🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم_۲
منتظر دکترنشستم تا تشریف بیارن.....
بعد از حدود پنج دقیقه دکتر اومدن و سلام کردن،بلند شدم از جا و سلام کردم
گفتن:
+بفرمایید بشینید، در خدمتتون هستم
نفس عمیقی کشیدم گفتم :
+آقای دکتر،میشه راستش رو بهم بگید،چه اتفاقی برای همسرم افتاده؟
با مکث گفت :
+همسرتون، اسمشون چی بود؟
+امیر احمدی.. همین که تازه آزمبشی داده....
از جاش بلند شد و گفت:
+آهان،بله،راستش نمیدونم چجوری بهتون بگم....اما....
گفتم :
+آقای دکتر لطفا رُک و راست بهم بگید چه اتفاقی افتاده.....😔
همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش...
.......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهارم
.....
گفت؛
+اول پس اول بریم طبقه پایین بازار یه کاری دارم، انجام بدم،بریم ناهار...
با طعنه گفتم:
+فقط زود که دلم داره ضعف میره از گشنگی.... 😊
خندید ادامه داد:
+شکمو بودن رو باید به خصوصیات اخلاقیت اضافه کنم... 😂
رفتیم طبقه پایین بازار، نزدیک یک مغاره نقره فروشی وایساد گفت:
+رسیدیم، همین جاست...
داخل رو نگاه کردم، دیدم پیرمرده قد کوتاه نشسته داره قلیان صرف میکنه، با دست راستش هم مشغول بالا پایین کردن بین نگین انگشتر بود،وارد شدیم امیر گفت:
سلام به حاج حسن گلِ گلاب،باز که داری قلیون میکشی پیره مرد...😂
مارو که دید بلند شد گفت:
+سلام بابا،خوبی خوش اومدی، دیگر تفریح پیره مردها همینه دیگه..😂
امیر به من اشاره کرد گفت:
+حاج حسن همونی که بهت گفتم میارم پیشت، بالاخره خدا کمک کرد محرم شدیم،فاطمه خانم هستن😊
من سرم رو پایین آوردم به نشانه سلام کردن و گفتم :
+سلام...
با لبخند گفت :
+سلام دخترم، خوش اومدی، خوش بختم، منم حاج حسن پناهِ شب های بی قراری شوهرتم... 😊
با لبخند و خجالت گفتم:
+خوشبختم..... 😊
امیر با عجله گفت:
حاج حسن،کادو مارو بده بریم که کلی کار داریم،باز سره فرصت میایم پیشت😊
انقدرم قلیون نکش پیره مرد به عصمت خانم میگماااا😂
حاج حسن چپ چپ نگاه کرد بهش و لبش رو گاز کرفت گفت :
زشته جلو خانمت، بزار من ساکت باشم..
بعد دست کرد از داخل کشوی زیره ویترین یه گردنبند با نگین عقیق نارنجی رنگ یمانی درآورد و یه انگشتر یا همون رنگ نگین،گفت:
+بیا فاطمه خانم،این گردنبند نقره،کاره دسته خودمه،اسم امام حسین روی سنگش حک شده کادوی من برای محرم شدنتون😊
بعد روبه امیر کرد گفت :
+این انگشترم واسه تو،اسم اربابت روی سنگش هست، انشاءالله که به پای هم پیربشین😊
دل تو دلم نبود، خیلی گردنبند قشنگی بود جلو رفتم، گردنبند رو برداشتم و گفتم :
+خیلی قشنگه،دستتون درد نکنه😊
حاج حسن با خنده گفت:
+قابل شمارو نداره دخترم، یادگاری از من😊
امیر هم انگشترش رو داخل انگشت،انگشتری دست راستش کرد گفت:
+به به،فدای حاج حسن، خجالتمون دادی
رو به من اشاره کرد گفت:
+اینم کادو حاج حسن،بریم دیگه؟
گفتم: نمیدونم اگر کاری ندارین آره😊
خداحافظی کردیم و از مغاره اومدیم بیرون، توی راه پله که بالا میومدیم گفتم:
کارت این بود؟ همیشه از این کارا داشته باش 😂😂
خندید گفت:
+حالا ازاین کارا زیاده، فعلا بریم ناهار بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.. 😊
خلاصه رفتیم و ناهار خوردیم و برگشتیم سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت خونه ما....
امیر من رو رسوند خونه و گفت:
+انشاءالله که روزه اول بهت خوش گذشته باشه، مواظب خودت بابرام
با خنده گفتم :
+وااای عالی بود، دستت درد نکنه، خاطره خیلی خوبی شد برای من،تو هم مواظب خودت باش، خداحافظ 😊
گفته بود تعارف نکنم که بیاد داخل خجالت میکشید...
با لبخند گفت :
+پس عالیه 😊 یا علی
منم هم رفتم از پله ها بالا و امیر هم رفت خونشون..... 😊 😊
🍃🌺
*بیمارستان...ساعت حدودا ۴ بعدازظهر
داشتم به همین خاطرات خوش فکرمیکردم که احساس کردم کسی داره من رو صدا میکنه....
+فاطمه؟ فاطمه جان...بلند شو اگر صدام رو میشنوی،امیر آزمایش داده برگشته....
فاطمه جان...؟
گرمای دست روی پیشونیم رو احساس میکردم...
چشم هام رو نیمه باز شد، نوره مهتابی توی چشمم میخورد، چشمام رو بستم و فشردم باز با یک کم سختی نیمه باز شد،چند بار تکرار شد این کار تا چشمم کامل باز شد،سرم رو چرخوندم دیدم فهمیه کنارم نشسته،همونجوری که روی پیشونیم دست میکشید گفت :
+خوبی فاطمه؟ بلند شو قربونت برم...
با ابرو به طرف دیگر من اشاره کرد گفت :
+امیر هم نشسته کنارت،نگاه کن. 😔
سرم رو یواش چرخوندم، دیدم امیر روی ویلچر کنارم نشسته،دست گذاشت رو دستم گفت:
+فاطمه جان ببخشید،تو هم اذیت شدی😔...
سرش رو پایین آورد و دستم رو بوسید،با دستم رو کشیدم و با دست دیگر روی سرش دست کشیدم گفتم:
+این کارها چیه میکنی امیر ؟من نیام دنبال کارهای تو پس کی بیاد؟
تکیه داد به ویلچر و آب دهنش رو فرو خورد گفت:
+دکترها میگن چیزیم نیست ولی نمیدونم چرا بدنم سسته نمیشه بلند بشم از ویلچر😕😕
از جا سراسیمه بلند شدم و رو به فهیمه گفتم:
+آبجی، من رو ببر پیش دکتر باهاش صحبت کنم...😢رو به امیر هم گفتم:
+آقایی تو همین جا بشین،من برمیگردم زود که بریم خونه.... 😊
راستش بدن لاغر و بی جانش، تنی که روی ویلچر نشسته،این ها همه بهم میریخت حالم رو،...😔
توی ذهنم میگفتم :
+بدن ورزشکار امیر کجا رفت آخه؟😔
بازوهای مردونه اش چی شد؟😔خدایا به خیر بگذرون...😔
بلند شدم و فهیمه هم زیره بغلم رو گرفت رفتیم سمته اتاق دکتر
درب اتاق رو زدم و اجازه خواستم برم داخل،صدایی از دور اومد:
+بفرمایید داخل الآن خدمت میرسم
سر چرخوندم دیدم دکتر نزدیک ایستگاه پرستاری دارن صحبت میکنن
تنها وارد اتاق شدم و🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم
..
دکتر همونجوری که قدم میزد گفت :
+راستش.،، چجور بگم،همسر شما طبق آزمایش ها، مبتلا به سرطان خون شده...
