگا: معلومه باید مسخره کنی چون تو یه خاورمیانه ایه جهان سومی و فقیری که همچین چیزی حتی در مخیلت هم نیست براش زبون درازی کردم که یهو دیدیم دنیل اومد و همه به صف وایستادن.
مگی: وای هلوووووووووووو اومد.
: خاک تو سرت صد بار گفتم این طوری وا نده. دنیل با یه تاپ اسپرت مردانه و یه عینک دودی مارک ری بن وارد شد و بوی ادکلنش که تولید کنندش خودش بود همه جا رو پر کرد.
: سالم جیگرا......منو که میشناسید بهتون خیر مقدم میگم .....به خونه خودتون خوش اومدید. خودتونو یکبار دیگه معرفی کنید یکی یکی باهمه دست داد و وقتی به ولگا رسید ولگا به دست دادن اکتفا نکرد :میشه شما رو ببوسم؟
:البته، من میتونم این آرزوتو برآورده کنم. ولگا طولانی لبهای دنیل رو بوسید هممون متعجب بودیم مگی دستاش حسابی داشت میلرزید :خدایا نه !!!!
به مگی که رسید حتی باهاش دست هم نداد و فقط با یه لبخند تصنعی باهاش سلام و احوالپرسی کرد. بعد نوبت من شد : به به .... خوشگل خانم هموطن ... تو دوست نداری منو ببوسی ..... من به شدت استقبال میکنما!
پوزخندی زدمو گفتم : شما رو نه ولی بیسکویتای خوشمزه شکالتیتونو حاضرم تا عمر دارم مزه مزه کنم و اون چیپسهای خامه و پیاز رو .
: مزه لبای من در مقابل اونا هیچه!
نفسمو ازبینی دادم بیرون و گفتم :نه من بادهن دست خورده دیگران کاری ندارم. :توخیلی شیطونی آدمو حسابی تحریک میکنی .... که...... که .... نفر اول حذفت کنه و به ریشت بخنده. با این حرف همه زدن زیر خنده و حسابی ضایع شدم، مخصوصا ولگا که بیشتر ازهمه میخندید ولی خودمو نباختم و یقه بلیزشو گرفتم و با چشمای خمار و لبهای غنچهای نگاهش کردم :با کمال میل.... عسلم .....من اومدم اینجا که از یه تعطیلات مجانی لذت ببرم اگه تو قبولم نمیکردی واسه یه هفته اقامت تو وگاس باید 3000 یا چهار هزار دلار میدادم .... با این حرفم حسابی اخماش رفت تو هم و دستمو از رو یقش کند. چشمکی براش زدم و با دست براش بوس فرستادم از کنار ما دور شد و داد زد :دنبال بیاید خانوما.
الیشیا :واییییییییییییییی عالییییییی بود خیلی خوب قهوه ایش کردی
ولگا :فعلا که خودش قهوه ای شد..... دنیل عمرا تو رو با این بی ادبی و گستاخی قبول کنه ...... دختره ی فقیر و بیچاره لباسات هم که دست دومه قاطی کردم و جلو رفتم :آره دست دومه ولی با عرق کردن و کار بدست اومده نه با تن فروشی..... میدونم که چیکاره بودی و از چی به اینجا رسیدی. از اینکه این حرفا رو زدم خودم هنگ کردم .... همش دروغ بود ولی نمی دونم از شانس توپ من چجوری راست بود که عشوه خرکی اومد و بدنبال دنیل رفت هممون به اندرونی رفتیم، جالب اینجا بود که اتاقای هممون یکی بود و همه جور امکاناتی هم بود... تلویزیون بزرگ، یخچال پر از خوراکی انواع فیلم ها و بازی ها و دور تا دورش هم پر دوربین بود دنیل دستشو دور کمر ولگا و دست دیگشو دور گردن میمی انداخت و رو به ما گفت :خوب خانوما این اقامتگاه شماست ....همه شما رو از دوربین میبینم تا میتونید لباسای باز بپوشید و به خودتون برسید.....این در انتخاب من اثر خیلی زیادی داره......هی تو چی میخوری لقمه گوشت گوبیده با سبزی رو که از نهار آبگوشت اونروز داشتیم و مادر برام گرفته بود تا تو فرودگاه بخورم رو با ولع بلعیدم و بعد هم آرق زدم البته با دست جلوشو گرفتم همه از اینکارمن خندشون گرفت تصمیم گرفته بودمحسابی گندبزنم به حرمسرای آقا دنیل. دنیل خندید وگفت :نه تو واقعا مثل که دلت میخواد حذف شی،چشمامو خمار کردم و گفتم :نه عشقم...من دوست دارم زنت شم و تا آخر عمر محصولات کارخونتو بخورم.
:وحتما بعدش اینجوری آرق بزنی!
:نه که بگم خیلی
:سر تاسفی تکون داد و گفت :حمام کنید فردا خیلی کار داریم .....
ههممون دور هم جمع شدیم و به پیشنهاد من شروع کردیم به بازی چشمک و کلی سرو صدا کردیم به سمت دوربین نگاه کردم و دست تکون دادم :فکرشم نمیکردی که چندتا رقیب بتونن از دوست بیشتر با هم گرم بگیرن نه؟
صداش از بلندگو اومد :عالیه چطوره هممون با هم زیر یه سقف باشیم ..... مسلمونا که با چند همسری مشکلی ندارن رومو ازدوربین اونور کردم وبراش شکلک درآوردم همه به کل کلهای ما دوتا میخندیدن. مگی که نگران بنظر میرسید با دست به شونم زد و در گوشم گفت: حتما اینطوری میخوای کمک کنی نه؟
لبخندی زدم و گفتم :تو چیکار داری من آخر دست تو رو میذارم تو دست داماد مگی سری تکون داد و مجبور شد که بهم اعتماد کنه.
