🚩#مدرسه_دخترونه
لینک قسمت هیجدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/13429
#قسمت_نوزدهم
مادر مریم، مانند بدهکاران دست به سینه، در دفتر مدرسه روبروی میز خانم پورجوادی ایستاده بود. زنگ خورده بود و آوای زیر خانم پاشایی، که بر سر دختران داد میزد، در راهرو میپیچید. خانم مدیر با اشاره به صدای پای دخترها و جیغ و دادشان، به مادر مریم گفت:
– میبینی خانم! دارند از پلّهها پایین میآیند، اما انگار که یک گلّه بوفالو رم کرده است! اینها راه رفتن را هم نیاموختهاند! شما، تو و دیگران، وظایف مادرانهی خود را درست انجام ندادهاید.
مادر مریم با چشمانی اشکبار، چادرش را روی سرش جابجا کرد و یقهاش را محکم به دست گرفت.
– من که سواد ندارم خانم! پدرش هم که دو کلاسِ قدیم خونده اما هیچ وقت با درس و مشقش کاری نداشت. شما بگید الان باید چکار کنیم؟ کدوم در رو بزنم؟ کجا دخیل ببندیم؟ چه گِلی بر سرم بریزم؟
– به پاسگاه گزارش دادی؟
– بله خانم! دیروز خودم رفتم.
– مگر من نامحرمم که به این شدت چادرت را دور خودت پیچاندهای؟ چشمان من حیز است؟ سبیل دارم؟ همجنس بازم؟ خانم عزیز! محیط این جا زنانه است. نمیبینی؟
مادر مریم با دستپاچگی چادرش را شل کرد.
– خدا مرگم بده خانم! این چه حرفیه؟ من که سواد ندارم! من که …
– من همین یک ساعت پیش با دوستان مریم حرف زدم. شما کسی را با نام جاوید میشناسید؟
– جاوید! نه خانم. کی هست؟
– نمیدانم! گفتم شاید شما بدانید. گویا دوست پسرش بوده. به شما چیزی نگفت؟
– یا امام غریب! نکنه همان سرباز رو میگید؟ نه خانم این وصلهها به ما نمیچسبه. دختر من اهل این بی ناموسیها نیست. این رو هر کی گفته، بدونید که بدِ ابرام آقا رو میخواد. میخواد شر به پا کنه! نه خانم…
خانم پاشایی دو دختر گریان را به دفتر آورد. گویا گیس و گیس کِشی کرده بودند! خودش هم وارد شد و جیغ و داد کرد.
– الان بروید بیرون. بروید بیرون. خانم پاشایی زنگ بعد هر دو نفر به دفتر بیاورید.
دخترها به بسیاری از مقدّسات و جان عزیزانشان قسم خوردند که بی گناهند و دیگری مقصّر است. خانم پورجوادی هر دو نفر را از دفتر بیرون کرد و روبروی مادر مریم ایستاد.
– خانم شما چی میفرمایی؟ ابرام آقا! ابرام آقا! اصلا این ابرام آقای شما کی هست که بدخواه داشته باشد؟ این چیزها که در باره جاوید شنیدم نقل قول دخترای مدرسه است! تو خیر سرت مادری؟ الان فقط باید به فکر مریم باشی. گور پدر ابرام آقا و هزار تا مثل ابرام آقای مفت خور که شما زنها ساختهاید! کی هست این پدرِ بی مسئولیتی که سه ساله مدرسه نیامده و حالا هم نمیآید؟ از ماست که بر ماست! از گردو گنبد میسازید و خودتان هم میشوید متولیش! زنهای توسری خور و بدبخت! به فکر رگ غیرت ابرام خانت هستی یا به فکر دخترت؟ ها؟ من باید به شما چه بگویم؟ چه بگویم خانم؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستم
خانم پورجوادی چند قرص ریز و درشت را کف دستش ریخت و همه را با هم بالا انداخت. لیوانی آب نوشید و سکوت کرد. مادر مریم گریه میکرد و چیزهایی میگفت که خانم پورجوادی به آنها گوش نمیداد.