تمام اتاق دوره سرم چرخید با شنیدن این حرف، بغض گلوم رو بسته بود، هیچی نمیتونستم بگم.... بغضم رو فرو خوردم گفتم :
+آقای دکتر،به نظرتون حالش خوب میشه؟ پس چرا از ویلچر نمیتونه بلند بشه... 😔😔😢
روی صندلی پشت میز نشست، همونجوری که خودکار رو به صورتش میمالید گفت:
+به خاطره تاثیرات داروهاست تا نیم ساعت دیگه درست میشه،خوب شدن بستگی به خودتون داره،به نظره من هرچه زودتر باید شیمی درمانی شروع بشه، به امیده خدا مشکل بر طرف میشه....😔😔
هیچی نمیتونستم بگم، فقط تشکر کردم و قرار گذاشتم فردا صبح که شرایط روحی مناسب تری داشتم مراجعه کنم به دکتر و راجع به درمان صحبت کنم، از اتاق بیرون اومدم، راهرو بیمارستان جلوی چشم هام تاریک بود،فهیمه داخل سالن روی صندلی نشسته بود، من رو که دید بلند شد و گفت:
+فاطمه چی شد؟
اینقدر ضغیف شدم که حتی آب دهانم هم رو نمیتونستم جمع کنم،تنها کاری که کردم خودم رو بغله فهیمه انداختم، اشک میریختم توی همون حالت گفتم:
+فهیمه بدبخت شدم، امیر سرطان گرفته...😢😢
با عجله من رو از بغلش جدا کرد با تعجب گفت:
+فاطمه؟؟؟ چی میگی؟ سرطان چی گرفته؟ چی میگی خواهر؟😕
+فهیمه،دکتر گفت سرطان خون گرفته امیر، بی جون شدن و لاغر شدنش هم برای همینه،،باید شیمی درمانی کنه.. 😢
معلوم بود بغض کرده ولی آب دهان قورت داد گفت:
+خُب، فاطمه خیلیا سرطان گرفتن ولی با امید و توکل خوب شدن، به امیده خدا به خیر میگذره....
سرم رو روی سینه اش گذاشت و پشت سرم دست میکشید، با بغض گفتم :
+آبجی،امیر عاشق موی سر و صورتشِ
مکث کردم،....😔
+اگه موهاش بریزه خیلی داغون میشه😔
فهمیه امسال محرم میخواست بره روضه، امسال قرار بود اولین نذری مشترکمون رو بدیم.... چیکار کنم حالا😢
با جدیت زد پشتم و گفت:
+بس کن فاطمه،بلند شو خودتو جمع و جور کن بریم پیش امیر،نترس همه این کارهارو هم انجام میدین،مگه من و فائزه مردیم؟ کمکت میکنیم.... بلند شو ولی عادی باش...😢😔
به هر زوری بود بلند شدیم و رفتیم پیش امیر، جلو رفتم و روس دست های بی جونش دست کشیدم، گفتم:
ٰ+امیر جان خوبی؟میتونی بلند بشی از جات؟دکتر گفت،چیزیت نشده، اثره دارو رو بدنته،یکم ناز کنی برای خانمت درست میشه😊
لبخند مایوسانه ای زد،همونجوری که دستم رو فشار میداد توی دستش گفت:
+قربونت برم من،الهی تب کنم، شاید پرستارم تو باشی،اگر واقعا اینجوریه یه روز تو ناز کن من میخرم، یه روز من ناز میکنم تو خریدار باش،....😊
سرش رو جلو آورد و نزدیک صورتم گفت:
نامرد، ارزون نخری هااا، گرون بخر مشتری بشیم😊
تکیه داد به ویلچر و یک نفس عمیق کشید و گفت یا زهرا،دست هاش رو به دسته های ویلچر فشار داد و سعی کرد بلند بشه و خداروشکر بلند شد و سره پا، ولی راه رفتن یکم مشکل بود براش،آهسته آهسته قدم میزد، من جلو رفتم و دستش رو گرفتم، فهیمه هم جلو اومد و کیف و مدارک رو از دست من گرفت و راهی خونه شدیم، امیر توی یک سال با کمک پدرش ماشین خریده بود و اون ماشین رو داخل پارکینگ گذاشته بود،کلید ماشین رو از جیبش برداشتم و به فهیمه دادم که جلوتر بره و ماشین رو از پارکینگ در بیاره، تا برسیم پیشِ ماشین خداروشکر یواش یواش راه رفتنش عادی شد تا که دستم رو ول کرد و عادی راه میرفت،منم کنارش راه میرفتم و حواسم کامل جمع بود که مبادا پاهاش سست بشه بیوفته....
نزدیک ماشین سرش رو خم کرد و به فهیمه گفت:
+آبجی خودت رانندگی کن، من عقب میشنم پاهام رو دراز کنم، 😊
با دستش درب جلو رو باز کرد و گفت :
+فاطمه جان تو هم بشین پیش خواهرت،بفرمااا😊😊
سوار شدم و امیر هم از درب عقب سوار شد،پشتش رو به درب تکیه داد و پاهاش رو نصفه و نیمه دراز کرد...
توی مسیر تمام فکرم این بود که چجوری ماجرا رو به مادرش و خانواده خودم بگم... 😕
قرار بود شب همه خانه ما باشن که دورهم باشن خانواده ها....
رسیدیم خانه، ماشین پدره امیر دمه درب پارک بود، طرف دیگر خیابان هم ماشین جواد و افشین پارک بود، فهیمه گفت:
+شما برید بالا، من ماشین رو میزارم داخل پارکینگ و میام پیشتون😊
ما رفتیم بالا و همه نشسته بودن دوره هم،معلوم بود منتظر ما بودن، سلام کردیم و امیر رفت نشست پیشه خانواده من هم گفتم برم لباس عوض کنم الان خدمت میرسم،....
لباس هام رو عوض کردم و یک بار سوره کوثر رو خوندم و پشت درب اتاق یک نفس عمیق کشیدم و رفتم پیش خانواده..... 😊
همه خوش حال و خوب کنار هم نشسته بودن، نمیدونستم چجوری اعلام کنم،خوده امیر هم شک کرده بود انگار از رفتارم،مادرش رو به من پرسید:
+فاطمه جان؟ بیمارستان چی شد؟ تا الآن چیکارا کردید؟ فکر کنم ضعیف شده به خاطر فشار کار.....
خواهر و برادر امیر هم داشتن نگاه میکردن،همین طور خانم جان و آقاجان....
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کـ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم_۲
.....
منتظر و چشم به دهان من دوخته بودن،....
نفس عمیق کشیدم گفتم :
+راستش،چیزه خاصی نشده،یکم بدنش بی جون شده،ضعف به خاطر همونه....
همه متعجب نگاه میکردن و یه جورایی انگار باور نمیکردن حرفم رو....😔😔
جواد سریع گفت:
+فسقلی تو شوهرم کردی بلد نیستی قشنگ دروغ بگی😕😕
+خندیدم،به امیر نگاه کردم گفتم :
+نه بابا، دروغم کجا بود؟ دکتر گفت، باید غذاهای مغذی بخوره،ورزش کنه،کمتر بیرون بره...😔
ایندفه نرگس خواهره امیر شروع به حرف زدن کرد و با لحنه خاصی گفت:
+فاطمه؟معلومه داری دروغ میگی خواهر جون، راستش رو بگو جانه امیر...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+آخه امیر که ورزش میکنه و مربی باشگاه حوزه بسیج محله،پس چطور گفته باید ورزش کنه....😕
بغضم ترکید دیگه.....😔😔😔
گفتم :
+راستش،راستش..امیر،مریضی ویروسی گرفته، علت ضعیف شدنش هم همینه..
نتونستم راستش رو بگم،فهیمه هیچی نمیگفت.. 😔😔😢
اشکم رو پاک کردم، صدام رو صاف کردم ادامه دادم:
+ویروسش یکم دیر از بدن بیرون میره،برای همین باید درمان بشه، دارو استفاده کنه همین.... 😊
مادره امیر گفت :
+تو که جون به لبمون کردی،انشاءالله که خطرناک نیست، کمک میکنیم بهتر بشه😊
همه دوباره برگشتن به جمع و مشغول بگو و بخند.😊
من هم توی جمع جوری وانمود میکردم که هیچ اتفاقی نیافتاده...😔
فهیمه هم کلا حواسش به من بود😢
خلاصه به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم و مهمان ها رفتن،امیر به اصرار من و با اجازه آقا جان خانه ما برای شب موند...