ادامه دارد....
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_ششم
شب همه خوابیدیم و صبح من از همه زودتر بیدار شدم و یکم اینور اونورو نگاه کردم ولی حوصلم اساسی سر رفته بود پاشدم و رفتم توی باغ. کنار استخر بزرگ خوابیدم عاشق بوی چمنها بودم... واقعا محشر بود داشتم حال میکردم که یه چیز سیخ مثل چوب رفت تو بینیام، فکر کردم که مگیه :میشه اینقدر کرم نریزی؟ اما در جواب صدای مردونه ای اومد :سلام جوجو......
از جام پریدم و سر جام نشستم : وای تویی............. !!! باز به فارسی ولی با لهجه شیرینی گفت :پ ن پ
خندم گرفت.... :حوصلم سر رفته بود اومدم اینجا گفتم یکم..... انگشتشو گذاشت روی لبم :وای نگو که قراره با وراجیت مخمو سالاد کنی با دست دیگش دست کرد توی جیبش و یه چیزی شبیه به شکلات که وسطش بیسکویت بود بهم داد :بیا این تولید جدیدمونه حتی خودم نخوردمش این اولیشه آوردم تو بخوری مثل بچه ها خوشحال شدم دستمو بردم که شکالتو بگیرم اما محکم گرفتش و دستشو از جلوی دهنم
ورداشت،
:یه بوس میدی
:بدو بدو بدو ......تولید کارخونتم میرم از سوپر مارکت سرخیابون میخرم :باشه پس من میرم :پررو فکر کردی چی!
داشت میرفت اما یهو برگشت که منو غافلگیر کنه و ببوستم که من هولش دادم تو آب استخر و اونو هم نامردی نکرد و منو هم بزور برد تو استخر و دوتایی مثل احمقا افتادیم تو آب خدا رو شکر هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ساعت 4 صبح بود تقلا کردم :ولم کن دیوونه..... :ولت نمیکنم .....دوست دارم بغلت کنم :بغلم کنی؟ بدو بدو بدو.... منو محکم تر در آغوشش گرفت هردو خیس خیس شده بودیم ......صورتامون جلوی هم بود تا بحال با یه مرد هیچوقت از نزدیک فیس توفیس نبودیم بهم خندید :میدونی به تو نسبت به بقیه یه احساسی دارم :اوال دستتاتو از دور کمر من باز کن بذار برم ..... بدشم به هر چهارتای دیگه هم اینو میگی ...... با یه دستش چونمو گرفت و لمس کرد:خوب آره.....چون به همتون یه حس خاصی دارم .....البته جز به مگی ..... با این حرفش خیلی جا خوردم :اگه دقت کنی اون از همه ما بیشتر دوستت داره... :مهم اینه که من کیو دوست دارم اون دختره شدیدا ماسته ...... لوس و رمانتیک تو روحیه ی همه من تو رو بیشتر دوست دارم و البته تو قیافه هم از بقیه یه سرو گردن سرتری..... ولی خب....دیگه اون به هنر خودت بستگی داره که بتونی عاشقم کنی یا نه :باشه .....وایسا تا عاشقت کنم.... ولی رو مگی فکر کن :باشه وایسا تا فکر کنم..... واو دختر چه استیل خفنی داری :دیگه داری خطرناک میشی... خواهشا دستاتو باز کن تا برم :گونمو ببوس اول خیلی فکر کردم ولی دیدم اون ول کن نیست خیلی سریع گونشو بوسیدم واونم ولم کرد بالای استخر وایسادم و آب موهامو چلوندم: اه اه بدترین بوسی بود که تو عمرم داشتم ..... و بعد عق زدم با چشمهای خمارش نگام کرد داشتم میرفتم که با حرفش وایسادم :اون درختو میبینی . روزی رو میبینم که وایسی پشتش و برام گریه کنی . خندیدم و گفتم :باشه باشه و بسرعت تند رفتم اما هنگام برگشتن چیز خوبی ندیدم .....مگی مگی پشت پنجره بود وای واقعا بد شد .... حالا راجع به من چی فکر میکنه!اخماش تو هم بود و با ناراحتی و غضه به من نگاه میکرد دوییدم و رفتم تو خودش درو برام باز کرد با کنایه گفت: آب بازی تون خوش گذشت یا بهتر بگم عشق بازیتون!