– جاوید را میشناسید؟
– چی بگم والله! سرباز بود خانم. نگهبانِ جلوی حیاط بود. همه ازش حساب میبردند.
– برو پاسگاه و ردش را بگیر. ببین کجاست؟ شاید خبری داشته باشند. اگر جواب ندادند، بیا خودم بعد از ظهر میروم. برو خانم. برو پاسگاه و قبل از ظهر خبرش را برایم بیاور. نروی ور دل ابرام آقا! اصلا نمیخواهد. با هم میرویم. همین الان با هم میرویم.
مادر مریم میخواست از بازارچهی نایب السلطنه برود تا میلههای سقاخانه را دو دستی بچسبد و گریه کند و شمعی برافروزد. اما خانم پورجوادی او را به دنبال خود کشاند و برد. از میان هیاهوی چرخیها و بارکشها و خندهی بازاریان و عربدهی رانندگان خطی و گذری میگذشتند. خانم مدیر میخواست با تاکسی بروند اما ترافیک را که دید، پشیمان شد.
نیم ساعتی که در پاسگاه بودند، چیزی عایدشان نشد. جمعیت حاضر در پاسگاه دست کمی از خیابان نداشت. چند کیفقاپ و جیببُر را بازداشت کرده بودند و به دستانشان دستبند زده بودند. کوچکترینشان، دانش آموز راهنمایی یا در نهایت اول دبیرستان به نظر میرسید و بزرگترینشان مردی دنیا دیده مینمود. گوشهای از راهرو ایستاده بودند و مردم را نگاه میکردند. گروهی با دست و صورت کبود و خراشیده و برگهی طول درمان به دست، از این اتاق به آن اتاق میرفتند. پاسگاه پر از مال باخته و سارق و چکِ بی محل کشیده و مطلّقه و بد وارث و بی وارث و… بود. گویی محمکهی رستاخیز است.
رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به تمام شعبهها و واحدها گزارش کردهاند و باید منتظر بمانند تا پیدا شود. برای گرفتن نشانی جاوید هم باید حکم دادگاه ارائه کنند یا این که به جرم اغفال، از دستش شکایتی بنویسند تا پیگیری شود. خانم پورجوادی گفت:«مطمئن نیستیم که مریم با جاوید باشد و حوصلهی نداریم پس فردا جاوید ادعای حق شرف بکند. هر وقت مطمئن شدیم شکایت میکنیم. فعلا فقط نشانیش را میخواهیم».
مادر مریم مانند دیروز به دست و پای رئیس پاسگاه افتاد و مویید و از بی سوادی خود حرف زد اما فایدهای نداشت. خانم مدیر هنگام خروج، چند اسکناس را در جیب یکی از سربازان قدیمی گذاشت. او رفت و دقایقی بعد نشانی جاوید را که بر روی کاغذی نوشته بود، آورد و به خانم پورجوادی داد.
– فرار کرده. تقریبا یک سال پیش! هر ماه اضافه میخورده. جون مادرت بهش نگو که آدرسش رو از کجا آوردی. این تن بمیره نگو! میگن آدم کلّه خری بود. واسه ما درد سر درست نکن.
خانم پورجوادی به مدرسه رفت و مادر مریم به خانه برگشت. از کنار فلافل فروشیهای کوچهی مروی گذشت اما مانند همیشه آب دهانش را قورت نداد. حواسش جای دیگری بود. درِ چوبیِ مسجد کردهای فَیلی خیابان پامنار را بوسید و اشک ریخت و دعا خواند. مسجد پر بود از کردهای فَیلی که زمان صدام از خانقین به ایران کوچانده شده بودند. گاهی سرشان را کج میکردند و گریههای زن ابرام لاشخور را مینگریستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستویک
آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید، حالش دگرگون شد. از خانه بیرون نمیرفت. جواب مشتریهای خمارش را نمیداد. میگفت ندارم. قوری و قندان را به سوی در و دیوار پرت میکرد. حوالی غروب عربدهای کشید و زنش را به دیوار چسباند و گریبانش را گرفت.