توی اتاق من نشسته بودیم.،امیر گرم فوتبال بازی کردن با لپ تاپ بود، بلند شدم و رفتم کنارش نشستم،😔
با یکم ناز گفتم:
+امیر جان،وقت داری باهات صحبت کنم،؟
سریع لپ تاپ رو بست، رو به من گفت :
+جانم فاطمه خانم؟چی شده خانم...
+امیر،راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم،دلیل اصرارمم همین بود.... راستش......
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم
گفتم:
+امیر، راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم، دلیل اصرارمم همین بود..... راستش، امشب راجع به مریضیت دروغ گفتم😔
سرش پایین بود و با ناخن پشت لپ تاپ نقاشی میکشید، یک دست هم زیره چانه اش بود گفت:
+خب،راستش رو به خودم بگو حداقل،بدونم چی شده، موندگاریم یا که رفتنی...😊
بغضم شکست، اشک یواش یواش از رو گونه هام سر میخورد،گفتم:
+خیلی نامردی،این همه حرف زدم و این همه گفتی دوست دارم، الآن میگی شاید رفتنی شدی؟ تنها مگه من میزارم جایی بری.. 😔😢
معلوم بود بغض کرده،صداش رو صاف کرد گفت:
+منظورم موندگار پیش تو بود، رفتنی هم پیش دکتر، این اشکا هم فک کنم پیاز خورد کردی باز 😂😂
خندیدم و نگاهش میکردم، با دست روی صورتم کشید و اشک هام رو پاک کرد،ادامه داد:
+اینجوری یه بار دیگه ببینم اشک میریزی، میرم عضو داعش میشم😂😂
خندیدم گفتم :
+تورو منِ فقط تحویل میگیرم، داعش از جونش سیر نشده که تو سربازش بشی😂😂
+فاطمه، دیدی خندیدی؟ دیگه فیلم هندی بسه،بگو چی شد تو بیمارستان؟
خنده ام رو جمه کردم ادامه دادم:
+ببین، امیر، دکتر بهم گفت، تو مبتلا به یه بیماری شدی که باید درمان بشی،دارو بهت تزریق بشه...
مکث کردم و باز گفتم: بیماری دیگه 😔
ابرو هاش به هم گره خورد، گفت :
چه بیماری فاطمه جان، اسم بگو....
سرم رو پایین انداختم گفتم:
+چجوری بگم،از این مریضیا که آدما وقتی دارو میخورن کچل میشن...😔
حتی بردن اسم سرطان هم اذیتم میکرد،تپش قلبم تند شده بود، امیر چرخید رو به روی صورتم، گفت:
+اوه اوه،سرطان گرفتم؟ مریضمونم از این مریضیاس که همه میگیرن،چی میشد از این اسم با کلاسا میگرفتم...😂
شروع کرد به خندیدن، توی دلم میگفتم: این چرا اینجوری میکنه،خوش حال شده از سرطان؟؟ خدایا خودت به خیر کن😕
با اخم و جدیت گفتم:
+امیر،؟؟؟😡 به چی میخندی؟ میشه به منم بگی؟بیچاره کچل میشی،....
بازم بغض کردم و با بغض ادامه دادم:
+من امیره ورزشکارم رو میخوام،امیره خوشگلم رو، امیره لاغر رو دوس ندارم، بازوی لاغر رو چجوری بگیرم آخه؟...😔
دست هام رو گرفت و فشار میداد توی دستش گفت :
+فاطمه جونم، اولا که مو چاره داره، میرم کلاه گیس میزارم،ریش هم با ماژیکِ نازنین زهرا (دختر برادرش) میکشیم،بازو هم برات پنبه میزارم، تازه نرم تر هم هست😂
همین جوری با خنده بغضش ترکید ادامه داد:
+قسمت این بوده، بعدش هم دنیا به آخر نرسیده که، فردا باهم میریم پیش دکتر،ببینیم چیکار باید بکنیم،اگرهم قرار به شیمی درمانی باشه،خُب انجام میدم،
بعد با قشنگی و احساس گفت:
+توکل بهترین چیزه خانم جونم، میخواستی اشکال آقاتو ببینی،که دیدی،حالا هم خواب بهترین گزینه برای بنده هستش،مریضم مثلا😂
فقط نگاه میکردم و از این سرخوش بودن، مات و مبهوت شده بودم، هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید،فقط گفتم:
+ببین امیر، من به هیچ کس چیزی نگفتم،جز فهیمه، خودمون میریم شیمی درمانی،به هیچ کس چیزی نمیگیم،باشه؟
یکم مکث کرد گفت :
+ببین چیزیه نیست که پنهان کنیم،شاید آقاجانت داماد سرطانی نخواد خب،😊
با دست به سینه اش زدم گفتم:
+حتی شوخیش هم قشنگ نیستا😕
خندید، ادامه داد:
+فاطمه،همه چیز درست میشه، حالا بزار فردا بریم دکتر ببینیم چی پیش میاد برامون.، حالا هم بنده میخوابم، شما مختاری 😊😊
بلند شد و تشکش رو روی زمین انداخت و پتو رو کشید روی سرش،😕 از زیره پتو صدا زد:
+فاطمه، دستت درد نکنه، هر کار میخوای انجام بدی توی تاریکی انجام بده،اتاق روشن آدم خوابش نمیبره،با تشکر شب بخیر 😊😊
خندیدم گفتم،میخواستم قرآن بخونم که نوره گوشیم هست،تو بخواب شبت آروم،صبح بیدارت میکنم بریم....😊
حدودا نیم ساعت بعد سکوت قشنگی توی فضای خانه حاکم بود، نور سفید گوشی موبایل روی صفحات قرآن جیبی کوچکم تماشایی بود، مطمئن بودم امیر از درون بهم ریخته،ولی برای اینکه من ناراحت نشم چیزی نمیگفت و ماجرا رو به شوخی رد میکرد، فکرم درگیره فردا هم بود، یک خط قرآن رو تلاوت میکردم چند دقیقه مکث و به صفحه قرآن خیره میشدم،
+يعنی فردا دکتر چی میگه؟
+امیر درمان میشه؟
+خانم زهرا کمکم میکنن باز؟
+وااای اکر مادرش بفهمه که خیلی ناراحتی میکنه...
+کاش همه چیز مثل فیلم باشه...
با هر کیفیتی بود پنج صفحه قرآن رو تلاوت کردم و بلند شدم، اتاقم جوری نبود که بشه کنار امیر بخوابم،روی تخت دراز کشیدم، همیشه هِدسِت رو زیره بالش میزاشتم،دست بردم و هِدسِت رو برداشتم، وصل کردم به گوشی موبایل و مداحی که امیر دوست داشت رو پخش کردم، مداحی بنی فاطمه که همیشه زمزمه ی روی لبش بود،
+(کشتی ِ به گل نشسته اومده.... باحال خسته اومده....)
دلم شکست،همون لحظه توی دلم ناخودآگاه گفتم:
+حسین جان، جانه مادرتون درست بشه همه چیز،مرسی😊
ساعت گوشی رو تنظیم کردم روی ساعت هشت صبح و یواش یواش خوابم برد،...
#ادامه 👇 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_ششم_۲
......
موبایل امیر برای اذان صبح زنگ داشت، صدا پیچید داخل اتاق و بلند شدیم و نماز صبحمون رو باهم اقامه کردیم، این دفعه من خوابیدم و امیر بیدار نشست که زیارت عاشورا تلاوت کنه.... بعد از حدودا نیم ساعت امیر هم خوابید....
*صبح روز بعد....
هشدار موبایلم بلند شد،بیدار شدم، با چشم های نیمه باز به اطرافم نگاه کردم،امیر هنوز خواب بود، بلند شدم، یواش یواش، جوری که امیر از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم،رفتم صورتم رو شستم و سمت آشپزخونه رفتم تا چایی دم کنم برای صبحانه، خانم جون و آقاجان هم سره کار بودن، چایی دم کردم و صبحانه آماده، روی میز چیدم، امیر رو بیدار کردم و با هم صبحانه خوردیم، راه افتادیم سمت بیمارستان برای تشکیل پرونده...
