📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته .....
📚ادامه داستان بسیارعجیب
✅ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.✨﷽✨
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_هشتم بچه ها بااجازه تون این شرابو خودم میخورم چون درصدش بد بالاست و و
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_نهم
صورتمو میون دستاش نگه داشت.... چند سال پیش رفتم ایران برای کار با یه دختری آشنا شدم به اسم شیدا........... خیلی زیبا بود خیلی هم شبیه به تو بود توی مهمونی دیدمش... داشت با گیتارش این آهنگو میزد و میخوند ...... نمیدونی چجوری عاشقش شدم..... ولی اون اصلا عاشق من نبود ازدواج کرد منم تو عروسیش بودم فکر میکنی با کی؟ با پدرم...... چرا! چون پدرم پولدارتر از من بود ...... اوالش میگفت عاشقمه ولی بعد که بابای عوضی هوس بازم پا پیش گذاشت ... گفت که فقط به فکر پوله خیلی رک ..... و پدرم هم تهدیدش کرده بود که اگه با من عروسی کنه دیگه ارث بی ارث .... اون الان مادر منه ..... یه برادر هم ازش دارم به اسم کیوان ......که یه سالشه....... وقتی تو رو میبینم تمام خاطرات اون لعنتی برام زنده میشه .... الان زن بابامه ولی بارها خواسته اغفالم کنه از وقتی مادرم شده همش ازم خواستههای ناجور داره ..... و میخواد با هم باشیم .......... اونا الان میامی زندگی میکنن من هم عین خر جون کندم...... تا به بابام برسم و مثل اون دخترای زیبا رو جذب کنم..... وای..... به هر حال اون تا هم آخر به من نامحرمه ..... من الان به هیچی ایمان ندارم یه زمانی با ایمان ترین ادم دنیا بودم با اینکه مادرم اسپانیایی بود مسلمون شدم نماز خوندم و......... ولی بعد از اون هیچی برام مهم نیست..... هیچی ...... میخوامم حال شما دخترای هوس باز رو بگیرم .......
:من فقط محض شوخی این مسخره بازیا رو درمیارم، :اونم همین حرفا رو میزد اولاش اما شوخی شوخی جدی شد .... از همتون متفرم...... از همتون اومد پاشه بره که دستاشو گرفتم :لعنتی تو خیلی شبیه اونی......... میدونی دوسال توی تیمارستان بستری بودم بخاطرش...... اما اون چی جلوی چشم من لبهای پدرمو میبوسید ..... چرا چون نمیخواستم به بابام خیانت کنم و بعد از تأهلش باهاش رابطه داشته باشم .... همش دلمو میسوزند.... اصلا چرا دارم اینا رو بتو میگم دیوانه وار گریه میکرد........ دلم سوخته بود حسابی ... نمیخواستم ازم متنفر باشه ..... :ببین من مثل اون نیستم جلوی پام زانو زد و به چشمام خیره شد :شیدا.... شیدای من..... :تو دیوونه شدی؟ :نه....آره نمیدونم، بلند بلند شروع کرد به خندیدن ...... دستاشو گرفتم دستمو ول کرد و دستشو دور کمرم انداخت و منو بالا برد تا هم قد خودش شدم :شیدای من ..... اومدی پیشم تا آخر بمونی؟ مگه نه .....؟ از تهران متنفرم که هم تو رو بهم داد و هم گرفت.... دیگه جلوی چشم من پیش اون مرتیکه نرو.... خوب؟
دهنش شدیدا بوی مشروب میداد ..... داشتم عق میزدم.