صورتشو تو دستام گرفتم: مگی این حرفو نزن بذار برات توضیح بدمم بخدا داری بد فکر میکنی با چشمای پر از اشکش روی کاناپه نشست و گفت :اینور دوربین نداره بیا اینجا رفتم و کنارش نشستم :ببین این توله سگ قفل کرده رو من ..... من خوابم نمیبرد رفتم کنار آب نشستم اینم اومد اونجا کرم ریختن ...... و بعد هم پرتم کرد تو آب و گیر داد که اگه بخوای بذارم بری باید منو ببوسی منم مجبور شدم چون شرایط داشت خطرناک میشداما یه چیزی راجع به تو هم باهاش حرف زدم اون گفت که همتون فعلا واسه من یکی هستید و به هنر خودتون بستگی داره سکوت کرد و اشکاشو پاک کرد تو واقعا فکر میکنی من بدوستی 12 سالمون خیانت میکنم خندید انگار اینکه فکر میکرد اون هم یه شانس داره خوشحالش میکرد :ببین اگه ولگا هم بجای من بود یا میمی یا الیشیا یا تو با همتون همین کارو میکرد....... عزیزم گریه نکن حرفم به نظرش منطقی اومد و گریه رو بس کرد مگی :کمکم کن مهرسا خواهش میکنم....من عاشقش شدم اگه بهش نرسم واقعا میمیرم من پول دارم ولی بغیر از اون هیچیی ندارم عین بجه ای که مامان باباش بهش پول بدن و بگن حق نداری چیزی بخری با تاسف بهش نگاه کردم :اوه عزیزم من درستش میکنم.... بسپار به من توی بغل من نیم ساعتی آروم شد..... و بعدکنار همخوابیدیم تا اینکه صدای بلند گو اومد ......
:جیگرا گروه فیلم برداری اومده مسابقه ی شفاهی آغاز شد لباسهای خوشگلتونو بپوشید و بیاید آمفی تأتر .....
ادامه دارد....
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هفتم
گریمورها همونجا دم در وایسادن یه تاپ سفید دکلته با یه گردنبد زیبا و یه دامن کوتاه پاره پاره لی پوشیدم و کفشای پاشنه بلندمو هم پوشیدم که مطمئن شده بود نشستیم. همه لباسای به شدت بازشونو پوشیده بودن حتی مگی که از همه باز تر بود انگار دیگه به هیچی فکر نمیکرد فقط میخواست اونو از چنگ همه در بیاره. شماره ی من دو بود آقای مجری وایساده بود و دنیل روی یه صندلی سلطنتی که از طلا و نقره بود جلوی ما نشسته بود.
مجری :خب سلام به خانم ها و آقایون عزیز میدونم شما اصلا دلخوشی از این برنامه ندارید چون تمام دخترای پایتخت و ایاالت متحده امریکا اومدن و فقط 5 تاشون انتخاب شدن اون هم از هر نژادی و اینکه آقایون هم مدام میترسن زناشون عاشق دنی بشن و خواب و خوراک براشون نمونه اما این 5 نفر میریم که داشته باشیم.
شماره یک الیشیا براون .....واقعا خوش قامت و تو دل برو،
شماره دو .........مهرسا بهنام .....اون یه دختر ایرانی لوند زیبا و شرو شیطون هست.... و البته باز هم زیبا.
شماره سه ......ولگا تیمبرتون.... روس...... و شما که تعریف دخترای اهل حال روسو زیاد شنیدید (با چشمک و کنایه)
شماره چهار مگی ادواردو..... اسپانیا.... جذاب و فریبنده.
و آخرین نفر ..... می می سو.... دورگه چینی و ژاپنی .... در یک کلمه لوند.
و این همه دنیل راد ..............
همه کف زدیم ... و مسابقه اول آغاز شد. بین ما برگههایی توزیع شد که توش از ما جواب خواسته بود و سی دقیقه وقت داشتیم که جواب بدیم:
۱- غذای مورد علاقه ؟ کله پاچه، سیراب شیردون ... دیزی.... (نترس خالی بستم پیتزا و امثالش)
۲- ورزش مورد علاقه : به ورزش هیچ علاقهای ندارم.
۳- رنگ موردعلاقه: مشکی، قهوهای، قرمز لیمویی.
۴- شغلی که دوستداری داشته باشی: وکیل یا وزیر.
۵- من رو تا چه حدی دوستداری؟ در حد پولای خوشگلت و بیسکوییتات
۶- اگر من بمیرم آیا همسر دیگهای اختیار میکنی؟ نه دیگه با اون همه ارثی که برام بمونه مگه دیوونم.
۷- اگه بهت خیانت کنم؟ هیچی خوشحالم میشم و با طلاق نصف اموالت مال من میشه جهنم الضرر سگ خورد به نصفم راضیم.
۸- اهل سیگار و مشروبات الکلی هستی سیگارو یکی دوو باری دوتا پک زدم ولی مشروب تو کتم نمیره.
۹- قبل از من با چند نفر بودی؟ با هیچی، چون هیچکدومشون به پولداریه تو نبودن عزیزم.
۱۰- جذابیت من؟ چشمات.
سی دقیقه تموم شد و برگه ها رو برگردوندیم. دنیل برگه ها رو تحویل گرفت و شروع کرد جوابای مارو خوندن، من نمیدونستم که جوابا رو قراره بخونه حسابی شرمنده شدم هرموقع نوبت به جوابای ما میرسید من حسابی سرخ میشدم و همه بهم میخندیدن و دانیال سرتأسف تکون میداد.
مجری: خوب حالا وقتشه امتیازاتو رد کنی بیاد دنی
دنیال رفت بالای سکو و گفت: از امتیاز بالا شروع میکنم تا به پایین اول: الیشیا ۱۷ امتیاز - مگی ۱۶- ولگا ۱۳- میمی ۱۳- مهرسا ۱-
همه بهم خندیدن و مجری گفت : میشه بپرسیم یک رو به چی دادید ؟ : معلومه به صداقتش. همه خندیدن و من که حسابی از کوره بدر رفته بودم سرمو انداختم پایین ..... یکم از این که مگی
امتیازش آنقدر بالا شده بود حرصم گرفته بود ولی بروی خودم نیاوردم ...... من فقط میخواستم حال دنی رو بگیرم ولی این قضیه خوندن جوابا و امتیاز دهی به اونا حال خودم رواساسی گرفت
همگی از سالن اومدیم بیرون و هرکسی رفت پی یه کاری مگی اومد به سمت من: سلام....چطوری....خوشم اومد خوب قهوهایش کردی، :نه که خودم قهوه ای نشدم :نه که بگم خیلی .......ولگا با خشم به من نگاه کرد آب دهنمو قورت دادم و با نفرت بهش نگاه کردم .