توی مسیر امیر چیزی نمیگفت، من هم نمیخواستم اذیت بشه حرفی نزدم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، ماشین رو داخل پارکینگ گذاشت، داخل راهروی بیمارستان بهم گفت:
+خانم گلم،احساسی برخورد نمیکنیم و منتظر میمونیم دکتر راه حل بهمون بده....
+باشه امیر جان، حواسم هست 😊
پشت درب اتاق دکتر منتظر نشسته بودیم تا دکتر تشریف بیارن، بعد از حدودا یک ربع ساعت دکتر تشریف آوردن و ما داخل اناق رفتیم و مشغول صحبت با دکتر شدیم....
امیر قبل از هر صحبتی گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🌺🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هفتم
.....
امیر قبل از هر صحبتی گفت :
+آقای دکتر،من و همسرم هیچ واهمهای نداریم،سرطان هم یه نوع بیماریه،خداروشکر درمانش تا حدودی محیا شده، لطفا بدون اینکه بخواین رعایت حالم رو بکنید،بگین چیکار باید انجام بدم.... 😊
دکتر مات نگاه میکرد،خودم هم نمیدونستم چی باید بگم،اگر تایید میکردم حرف امیر رو دلم آشوب بود،اگر تایید نمیکردم،اون قدرتی که امیر از من توی ذهنش داشت بهم میریخت....😢
ترجیح دادم چیزی نگم،...😕
دکتر برگه های پرونده امیر رو بالا و پایین میکرد، از این برگه به اون برگه سر میزد، همونجوری که به برگه آخر نگاه میکرد گفت:
+شما،مبتلا به سرطان شدین،خوشبختانه سرطان شما از نوع خوش خیم هستش،باید تحت درمان قرار بگیرین،شیمی درمانی و پرتو درمانی....
به صورت امیر نگاه میکردم،هیچ علامتی از ضعف یا استرس داخل صورتش ندیدم،من هم وانمود میکردم عین خیالم نیست و خونسردم....😕
امیر چرخید و رو به دکتر گفت:
+خُب آقای دکتر برای شیمی درمانی از کی باید شروع کنیم؟😊
دکتر با تعجب پرسید:
+آقای احمدی، مطئنی آمادگی داری؟🤔
امیر با لبخند و نگاهی به من ادامه داد:
+بله آقای دکتر، انشاءالله که خیر باشه و بتونم از پسش بر بیام..😊
مطمئن بودم توی این راه،روی کمک من هم حساب کرده، خیلی از این موضوع خوش حال بودم که به عنوان تکیه گاه میتونم برای همسرم باشم😊
دکتر نفس عمیق کشید و خودکار توی دست گرفت و شروع به نوشتن کرد، در همان حال حرفم میزد؛
+آقای احمدی،داروها رو مینویسم،تهیه کن،اگر در طول شیمی درمانی اول بدنت مقاومت داشت، ادامه میدیم،اگر نه مجبوریم از روش دیگه استفاده کنیم،قرارمون هم برای فردا صبح ساعت هفت صبح باشه برای شروع 😊
با دستش دفترچه امیر رو بست و به سمتش دراز کرد ادامه داد :
+بیا جوون،انشاءالله زود خوب بشی و سلامت،این دارو هارو هم از داروخانه نزدیک تهیه کن....😊
امیر بلند شد و همونجوری که دفترچه رو از دکتر میگرفت میگفت :
+ممنون از همکاریتون آقای دکتر،انشاءالله 😊 پس تا فردا یاعلی 😊
روبه من ادامه داد:
بریم خانم😊
بلند شدم و از اتاق دکتر خارج شدیم، با پرستار بخش برای هماهنگی فردا صحبت کرد و از بیمارستان خارج شدیم.....
توی ماشین بهش گفتم :
+امیر امروز کار داری؟ برنامه ای؟🤔
یکم فکر کرد گفت :
+آره،ولی کار داری تو؟😊
+هیچی،فقط میخواستم تا شب بریم بیرون بچرخیم 😂
با خنده گفت:
+لابود حس ترحم و این داستانا دیگه،آره؟😂
با جدیت گفتم :
+نه به خداااا، عجب آدمی هستیا،خواستم کناره هم یکم بستنی بخوریم،حرف بزنیم و اینا ❤️😊
دنده ماشین رو عوض کرد و باز شروع به خندیدن کرد گفت :
+موارد شکم رو خوب بیان میکنی..😂 توی این یک سال اینقدری که این چیزارو خوردی پول جمع کرده بودیم، الآن توی فرمانیه همسایه بابات اینا بودیم😂
با دست به بازوش زدم و با قهر گفتم :
+اصلا نمیخوام، من رو بزار خونه، یک سالم هیچی نمیخورم ببینم میتونی خونه بخری یا نه،اصلا مثله این فیلما من رو این بغل پیاده کن...😊😂
با خنده و یکم لحن منت کشی گفت:
+حالا شما قهر نکن،میریم تا شب بیرون،فقط من زنگ بزنم اطلاع بدم که نمیام، بعدش به خورد و خوراک تو برسم😊
رفتیم سمت یک رستوران، ماشین رو نگه داشت گفت :
+اول بریم اینجا،یکم غذا بخوریم، بعدش بریم امامزاده علی اکبر چیذر؟
یکم فکر کردم جواب دادم:
ااووووممم،باشه ناهار و بخوریم اول،بعدش بریم،میخوای بری سره خاک شهدا؟
+ آره فاطمه،بریم اونجا،بعدشم که بریم بچرخیم به قوله شما😕
قبول کردم و رفتیم ناهار بخوریم، امیر معمولا سر میزد به شهدا و از اونا کمک میگرفت، خیلی خوب بود این کارش کت حتی روی من هم تاثیر داشت،... 😊
بعد از صرف ناهار نزدیک امام زاده که شدیم گفت:
+ماشین رو اینجا پارک کنیم، برم گلاب بگیرم دو تا شیشه، تو برو داخل تا زیارت کنی من هم اومدم،...😊
پیاده شدم و وارد امام زاده، سره ظهر، همیشه آرامش خاصی داشت امام زاده، حدودا پنج دقیقه بعد امیر هم اومد و باهم سره خاک شهدا نشستیم و قبرهای آشنا رو با گلاب میشست، همونجور که روی نیمکت سبز و کوتاه، زیره سایه درختِ بزرگ، گوشه امام زاده نشسته بودیم شروع به حرف زدن کرد، حرف هايی که تا حالا نگفته بود بهم....😢
+فاطمه،حرفایی که میزنم برات اتفاقاتی هست که قبل از محرم شدنم با تو افتاد، چیزی نگو، برات آبمیوه و کیک و
شکلات هم خریدم اگر احیاناً گشنه شدی میل کنی😊
+با دست به بازوش زدم و با اخم گفتم:
+نامرد خان،من شکمو ام؟حالا چون خریدی میل میکنیم، اصراف نشه😂
خندید و به قبر شهید خیره شد و شروع به صحبت کردن کرد:
+ببین،روزای اول که توی دانشگاه دیدمت،موضوع رو با سینا دوستم در میون گذاشتم،چون معمولا تمام مسائل ما باهم بود،اون بهم گفت:
+امیر غمت نباشه،راجع به این دختر که میگی، خیلی نرم برات تحقیق میکنم...
گفتم: .......
#ادامه 👇 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت ک
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هفتم_۲
......