:من شیدا نیستم دنیل من .... من مهرسام، استخونام شکست بذارم زمین ......... :دیگه نمیذارم از دستم در بری.... مال منی عوضی......... خدایا .... نه من کافرم خدارو نمیشناسم من باهاش قهرم واقعا دیوونه شده بود لبهاشو به لبام نزدیک کرد :داد زدم دنیل ....تو مستی.... چرا؟ ولم کن حماقت نکن محکم لباشو گذاشت روی لبام و گفت: تو هر کی هستی دوسش دارم هرکی مجددا میخواست ببوستم که لگدی نثارش کردمو ولم کرد.... همون موقع صدای مگی به گوش رسید :بچهها اینجان، دنیل سرشو خاروند کم کم داشت مستی از سرش میپرید....... ولی تلو تلو میخورد ولگا رفت زیر بغلشو گرفت و گونشو بوسید :عزیزم هانی چقدر تو مستی هات میشه دنیل«تو ام هاتی جیگر .... خیلی هم هات میشه منو تا رختخوابم همراهی کنی؟ :البته از خدامه. بعد پوزخندی به من زد و گفت :خوب بچهها بای بای فکر کنم شما باید تا دیر نشده اثباباتونو ببندید همه اینو شوخی گرفتن و خندیدن جز من چون منظورش دقیقا به من بود ..... همه قید شامو زدیم و رفتیم ویلا چیپس و ماست برای شام خوردیم ولگا هنوز اونجا بود میمی :وای بچهها کاش منو میخواست واسه امشب به حالش تاسف خوردن جایز بود ولی نفس عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم.
مگی با لحن موذیانهای پرسید نفهمیدی چرا یهو رفت؟ :نه.... یعنی چرا ..... خیلی مست بود شب به خیر بچه ها داشتم مسواک میزدم که صدای ولگا رو از پشت در شنیدم یعنی برگشته چجوری رضایت داده گوشامو تیز کردم الیشیا: ولگا چی شد؟ نخوابیدی اونجا ... نگو که پاکدامنی و شرم و حیا و اینا همه و از جمله خودش خندیدن :نه .... مست بود مستیش پرید به من گفت :که تو اتاقم چیکار میکنی ..... و بهتره که بری .... میخوام تنها باشم ..... و خلاصه اصلا نزاشت بمونم مگی :ترسیده ایدز بگیره :دهنتو ببند. خسته رفتم تو اتاق و زیر پتو ..... اصلا نمیشد بخوابم به یاد اون حرفاش از طرفی قلبم داشت مثل دیوانههای زنجیری خودشو تو درو دیوار میکوبید.... دستمو رو قلبم گذاشتم انگار بوسش تزریق محبت بود به قلبم ..... به خودم تشر زدم به قلبم گفت: هویییی...... عشق بی عشق ......... اون از تو متنفره بعدشم خیانت به دوست تو مرام من نیست من فقط الان باید به مگی کمک کنم .............
ادامه دارد....
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_دهم
صبح روز بعد با نوازش مگی بیدار شدم : هوی جیگر پاشو بیا بریم..... مسابقه دوم شروع شد، مطمئنم این یکی رو میبری، با تعجب نگاش کردم :به این زودی؟ :زود نیست که ساعت 12 تو دیر بیدار شدی پاشو یه عربی برقص تا حال کنیم ..... عاشق رقصیدن بودم با مگی رفتیم پیش بقیه بچه ها که تویه اتاق داشتن لباس مورد نظرشونو انتخاب میکردن :مگی من هنوز صورتمم نشستم .... :به نظرم این لباس مسی رنگه خیلی بهت میاد : آره، رنگشو دوست دارم ..... خوشکله .... من عاشق لباس عربیم...... این نقاب رو ببین.... وای محشره :تو چی :من هیپ هاپ میرقصم. هرکسی لباسی رو انتخاب کرد و رفت سوی خودش .... من لباسو برداشتم و رفتم سراغ یه میز توالت که توی اتاق گریم بود ..... حسابی آرایش کردم .... مثل عربا خط چشم غلیظی کشیدم و لباس رو پوشیدم هیکلمو عالی نشون میداد عاشق خودم شده بودم توی آیینه واسه خودم عشوه اومدم و بوس فرستادم :کیه که تو رو نخواد آخه مگی: خوبه خوبه اعتماد به سقف :اوه تو اینجایی وای چقد خوشکل شدی جیگر.... :نه به خوشگلی بعضیا ..... :بدو بابا..... بیا بند لباسمو برام ببند اومد پشتم و بند لباس رو برام بست :چقد رنگش به رنگ پوستت و چشات میاد.... عجب هیکلی داری کثافت من بدبخت عین یه غاز گردن دراز لاغرم :چاق میشی. ولگا اومد تو و چشاش با دیدن من گرد شد ولی نخواست بروی خودش بیاره خیلی بی تفاوت پرسید :اوه