دنیل: مهرسا .... یه دقیقه میای با من ؟
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم با هم همقدم شدیم و به سمت جنگل رفتیم : ببین من مثل تو میخواستم شیرین کاری کنم ....... درضمن نترس تمام این چیزا داره ضبط میشه واسه برنامه حتی دعوای تو و ولگا هم ضبط شده از این مسایل نگران نباش با چشمای پر اشک نگاهش کردم: دیگه کار از کار گذشته دستشو دور کمرم انداخت و در گوشم زمزمه کرد: فکر کردی من میتونم تورو از دور خارج کنم چشمام گرد شد... باتعجب نگاهش کردم : دستتو بردار، دستشو برداشت و دستمو گرفت ......... ببین من دارم یه حسایی بهت پیدا میکنم......... یه حس قشنگ .....حس میکنم خیلی بکارم میای.........دوست دارم تا اخر عمر تو این خونه بمونی ........ و ...... میتونی پیش خدمت من باشی وسوپ سروکنی نظرت چیه؟ با مشت تو شکمش کوبیدم ..... و از کنارش دور شدم. شب هممون دور هم جمع شدیم دنیل ماهی آورده بود تا کباب کنه ...... آتیش روشن کردیم ........ ولگا نشست روی پای دنیل و مگی هم اونور بهش لم داده بود و اقعا از کارای مگی متعجب بودم خیلی جلف شده بود ..... و بازترین لباسا رو بین ما میپوشید بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و وقتی بیدار شید ممکنه اتفاقای بدی افتاده باشه...
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_هشتم
بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و وقتی بیدار شید ممکنه اتفاقای بدی افتاده باشه شما هم که بی جنبه و شما هم میتونید با این شامپاین ها بازی کنید همه جز من لیواناشونو گرفتن بالا
به سالمتییییییییییییی...
خیلی خیلی عصبانی بودم به سمت اتاق کار دنیل رفتم و بدون در زدن رفتم تو و درو هم با لگد بستم دستشو گذاشت پشت سرش و با لبخند نگام کرد: سلام جیگر من :سلام ....... چطوری چیکار میکنی با زحمتای ما از زور عصبانیت رفتم جلو و یه مشت محکم زدم روی میزش : این داستانا چی بود چرا با ما هماهنگ نشده بود که قراره خونده شه جوابا ..... باید این قسمتو پاکش کنید فهمیدید؟ دوباره مشت دیگهای کوبیدم و گفتم : فهمیدی وزغ چشم زاغ بد ترکیب دستمو گرفت و گفت:خوب من فکر کردم بخونم جالبتره اصلا نگران نباش مرحله های بعدم هست مثلا رقص........... شنیدم خیلی خوب میرقصی؟مرحله بعدی رقص یا عشوه است من واسه تو عشوه بیام ... توی وزغ زاقوری.....عمرا.......زود باش بگو اون فیلما بیارن تا همه ندیدن .....آبروی منو نبردی چنان داد محکمی کشیید که سرتا پام یخ کرد ...... :ساکت شو و داد نزن.....چطور تو همه رو مسخره میکنی و میخندی.....یوقتایی هم بایددیگران به تو بخندن .....فهمیدی :بدو بابا.............تو مرحله بعد جبران میکنم تا کفتون ببره مرحله بعدی فرداس....امیدوارم جبران کنی و دیگه هم بدون در زدن نیای تو : چون تو گفتیا....برو باو رفتم بیرون ...... ولگا که منو عصبی دید گفت:از چی آنقد ناراحت میشی.....خب اینکه تو گدا گشنه ای رو که هممون میدونستیم ولی کاش خودتو آنقدر ضایع نمیکردی با عصبانیت رفتم جلوش وایسادم : اون فقط یه شوخی بود :باشه شوخی بوده تو راست میگی :حمله بردم سمتش و یقشو گرفتم: دهن گشادتو ببند.........
دنیل اومد بیرون و داد زد :چه خبره دخترا؟
داشت کم کم گریهام میگرفت :چه خبره تو با اینکار احمقانت آبروی منو جلو تمام مردم دنیا بردی!دنیل:همه میدونن شوخی بوده و همه میدونن که تو آدم شوخ و شیطونی هستی تازه طرفدارات خیلی زیادتر از بقین غصه نخور.....ولگا با تمام عشق و علاقهای که بهت دارم ....جدیدا خیلی موش میدونی........خودتو قبل از اینکه اتفاق دیگه بیفته اصلاح کن. دنیل: خوب بچه ها کسی بلد هست شعربخونه
هیچکس جواب نداد. بعداز سکوت مگی: بخون دیگه مهرسا .........مهرسا صداش خیلی قشنگه ....
به مگی چشم غره رفتم ولی دست ورنداشت. دنیل گفت:لوس نشو بخون
اصلا آدم خجالتی نبودم شروع کردم به خوندن:
دردو نفرین دردو نفرین بر سفر باد سرنوشت این جدایی دست او بووووود
گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد عاقبت دلهای ما با غم هم آشنا کرد...