– آدرس این پسره رو بده. زود باش سلیطه!
– رحم کن ابرام آقا! آدرس دستِ خانم مدیره. امروز نذر کردم وقتی مریم پیداش شد، با عظیمه سادات بریم قم. خفهم کردی ابرام آقا! ای خدا!
ابرام از لحظهای که نام جاوید را شنید، تعادلش را از دست داد. سیلی محکمی به صورت زن زد و مشتی محکم به دیوار. انگار نه انگار این مرد تا ساعاتی پیش اهل بخیه بود و حتی دستشویی رفتن برایش مجازات به حساب میآمد!
– تا بود خودمان رو بازرسی کرد و سوراخ سنبههامون رو گشت و حالا هم که رفته، دخترمان رو دزدیده. آخه بچه کونیِ ابنهای، تو خودت شوهر میخوای. با اون بدن صاف و سفیدت! با اون بازوهای گوشتینت که جای دندان ابرام رو کم داشت… تو چی میگی خر ننه؟ ببند اون گاله رو. شاشیدم توی اشک چشمات.
ابرام از گریههای زنش عصبی شد و او را از خانه بیرون فرستاد.
– هر وقت که مریم برگشت تو هم بر میگردی. اگه مادر بودی کار به این جا نمیکشید.
مادر مریم نالید و خواهش کرد اما فایدهای نداشت. ابرام قندان را توی مشتش گرفت و بالای سر زن ایستاد.
– میری یا نه؟
– کجا برم ابرام آقا؟ من که کس و کاری ندارم. برم پیش برادرم؟ برم پیش پدرم؟ کجا برم مَرد؟
– الان برو نبینمت. فقط از جلو چشمام دور شو. گور ننهی بی همه چیزت. برو شب برگرد. فقط الان برو نبینمت. شب بیا همین جا بمیر. الان برو.
زنش با چشمانی اشکبار چادرش را به سر کرد و از اتاق بیرون رفت. جایی برای رفتن نداشت. کنار حوض حیاط بزرگ ایستاده بود. خواست به امام زاده یحیی برود اما پشیمان شد. درِ اتاق عظیمه سادات را زد و وارد شد.
ابرام به حیاط آمد. مانند دیوانهها دور حوض چرخید. شیر آب را باز کرد و کلّهاش را زیر شیر گرفت. آب تا گردن و یقهاش پایین رفت و پیراهن چرکینش به بدن استخوانیش چسبید. مهرهها و دندههایش از زیر پیراهن بیرون زد. گویی سالها در زندان یک دانشمند سنگدل گیر افتاده است و به جای موش آزمایشگاهی از او استفاده کردهاند. معصومه با یک سطل خالی به کنار حوض آمد. ابرام خودش را کنار کشید. معصومه بی آن که حرفی بزند، شیر آب را باز کرد و سطل را زیرش گذاشت. ابرام برخاست که به اتاقش برود.
– بگو آخه من از چیه تو خوش آمده؟ نفرین شدهم ابرام خان. نفرین شدهم!
ابرام درنگی کرد و سرش را چرخاند و اتاقکهای حیاط بزرگ را زیر نظر گرفت. بی آن که حرفی بزند، ناگهان دست معصومه را گرفت و او را دنبال خود کشاند. معصومه با دست دیگر شیر آب را بست و زیر لب غرّید.
– کسی نیست. رفته.
– این جاست بابا! خودم دیدمش. رفت پیش عظیمه. با توام…
– خفه شو دیگه!
ابرام معصومه را به درون اتاقش کشید و در را بست. پس از چند گفتگوی مبهم، خاموش شدند و تنها نالههای آرام معصومه به حیاط میرسید.
