🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_نهم 🍃
...
ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞
بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱
قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم:
+نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕
یه آهی کشید و گفت :
باشه،پس من برم شام درست کنم...
دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢
تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢
از یه طرف میگفتم:
+مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏
کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔
با خودم کلنجار میرفتم...
راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم...
احساس گناه داشتم، میگفتم :
+یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟....
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕
باز دوباره سوال شد برام...😞
+یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕
آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢
وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭
تو همین فکرا بودم که صدا اومد...
_فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟
صدامو صاف کردم گفتم:
_جانم خانم جان؟
_بیا شام آمادست
_باشه خانم جان،الآن میام
بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂
سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم
_سلام آقا جان،خوبی.؟
سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟
با خنده گفتم:
_خدانکنه آقاجان،منم خوبم
رو به مادرم کرد و گفت:
_عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂
مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم
_فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم
توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋
تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔
مادرم گفت:من باز میکنم.....
تا زانو بلند شدم گفتم:
_نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم.....
آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن...
آیفون رو برداشتم :
-سلام خواهری، چطوری؟
فائزه با لبخند قشنگش گفت:
-سلام عشقه خواهر به خوبیت....
جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد...
خندیدم :
-ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود،
درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا
همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت:
+فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋
بعد تازه شروع کرد سلام کردن:
+سلام آقاجون،سلام مامان...
این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂
مامان چادرشو انداخت رو دوشش و
سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️
راستش.....
......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_دهم 😔
......
راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر...
آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕
این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢
آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕
خلاصه....
صحبت هاشون طولانی شده بود و منم
خسته شده بودم....😞
خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢
خلاصه با هر زوری که بود گفتم:
+ من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋
+چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ،
خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂
آخه به دندون هاش خیلی حساس بود
عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕
جواد خندید و روبه آقاجون گفت :
+اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒
همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️
رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄
بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕
درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢
باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕
با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒
دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕
بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢
صبح روز بعد:
ساعت حدودا ۹ صبح
از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱
با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕
آخه قرار بود....،
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_یازدهم 🍃
......
آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕
بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄
مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓
+سلام،خانم جان
+سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد:
+فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه....
+چشم،خانم جان
خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊
صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊
یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔
رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم:
+سلام حاج حمید،سلام آقاجان
حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد:
سلام فاطمه جان خوبی بابا؟
آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا
من ادامه دادم:
+ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا)
+الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊
+سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔
حاج حمید جواب داد:
+خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️
بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈
یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر میدهد از سره درون... 😕
حاج حمید پرسید:
+فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده...
+هروقت شما بخوای!!،
حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم......
بابام گفت:
+برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد:
+پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊
جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان:
+برم ببینم دخترم چیکار داره باهام
بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد:
+بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏
بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت:
+عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد:
+جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو...
+حاجی....حاجی...راستش... 😢
زبونم بند اومده بود...😢
+چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش..
+حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا....
+باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره...
اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...
با جدیّت و اخم گفت:...
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_سیزدهم
......
گفت:
+خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌
با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔
گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕
+آها،باشه پس من برم آماده بشم؟
+برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊
+چشم،خانم جان....😊
رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون....
خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊
رو بهم کرد گفت:
+بریم فاطمه؟
+بریم خانم جون من آمادم...☺️
راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت:
+فاطمه تو چی میخوای بخری؟
+نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم...
یکم مکث کرد گفت:
+پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄
+باشه خانم جون عالیه...😊
خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت:
+فاطمه بریم حالا نوبته تو شده
با خنده گفتم:
+بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم
شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم....
توی دلم میگفتم:
+اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕
باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن:
+ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟
این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم:
+نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕
باز وجدان جان شروع کردن :
+فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟
همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست،
توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد،
+فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟
به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم:
+جانم مامان؟
+دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟
+آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂
چپ چپ نگاه کرد گفت:
+میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏
در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂
+برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊
زیر چشمی نگاه کرد گفت:
+خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂
خلاصه....
خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه...
وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌
کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم :
+خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊
+برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا
+چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘
رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕
با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔
خلاصه....
درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊
تا دیدمشون با ذوق گفتم:
+سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا
فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت:
+سلام بر فاطی خانواده...
فهیمه هم بغلم کرد و گفت:
+سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔
حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔
بهش با بغض گفتم:
+منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔
مادرم صدا زد:
+بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم
سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم....
ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن....
صدای زنگ در اومد....
🌸🌸
#پایان_بخش_اول_قسمت_سیزدهم
......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمای
ت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#ادامه_قسمت_سیزدهم_بخش_دوم
....
دامادها بودن درب رو بازکردم، سریع رفتم توی اتاقم و چادر سرم کردم با همون روسری قشنگه که خانم جون ظهر خریده بود برام،برگشتم توی پذیرایی اونا مشغول سلام و احوال پرسی بودن....