ای شکست خاطرمن روزگارتشادمان باد ای درخت پرگل من نو بهارت ارغوان باد
اینا رو که خوندم دیدم دنیل پاشد رفت...
همه با تعجب نگاهش کردیم...... الیشیا: زیادی با احساس خوندی با اینکه ما زبونش رو هم نفهمیدی ولی خیلی حس داشت. میمی:برو دنبالش .....ببین چش شد سرمو تکون دادم و رفتم دنبالش هنوز وسطای جنگل بودبه سمتش دویدم و دستاشوگرفتم ......:کجا میری چی شد یهو؟! مجبورش کردم نگاهم کنه.......به فارسی گفت: نمیدونم چم شده چشماش پر اشک بود، روی تخته سنگی نشست و من هم جلوی پاش بیا بریم زشته : شما بازی کنید : نه ..... بیتو هرگز .... ببین یه امشبه باهات مهربونما....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته .....
📚ادامه داستان بسیارعجیب
✅ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هشتم بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و و
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نهم
صورتمو میون دستاش نگه داشت.... چند سال پیش رفتم ایران برای کار با یه دختری آشنا شدم به اسم شیدا........... خیلی زیبا بود خیلی هم شبیه به تو بود توی مهمونی دیدمش... داشت با گیتارش این آهنگو میزد و میخوند ...... نمیدونی چجوری عاشقش شدم..... ولی اون اصلا عاشق من نبود ازدواج کرد منم تو عروسیش بودم فکر میکنی با کی؟ با پدرم...... چرا! چون پدرم پولدارتر از من بود ...... اوالش میگفت عاشقمه ولی بعد که بابای عوضی هوس بازم پا پیش گذاشت ... گفت که فقط به فکر پوله خیلی رک ..... و پدرم هم تهدیدش کرده بود که اگه با من عروسی کنه دیگه ارث بی ارث .... اون الان مادر منه ..... یه برادر هم ازش دارم به اسم کیوان ......که یه سالشه....... وقتی تو رو میبینم تمام خاطرات اون لعنتی برام زنده میشه .... الان زن بابامه ولی بارها خواسته اغفالم کنه از وقتی مادرم شده همش ازم خواستههای ناجور داره ..... و میخواد با هم باشیم .......... اونا الان میامی زندگی میکنن من هم عین خر جون کندم...... تا به بابام برسم و مثل اون دخترای زیبا رو جذب کنم..... وای..... به هر حال اون تا هم آخر به من نامحرمه ..... من الان به هیچی ایمان ندارم یه زمانی با ایمان ترین ادم دنیا بودم با اینکه مادرم اسپانیایی بود مسلمون شدم نماز خوندم و......... ولی بعد از اون هیچی برام مهم نیست..... هیچی ...... میخوامم حال شما دخترای هوس باز رو بگیرم .......
:من فقط محض شوخی این مسخره بازیا رو درمیارم، :اونم همین حرفا رو میزد اولاش اما شوخی شوخی جدی شد .... از همتون متفرم...... از همتون اومد پاشه بره که دستاشو گرفتم :لعنتی تو خیلی شبیه اونی......... میدونی دوسال توی تیمارستان بستری بودم بخاطرش...... اما اون چی جلوی چشم من لبهای پدرمو میبوسید ..... چرا چون نمیخواستم به بابام خیانت کنم و بعد از تأهلش باهاش رابطه داشته باشم .... همش دلمو میسوزند.... اصلا چرا دارم اینا رو بتو میگم دیوانه وار گریه میکرد........ دلم سوخته بود حسابی ... نمیخواستم ازم متنفر باشه ..... :ببین من مثل اون نیستم جلوی پام زانو زد و به چشمام خیره شد :شیدا.... شیدای من..... :تو دیوونه شدی؟ :نه....آره نمیدونم، بلند بلند شروع کرد به خندیدن ...... دستاشو گرفتم دستمو ول کرد و دستشو دور کمرم انداخت و منو بالا برد تا هم قد خودش شدم :شیدای من ..... اومدی پیشم تا آخر بمونی؟ مگه نه .....؟ از تهران متنفرم که هم تو رو بهم داد و هم گرفت.... دیگه جلوی چشم من پیش اون مرتیکه نرو.... خوب؟
دهنش شدیدا بوی مشروب میداد ..... داشتم عق میزدم.
:من شیدا نیستم دنیل من .... من مهرسام، استخونام شکست بذارم زمین ......... :دیگه نمیذارم از دستم در بری.... مال منی عوضی......... خدایا .... نه من کافرم خدارو نمیشناسم من باهاش قهرم واقعا دیوونه شده بود لبهاشو به لبام نزدیک کرد :داد زدم دنیل ....تو مستی.... چرا؟ ولم کن حماقت نکن محکم لباشو گذاشت روی لبام و گفت: تو هر کی هستی دوسش دارم هرکی مجددا میخواست ببوستم که لگدی نثارش کردمو ولم کرد.... همون موقع صدای مگی به گوش رسید :بچهها اینجان، دنیل سرشو خاروند کم کم داشت مستی از سرش میپرید....... ولی تلو تلو میخورد ولگا رفت زیر بغلشو گرفت و گونشو بوسید :عزیزم هانی چقدر تو مستی هات میشه دنیل«تو ام هاتی جیگر .... خیلی هم هات میشه منو تا رختخوابم همراهی کنی؟ :البته از خدامه. بعد پوزخندی به من زد و گفت :خوب بچهها بای بای فکر کنم شما باید تا دیر نشده اثباباتونو ببندید همه اینو شوخی گرفتن و خندیدن جز من چون منظورش دقیقا به من بود ..... همه قید شامو زدیم و رفتیم ویلا چیپس و ماست برای شام خوردیم ولگا هنوز اونجا بود میمی :وای بچهها کاش منو میخواست واسه امشب به حالش تاسف خوردن جایز بود ولی نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم.