میخوای رقص عربی انجام بدی؟ :اوهوم توچی :من هیچی..... رقص هات..... رقصی که آب از لبو لوچهی عشقم راه بندازه....... بذار عروسی کنیم یکاری میکنم نتونه یه ساعت ازم جداشه مگی با عصبانیت بند لباس منو محکم کرد و با خشم بهش نگاه کرد :اونوقت ما هم بوقیم؟ :نه عزیزم .... شما سیاه لشگرید :دست مگی رو گرفتم و از جلوش رد شدم البته با یه پوزخند درست و حسابی، اونور الیشیا و می می نشسته بودن و الیشیا موهای می می رو میبافت با دیدن من نگاهش جاموند :وای
دختر چی شدی ،می می :همه آسیاییها خوشگلن، ولگا: البته نه زیباتر از باربیهای اروپایی. زنگ به صدا دراومد و ما به سالن رفتیم .... به نوبت وایسادیم تا رقصمون رو درمقابل دوربین نشون بدیم ..... الیشیا اول رفت و یه رقص محلی افریقایی رو به نمایش گذاشت .... قشنگ بود اما بیشتر به یه نمایش درام شبیه بود تا رقص و حوصله سر بر و حتی مجری هم اینو اعلام کرد اما دنیل فقط با سکوت و اخم تشویقش کرد نفر بعدی ..... ولگا بود که یه رقص به قول خودش هات رو نمایش میداد که واقعا واسه مردها خطرناک بود اون حرکات واقعا ناجور بود به خصوص با اون لباسی که سر جمع.... نیم متر هم نبود تقریبا لباس زیر زنونهای بود که ..... تور از اینور اونورش آویزون بود و به رنگ یاسی بود نمیدونم چرا حسادتم گل کرد ..... دلم نمیخواست هیشکی از من سرتر باشه .... شایدم... هیچی...
مجری :واییییییییییییییی....... اون مثل حوری میمونه با تورش و اون هیکلش... دنیل نظر تو چیه؟ دنیل لبخندی رو به دوربین زد :خوب .... محشره نفر سوم می می بود رفت توی صحنه و رقص فانتزی و لوسی رو انجام داد که به نظرم بدترین رقصی بود که دیده بودم حیف اون آرایش زیبای روی صورتش ..... و اما مگی..... با لباس اسپانیایی قرمز رنگ با اون دامن بلند تیکه تیکه قشنگ بود.....
دانیل عرق ملیاش گل کرد و به احترامش ایستاد. مجری: چه چیزی تو رو به وجد آورده دنیل؟ دنیل دستشو مشت کرد و به هوا برد :زنده باد ..... زنده باد .....اسپانیا و رفت جلو و مگی رو بوسید.
مجری: خوب و حالا آخرین و محبوبترین عضو این گروه رقیب..... مهرسا..... از نظر دوستان فیس بوکی. اون محبوبتر از همه و زیباتر از همه اس .... نمیدونم چرا استرس داشتم به صحنه که رفتم همه حاضرین جز ولگا برام دست زدن ..... مجری: از لباسش معلومه که میخواد برامون عربی برقصه وای با اون لباس که معرک اس ..... دنیل خیلی خوب رم زوم کرده بود حرفای دیروزش چنان عصبیم کرده بود که دلم واقعا میخواست که عاشق خودم بکنمش و بعد بزنم به چاک...... رقصو شروع کردم مثل یه مار به بدنم پیچ و تاب میدادم .... درست مثل یه مار...... همه ساکت بودن انگار حتی نفس هم نمیکشیدن ... و من مسلطتر از همیشه بکارم. نگاهم مدام به دنیل بود و وسط رقصم براش بوسه ای فرستادم ..... حسادت ولگا از دور پیدا بود از دور دیدم که تور لباسشو تو دستاش فشار میده اون لرزش اندام اون پیچ و تاب ها کار خودشو کرده بود همه
حسابی کف زدن...... دانیل اومد جلو بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و به چشمام نگاه کرد دوباره همه ساکت شدن دنیل نقاب رو از چهرم برداشت به وضوح لرزش لبها و پلکشو حس میکردم دستای خودمم میلرزید.