منم گفتم:
+سلام بابابزرگ سلام آقا افشین..
آقا افشین با لبخند گفت:
+سلام فاطمه خوبی؟چیکارا میکنی؟
جواد هم یا نگاه چپ چپ و خنده گفت:
+فسقلی تو هنوز بیداری برو بخواب دیگه
افشین رو به جواد گفت:
+سربه سرش نزار جواد آبجیم گناه داره
من به افشین گفتم :
+خوبم،شما چطوری؟این بابابزرگ ما همین جوریه، بهش عادت میکنی😂😒
افشین خندید و گفت:
+پناه به خدا،رفت تو آشپزخونه و پیش مادرم اینا😕😕
جوادم اومد جلو گفت:
+امشب آقا میکائیل میاد اینجا،چقدر بخندیم...😂
اونم رفت توی آشپزخونه،،،،😒
دلیل این لحن حرف زدن دامادها این بود که وقتی من هشت سالم بود آقا افشین و وقتی 10 سالم بود جواد داماده خانواده شدن و منم عین خواهر بودم براشون ولی حرمت ها سره جاش بودن....😊😊
من برگشتم توی اتاقم.....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ارزیابی عملکرد
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!
👈🏻👈🏻آيا ما هم ميتوانيم چنين ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 9
آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد
-چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت
وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد
-خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ...
از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد
-کجا برم خب....جایی ندارم
نیما هم بلند شد
-اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی
اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد
-تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی....
انگشت تهدیدش را بالا آورد
-بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه
هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد
-عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم
این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت
-مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه
پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند
-تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی
نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد
-اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی
از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد
-دنبال خونه باش مهتاب
*
همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد
-الو .....فاخته مادر خودتی
با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد
-سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم
صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید
-چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده
سریع جواب داد
-نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب
صدای لبخند حاج خانم را شنید
-باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش
کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
ادامه دارد...
@dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#داستانک
مزد دو سال چوپانی
مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد.
از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان
بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.
کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن
ارباب گفت: دو شرط دارم
یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی.
شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت،
دو سال گذشت.
پس از دو سال نزد ارباب رفت.
گفت: شرط دوم چیست،
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری
جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر.
فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی.
◍⃟👉 @Dastanvpand
با تو
هوای زندگیام فرق میکند
صبحت بخیر
حال و هوای زندگیام...
صبح بخیر❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🖊
قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و د
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کا دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررر
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
❤@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۳
یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت
سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم.
همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد
فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد
-حالتون خوب نیست
-شوفاژ خرابه
-بله؟؟!!
حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد
-می گم شوفاژ خرابه
کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد
-شما سرما خوردین واسه همین سردتونه
در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید
-دستت درد نکنه
-لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین
با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود
-مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه.. نکنه می خوای لخت شم
هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت
-وای ببخشید ببخشید چشم چشم
رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد
صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد
ادامه دارد...
❤️❤️
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_چهاردهم 🍃
....
منم برگشتم توی اتاقم تا مهمونا بیان،یه جورایی رفتم که توی جمع نباشم، حوصله نداشتم یکم...😔
اصلا اتفاقات این چند وقته دل و دماغم رو برده بود....😔
یکم که گذشت مادرم صدا زد:
+فاطمه،مادر بیا خالت اینا اومدن آقا میکائیل داره ماشین پارک میکنه...
من دوباره چادر سرم کردم و منتظر شدم بیان،چند دقیقه بعد اومدن بالا و همه مشغول احوال پرسی منم رفتم سلام کردم و خوش آمد گفتم، مهمونا و خانواده نشستن دوره هم و مشغول صحبت کردن، منم با دخترخالم الهام برگشتیم توی اتاق من...😕
دختر خالم،الهام از قضایای این چند وقتی خبر داشت،به محض اینکه من درب اتاق رو بستم گفت:
+فاطی چه خبر از همکلاسیت که با هم دیدمشون؟؟..🤔
یه مکثی کردم و همونجوری که داشتم چادرم رو آویزون میکردم گفتم:
+هیچی.... 😔
بعداز یکم مکث باز گفتم:
+الهام بیخیال شدم بره،،بزار ببینم قسمت چی میشه...😔
الهام یکم فکر کرد گفت:
+اوهوم راست میگی،فاطمه من میگم اصلا پیگیره این داستان هم نباش،به جونه خودم،شاید دارن امتحانت میکنن😕
با خنده گفتم:
+برو بابا،من کجا؟امتحان کجا؟
سر تکون داد خندید و ادامه داد:
+قراره از بندگان خاص خداوند بشی
این دفعه جفتمون از این شوخی خندمون گرفته بود و بعدش هم مشغول حرفای درس و دانشگاه شدیم....😊
ساعت حدودا ۹ بود....
مادرم بلند صدا زد:
+دخترا؟ بیاین سره میز شام، میخوایم شام بخوریم...