مگی با لحن موذیانهای پرسید نفهمیدی چرا یهو رفت؟ :نه.... یعنی چرا ..... خیلی مست بود شب به خیر بچه ها داشتم مسواک میزدم که صدای ولگا رو از پشت در شنیدم یعنی برگشته چجوری رضایت داده گوشامو تیز کردم الیشیا: ولگا چی شد؟ نخوابیدی اونجا ... نگو که پاکدامنی و شرم و حیا و اینا همه و از جمله خودش خندیدن :نه .... مست بود مستیش پرید به من گفت :که تو اتاقم چیکار میکنی ..... و بهتره که بری .... میخوام تنها باشم ..... و خلاصه اصلا نزاشت بمونم مگی :ترسیده ایدز بگیره :دهنتو ببند. خسته رفتم تو اتاق و زیر پتو ..... اصلا نمیشد بخوابم به یاد اون حرفاش از طرفی قلبم داشت مثل دیوانههای زنجیری خودشو تو درو دیوار میکوبید.... دستمو رو قلبم گذاشتم انگار بوسش تزریق محبت بود به قلبم ..... به خودم تشر زدم به قلبم گفت: هویییی...... عشق بی عشق ......... اون از تو متنفره بعدشم خیانت به دوست تو مرام من نیست من فقط الان باید به مگی کمک کنم .............
ادامه دارد....
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_دهم
صبح روز بعد با نوازش مگی بیدار شدم : هوی جیگر پاشو بیا بریم..... مسابقه دوم شروع شد، مطمئنم این یکی رو میبری، با تعجب نگاش کردم :به این زودی؟ :زود نیست که ساعت 12 تو دیر بیدار شدی پاشو یه عربی برقص تا حال کنیم ..... عاشق رقصیدن بودم با مگی رفتیم پیش بقیه بچه ها که تویه اتاق داشتن لباس مورد نظرشونو انتخاب میکردن :مگی من هنوز صورتمم نشستم .... :به نظرم این لباس مسی رنگه خیلی بهت میاد : آره، رنگشو دوست دارم ..... خوشکله .... من عاشق لباس عربیم...... این نقاب رو ببین.... وای محشره :تو چی :من هیپ هاپ میرقصم. هرکسی لباسی رو انتخاب کرد و رفت سوی خودش .... من لباسو برداشتم و رفتم سراغ یه میز توالت که توی اتاق گریم بود ..... حسابی آرایش کردم .... مثل عربا خط چشم غلیظی کشیدم و لباس رو پوشیدم هیکلمو عالی نشون میداد عاشق خودم شده بودم توی آیینه واسه خودم عشوه اومدم و بوس فرستادم :کیه که تو رو نخواد آخه مگی: خوبه خوبه اعتماد به سقف :اوه تو اینجایی وای چقد خوشکل شدی جیگر.... :نه به خوشگلی بعضیا ..... :بدو بابا..... بیا بند لباسمو برام ببند اومد پشتم و بند لباس رو برام بست :چقد رنگش به رنگ پوستت و چشات میاد.... عجب هیکلی داری کثافت من بدبخت عین یه غاز گردن دراز لاغرم :چاق میشی. ولگا اومد تو و چشاش با دیدن من گرد شد ولی نخواست بروی خودش بیاره خیلی بی تفاوت پرسید :اوه
میخوای رقص عربی انجام بدی؟ :اوهوم توچی :من هیچی..... رقص هات..... رقصی که آب از لبو لوچهی عشقم راه بندازه....... بذار عروسی کنیم یکاری میکنم نتونه یه ساعت ازم جداشه مگی با عصبانیت بند لباس منو محکم کرد و با خشم بهش نگاه کرد :اونوقت ما هم بوقیم؟ :نه عزیزم .... شما سیاه لشگرید :دست مگی رو گرفتم و از جلوش رد شدم البته با یه پوزخند درست و حسابی، اونور الیشیا و می می نشسته بودن و الیشیا موهای می می رو میبافت با دیدن من نگاهش جاموند :وای
دختر چی شدی ،می می :همه آسیاییها خوشگلن، ولگا: البته نه زیباتر از باربیهای اروپایی. زنگ به صدا دراومد و ما به سالن رفتیم .... به نوبت وایسادیم تا رقصمون رو درمقابل دوربین نشون بدیم ..... الیشیا اول رفت و یه رقص محلی افریقایی رو به نمایش گذاشت .... قشنگ بود اما بیشتر به یه نمایش درام شبیه بود تا رقص و حوصله سر بر و حتی مجری هم اینو اعلام کرد اما دنیل فقط با سکوت و اخم تشویقش کرد نفر بعدی ..... ولگا بود که یه رقص به قول خودش هات رو نمایش میداد که واقعا واسه مردها خطرناک بود اون حرکات واقعا ناجور بود به خصوص با اون لباسی که سر جمع.... نیم متر هم نبود تقریبا لباس زیر زنونهای بود که ..... تور از اینور اونورش آویزون بود و به رنگ یاسی بود نمیدونم چرا حسادتم گل کرد ..... دلم نمیخواست هیشکی از من سرتر باشه .... شایدم... هیچی...