مجری: زیباترین رقص و رقصندهای که به جرأت ندیده بودم ... آقای سیمپسون بفرمایید
ادامه دارد...
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_یازدهم
سیمپسون همون رقاص معروف از در الماس شکل وارد شد و همه به احترامش وایسادن. روی صندلی نشست و تشکر کرد :من از دور کار همه ی رقاص ها رو نگاه میکردم به نظرم کار مگی و ولگا از همه بهتر بود ولی رقص مهرسا بهترین بود... بهترین .... دنیل بد جوری به من زل زده بود و چشم ور نمیداشت اما حتی مجری گستاخ هم جرأت نداشت بهش کنایه بندازه :دنیل نمیخوای فرد حذفی رو مشخص کنی دنیل : چرا .... البته که میخوام .... مهرسا برو وایسا پیش بقیه دختر ها..... خدا رو بخاطر از دست دادن اون نگاههای سمج شکر کردم و پیش بقیه وایسادم همه قلباشون میزد ولی من نه.... انگار مطمئن بودم که اون انتخاب من نیستم
:من تونستم با همهی شماها ارتباط برقرار کنم الا یه نفر....... میمی به نظر من منو و تو از هیچ نظری به هم شباهت نداریم.... ینی اخلاقیات تو با من جور نیست...... می می خیلی بیخیال گفت: نه .....ممنون ..... و با همه ما خدافظی کرد و رومونو بوسید و رفت تا باهاش مصاحبه بشه ...... با آهنگ غمناکی اون بدرقه شد و رفت. مجری: هی نمیخوای..... نمیخوای مرحله بعدی رو به بچه ها بگی..... :چرا .... مرحله بعدی اینه که من با هرکدوم شما قراره یه روز زندگی کنم مثل زن و شوهر .....
ولگا جیغی کشید و مگی رو بغل کرد ....... عالیه ... عالی من به الیشیا نگاه کردم اون هم خوشحال بود.... ولی من نه من مسلمون بودم خدا کنه نخواد زیاده روی کنه. دانیل با لبخند مرموزی نگاه کرد و گفت: شما باید فکر کنید واقعا همسر منید ..... و تمام هنراتونو بریزید که قلب منو تصرف کنید. اما شب همه مهمون من میریم شام بخوریم..... هممون جیغ کشیدم و همدیگرو بغل کردیم ..... شب شد لباس ساده ای پوشیدم و موهامو شونه کردم خط چشمی پر رنگ هم دور چشمام کشیدم و به همراه بقیه راه افتادم دانیل وسط باغ کنار میز و صندلیا وایساده بود ...... من کنار الیشیا نشستم و مگی و ولگا پیش هم. جدیدا مگی خیلی با ولگا رفیق شده بود و دلیلشو نمیدونستم .....