ماهم بلند شدیم و رفتیم،دیدم طبق معمول آقا میکائیل همه جمع رو گرفته به باده خنده،،، 😂
خلاصه شام رو دوره هم خوردیم و مهمونا هم رفتن...☺️
سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم(انگار اتاقم پناهگاه شده بود)
مثله شبای گذشته: من بودم و یک هِدسِت و یه مداحی سید مجید بنی فاطمه....😔😢
خوابم برد به هر زوری که بود....😢
فردا صبح، بعد از چند روز رفتم دانشگاه اما این دفعه پدر جان من رو رسوندن دانشگاه..... 😊
مثله تمام روزهای عادی و قبل از این اتفاقات رفتم سره کلاس ها و بدون توجه به چیزی و برگشتم خونه....😊
ساعت حدودا چهار بعدازظهر:
درب رو بازکردم، آقا جان نشسته بودن توی اتاق و تلویزیون تماشا میکردن...
تا دیدمشون گفتم:
+سلام آقاجان
+سلام،خوبی بابا؟خسته نباشی مهندس
+سلامت باشی آقاجان، خوبم،من برم یه سره آشپزخونه،
وارد که شدم دیدم خانم جان داره چایی دَم میکنه...
+سلام خانم جان..✋
+سلام مامان خوبی،خسته نباشی
لحنه جفتشون یه جوری بود برام....😕
احساس کردم یه اتفاقی افتاده و اولین جایی که ذهنم رفت،پیش حرفایی که باحاج حمید زدم...😔😢
شنیدم آقاجان صدا زد:
+فاطمه بابا لباست رو که عوض کردی و استراحت کردی بعدش بیا کارت دارم...
رفتم و دستُ صورتم و رو شستم، ولی استراحت نکردم... 🤔
برگشتم گفتم :
+جانم آقاجان؟
+فاطمه،جان بابا یه سوال دارم اگه برات خواستگار بیاد، میری یا میمونی پیش بابا؟..😱
قرمز شدم گفتم:
+این حرفا چیه آقاجان، نکنه از دستم خسته شدی؟..😡
یه اخمی کرد و گفت:
+بابا، کاملاً جدی باش
مکث کردم با بغض گفتم:
+چی بگم خُب آقاجان؟....
دست کشید رو موهاش و گفت:
+هیچی خودم فهمیدم
یکم از چای خورد ادامه داد:
+راستش، امروز توی دانشگاه که رسوندمت....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_پانزدهم 🍃
.......
+امروز توی دانشگاه که رسوندمت،یکی از همکلاسی هات جلوی من رو گرفت....
بنده دلم پاره شد،،قبض روح شدم و لال،صورتمم مثله لبو قرمز...😱🙊😡
گفتم:
+کی آقا جان؟ اسمش چی بود؟🙈
همونجوری که با ناخن به فنجان چای میزد گفت:
+یه پسری به اسم امیر احمدی....😕
داشتم میمردم با شنیدن این اسم...😔
خودم رو زدم به اون راه گفتم:
+نمی دونم آقاجون...حالا چی شد؟🤔😱
گفت: مثله اینکه بهت علاقه مند شده....
بعد از یک مکث کوتاه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقی که توی دانشگاه افتاد:
+جلوی ماشین دست بلند کرد که وایسا گفتم شاید مشکلی پیش اومده،وایسادم و شیشه رو دادم پایین رو به پسره گفتم:
+بفرمایید؟
سرشو پایبن آورد بهم گفت:
+سلام آقای محمدی،از دور دیدم دختر خانمتون از ماشین پیاده شدن منتظر شدم تا دور بزنید بیاین پایین باهاتون صحبت کنم....
گفتم:
+بفرمایید داخل ماشین،درخدمتم،شما دختر من رو ار کجا میشناسید؟
دست به پیشونیش کشید عرقش رو پاک کرد گفت: بی ادبی نیست من بشینم کنارتون داخل ماشین؟...😕
+نه، چه بی ادبی، گفتین کار دارین،پس سوار بشید..😌
سوار شد و یه نفس عمیق کشید گفت:
+راستش، راستش آقای محمدی
+راستش چی آقای...؟ اسمت رو هم نمیدونم...
+راسش آقای محمدی، من امیر احمدی هستم، همکلاسی دختر شما...
+خُب آقای احمدی؟ بفرمایید زودتر من دیرم شده.... 😏
+آقای محمدی من اومدم تا مثله مرد بگم از دختر شما خوشم اومده و قصدم خیره، اگر اجازه بدید مادرم با همسرتون تماس بگیرن و موضوع رو در میان بزارن.....😞
تا بیام بهش چیزی بگم گفت:
+به همین پیرهن عزای امام حسین که تنم کردم قصده بی احترامی ندارم،خانواده هم دارم فقط خواستم قبلش با خوده شما مردونه صحبت کنم....🙄
گفتم:
+آلان چی بگم بهتون،یکمم قرمز شده بودم...