+سینا، نری آبرو ریزی کنی، ما یکم کج راه بریم، خطای مارو میزارن پای همه بچه مذهبیا، حواست باشه، 😊
با دست روی شونه ام زد و با لحن لاتی گفت؛
+غمت نباشه داداش، به من میگن سینا بی سیم چی😂
خلاصه،تا قبل از حذف و اضافه، سینا راجع به تو تحقیق کرد و هرچی که تونسته بود بفهمه به من گفت،از جمله کلاستون که ظرفیت خالی هم داشت😊
من سریع با گوشی موبایلم،انتخاب کردم درس رو و فردای اون روز سره کلاس شما حاضر شدم، اون روز وقتی سره کلاس دیدمت،با خودم گفتم :
+امیر، پسره مذهبی توی دانشگاه زیاده، گند نزنی یهو😢....دختر چادری چند تا بیشتر نیستن توی دانشکده، بی احترام نشن یه وقت...😕
خلاصه با خودم کلنجار میرفتم هِی،نمیدونستم باید چیکار بکنم، تا اینکه کلاس تموم شد، دسته بر قضا تو که از کلاس خارج شدی راهرو خلوت بود،جز سینا هم کسی دور و برم نبود، خواستم بهت ابراز علاقه کنم، توی ذهنم گفتم:
+امیر، هیچ وقت یه پسر مذهبی مستقیم به نا محرم ابرازه علاقه نمیکنه، ولی توی همین فکرا بودم که صدات زدم 😕
جواب که دادی،هول کرده بودم اصلا نفهمیدم چی گفتم،جوابت رو که شنیدم فهمیدم گند زدم😔، اومدم گند خودم رو جمع کنم بدتر حرف زدم راجع به حلال شدنت با خودم 😕😕
خندیدم گفتم:
+امیر این حرفارو چطور تا حالا نگفته بودی؟ 😂😂 ادامه بده جذاب شده تازه😂
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد:
.......
#ادامه_دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم
.....
با تسبیح بازی میکرد، یکم آبمیوه خورد و باز ادامه داد :
+راستش بعد از جوابی که دادی فاطمه، خیلی از خودم دلگیر شدم که چرا اینقدر،رُک صحبت کردم، بچه مذهبی با نامحرم اینقدر رُک حرف بزنه اصلا خوب نیست...😕
بعد از رفتنت، جریانه مکالمات رو به سینا گفتم، خندید گ دست گذاشت رو کتفم و با لحن شوخی گفت:
+گند زدی اخوی،کار از دست ما خارجه دیگه، باید وصل بشی فرماندهی بالا😂😂
نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
+پسر تو نمیتونی مثل آدم حرف بزنی توی این شرایط؟😕
خندید و باز گفت:
+امیر آقا، عاشقی دردی استخوان شکن است،دل شیر نداری نیا توی گود،بعدشم موضوع رو با سید رسول در میون بزار،ببین چی میگه... 😊
یکم فکرم درگیر شد فاطمه، هم به گندی که زدم،هم اینکه بی گدار به آب زدم😕
با موتور رفتم پیش سید رسول که عقلش توی این موارد بیشتر از من میرسید😔
موضوع رو مطرح کردم، بهم خندید و گفت :
+امیر جان اشتباه بزرگت هم کلام شدن بود😕 ولی دنیا که به آخر نرسیده، انسان هم ممکن الخطاست، چاره کارت و میدونم چیه.... 😊
با خوشحالی و یکم شوق پرسیدم:
+چاره چیه سید؟
با لبخند و همونجوری که با عمامه مشکی که روی زانوش بود و داشت درستش میکرد گفت :
+چاره کار با این گندی که زدی،توکل هستش،تا وقتی بهت بگم که بری و خدمت پدرشون برسی،ولی هیچ کاری نکن تا اون موقع امیر آقا.....😕😊
خلاصه فاطمه، جریان هايی گذشت بهم، یک روز اعصابم خیلی بهم ریخته بود، بی قرار بودم انگار،...😢 با ماشین بابام هی توی خیابون ها میچرخیدم ولی بی هدف😕 درست لحظه ای که کنار اتوبان وایساده بودم و به حرکت ماشین ها خیره بودم،گوشیم زنگ زد، سینا بود :
+سلام،امیر خوبی؟
+سلام داداش، خوبم.تو چطوری،؟
با استرس گفت :
+امیر احوال پرسی باشه برای بعد، بلند شو بیا خونه فلانی،...😢😢
از جا پریدم و با بغض گفتم:
+سینا چی میگی، حال حاج خانم بد شده؟😕
+نه امیر، فلانی شهید شد،بلند شو بیا اینجا غوغا شده، سریع خودت رو برسون،😢
بغضم ترکید فاطمه،فقط اشک میریختم تا برسم اونجا، وقتی رسیدم کربلا شده بود اونجا، مادرش خیلی بی تاب شده بود😔😔
خلاصه بگم برات، تا اینکه مراسم تشییع پیکرش رو خواستن انجام بدن،من هم درگیره مراسم بودم که تو و دختر خالت رو اونجا دیدیم،،،😢
با ذوق گفتم :
+خُب امیر، ادامه بده به قسمت های جذاب داره نزدیک میشه 😂😂
خندید و ادامه داد:
+پر رو خانم،صبر داشته باش،هول بشم نمیگماااا😂
صاف نشستم و با لحن بچه گانه گفتم:
+ببخشید، بچه خوبی میشم،ادامه بده شماااا😊
راستش اون حرف هارو تا حالا نشنیده بودم،قضیه سرطان و مریضی کلا از ذهنم رفته بود، نمیدونستم بعد از یک سال چه شده بود که داشت حرف های نگفته رو میگفت، خندید و ادامه داد :
+از دست تو فاطمه،😂 اون موقع که دیدمت توی دلم گفتم،امیر همین که اومده تشییع پیکر شهید خودش کلی ارزش داره، بعد از صحبتی که انجام شد و رفتی، فکرم بیشتر از قبل درگیر شده بود، بعضی از شب ها واقعا خوابت رو میدیدم، اما هیچی نمیگفتم،انگار بیخیال شده بودم، ولی یه شب که خیلی بی قرار شده بودم، بلند شدم و وضو گرفتم، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از روی مفاتیح دعای قشنگ زیارت حضرت زهرا رو خوندم و خیلی آروم شده بودم، تا اینکه قصد کردم،با مادرم مسئله رو در میون بزارم،خُب، نمیدونستم چجوری باید بگم، ولی به ذهنم اومد که مادرم رو بیارم کهف الشهدا، هم پیش شهدا باشیم هم من یواش یواش موضوع رو مطرح کنم با مادرم، خجالت داشتم ولی میخواستم مردونه حرف بزنم،موقع رفتن چیزی نگفتم و قرار کذاشته بودم موقع برگشتن مسائل رو در میون بزارم که تو و مادرت رو دیدیم 😊😊
امیر پاهاش رو همونجوری که از نیمکت آویزون بود تاب میداد، به صورته من هم اصلا نگاه نمیکرد،فقط گاهی وقتا بر میگشت، یک بیسکوئیت بر میداشت و باز ادامه میداد به حرف زدن:
+فاطمه،دیدن شما توی محوطه کهف الشهدا، خیلی بهم جسارت و شهامت داد که مسئله رو با مادرم در میون بزارم،خلاصه بعد از کلی کلنجار رفتن موضوع رو با مادرم مطرح کردم، با خوش حالی از حرف من استقبال کرد و گفت:
+خُب امیر،این دختر که میگی آشنا هستش،؟ من دیدم؟ یا اینکه غریبه اس و باید تحقیق کنیم؟
سرم رو پایین انداختم گفتم :
+غریبه هستن مادر،ولی از هم کلاسی های دانشگاهه خودم هستش،راستش،همین دختر خانمی که دیدین با مادرشون....😔😱
خندید و گفت:
+پس هماهنگ کردین باهم؟ مادرا رو باهم روبرو کنین؟ امان از دست جوونای این دور و زمونه😂
قرمز شدم، سرم رو بلند کردم گفتم:
+به جونه خودت که کلی ارزش داره برام،من روحمم از این موضوع و از بودن هم کلاسیم و مادرش هم خبر نداشت,😕
بازم خندید و شروع به صحبت کردن کرد:
+باید مفصل باهام صحبت کنی، موضوع رو کامل بگی😊
خلاصه موضوع رو شرح دادم هرچی که بود، مادرم یکم فکر و گفت:
+خُب با این تفاسیر من فعلا موافقم،ولی
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_هشتم_۲
....