عظیمه سادات برای بهبودی مریم و مرخص شدنش از بیمارستان، دعا کرد. به تعداد دانههای تسبیح صلوات فرستاد. مادر مریم گوشهی اتاق کز کرده بود. عظیمه سادات دلداریش داد که این دعواها نمک زندگی است و روابط زن و شوهر، مثل هوای بهاری، گاهی ابری و گاهی آفتابی میشود. عظیمه سادات این حرفها را میزد اما آن قدر جهان دیده و با تجربه بود که بداند ساز و کار و پیوند ساکنین حیاط بزرگ، از گونهای دیگر است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت نهم
#فصلدوم
مهسو
صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی…
+من میام بعدا مهسو
_باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا
لبخندی زد وگفت
+چشم ..یاعلی
ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال…
هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد…
*
ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه…
لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم…
آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود…
روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا…
بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم
_کجابودی تاحالا؟
یاسر
اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم…
متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم….
نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن…
آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود…
این دختر عشقم بود…
عشق قدیمیم…
زنم…
دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش…
دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد
#نه
دستم میون راه ایستاد…
با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم…
_لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن…
بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم…
#چهحرفهاکهدرونمنگفتهمیماند
#خوشابهحالشماهاکهشاعریبلدید
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت دهم
#فصلدوم
مهسو
باشنیدن صدای در زیرپتوخزیدم…
حرفش توی مغزم اکو میشد…
#دستمنامانتی
#بادلمبازینکن
اشکی از چشمم چکید…
کدوم رو باور کنم؟امانت بودنم؟یااینکه به دلت راه پیداکردم رو؟
دلم آتیش گرفته بود…
حس زنی رو داشتم که پسش زدن…
درسته چیزخاصی نبود..ولی…
شایدمیتونست باشه…اگرامانت نبودم..اگرعشقش بودم،اگراونم مثل من عاشق بود…
با گریه چشمام رو بستم…
یک هفته بعد
گوشیم داشت خودش رو میکشت…شماره ی مهیاربود..
_جونم داداشی…
+مهسو…
باصدای هق هقش شوکه شدم… با من من گفتم…
_مهیارچیشده؟حرففف بزن
+آبجی…بیا….بابا،مامان..
_چی شده مهیاااار…
_کشتنشون….تصادف کردن…
گوشی ازدستم رها شد و بعد….
سیاهی مطلق…
یاسر
_دکترحالش چطوره؟
+یاسرجان متاسفانه شوک عمیقی بهش واردشده،اگرصلاح میدونی برش گردون ایران…تالااقل پیش برادرش باشه…
درضمن،باضربه ای که به سرش واردشده..آسیبی ندیده ولی…
باوحشت گفتم
_ولی چی دکتر؟نگید که حافظش داره برمیگرده…
+متاسفانه احتمالش خیلی بالاست
چون هم شوک هم ضربه باهم واردشدن..
بادرموندگی گفتم
_ممنون دکتر…نیازبودبازهم تماس میگیرم
**
_مهسوجان….خانم گل…نمیخوای بیدارشی؟
باناله ی ضعیفی چشماش روبازکرد…
+یاسر…
_جانم…
_مامانم…بابام…
بعدهم اشکهاش یکی یکی جاری شدند…
دستش رو گرفتم و گفتم..
_آروم باش گلم،توفعلاخوب شو…گریه برات خوب نیست جانکم..
+بروبیرون..
_چی؟
+میگم بروبیرون میخوام تنهاباشم…
_باشه،باشه…دادنزن…میرم…چیزی خواستی صدام کن…
#سهممنازخورشیدتاریکیست
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
نمنمعشق
قسمت یازدهم
#فصل_دوم
ـ
اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن…همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من…بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم…
به عمق تنهاییم پی بردم….چقدرتنهاو بی پناه شده بودم…
توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم…من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره…میدونم…
یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد…
ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن…
تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت…فیلمی روی دورتند…
دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود…دوریک حوض می دوید و میگفت..
«بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری»
یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت
«اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..»
وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد…
تصویراز جلوی چشام کناررفت…ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود…
من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود….