مجری :واییییییییییییییی....... اون مثل حوری میمونه با تورش و اون هیکلش... دنیل نظر تو چیه؟ دنیل لبخندی رو به دوربین زد :خوب .... محشره نفر سوم می می بود رفت توی صحنه و رقص فانتزی و لوسی رو انجام داد که به نظرم بدترین رقصی بود که دیده بودم حیف اون آرایش زیبای روی صورتش ..... و اما مگی..... با لباس اسپانیایی قرمز رنگ با اون دامن بلند تیکه تیکه قشنگ بود.....
دانیل عرق ملیاش گل کرد و به احترامش ایستاد. مجری: چه چیزی تو رو به وجد آورده دنیل؟ دنیل دستشو مشت کرد و به هوا برد :زنده باد ..... زنده باد .....اسپانیا و رفت جلو و مگی رو بوسید.
مجری: خوب و حالا آخرین و محبوبترین عضو این گروه رقیب..... مهرسا..... از نظر دوستان فیس بوکی. اون محبوبتر از همه و زیباتر از همه اس .... نمیدونم چرا استرس داشتم به صحنه که رفتم همه حاضرین جز ولگا برام دست زدن ..... مجری: از لباسش معلومه که میخواد برامون عربی برقصه وای با اون لباس که معرک اس ..... دنیل خیلی خوب رم زوم کرده بود حرفای دیروزش چنان عصبیم کرده بود که دلم واقعا میخواست که عاشق خودم بکنمش و بعد بزنم به چاک...... رقصو شروع کردم مثل یه مار به بدنم پیچ و تاب میدادم .... درست مثل یه مار...... همه ساکت بودن انگار حتی نفس هم نمیکشیدن ... و من مسلطتر از همیشه بکارم. نگاهم مدام به دنیل بود و وسط رقصم براش بوسه ای فرستادم ..... حسادت ولگا از دور پیدا بود از دور دیدم که تور لباسشو تو دستاش فشار میده اون لرزش اندام اون پیچ و تاب ها کار خودشو کرده بود همه
حسابی کف زدن...... دانیل اومد جلو بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و به چشمام نگاه کرد دوباره همه ساکت شدن دنیل نقاب رو از چهرم برداشت به وضوح لرزش لبها و پلکشو حس میکردم دستای خودمم میلرزید.
مجری: زیباترین رقص و رقصندهای که به جرأت ندیده بودم ... آقای سیمپسون بفرمایید
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_یازدهم
سیمپسون همون رقاص معروف از در الماس شکل وارد شد و همه به احترامش وایسادن. روی صندلی نشست و تشکر کرد :من از دور کار همه ی رقاص ها رو نگاه میکردم به نظرم کار مگی و ولگا از همه بهتر بود ولی رقص مهرسا بهترین بود... بهترین .... دنیل بد جوری به من زل زده بود و چشم ور نمیداشت اما حتی مجری گستاخ هم جرأت نداشت بهش کنایه بندازه :دنیل نمیخوای فرد حذفی رو مشخص کنی دنیل : چرا .... البته که میخوام .... مهرسا برو وایسا پیش بقیه دختر ها..... خدا رو بخاطر از دست دادن اون نگاههای سمج شکر کردم و پیش بقیه وایسادم همه قلباشون میزد ولی من نه.... انگار مطمئن بودم که اون انتخاب من نیستم
:من تونستم با همهی شماها ارتباط برقرار کنم الا یه نفر....... میمی به نظر من منو و تو از هیچ نظری به هم شباهت نداریم.... ینی اخلاقیات تو با من جور نیست...... می می خیلی بیخیال گفت: نه .....ممنون ..... و با همه ما خدافظی کرد و رومونو بوسید و رفت تا باهاش مصاحبه بشه ...... با آهنگ غمناکی اون بدرقه شد و رفت. مجری: هی نمیخوای..... نمیخوای مرحله بعدی رو به بچه ها بگی..... :چرا .... مرحله بعدی اینه که من با هرکدوم شما قراره یه روز زندگی کنم مثل زن و شوهر .....
ولگا جیغی کشید و مگی رو بغل کرد ....... عالیه ... عالی من به الیشیا نگاه کردم اون هم خوشحال بود.... ولی من نه من مسلمون بودم خدا کنه نخواد زیاده روی کنه. دانیل با لبخند مرموزی نگاه کرد و گفت: شما باید فکر کنید واقعا همسر منید ..... و تمام هنراتونو بریزید که قلب منو تصرف کنید. اما شب همه مهمون من میریم شام بخوریم..... هممون جیغ کشیدم و همدیگرو بغل کردیم ..... شب شد لباس ساده ای پوشیدم و موهامو شونه کردم خط چشمی پر رنگ هم دور چشمام کشیدم و به همراه بقیه راه افتادم دانیل وسط باغ کنار میز و صندلیا وایساده بود ...... من کنار الیشیا نشستم و مگی و ولگا پیش هم. جدیدا مگی خیلی با ولگا رفیق شده بود و دلیلشو نمیدونستم .....