ولی تو باید با پدرش صحبت کنی و اجازه بخوای که من با مادرش صحبت کنم،و موضوع رو خانواده ها پیگیری کنن،
بعد با جدیت گفت:
+اصلا نمیخوام مزاحم این دختر بشی و بخوای توی دانشگاه و این فضاهایی که هستین باهم کلام بشین،😡
سریع جواب دادم :
+نه حاج خانم😊 قول میدم بهت😊
من زدم زیره خنده گفتم،:
+امیر از همون اول هم مادرت با من هماهنگ بود و هوای من رو داشت😂😂
قیافه اش درهم رفت و با دهن کجی گفت:
+آره،معلوم نیست مادره ما هستن،یا مادره شما😕 طرفداره تو هستن همه،این وسط امیر بیچاره بی یار و یاور مونده😊
دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم،گفتم:
+تمومه دنیا هم اگر پشته من باشن،هیچکس برای من امیر نمیشه😊 شما آقایی بنده هستین،😊
خندید،
+بنده هم طبق معمول باید مخملی بشم دیگه 😂😂😂
همونجوری که دستم توی دستش بود،سرم رو روی شانه اش گذاشتم گفتم:
+خوشم میاد خودت منظوره حرف رو میفهمی، نیاز به توجیح نداری😄😄
خلاصه موضوع رو برای من مو به مو شرح داد، حتی از صحبت حاج حمید با خودش هم برای من گفت، بیشتر از قبل بهش وابستگی و تعلق خاطر پیدا کردم انگار،چند ساعتی بود داخل امام زاده بودیم، حالش مساعد نبود انگار ولی به روی خودش نمی آورد،بلند شدیم و رفتیم بیرون، متوجه بودم حالش خوب نیست،چند بار گفتم برگردیم، ولی میگفت :
+قول دادم تا شب بچرخیم دیگه خانم گل😊
بعد از کلی خوراکی خوردن و خوش گذرونی امیر داخل اتوبان حالش بهم ریخت و باز هم بدنش لمس شد، به هر زحمتی بود، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت،....
*اتوبان مدرس،تقریبا ساعت ۹ شب:
+امیر؟امیر حالت خوبه؟ 😢
ترسیده بودم، چون اصلا همچین حالتی از یک نفر ندیده بودم،...😢
به زور و با نفس نفس فقط گفت:
+فاطمه،من اصلا حال درستی ندارم،زنگ بزن افشین یا امین (برادر بزرگترش)، بیان،از ماشینم پیاده نشو، خطر داره کنار اتوبان😣
سریع زنگ زدم به افشین که فهیمه هم در جریان باشه،...
افشین با صدای خسته جواب داد:
+سلام، جانم امیر، بهتری داداش؟
بغضم ترکید، با اشک و صدای گرفته جواب دادم:
+آقا افشین؟ فاطمه ام،امیر حالش بد شده، کنار اتوبان وایسادیم، من دارم سکته میکنم توروخدا با فائزه سریع بیاین...😢😢
افشین معلوم بود،که حول شده، سریع گفت :
+فاطمه کجایین آبجی؟ امیر چی شده، آدرس رو بفرست سریع با فهیمه میایم،آروم باش اومدیم.😔 قطع کرد
پیامک فرستادم :
+اتوبان مدرس،قبل از خروجی ولیعصر، زیره پل پارک وی، داشتیم میرفتیم من رو برسونه خونه😞
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با آب معدنی که توی ماشین بود، پیشونیش رو خیس میکردم،دستش توی دست من بود ولی بی جون😔 فقط میگفتم:
+امیر،جونه فاطمه تحمل کن الان افشین میاد، به خدا نمیدونم چیکار کنم،😢
فقط لبخند میزد، با دست بی جون سعی میکرد دستم رو محکم نگه داره😢
بعد از حدودا هفت دقیقه افشین رسید، سریع و بدون معطلی امیر رو داخل ماشین خودش،روی صندلی عقب گذاشت و به فهیمه گفت:
+من و امیر میریم بیمارستان نزدیک، تو با فاطمه هم پشت سره ما بیاین...😔
معلوم بود افشین هم خودش حول کرده، راه افتادن سمت بیمارستان و سریع حرکت میکرد، ما هم پشت سرش،هیچی نمیگفتم فقط تنها چیزی که توی ذهنم میگذشت، خاطرات خوش امروز بود که چقدر بد داشت تمام می شد...😢
رسیدیم بیمارستان و دکترای اورژانس سریع، کاره خودشون رو شروع کردن،صندلی های نقره ای رنگ و سوراخ سوراخ، چراغ مهتابی های سفید روی سقف و راه رفتن دکترها از جلوی چشمم حالم رو بد تر میکرد 😢😢
فهیمه دستم رو گرفت گفت؛
+فاطی،بیا بشین اینجا، افشین هست کارهارو دنبال میکنه،....😔
خودش هم کنار من نشست و همونجوری که سرم روی سینه اش بود به پشتم دست میکشید هعی میگفت:
یا من اسمه دوا و ذکره شفا.. 😢
مضطرب بودم و نگران، آروم و قرار نداشتم فقط فهیمه بود که آرومم میکرد، آقا افشین بعد از نیم ساعت با دستی پر از کاغذ اومد سمته ما،منو صدا میزد...
+فاطمه؟ فاطمه خانم؟ آبجی امیر بیماری خاصی که نداره...میخوان دارو تزریق کنن باید بدونن،خداروشکر حالش داره بهتر میشه... 😊
به فهیمه نگاه کردم و بعد از یکم مکث گفتم :
+چرا...داره،مریضی خاص داره،،، امیر...امیر، سرطان داره،سرطان خون 😔😔
افشین با تعجب گفت:
+از کی تا حالا که ما نمیدونیم، دیشب که حرفه دیگه ای زدی توی جمع😕😕😕
لال بودم فقط گفتم:
+آقا افشین، توضیح میدم بهت حالا،الآن برو به دکترا بگو لطفا 😢 امیر چیزیش نشه...😢
در همین حین گوشی امیر زنگ خورد، تا به صفحه گوشی نگاه کردم،تمام وجودم رو عرق گرفت.، مضطرب تر شدم، مادره امیر پشت خط بود, اصلا نمیدونستم چی باید بگم،خلاصه با هر زوری که بود یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم :.....
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم
یک نفس عمیق کشیدم و جواب دادم گفتم:
+سلام مادرجون،خوبین؟
+سلام فاطمه جان،ممنون مادر تو خوبی؟اشتباهی به گوشی تو زنگ زدم؟
+نه مادرجون درست زنگ زدین،گوشی امیر دست من هستش،امیر خودش رفته چیزی بخره،...😕
ناگهان صدای پیچ کردن بیمارستان بلند شد، به سرعت خواستم گوشی رو نگه دارم که صدا به گوش مادر امیر نرسه،اما کار از کار گذشته بود، با صدای مضطرب گفت:
+فاطمه جان کجایبن؟ صدای چی میاد؟ راستش رو بگو،،،😕
نتونستم خودم رو نگه دارم، با صدای بغض آلود گفتم:
+مادرجون،امیر حالش بد شده،اومدیم بیمارستان، آدرس رو براتون میفرستم بیاین...😢😢😢
+باشه مادر،خداحافظ
افشین دوباره اومد پیش ما و سوال پرسید :
+دکترها میگن،به خاطر بیماری که داره،باید با دکتر خودش هم تماس بگیرید و مشورت کنید....
همونجوری که داخل کیفم رو برای پیدا کردن شماره میگشتم،جواب دادم:
+الآن حال امیر چجوریه؟ من با دکتر تماس میگیرم و صحبت میکنم...😢
با خوشحالی جواب داد:
+خداروشکر، حالش میزون شده، تا یک ساعت دیگه هم مرخص میشه، دکتر خودش باید تصمیم بگیره...😊
خداروشکر کردم،شماره دکتر رو پیدا کردم،اما ساعت حدودا یازده شب بود،رو به فهیمه پرسیدم:
+خواهر،به نظرت زنگ بزنم؟
همونجور که سرش پایین بود و با گوشی همراه خودش داشت زیارت عاشورا میخوند، جواب داد:
+زنگ بزن فاطمه، بالاخره دکترش باید بگه ما چیکار کنیم،شاید بخواد تا صبح همین جا بستری بشه...🤔
به صندلی تکیه دادم سریع گفتم:
+وای نه فهیمه،بستری نه....😢 الآن زنگ میزنم ببینم چی میشه..