دنیل : بچه ها خوشحالید دوستتون رفته ؟ مگی: آره .... تو اون دخترهی چشم تنگ زرد پوستو میخوای چیکار کنی؟ از این همه تغییر رفتار جا خوردم ولگا: گیو می فایو هانی...... واقعا آدم اروپاییها رو ول میکنه میره سراغ آسیایی ها؟ دانیل پوزخندی زد و به الیشیا نگاه کرد، الیشیا: به نظرم دوست خوبی بود. دانیل تو چی میگی مهرسا : نظر منم همینه ....... به اندازهی توانش مثل یه دوست بود. دنیل نگاهشو با محبت به من دوخت و گفت: که ممنونم. شام رو آوردن، میگو بود همه در سکوت خوردیم ..... خیلی خوشمزه بود ....... با اون سس تند.... محشر بود. دنیل گفت : دخترا من عاشق بچهام کدومتون حاضره برای من بچه بیاره و هیکلشو بهم بزنه؟ ولگا لبهای دانیل را عمیقا بوسید ..... یه حسی بودم دلم آتیش گرفت.... ولگا: تو منو بگیر عشقم واست ده تا بچه میارم .... همشون مث خودت ناز باشن سرمو پایین انداختم تا اون صحنه رو نبیینم الیشیا: منم بچه ها رو دوست دارم. مگی : نه .... من دوستشون ندارم اما بخاطر تو به یکی حاضرم، دنیل : آنقدر به من نگاه کرد که مجبور شدم جواب بدم از بوسههای آتشین دنیل و ولگا خیلی سوخته بودم ....... اشکم توی چشمام جمع بود: نه اصلا حاضر نیستم .... چون نمیخوام مثل پدرش عوضی باشه و با دخترای یه کشور بازی کنه، مشتمو روی میز کوبیدمو از جام بلند شدم که برم که صدای ولگا رو شنیدم: دیوونه اس بابا این...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5947045875363612105.mp3
7.1M
هر روز یک اهنگ تقدیم کنید به کسی که دوستش دارید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیـدوارم
🎉در روز عیـد قربان
🌸غم هایتان قربانی
🎉شادی هایتان گردد
🌸 عـیـد
🎉سعیـد قربان مبارکباد🌸
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷كليپ تبريك عيد
😊عید قربان رو به همه ی
🌷هموطنانم تبریک میگم
😊ان شاءالله
🌷که هیچ سفره ای خالی نباشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وشش
ریحانه وارد اتاق شد..
یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟
ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊
_چیشده اومده اینجا..😟
_چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊
یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊
ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹
یوسف....
نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت..
سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭
ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍
یوسف نگاهش به زمین #میخ شده بود.
_ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. #وظیفش هست که بیاد دنبال شما..
سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭
یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون..
ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد..
سمیرا،...
وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست.
سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭
ریحانه وارد آشپزخانه شد..
سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی
ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊
سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞
ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
_منم خیلی دوسش دارم... حاضرم #همه_دنیا رو بهم بریزم.. هرچی دارم #پیشکش کنم.. ولی یوسفم #یه_لحظه دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه #کارش.. #تمرکز داشته باشه..😊
_آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭
_تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁
_اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان ۴ ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.!
چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭
یوسف به چاپخانه رسید..
تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود..
پس انداز کرده بود..😊👌
حالا #وقت_جبران بود..💞😍
بانویی که همه #سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود..
باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️
تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهفت
یوسف تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡
یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠
یاشار _آخرش طلاق!😡
یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️
یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده...
یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠
یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..!
آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠
یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕
یاشار عصبی فریاد میکشید...
یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش..
یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!!
یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ...
یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..!
یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡
یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠
یوسف_😞
یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.!
یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒
یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞
یوسف هرچه کرد....
نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند...
اشتباهاتش را گوشزد کرد...
نصیحت برادرانه میکرد..
خاطرات خوبشان را تداعی میکرد..
تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد..
اما نشد..
نتوانست..
کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود..
حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ..
حتی رفتن پیش مشاور..
هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت..
چرا که راهی بجز طلاق نمیدید..
امروز پنجشنبه است..
همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.!
برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..!
عجب #سرنوشتی... عجب #زن_وشوهری... عجب#نشانه_ای
شاید خدا میخواست...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهشت
شاید خدا میخواست..
نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست...
سمیرا برنگشت..
طلاق گرفت..
زندگیش را به باد داد..
فقط بخاطر پول..
یاشار....
١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد..
ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت..
اما فقط ٢٠٠ سکه داد..
وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫
سمیرا ماند و حسرت ها..
حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی...
دوسال به سرعت برق و باد گذشت...
با تمام شیرینی ها و مشکلاتش..
درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت...
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.
دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍
آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش #سجده_شکر بجا آورد.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود....