با ترس گفت:
معمولا پدرها سیلی میزنن توی این جور مواقع، من آمادم.... 😞
یه نگاه بهش کردم گفتم :
سیلی چرا؟ جرم که نکردی، ین شماره بنده هستش، ساعت شش به بعد به مادرتون بگین تماس بگیرن ببینم جریان چیه؟
شماره رو گرفت و با استرس گفت:+یا علی،سریع پیاده شد رفت....😢
+فاطمه؟ تو خبر داشتی؟🤔🤔
با استرس گفتم :
+من؟ نه آقاجان،تازه دارم از شما میشنوم...
دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید...
خدایا این چه داستانی شده برای من؟ خدایا هرکی که بهش لطف کردی بهم رسیدن حداقل یک سال طول کشیده...😕
اونوقت من به این زودی؟ توی یک ماه؟..😕
ساعت حدودا ۶:۱۵:
گوشی پدرم زنگ خورد....🙈🙈
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_شانزدهم 🍃
.....
گوشی پدرم زنگ خورد...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود....
از سر تا پام خیسه عرق شده بود😢😱
+یعنی کی میتونه باشه؟؟
پدرم خونسرد جواب داد:
+بله،بفرمایید....
یه نگاه کرد به من گفت :
+خودم هستم شما؟
+بله،در خدمتتون هستم خانم محمدی
بعد اشارهای به مادرم کرد،مادرمم هم به من گفت:
+برو توی اتاقت و تا صدات نکردیم بیرون نیااا...😕
با استرس گفتم:چشم خانم جان 😭
رفتم توی اتاقم، حالا من مونده بودم و یک استرس عجیب که تاحالا حس نکرده بودم.... 😔
همیشه داخل حافظه موبایلم یک صوت قرآن مجلسی عبدالباسط داشتم از سوره طلاق،، سریع این صوت رو پخش کردم تا حداقل آروم بگیرم.....😔
هرچند که مادرم صدای تلوزیون رو یکم زیاد کرده بود و صدا داخل نمی اومد...
آیه سه سوره طلاق تلاوت شد:
*ومَــــن یَتَّقَ اللّه یَچْعَلَ لَهُ مَخْرَجا*
آبی بود روی حرارت و آتیش دلم...
این سوره واقعا آرامش داره، به خودم گفتم: +فاطمه با قلبت توکل کن همه چیز درست میشه...
تقریباً نیم ساعت گذشت که توی اتاق بودم...مادرم اومد توی اتاقم بدون هیچ مقدمه ای گفت:
+فاطمه،میخوام ازت یه سوال بپرسم
از جام بلند شدم گفتم:
+جانم،خانم جان؟
+فاطمه،این خانمی که به بابات زنگ زد مادرِ همون همکلاسیت نیست که توی کهف دیدیم؟
آب دهنم و قورت دادم گفتم:
+آره خانم جان
زُل زد بهم ادامه داد:
+فاطمه،جانه مامان،اون روز اتفاقی هم دیگر رو دیدین؟😕😕😕😕
+خانم جان، چرا قسم میدی الکی جونه خودت رو،آره به خدا اتفاقی بود...😔
یه آهی کشید و گفت: باشه،حالا فردا قراره برم باهاشون صحبت کنم،قرار گذاستیم امامزاده صالح.....☺️
پرسیدم:
+مامان،نظره آقاجون چیه؟🤔
یکم مکث کرد گفت :
+فعلاً هیچی نگفت راجب موضوع، فقط گفت:
+حالا برو صحبت کن باهاشون،بقیه اش توکل به خدا....😢
ذهن روانی بنده دوباره شروع کرد...
+يعنی چی قراره بشه؟
+یعنی آنقدر زود؟
+یعنی،یعنی،یعنی....😔😕😕
دیگه انقدر درگیری بهم فشار آورد که شام نخورده خوابیدم ولی قرآن همینجوری داشت تلاوت میشد توی گوشم....😔
صبح روز بعد:
ساعت تقریباً ۱۰ صبح بود...
مثله همه روزهای عادی از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار قراره چه اتفاقاتی بیوفته، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه دیدم خونه ساکته، حس کردم کسی خونه نیست چند بار صدا زدم:
+خانم جان؟ مامان؟ خانم جان نیستی؟
هیچ جوابی نشنیدم، تا دیدم روی یخچال نامه گذاشته که :
+سلام،فاطمه جان الآن که دارم میرم ساعت هشتِ، بیدارت نکردم،میرم امامزاده صالح پیشِ مادر همکلاسیت....
همونجوری عقبی رفتم و روی صندلی نشستم.....😢😱
تنها بودم،بلند گفتم:
+خدایا من که به خودت توکل کردم،پس این استرس چیه؟ خودت یک کاری بکن برام آروم بشم...😭
صورتم رو شستم، یکم نون و خامه برداشتم برگشتم توی اتاقم،یک کتاب رمان داشتم به اسم (دا) کتاب قشنگی بود،شروع کردم به خوندن همونجوری که با دسته دیگه ام نون رو داخل خامه میکردم و میخوردم...😋😋😂
آنقدر غرق داستان شده بودم که زمان از دستم رفت،...