بعد از دو یا سه تا بوق جواب داد دکتر :
+بله، بفرمایید.... 😊
+سلام آقای دکتر، بنده همسر امیر احمدی هستم،امروز خدمت رسیده بودیم، حالش الان بد شده، اومدیم بیمارستان، نظره شمارو میخوان، چیکار باید بکنیم؟
یکم فکر کرد و جواب داد؛
+لطفا تلفن رو برسونید به دکتر معالج
+پس آقای دکتر گوشی رو قطع میکنم، دوباره تماس میگیرم.... 🤔
بلند شدم و داخل راهروی تقریباً پر رفت و آمد بیمارستان راه افتادم،آقا افشین چند اتاق جلوتر،جلوی درب اتاق ایستاده بود،با شتاب بیشتری جلو رفتم و گفتم:
+آقا افشین،دکتر گفت با دکتره معالج امیر باید صحبت کنه،تا نظر خودش رو بگه....🤔
افشین با خنده گفت:
+من گوشی رو میبرم و تماس میگیرم با دکتر،..
به داخل اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
+امیر سراغت رو گرفت، اجازه دادن بری پیش شوهرت، برو داخل..😊
با خوشحالی گوشی رو دادم و گفتم :
+آقا افشین، اولین شماره، شماره ی دکتر هست،زنگ بزنید بهش دستتون درد نکنه😊
با خوشحالی لباسم رو صاف کردم و از داخل صفحه گوشیم به صورتم نگاه انداختم و روسریم رو صاف و مرتب کردم، رفتم داخل اتاق...😊
فقط امیر داخل اتاق بود و خداروشکر سره حال بود، تا من رو دید گفت:
+فاطمه خوبی؟ ببخشید تو رو خدا😔
این حاله منم هی دوس داره واسه تو ناز کنه....😔
پشت دست راستش سرم وصل کرده بودن، داخل بینیش هم شلنگ تنفسی سبز رنگی وصل کرده بودن...
به سمت امیر قدم زدم و کنار تختش نشستم، همونجور که روی موهای سرش دست میکشیدم گفتم:
+الهی دورت بگردم،شما ناز کن،من میخرم،فقط اینجوری ناز نکن😔 به خدا قبض روح شدم تا برسیم اینجا، میتونی دست و پاهات رو تکون بدی؟ 😕
+لبخند زد بهم و دستش رو بلند کرد روی دستم گذاشت جواب داد:
+آره،اینقدری تکون میخوره که بتونم دست خانمم رو بگیرم،...😊
بعد با جدیت پرسید:
+راستی فاطمه، به کسی که خبر ندادی اینجاییم؟
ابرو هام رو بالا انداختم، جواب دادم:
+به مادرت گفتم،چون نمیشد نگم،از سر و صدای بیمارستان فهمید کجایبم،منم حقیقت رو گفتم😔
+فدای سرت،بالاخره که باید میفهمیدن،فاطمه، پشت تخت رو یکم میاری بالا؟
بلند شدم و از پایین تخت، اهرم رو چرخاندم و پشت تخت بالا اومد، صدای مادره امیر به گوش میرسید، انگار پشت درب اتاق با آقا افشین داشتن صحبت میکردن، یهو درب اتاق باز شد،مادر و پدر امیر وارد با اضطراب وارد شدن، سریع بلند شدم سلام کردم، اما معلوم بود اصلا حواسشون نیست جواب ندادن،به سمت تخت امیر رفتن، مادرجون دست روی صورت امیر میکشیدن و میگفتن:
+چی شدی مادر؟ من بمیرم اینجور روی تخت بیمارستان، خسته و بی جون نبینمت😔
آقاجون شانه مادر امیر رو گرفت و گفت:
+خانم این حرفا چیه میزنی آخه،روحیه میخواد پسرم، پهلوون که خسته نمیشه،یکم حالش بد شده😔
معلوم بود که با بغض صحبت میکنن، امیر جواب داد:
+خدانکنه مامان، آخه این حرف ها چیه؟
رو به سمت پدرش:
+باباجون من نوکرتم،خدا سایه شمارو بالا سره ما نگه داره، یکم فشارم جابع جا شده، این دکترا الکی شلوغش مبکنن،😊
من جلو رفتم و طرف دیگر تخت وایسادم،مادر امیر تازه متوجه حضور من شده بودن انگار،سریع پرسید :
+تو خودت خوبی مادر؟ببخشید حواسم نبود اصلا بهت😔
با لبخند جواب دادم:
+فدای سرتون مادر جون،من خوبم،شما هم آروم باش،به خیر گذشته😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_نهم_۲
توی همین گیر و دار،فهیمه اومد داخل اتاق،قبلا صحبت کرده بود با خانواده امیر انگار،ولی افشین تا وارد اتاق شد بدون هیچ معطلی گفت:
+فاطمه خانم، دکتره امیر گفت موضوع بد حالیش به موضوع سرطان ربط نداره،مرخص بشه تا صبح بیاد بیمارستان خودمون...😊
مادره امیر تا شنید فوری با تعجب جواب داد :
+سرطااان؟؟؟ چی میگه آقا افشین؟😳
پدر امیر هم مات بود و فقط نگاه میکرد،
افشین یه نگاهی به من و فهیمه کرد و گفت:
+نباید میگفتم،؟😕😕
فهیمه با طعنه جواب داد :
+شما برو به امور ترخیص برس سنگین تری،،،😒
با ابرو اشاره داد بهش که از اتاق برو بیرون،افشین هم از اتاق رفت بیرون، خُب در جریان نبود، حرفی رو که من میخواستم با کلی مقدمه چینی بگم،افشین یهو گفت.....😔
سریع به مادره امیر جواب دادم:
+مادرجون،به خدا چیزی نشده،آقا افشین شلوغش کرد،شما آروم باش من برات توضیح میدم،😔
ناگهان امیر با صدای بلند تر از جمع گفت:
+همه برید بیرون، فقط مامان بمونه،خودم براشون توضیح میدم، از دستم ناراحت هم نشید،لطفا..😔
روبه فهیمه گفت: آبجی، فاطمه رو پیش خودت نگه دار،... 😔
ما همه از اتاق خارج شدیم، پدر امیر کنار وایسادن، دستشون رو گرفتم، گفتم:
+آقاجون، شما بیا بشین اینجا، خسته میشین وایسید اینجا، من همه چیز رو توضیح میدم براتون...😔
فهیمه هم کنار من روی صندلی های نقره ای رنگ بیمارستان، نزدیک اتاق امیر، نشستیم، من رو به پدر امیر تمام ماجرا رو شرح دادم، پدر امیر هیچ حرفی نزد، فقط سرش رو پایین کرد و آروم گفت:
+خدایا پسرم رو میسپارم به خودت و حسین 😔😔😔
بلند شدم و یک لیوان آب،از آب سردکن راهرو آوردم و به آقاجون دادم و گفتم:
+آقاجون آروم باشین،مطمئنم همه چیز درست میشه 😔..
لیوان رو از دستم گرفتن و با لحن خسته گفتن:
+دستت درد نکنه بابا،انشاءالله 😔
افشین از ته سالن سمت ما میومد،با کاغذ هايی که دستش بود، روبه روی صندلی ما وایساد و گفت:
+میتونیم مرخص کنیم امیر رو، فقط یه سوال؟ من گند زدم؟ 🤔
رو به من ادامه داد:
+به خدا من نمیدونستم که مادرش هم در جریان نیستن،حالا حاج عباس و مادرت میدونن؟
فهیمه سریع رو به من جواب داد:
+اوه اوه، فاطمه به مامان اینا چجوری بگیم؟ مامان توی این چند وقتی خیلی به امیر وابسته شده،یه سره میگه پسرمه نه دامادم،حالا چجوری بگیم؟🤔😔
یکم مکث کردم جواب دادم :
+حالا میگیم،تو فقط به خانم جون زنگ بزن بگو شب میام خونه شما، ولی میرم خونه امیر اینا،،نمیخوام بی خود نگران بشن....😔
فهیمه یکم فکر کرد جواب داد:
+دروغ نمیگیم فاطمه، زنگ بزن بگو میری خونه امیر اینا، باهم جزوهای دانشگاه رو هماهنگ کنید،این بهتره...🤔
گفتم:
+باشه،پس من میرم زنگ بزنم...😕
بلند شدم و همونجوری که راه میرفتم به خانم جون زنگ زدم و هماهنگ کردم،خانم جون هم موافقت کردن،..😊
خلاصه، امیر رو مرخص کردیم،ماشین امیر داخل پارکینگ بیمارستان موند،چون من رانندگی بلد نبودم، از آقا افشین نهایت تشکر رو کردم و گفتم :
+انشاءالله جبران کنم برات،😊
امیر صورتش رو بوسید و زیره گوشش گفت:
+دمت گرم، مشتی گری کردی، تو شادی هات برات جبران کنم داداش😊
افشین با لبخند جواب داد:
+کاری نکردم که وظیفه بود 😊 جبران شده اس داداش 😊😊
با ماشین پدره امیر به منزلشون رفتیم، امیر روی تخت دراز کشید، حالش میزون بود، من هم کنارش نشستم،پدر مادرش هم بعد از اینکه نسبت به حالش اطمینان به دست آوردن از اتاق خارج شدن،.