که پدرانه مراقبش بود..
برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر.
چقدر #نمازحاجت خوانده بود....
چقدر #سجده_شکر بجا آورده بود...
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند...
اثاث کشی کردند. 💨🚛
یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش..
و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد..
و هم درس میخواند...
باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد...
باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده..
باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند...
عروسی بگیرد..
به شهری غریب رود..
خانه رهن کند #درعین_نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند..
باید #ثابت میکرد به دلش..؛
💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. #وعده_خدا بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید..
🌟نه فقط بعد مالی و #دنیوی، که بعد معنوی و #اخروی،
🌟نه فقط یکدانه #همسری که تک بود، که #فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را #خدا داد.
وچقدر خدایش #بزرگ بود..
چقدر بانوی قلبش را #میخواست..
چقدر نوزادش #شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش #روال_خودش را میگذراند..
« #الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز...
یوسف به #پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت...
تا اول سلام کند به بزرگتری که #دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌
ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند...
پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود...
✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «#الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»✨
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ونه
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد...
ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود.😊✌️
طوری برنامه ریزی کرده بود...
که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف #ریحانه_دلش و#زهرایشان.
به خانه که می آمد..
هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، #عشقش را به خانواده #ثابت_میکرد.😍💞
ریحانه...
گرچه مشغول زهرایش بود..
اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود.
💖تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،...! تمام دنیا را، به #لبخند دلبرانه #همسرش، عوض نمیکرد.💖
🏴محرم بود و هیئت عمومحمد..🏴
هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود..
چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش..
برای مداحی کردنهای علی..
برای چای هیئت..
برای داربست زدن..
کم کم آماده میشدند که به هیئت روند...
یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست... با سربند یازهرا..✨
یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند..
تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت. میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد.😍💚
ریحانه صدایش را نازک کرد.
_اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چگده ناز میشم😌
ریحانه، لباسها را تک تک به تن زهرا پوشاند، آخرکار روسری و سربند را هم برایش بست.
خدای من...😍☺️
طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت.🤗
_ای جان دل بابا..😍فدای اون سربندت... بانوجانم...!☺️
زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید.
_خیلی باصفایی.. 😊💞
ریحانه بلند شد...
مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد. چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد.
یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش.
ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد.
_قابل زندگیمونو نداره... ☺️
یوسف دکمه های پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد بود.
ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده..!؟😳
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد
یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده..!؟😳
_برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.😢❤️
یوسف واقعا غافلگیر شده بود...
دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشیده بود.😭چقدر شال دوست میداشت.
💚شال بلند عزای امام حسین.ع.💚
دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت.
_#الهی_لک_الحمد_لک_الشکر.خیلی مخلصیم.😭
_وظیفه م بود جانانم☺️😢
ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند.
یوسف_چقدر چادر بهت میاد بانو.!
_ بخاطر سلیقه آقامونه.. میشناسیش که....!!؟؟خیلی ماهه😌
یوسف رانندگی میکرد...
و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود.
به هیئت رسیدند...
یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند..
به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد.
_بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات.😁
همه می خندیدند😂...
و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت.🤗 دست داد.😍
میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات😜🐔
همه باخنده صلوات می فرستادند..
علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست😂😜
قهقهه همه بلند شده بود.😂صلوات می فرستادند😂
حسین دستانش را بالا برد.
_منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات😅🙈
حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.😅
سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ 😂اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم.تعارف نکن. 😂
عمومحمد تذکر میداد..
که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،😐همه چشم گفتند.😞😓
سکوت برقرار شد....
داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی 😭👶🏻بلند شد.
سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند.😨🏃 یاالله گفت.. وارد شد... میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه خانم، آنجا نیست.😊
سلام مختصری به همه کرد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد_ویک
سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت:
_چیشده. چرا گریه میکنه...!؟😟
ریحانه لبخندی زد.