دنیل : بچه ها خوشحالید دوستتون رفته ؟ مگی: آره .... تو اون دخترهی چشم تنگ زرد پوستو میخوای چیکار کنی؟ از این همه تغییر رفتار جا خوردم ولگا: گیو می فایو هانی...... واقعا آدم اروپاییها رو ول میکنه میره سراغ آسیایی ها؟ دانیل پوزخندی زد و به الیشیا نگاه کرد، الیشیا: به نظرم دوست خوبی بود. دانیل تو چی میگی مهرسا : نظر منم همینه ....... به اندازهی توانش مثل یه دوست بود. دنیل نگاهشو با محبت به من دوخت و گفت: که ممنونم. شام رو آوردن، میگو بود همه در سکوت خوردیم ..... خیلی خوشمزه بود ....... با اون سس تند.... محشر بود. دنیل گفت : دخترا من عاشق بچهام کدومتون حاضره برای من بچه بیاره و هیکلشو بهم بزنه؟ ولگا لبهای دانیل را عمیقا بوسید ..... یه حسی بودم دلم آتیش گرفت.... ولگا: تو منو بگیر عشقم واست ده تا بچه میارم .... همشون مث خودت ناز باشن سرمو پایین انداختم تا اون صحنه رو نبیینم الیشیا: منم بچه ها رو دوست دارم. مگی : نه .... من دوستشون ندارم اما بخاطر تو به یکی حاضرم، دنیل : آنقدر به من نگاه کرد که مجبور شدم جواب بدم از بوسههای آتشین دنیل و ولگا خیلی سوخته بودم ....... اشکم توی چشمام جمع بود: نه اصلا حاضر نیستم .... چون نمیخوام مثل پدرش عوضی باشه و با دخترای یه کشور بازی کنه، مشتمو روی میز کوبیدمو از جام بلند شدم که برم که صدای ولگا رو شنیدم: دیوونه اس بابا این...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5947045875363612105.mp3
7.1M
هر روز یک اهنگ تقدیم کنید به کسی که دوستش دارید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیـدوارم
🎉در روز عیـد قربان
🌸غم هایتان قربانی
🎉شادی هایتان گردد
🌸 عـیـد
🎉سعیـد قربان مبارکباد🌸
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷كليپ تبريك عيد
😊عید قربان رو به همه ی
🌷هموطنانم تبریک میگم
😊ان شاءالله
🌷که هیچ سفره ای خالی نباشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وشش
ریحانه وارد اتاق شد..
یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟
ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊
_چیشده اومده اینجا..😟
_چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊
یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊
ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹
یوسف....
نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت..
سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭
ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍
یوسف نگاهش به زمین #میخ شده بود.
_ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. #وظیفش هست که بیاد دنبال شما..
سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭
یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون..
ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد..
سمیرا،...
وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست.
سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭
ریحانه وارد آشپزخانه شد..
سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی
ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊
سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞
ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
_منم خیلی دوسش دارم... حاضرم #همه_دنیا رو بهم بریزم.. هرچی دارم #پیشکش کنم.. ولی یوسفم #یه_لحظه دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه #کارش.. #تمرکز داشته باشه..😊
_آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭
_تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁
_اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان ۴ ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.!
چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭
یوسف به چاپخانه رسید..
تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود..
پس انداز کرده بود..😊👌
حالا #وقت_جبران بود..💞😍
بانویی که همه #سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود..
باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️
تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهفت
یوسف تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡
یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠
یاشار _آخرش طلاق!😡
یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️
یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده...
یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠
یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..!
آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠
یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕
یاشار عصبی فریاد میکشید...
یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش..
یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!!
یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ...
یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..!
یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡
یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠
یوسف_😞
یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.!
یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒
یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞
یوسف هرچه کرد....
نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند...
اشتباهاتش را گوشزد کرد...
نصیحت برادرانه میکرد..
خاطرات خوبشان را تداعی میکرد..
تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد..
اما نشد..
نتوانست..
کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود..
حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ..
حتی رفتن پیش مشاور..
هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت..
چرا که راهی بجز طلاق نمیدید..
امروز پنجشنبه است..
همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.!
برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..!
عجب #سرنوشتی... عجب #زن_وشوهری... عجب#نشانه_ای
شاید خدا میخواست...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهشت
شاید خدا میخواست..
نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست...
سمیرا برنگشت..
طلاق گرفت..
زندگیش را به باد داد..
فقط بخاطر پول..
یاشار....
١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد..
ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت..
اما فقط ٢٠٠ سکه داد..
وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫
سمیرا ماند و حسرت ها..
حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی...
دوسال به سرعت برق و باد گذشت...
با تمام شیرینی ها و مشکلاتش..
درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت...
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.
دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍
آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش #سجده_شکر بجا آورد.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود....
که پدرانه مراقبش بود..
برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر.
چقدر #نمازحاجت خوانده بود....
چقدر #سجده_شکر بجا آورده بود...
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند...
اثاث کشی کردند. 💨🚛
یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش..
و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد..
و هم درس میخواند...
باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد...
باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده..
باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند...
عروسی بگیرد..
به شهری غریب رود..
خانه رهن کند #درعین_نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند..
باید #ثابت میکرد به دلش..؛
💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. #وعده_خدا بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید..
🌟نه فقط بعد مالی و #دنیوی، که بعد معنوی و #اخروی،
🌟نه فقط یکدانه #همسری که تک بود، که #فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را #خدا داد.
وچقدر خدایش #بزرگ بود..
چقدر بانوی قلبش را #میخواست..
چقدر نوزادش #شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش #روال_خودش را میگذراند..
« #الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز...
یوسف به #پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت...
تا اول سلام کند به بزرگتری که #دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌
ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند...
پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود...
✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «#الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»✨
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