یعنی…
توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود…
یاسر
ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه…انتظاربدترازایناروهم داشتم…
_خوبی عزیزم؟
+یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید…الان هم…
بانگرانی بهش زل زدم
_الان هم چی مهسو؟
+چیزی نیست،نمیدونم…یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.تصاویری که انگار مال ذهن خودمه…
نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم
_مطمئنی مهسو؟
+من به تو دروغ میگم یاسر؟
_نه خب منظورم…خب توحال روحیه مناسبی نداری…
با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت
+میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم…لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم …
باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم…
_مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی…نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست…
یکدفعه جوش آورد و با دادگفت
+چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟
بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت
+ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم…ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی…
حرفهاش عین حقیقت بود…دلم شکست…آخه خدایا…کرمتو شکر…من چکارکنم حالا؟
#منبهغمگینترینحالتممکنشادم
#توبهآشوبدلمثانیهایفکرنکن
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت دوازدهم
#فصل_دوم
مهسو
دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم…
توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم…و مهیار منتظر بازگشت من بود…
امشب قراربه بازگشت داشتیم…
یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت…کار منم شده بود گریه و زاری…من به خانوادم وابسته نبودم…یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون…خیلی برام سخت بود..خیلی…
دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم…دیگه یه پدر قوی نداشتم..
صدای دراتاق اومد…برگشتم و یاسررودیدم که واردشده…
ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود…ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود…ازچهره اش غم و خستگی میبارید…
+سلام
_سلام…
+اومدم حرف بزنیم
_پس بشینیم…
یاسر
_مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست…هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره…
توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم…تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه…
مکث کردم و گفتم
تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره..
دارم ریسک میکنم…روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم…همه چی…
وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی…بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته…فقط امنیت…
لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد…شوکه شده بودم…
+ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی…یه دنیاممنونم…
بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه…سریع ازمن جداشد وگفت
+خب برودیگه…میخوام آماده بشم…
لبخندی زدم وگفتم
_تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته…من رفتم..فعلا..
وازاتاق خارج شدم…
#مندلمرابهتودادم…♥️
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنم_عشق
قسمت سیزدهم
#فصلدوم
مهسو
ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم…
اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم…
مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده…
*
افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم…
بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد…
تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد..
بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر…
نوبت به من رسیده بود…
کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود…
همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم
«ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم»
یاسر
++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی…
سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود…
_طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟
++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته…
بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم..
_اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم…
++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین …
لجبازی نکنید،مهسوتنهاست…
_ممنون،بهش فکرمیکنم
لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت..
+طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…
_میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟
+همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟
یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟
_اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود…
با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم…
_انتقام هردومون رو ازش میگیرم..
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#حکایت
.شیخ ابو سعید ابوالخیر را گفتند:«فلان کس بر روی آب میرود».
گفت: «سهل است.وزغ نیز بروی آب میرود».
گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!»
گفت: «مگسی هم در هوا بپرد».
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود».
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند
و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.☘
◍⃟🔰 @Dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستم هستی : اومدی بری دیدن هیراد ؟ -اره هستی بگو ببینم کجاست ؟ مریض شد
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستویکم
خدارو شکر همه چی داره رو به راه میشه ... فعلا به نسرین گفته بودم نمیام اصفهان بعد عروسی با هیراد میایم و یه فکری برای خونه میکنیم
خدارو شکر هیراد بیماریش بهتر شده بود ... خیلی براش خوشحال بودم
-هسلا خانومی ؟
-جونم هیراد
-میدونستی معجزه ی زندگیمی ؟
-اوهوم میدونستم عشقم
خیلی سریع کاررای عروسیمون رو انجام دادیم
هستی : هسلا تا الان که محمدرضا نفهمیده ؟ هان ؟
-نه نه اصلا .. شما هم نگید .. هیرادم گفت نمیگه .. واقعا ازش بدم میاد باعث شد ما از هم جدا بشیم 10 ماه برام 10 سال گذشت من بدون هیراد نمیتونم زندگی کنم خب
روز عروسی رسید ... خیلی خوشحال بودم .. خدایا شکرت که مشکلی پیش نیومد .. اقای سماواتی هم فعلا خبری ازش نیست .. من و هیراد که ازدواج کنیم دیگه نمیتونه کاری بکنه
امیدوارم بره با یکی ازدواج کنه و دست از سرم برداره
ساعت 5 عصر وقت عقد داشتیم .. صبح رفتم ارایشگاه و وقتی کارم تموم شد خودمو تو اینه نگاه کردم .. وای خدایا چقدر ناز شده بودم .. وقتی خودم نمیتونم از خودم چشم بردارم هیراد می خواد چیکار کنه ..