_چیزیش نیس. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.همین☺️
جلو آمد روی دوزانو نشست... چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت.
_جان دل بابا😍
زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا بسمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. بغل کرد و بوسید.طفل شش ماهه اش را.
_میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی😊
_مرسی عزیزم. فدای دستت☺️
یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت...
همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند.
مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع.
کم کم مراسم تمام می شد...
چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند.
از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحُسین.ع.😭🏴جای سوزن انداختن نبود.وقت دعا بود...
ای وای از دعای آخرمجلس...😭
که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند.
یوسف،با گوشی اش تماس گرفت.که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش..
😭😭😭
🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین...
الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر...😭الهی بحق دستان بریده باب الحوائج...😭ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما😭😩رو هرچه سریعترهرچه سریعترختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا😭😭😭
صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود...
📆📆📆📆📆📆📆📆
سالیان سال گذشت..
یوسف تلاشش را میکرد...
#خمس_مالش را حساب میکرد...
هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود...
به لحاظ مالی وضعیت یوسف خیلی بهتر شده بود...
یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن #سرویس_طلا، محبتهایش را جبران کرد.😊☝️
در این دوسال به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند. اما این 💞مرغ عشق💞 #صبوری کردند. #شکوه نکردند.از #نداشتن_هایشان..
پس خدا خوب #جباری بود که جبران کرده بود برایش #بیشتر از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد..
🌟به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را #خریدند. آن آپارتمان را #بنام بانویش کرد.😍👌
🌟خداوند #فرزندانی_صالح_وسالم عطا کرد.
🌟فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش #بحث داشتند. اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید.و به دلیل همین بحث ها، #روابطش با شهین خانم تیره شده بود.
چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.😞
چقدر دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد.😞
🌟اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با آقای سخایی و برادرش سهراب شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی بدوش دو برادر گذاشت.😱😥
با این #ورشکستگی_سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که #منفعت_مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر #سنگ برای #ازدواج_پسرش یوسف انداخته بود...!
چقدر این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را..!
🌟سعادت از آن 🕊عمومحمد🕊 شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع #شهادت نائل گشت. 😭و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، #همسرشهید و دخترانش، #دختران_شهید میشدند.
🌟آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، #خانه_ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان #هدیه به آن 💞مرغ عشق💞 داد، و #سندخانه_رابنام_هردوزد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس...! و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.!
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد_ودو(آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه #پولی دارد که خرج های بیهوده کند..
و نه دیگر #یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند.
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد #درس_بزرگی به کوروش خان داده بود..!
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست.نیمه واقعی یعنی مقداری از اتفاقات و شرایط واقعا رخ داده و واقعی هست، و مقداری هم از تخیلات خودم استفاده کردم. و اسم شخصیت ها، شهرها، بعضی ها واقعی هست و بعضی عوض کردم.
👈هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به، #عمل_به_قرآن معتقد باشه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش اونو بی نیاز میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،
⚜مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،
⚜نگهداشتن حرمت دخترهامون که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
🌺من فقط دوسال زندگی رو به تصویر کشیدم از زمان مجردی یوسف تا وقتی ازدواج میکنه و به شهرش برمیگرده.و قسمت آخر رو #نتیجه_گیری کردم که هرکسی هرکاری کنه در این دنیا #جواب_کارهاش رو میبینه. چه خوب و چه بد.