ساعت حدودا ۱۲ و خورده ای بود، صدای قرآن قبل از اذان ظهر میومد،چند دقیقه بعد اذان گفتن،بلند شدم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن، در همین حین خانم جون درب رو باز کرد اومد داخل...
صدا میزد:
+فاطمه؟فاطمه؟فاطی گلی؟
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_هفدهم 🍃
.......
جوابی نشنید، اومد توی اتاقم، دید دارم نماز میخونم،گفت:
+التماس دعا و رفت...
وقتی نمازم تموم شد برگشتم توی آشپزخونه پیش خانم جون،دیدم داره چای میخوره....گفتم:
+سلام خانم جون،خسته نباشی
+سلام مادر خوبی؟
فنجان چای رو گذاشت توی پیش دستی جلو و به صندلی که نزدیک دست راستش بود اشاره کرد گفت:
+بیا بشین،کارِت دارم....😕
رفتم نشستم و گفتم: جانم مامان؟😊
یه نگاه کرد بهم ادامه داد:
+میدونم که داری از فضولی میترکی،ولی چیزی نمیگم از ماجرای امروز تا بابات بیاد و باهم صحبت کنیم...😕😢
انفجار درونی داشتم و واقعا فضولی داشت خفه ام میکرد.،،هیچی نمیشد بگم جز چشم....😕😕😢
مادرم مشغول کارای خودش شد و منم سرگرم کارای روزمره شدم تا ساعت حدودا پنج عصر شده بود....
آقاجان اومدن خونه...با صدای بلند گفت: + تو این خونه هیشکی نیس از مرده خانواده استقبال کنه؟...
سریع رفتم پیشش گفتم:
+سلام بابا خسته نباشی..
با لبخند گفت:
+سلام دخترم،مرسی عزیزم،تورو که میبینم خستگیم در میره....😊😊
گاهی وقتا میخواستم برای این مهربونی آقاجون خودکشی کنم،،، خیلی مزه میداد....😂😂
با خنده و خجالت گفتم:مرسی بهترین بابای دنیاا😊
مادرم اومد و رو به بابام گفت: این از ظهر که برگشتم، دل تو دلش نیست،بشین باهم حرف بزنیم... 🙄
آقاجانم بدون معطلی نشست و مشغول حرف زدن شد مادرم....
گفت:
+راستش، پسره خوبی به نظر میاد،مادرش معلمه، پدرش هم کارمنده،خوده پسره هم کارِ ثابت نداره ولی یه درآمد کمی تونسته واسه خودش جور کنه...😌
بابام چیزی نمیگفت،فقط به میز خیره بود و گوش میکرد.....
مادرم ادامه داد:
+خونشون توی یکی از محله های جنوبی تهرانه سمته مجل،بهارستان،...🙄
خانم جون یکم فکر کرد گفت :
+آها..... سه تا خواهر،برادرن...دوتا برادرن و یک خواهر که ایشون پسره آخریه خانواده اس عینه فاطمه ما...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+راستش من نظرم مثبته، ولی باز باید تحقیق کنیم...😊
بابام شروع به حرف زدن کرد گفت:
+نه،،،من مخالفم،اختلاف طبقاتی محسوسی داریم باهم،این اصلا خوب نیست.....😒
مادرم با اخم گفت:
+مگه وقتی خودت اومدی خواستگاری من، این خونه زندگی و کار رو داشتی؟ تو هم یه دانشجو ساده بودی،تازه بدون درآمد... 😒😤😠
پدرم ادامه داد :
+حالا در هر صورت من مخالفم یکی باید دامادم بشه که هم تراز خودمون باشه یا آشنا باشه....
منم ساکت بودم، فقط نگاه میکردم،دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید....😰
مادرم رو به آقاجان گفت :
+حالا بیان خواستگاری، یک کاری میکنیم،نظره شما چیه؟😶
آقاجان با بی میلی جواب داد:
+باشه، برای آخره هفته قرار بزار... 😐
مادرم هم بی درنگ تلفن رو برداشت و زنگ زد به مادر آقای احمدی....
+سلام خانم احمدی،محمدی هستم، مادره فاطمه....
چند لحظه ساکت شد باز گفت:
+بله با پدرش صحبت کردم،انشاءالله که خیره، آخره هفته،شب جمعه، منتظر هستیم....
جواب مادر امیر رو شنید و گفت:
+بله حتما،منتظریم،خدانگهدارتون....
گوشی رو قطع کرد....
بنده خوشحالی در چهره ام موج میزد😎
آقاجان رو به مادرم گفت:
+کاره خودت رو کردی؟من حالا برم لباس عوض کنم و خستگی در کنم..😕
خانم جون با لبخند و یکم ناز گفت:
+حرف همیشه باید حرفِ خانم خونه باشه، حالا هم بفرمایبد با دختر جان کار دارم....😂
آقاجان بلند شد رفت توی اتاقش، مادرم روبه من کرد و گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_هجدهم 🍃
.....