هستی : وای هسلا چقدر ناز شدی دختر
-راست میگی ؟ خودمم خیلی خوشم اومده .
-اره .. محشر شدی
خندیدم و هیراد زنگ زد و گفت که رسیده دم ارایشگاه
وقتی رفتم پایین هیراد به ماشین تکیه داده بود .. سرشو اورد بالا اول یکم نگام کرد بعد حلقه ی اشک تو چشماش جمع شد .. وای از اینکه منو تو این لباس دیده خیلی خوشحاله ..
با هم به سمت اتلیه رفتیم .. قرار بود عقد تو خونه ی خودمون انجام بشه .. یه خونه جدید خریده بودیم و مهریه ام همین خونه بود .. هیراد به نامم زده بود . انقدر خوشحال بودم یه خونه 182 متری دوبلکس .. خیلی ناز و شیک بود فوق العاده بود ..
بعد از کلی عکس گرفتن به سمت خونمون رفتیم ..
مامان و بابا و بارانا و باراد و هستی و باربد و علی و عرفان و بعضی از فامیلای هیراد اینا و مامان و بابا و خواهر باربد اونجا بودن ..
مارو که دیدن با کلی کل و هورا و دست و اسپند و صدقه اومدن سمتمون ..
عاقد هنوز نیومده بود ..
ساعت 5 بود که عاقد هم رسید...
وقتی خطبه ی عقد جاری شد اشکای منم جاری شدن .. مامان بابا .. روز نامزدیم اومدم سر خاکتون ولی امروز نتونستم بیام و ازتون اجازه بگیرم منو ببخشین .. با هیراد فردا میام قول میدم
مامان برام دعا کن خوشبخت بشم
بابا برام دعا کن عاقبت به خیر بشم
وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن نگام میکنن .. هیراد دستمو محکم گرفته بود ..
عروس خانوم برای باره اخر میپرسم بنده وکیلم ؟ عروس خانوم اجالتا من باید جای دیگه هم برم
-با اجازه ی بزرگتر ها بله
صدای شادی و همهمه میومد .. خدایا شکرت که مشکلی نبود .. هیراد پیشونیمو بوسید و یه حلقه ی خیلی خوشگل دستم کرد منم حلقه شو دستش کردم ..
تا وقت شام موزیک بود و کلی عکس گرفتن ..
شام که سرو شد کم کم مهمونا عزم رفتن کردن و تعدادمون به حد 10 نفر خودمون رسید . من و هیراد و هستی و باربد و مامان و بابا و بارانا و باراد
هستی و باربد هم اومدن برای خدافظی کلی با هستی گریه کردیم که با صدای باربد از بغل هم درومدیم ..
وقتی مامان و بابا ی هیرادم رفتن .. .. –هیراد من میرم دوش بگیرم
-باشه عزیزم .. راستی هسلا
-جانم ؟
-محمدرضا این چندوقته اومده پیش تو ؟
وای قلبم داشت میومد تو دهنم ..
-نه چطور ؟
-من از دروغ خوشم نمیاد هسلا میدونی که
-اره میدونم
-باشه پس حالا برو دوش بگیر
زیر دوش فقط به این فکر میکردم که هیراد چرا این سوال رو پرسیده ..
وقتی اومدم بیرون نه تنها سبک نشدم بلکه خیلی سنگینم شدم ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••