امیدوارم #موردپسندخانوادههای_معظم_شهید قرار گرفته باشه. 🙏
و در آخر تشکر میکنم از ادمین کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون #کاراولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.😊🙏
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
*با سلام و آرزوی بهترین ها دو قسمت پایانی رمان عیدی امروز همراهان گل و دوست داشتنی امیدوارم از این رمان خوشتون اومده باشه و همگی بتونیم ازش درس بگیریم سعادتمند و خوشبخت باشید*💞🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
👑قسمت اول👑
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #با_نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
🔴هیچوقت با #غریبه ها رابطه #خانوادگی_برقرار نکنین و اجازه ندین پای غریبه ها ب زندگیتون باز بشه⛔️⛔️
#ادامه_داستان
@dastanvpand
🗯🗯🗯🗯🗯
👑قسمت دوم👑
#قربانی_رابطه⚠️
بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چندین بارپیام و #زنگ ک خیلی #محترمانه پاسخ میدادم وکم کم ‼️
باورتون نمیشه ک اصلا نفهمیدم چطور شد ک گرفتار شدم❗️از چت کردن های معمولی شروع شد 🔰
میخام بگم اولش ادم با خودش میگه ن من اهل این صحبتا نیستم ولی وقتی متوجه میشی ک گرفتار شدی😔
تا اینکه یه روز #تماس گرفت و گریه میکرد و میگفت من بدون تو نمیتونم این رفتارا و پیاماش باعث شد منم #وابسته بشم😔
اوایل ازروی #ترحم بودولی بعدها فهمیدم ک بهش #علاقه دارم
کم کم #نمازم_ترک شداز خدا دورشدم از همسرم سرد شدم و و و 🌀🌀
بارها بهش میگفتم من وتو #بچه داریم #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت؛میگفتم گناهه ولی اون میگفت ما فقط همدیگه رو دوست داریم گناهی نکردیم و منو #دلداری میداد😔💔
تا اینکه بعد از ماه هاگرفتارگناه اصلی شدیم😭😭
ومن #ناپاک شدم ازاون روز بارها و بارها ب بهانه های مختلف رابطه رو #قطع میکردم ولی وقتی خونه ما میومدن یا ما میرفتیم اونجا باز هم رابطه دوستی برقرار میشد 📛⚠️
اون میگفت تمام #دنیای منی و حاضرم جونمو برات بدم🙄❣
ولی اینا همه حرفه #عشقی وجود نداره همیشه هم #پاسوز این رابطه ها خانما هستن این رابطه ها فقط باعث ایجاد #افسردگی میشه #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت تا اینکه یکبار خواب دیدم
یه خواب ک #داغونم کرد😭💔
ادامه دارد#
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون تو رو بزرگت کرده لنتی😂👌
#عیدی_یادتون_نره ❣
#ویدئو 🎥
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه عیدی خوب به شما کاربران عزیز!
دمشون گرم
#نشر_حداکثری
#عید_قربان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃سلام
🌼ای قطره های باران
🌺ای جویبار آرام
🌻ای رودهای سرکش
💐وی بحر بی کرانه
🌹🍃آیا شما ندارید❓
🌹🍃زان بی نشان نشانه❗️
🌸🍃اللهم عجل لولیک الفرج
🌼🍃روزتون بخیر وشادی
🌹🍃سه شنبه تون مَهدَوی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5949409696514311431.mp3
7.81M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم ڪن به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷🌷🌷
داستانی فوق العاده زیبـا👌
زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
اي کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﯿﺮ ﭘﺪﺭﯼ ﻋﯿﺎﺵ، ﮐﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺵ ﻓﺮﻭﺵ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺑﻮﺩ! ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﯼ ﻧﺰﺩ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻗﺼﻪ
ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﮐﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﻬﺮ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺳﭙﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ
ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺯﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ......... . ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ
ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﻠﺒﻪ
ﺧﻮﺩ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ، ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ
ﻣﯿﮑﻨﯽ !!!؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﯿﺸﻪ ﻭ ﺟﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺁﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻥ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭼﻨﺎﻥ، ﺑﯿﭙﻨﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ . ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﻭ ﻣﮑﺚ
ﻭ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ
ﻣﯿﺂﯾﯿﻢ. ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﻣﺴﺖ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻠﺒﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . . ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺑﺮﺵ
ﭼﻬﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺳﺮﻣﺎ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻠﺒﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ
ﻣﺮﺩﻧﺪ! ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ: ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﮔﺮ
ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻡ، ﺧﻮﻥ ﺻﺪ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺴﺖ ﻓﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﻭﺳﻂ
ﮐﻌﺒﻪ ﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺨﺒﺮﻧﺪ👌👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662