مادرم رو به من کرد و گفت :
+خانم پر رو شما هم که خواستگارت هماهنگ شد،بفرما آشپزخونه شام مهمون شما باشیم....😊
پریدم بغلش گفتم:
+پر رو نیستم خانم جان،خودت گفتی بشبن.... ولی خیلی عاشقتم مرسی بابت همه چی..😊😘
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و هر هنری داشتم گذاشتم و یک لازانیای درجه یک درست کردم برای خانم جون و آقاجان..
چند روزی خوشحال از اینکه قراره آخره هفته به لطف خدا همه چیز درست بشه
تا اینکه روز موعود فرا رسید.....
پنج شنبه ساعت۹ صبح:
+فاطمه؟فاطمه؟ ... بلند شو دختر کلی کار داریم،شب مهمون داریمااا
یکم چشممام نیمه باز شده بودن و دیدم خانم جان توی اتاقمه و داره لباس های شسته منو میزاره توی کمد....
بلند شدم گفتم:
+جونم مامان،صبح بخیر
+سلام خااانم،ساعت خواب😊
یه نگاه لوس کردم گفتم:
+مثله اینکه خیلی عجله داری برمااا😂
با خنده گفت :
+آره واقعا،بری یه نفس راحت میکشم😂😂
بعد سریع اخمش رو جمع کرد ادامه داد:
+پاشو پاشو، شوخی بسته، بلند شو خونه رو تمیز کنیم.....
بلند شدم و مشغول شدیم با خانم جون ساعت حدودا ۳ بعدازظهر بود
آقاجان اومد زیاد خوشحال به نظر نمی اومد....
+سلام بر اهل خانهههه،یکی بیاد این خریدار هارو از دستم بگیره، از کَت و کول افتادیم....
رفتم جلو همونجوری که وسایل از دستش میگرفتم گفتم:
+سلام بابایی،خسته نباشی،این همه زحمت رو جبران کنم براات😊
خندید گفت:
+شما خرج نتراش برای ما جبران نمیخواد 😂😂
باز دوباره حالت مثله قبل شد...
رفت توی آشپزخونه و بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم گفت:
+بالاخره،کاره خودت رو کردی؟ میدونستی حرف حمید رو زمین نمیندازم به حمید گفتی راجب پسره باهام حرف بزنه؟.....
مادرم با خنده گفت:
دیدم تمام هفته همش مخالفت میکردی به حاج حمید گفتم، ایشون هم به لطفه فاطمه خانم در جریان تشریف داشتن..
آقا جان رو به من کرد با اخم گفت
+به حمید چیزی گفتی تو.؟
آب دهنم رو قورت دادم گفتم:
+راستش آقاجان...راستش....
تمام ماجرا رو برای آقاجون تعریف کردم...
یه آهی کشید و گفت :
+انشاءالله خیره،رفت توی اتاقش....
مادرم گفت :
+راستی یکی طلبت بابته اینکه به حاج حمید گفتی ولی به من نه...😒😕😕
اشکم دیگه راه افتاد:
+خانم جون الهی دورت بگردم، روم نمی شد خب،تنها چاره ای که داشتم همین بود....
در همین حین صدای زنگ در اومد :
خانم جون سریع دست کشید رو چشمم گفت :
+حالا بعدا باهم حرف میزنیم،خوب نیست عروس گریه بکنه شب خواستگاری...
بلند شدم درب رو بازکردم، خواهری گران تشریف آوردن بدون دامادها...
صدای جیغ و داد تمام خونه رو گرفته بود...
+فائزه بغلم کرد گفت با ریتم میخوند :
+میرن آدمااا از اون ها فقط،..... تو هم رفتنی شدی، خانم جون تنهای تنهااااا.... 😔
فهمیه با طعنه زد بهش گفت:
+خب حالا توام، ما هم رفتیم خیره سرمون، ولی تمام هفته اینجاییم.....
رو به من ادامه داد:
+نترس، هرجا بری باز میای پیش خودمون، اتحاد داریم مااا😂😂
خانم جون با جدیت گفت:
+خوبه حالا، اذیت نکنید دختره منووو،بیاین کار کنید کلی کار داریم..
فائزه مشغول میوه شستن بود و فهیمه هم میوه میچید.....
ساعت شد حدودا ۷ غروب....
استرس داشتم شدید،شوخی های خواهرا هم بیشتر مضطربم میکرد....
صدای زنگ در اومد.....
مادرم بلند شد درب رو باز کنه.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📒 داستان واقعی
در مدینه زنی زیبارو بود، که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی را به گناه آلوده کرد پس به همین خاطر او را از شهر بیرون کردند!
آن زن به شهر کوفه روی اورد، زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند، آن زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
و رفت به اولین مغازه که دید و وارد انجا شد و پرسید که به نیروی کار نیاز دارید و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم!
غافل از اینکه مدیر آنجا مردی بی حیاست که دنبال رابطه با زن ها است و تازه بدبختی های آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشودکه با آن مدیر رابطه داشته باشد تا اخراج نشود، روزی مشتری داخل مغازه می اید و میبیند که چه اتفاقی در حال انجام است بیرون می آید و سریعا به همسر مدیر مغازه خبر میدهد و هنگامی که همسر مدیر فهمید سریعا خود را به مغازه رساند و در حالی که کار انها تمام شد و دیگر زن انجا نبود شروع کرد به زدن شوهرش و پس از چند دقیقه که ان زن نیز رسید او را نیز شروع به زدن کرد و ان زن را از مغازه انداخت بیرون!
ان زن زیبا رو پس از بیرون امادن از مغازه تصمیم گرفت دیگر دنبال کار خوب بگردد و سپس از کوفه به بنی اسرائیل رفت و با مردی عابد اشنا شد و با او ازدواج کرد و ان مرد عابد هنوز از گذشته همسر خود خبر ندارد.
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۱۳ یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قص
@Dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت14
.وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد
-صبح به این زودی کجا رفته بودی
سرش به چای ریختن گرم بود اما جواب نیما را داد
-هیچ دارویی نبود بهتون بدم دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم
چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست
-پول از کجا آوردی
نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت
-یه مقدار داشتم
دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد
-شکم خالی قرص نخورین ....اول اینو بخورین بعد.
دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم". از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد.
لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود.به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد
-اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش
او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد...او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد.. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد
**
اندام فرهود که از دور نمایان شد سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد
-فرهود جان!!!!
با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد
-نمی گی اگه نزدیک شرکت، نیما ما رو ببینه چی میشه
مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت
-فرهود ....بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی
فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد
-برای بار آخر بهت می گم...آسمون به زمین بیاد ...هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم
حرصش در آمد
-چون فقط نیما دوست ته
پوزخند زد
-اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم
دست به سینه و حق به جانب شد
-تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی.
پوزخند مسخره ای به او زد
-یه روز واسه نیما بال بال می زدی
پا روی پا انداخت و مستقیم به چشمان فرهود نگاه کرد
-کوپن نیما تموم شده اس.خودتم می دونی.. خب من فکر نمی کردم اینقدر غیر قابل تحمل باشه....از یه پسر حاج بازاری بیشتر از اینم توقع نیست....جون به جو نشون کنی افکارشون پوسیده اس. نیما از اول هم می دونست من دختر خیلی آزادیم خودش خواست
پلک چشمش از عصبانیت پرید.....از دست این دختر رهایی نداشت
-اونوقت چرا فکر می کنی من مثل نیما نیستم
چهره مظلومی به خود گرفت
-نیستی فرهود...تو یه چیز دیگه ای
.داشت دنبال حرف کوبنده ای می گشت که دوباره صدایش در آمد
-فرهود...به من مهلت بده... خودت منو بشناس. ....مطمئن باش با من باشی خاطره رویا رو هم از یاد می بری
دست روی نقطه ضعفش گذاشت. .رویای او تکرار نشدنی بود....چقدر یک هو دلش هوایش را کرد....چقدر چشمان مشکی رویا را دوست داشت با اینکه دو سال بود زیر خروارها خاک خوابیده بود چشمان رویا مسکن شبهایش بود. هیچ کس برای او رویا نمی شد.آنچنان برافروخت و با عصبانیت بلند شد که صندلی از زیرش به زمین افتاد.دستانش را روی میز گذاشت و به سمت مهتاب خم شد
-برو به جهنم... تو هزار سالم بگذره رویا نمی شی.....
ادامه دارد...
@dastanvpand
❤️
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۵
امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد. ساعت شش عصر بود و از فاخته خبری نبود.اصلا نمی دانست همیشه ساعت چند به خانه می رسد. دوباره حواسش را به اخبار داد.هوس سوپ کرده بود اما رخوتی که در جانش بود به او اجازه نمی داد بلند شود و تا آشپزخانه برود.قرصهای خواب آور حسابی بی حالش کرده بود.کمی در جایش جابجا شد و چشمانش را بست تا بخوابد؛صدای تلفن را شنید و از جا بلند شد.دکمه پاسخ را زد
-بله
-سلام مادر چه خوب که خودت برداشتی...صدای ماه تو شنیدم....خوبی عزیزم
-نه سرما خوردم....نا ندارم اصلا
-دکتر رفتی؟؟...می گفتی فاخته برات سوپ درست می کرد یا پاشو بیا اینجا خودم بهت برسم مادر
-مگه بچه ام مادر من. ...هم سوپ خوردم هم قرص
-خوب میشی مادر ...فقط استراحت کن...گوشیو بده بیزحمت فاخته
فاخته... فاخته ...همش فاخته.....اصلا کجا بود...کمی سرفه کرد و با سرفه گفت
-نیست....بچه کوچولومون مدرسه اس.
-الهی قربونش.....خیلی درس خوند نو دوست داره.کمک کن بهش ها.ایرادی چیزی داشت بهش بگو.
به حالت مسخره خندید.به رابطه مسخره خودش با یک بچه دبیرستانی.بیشتر حس تنفر در جانش ریخته شد
-باشه باشه..واسه هر بیست که گرفت براش آبنبات چوبی می خرم. ..خوبه
دوباره خندید
-چرا مسخره می کنی مادر
-چون همه چیز زندگی منو به مسخره گرفتین.شخصیتمو....خواسته هامو....آرزوهامو....با زندگی من بازی کردین....نمی خوامش برو به اون حاجی شوهر تم بگو مهمون چند ماهه فقط....من نگهش نمی دا.....
حرف در دهانش ماسید.فاخته در آستانه در ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نوک بینی اش از سرما قرمز شده بود.همان ژاکت نخ نما تنش بود.گرد غم ، چشمانش را تر و شفاف کرده بود.چرا اصلا صدای در را نشنید.سعی کرد به روی خودش نیاورد .صدای الو الو کردن مادرش هم می آمد
-الو گوشی ....اومدش .. با خودش حرف بزن
فاخته مثل چوب خشکیده ای ایستاده بود و به نزدیک شدن نیما نگاه می کرد. جلو آمد و گوشی تلفن را سمتش گرفت
-حاج خانومه. ...یا ...ببخشید مادر جون
گوشی را کف دست فاخته گذاشت و وارد اتاقش شد و در را بست.چشمان غمگین فاخته جلوی چشمانش بود....چه افتضاحی به بار آورده بود.
بی حال و بی حواس گوشی را دم گوشش گذاشت و جواب داد
-الو
-سلام عزیزم خسته نباشی
چقدر چشمانش میسوخت.دلش مادرش را می خواست.اصلا دلش می خواست در نکبت زندگی قبلش دست و پا بزند اما الان و در آن لحظه آنجا نباشد.سرما از بدنش که بیرون نرفت هیچ.....چراغانی چشمایش را هم که از صبح روشن بود هم سوزاند و خاموش کرد.اشکش بی صدا پایین ریخت.به حرفهای مادر نیما گوش نمی کرد .تمام حس خوب صبحش پر کشید و رفت انگار که اصلا نبود.از میان حرفهای مادر نیما فقط اخرش را که می گفت گوشی رو بده نیما شنید.چشم ارامی گفت و به سمت اتاق نیما رفت.درزد اما دیگر منتظر نیما نماند، همان که صبح قند چای صبحانه اش بود و الان تلخی زهر شب.گوشی را مثل خودش پشت در گذاشت و آرام و بی صدا به سمت اتاق خودش رف
در را باز کرد و تلفن را روی زمین پشت در اتاقش دید.از این بدعتی که خودش آغاز کرده بود بدش آمد.گوشی را دم گوشش گذاشت و در را بست
-بله باز چیه
-مادر جان فاخته فردا از صبح می یاد خونه ما شب کلی مهمون داریم ها خاله و عمو و عمه ...و خلاصه همه.می خوان بیان برا تبریک
چشمانش را مالید...فکر کرد کمی بگذرد برای زمان خوابش هم تصمیم می گیرند
-چرا می خوای ملت به ریشم بخندن.. هان
-خوبه توهم...غلط می کنن....اتفاقا منم اول با فاخته موافق نبودم ولی الان نه.....چشه مادر دختر به اون قشنگی....تو هم یه ذره چشماتو وا کن
-تو هم شدی آقا جون . نه..... این دختر به این قشنگی میدونی چند سالشه.... تو که خودت می دونی چقدر بدم می یاد دختر بچه رو شوهر می دن
-آره مادر می دونم.....اما فاخته یه دختر بچه لوس و ننر نیست.....اصلا مثل همسالاش نیست....خیلی عاقلتر از سنشه......
-برای من آسمون ریسمون نبافین ....اصلا هر کاری دوست دارین بکنین ......شما که پشت من خر سوار شدین هر چقدر دوست دارین سواری بگیرین.. .ولی من فردا اونجا نمی یام کار به کار فاخته هم ندارم
مادر بلند گفت
-فردا اگه نیای نیما .. به همین قرآن دستم شیر مو حلالت نمی کنم نیای خود دانی
و تلفن را قطع کرد .این هم از این.یک اجبار دیگر ....نمی دانست چرا با بیست و هشت سال سن زورش به حرفهای مادرش هم نمی رسد.از در اتاق بیرون رفت تا فکری به حال دل گرسنه اش بکند.با دیدن سوپ گرم شده روی میز نا خودآگاه لبخند بر لبش آمد.
ادامه دارد.....
❤️ @dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دختر کوچولو به مهمان گفت :
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟!🌺🌿 "
مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....
بعضی از اونا واقعا با نمک بودن ...
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود🌸🌿
مهمان از دخترک پرسید:
کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ... ؟!
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگ تره ...!!!!
اما خیلی تعجب کرد 🌺🌿
وقتی دید دخترک به عروسک تکه پاره ای ک یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت :
" اینو "🌸🌿
مهمان با کنجکاوی پرسید:
اینکه زیاد خوشکل نیست ؟!!
دخترک جواب داد:🌺🌿
" آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه ....
اونوقت دلش می شکنه !! "🌸
❤️مهربونی یعنی این …❤️
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