اتاق مرتب بود، سه تار امیر هم کناره میزه تحریر بود، نگاهی انداختم گفتم:
+نامرد خان خیلی وقته برام ساز نزدیاااا،فردا صبح برام بزن،قول میدی؟
لبخند زد گفت:
+شما جون بخواه، چشم😊
نماز قضا شده بود، ولی بلند شدم و وضو گرفتم،گرفتم، امیر خوابش برده بود، اثر داروها هنوز از بدنش خارج نشده بود،
وسط اتاق شروع به نماز خوندن کردم و بعد از چند دقیقه من هم کنار امیر روی تخت دارز کشیدم، سرم روی سینه اش بود، تخت یک نفره بود ولی جا میشدیم دونفری، دستش رو پشتم قرار داد و کم کم خوابم برد..... 😔😔
آرامش خاصی داشت،این آرامش با این مریضی بیشتر حالم رو میگرفت، ولی همین که کنارش بودم کلی ارزش داشت برام....😊
*صبح روز بعد، بیمارستان، ساعت حدودا شش و نیم صبح:
با موتور رفته بودیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم
با موتور رفتیم، استرس داشتم، از امیر پرسیدم:
+امیر،دکتر گفت چند جلسه شیمی درمانی باید انجام بشه؟
همونجور که به جلو نگاه میکرد بلند گفت:
شونزده تا....حالا ببینیم چند تا جواب میدیم، دارو هارو سینا خریده، دم بیمارستان منتظر ماست...
چادرم رو روی موتور جمع و جور کردم، به خیابان ها نگاه میکردم، بعضی خیابان ها داشتن داربست میزدن برای محرم، واقعا بوی محرم پیچیده بود،راستش اولین سالی بود که دلتنگی عجیبی داشتم برای محرم، چیزی نمیگفتم تا اینکه، رسیدیم بیمارستان ساعت دقیقا شش و نیم صبح بود، سینا هم داروهای امیر رو خریده بود و داخل راهروی بیمارستان، نزدیک ایستگاه پرستاری نشسته بود، تا من و امیر رو دید از جا بلند شد و اومد سمت ما، با بغض به امیر گفت:
+سلام داداش،این دارو هارو برای دشمنت بخرم، خوبی؟
رو به من ادامه داد:
+سلام فاطمه خانم خوبین، من پرسیدم از پرستاری گفتن داروها و نسخه رو آماده کنید، تحویل بدین، منتظر باشین تا نوبتتون بشه...😕
من بعد از شنیدن حرف های سینا، جواب سلام دادم و تشکر کردم،نسخه و دارو ها رو گرفتم امیر مشغول احوال پرسی شد، من هم رفتم سمت ایستگاه پرستاری، خانم نسبتا خوش رو، پشت پیشخوان چوبی قهوه ای رنگ نشسته بود و اطرافش هم پر از پرونده های پزشکی که داخل کلاسور آهنی میزارن،بود، سلا کردم و بعد از جواب سلام از من پرسید:
+دکتر بهتون گفته برای شیمی درمانی ساعت چند بیاین؟
جواب دادم:
+ساعت هفت،با همکارتون هماهنگ کردیم، اسم مارو یادداشت کردن،،
کاغذهایی که جلوی دستش بود رو بالا،پایین میکرد، پرسید:
+خانم موسوی؟ یا آقای احمدی؟
جواب دادم:
+آقای امیر احمدی، همسرم هستن، باید چکار انجام بدیم ما؟
همونجور که سرش پایین بود جواب داد:
+شما لازم نیست کاری انجام بدین،فقط دارو ها و نسخه رو تحویل بدین،منتظر باشین تا صداتون کنیم 😊
با نا امیدی نسخه و مدارک و داروها رو تحویل دادم، بدنم جون نداشت، روی صندلی نشستم و سرم روی زانوهام گذاشتم، به ای فکر میکردم که مادر امیر دیشب چرا اینقدر آروم بود،؟ یعنی امیر به مادرش چی گفته بود که اینقدر خونسرد بود؟ کاش به منم میگفت تا به آقاجان و خانم جون بگم،تا شاید اون دو نفر هم آروم باشن😔😕
سینا خداحافظی کرد و رفت،امیر کنارم نشست با لحن بچه گانه گفت:
+خانم اجازه؟ من که از آمپول میترسم، چجوری شیمیایی بزنم؟ خانم راستش برای اولین بار ما خیلی ترسیدیم.. 😔
خندیدم بهش و با لحن معلمی جواب دادم:
+نترس پسرم، الا به ذکرالله تطمئن القلوب، تو هم خدارو داری هم فاطمه خانم رو،اگر یک بار دیگه بترسی گوشت رو اینقدر میکشم تا کنده بشه...😂
خنده تلخی داشت روی لب، میدانستم استرس داره، از تکون دادن سریع پاهاش مشخص بود، تمام مدت سعی کردیم باهم حرف های خوب بزنيم، تا اینکه پرستار اسم امیر رو صدا زد که بره برای تزریق دارو، ادامه داد:
+اشیاء فلزی،زیور آلات،ساعت هم همراهتون نباشه..😕
امیر نفس عمیق کشید و به انگشتری که حاج حسن بهش داده بود نگاهی کرد و گفت:
+یا حسین، هوای نوکرت رو داشته باش، فقط به محرم برسه... 😔😢
بغض تمام وجود من رو گرفته بود، قلبم داشت از جا در میومد، اما وانمود میکردم که آرومم،....😢
امیر ساعتش رو گذاشت روی صندلی، دست من رو گرفت و انگشترش رو کف دستم گذاشت و بوسید، با خنده غمگین گفت:
+انگار دارم میرم جنگ، این هندی بازیا چیه آخه، آمپوله دیگه...😅
روی سرش دست کشیدم جواب دادم:
+منم میدونم آمپوله، تو الکی شلوغش میکنی، برو الان نوبتت رد میشه... 😊
با لبخند بلند شد و رفت برای تزریق دارو....
تنها نشسته بودم، توی اون شرایط کاری که از دستم برمیومد دعا خواندن بود، ازداخل کیفم گوشی موبایل رو در آوردم و شروع کردم به خواندن حدیث شریف کساء، مشکل گشا بود، توی خیلی از موارد، حداقل برای من....😢
تقریباً یک ساعت و نیم طول می کشید تزریق دارو، توی این فاصله به فهیمه پیام دادم که بیاد هم پیشم باشه هم اینکه مارو با خودش ببره، مادره امیر هم هی از من سراغ امیر رو میگرفت، فهیمه اومده بود، کناره هم نشسته بودیم، راستش دلم آروم شده بود، فهیمه با استرس گفت:
+فاطمه جریان رو امروز به مامان و بابا بگو،دیرتر بگی ناراحت میشن، باشه خواهر؟😊
یکم فکر کردم جواب دادم:
+باشه خواهر، ولی فکر کنم تا حالا هم که نگفتم ناراحت شده باشن...😔
مشغول صحبت کردن بودیم که پرستار بلند صدا زد:
+همراه آقای احمدی، بیاین بالای سره مریضتون تزریق تموم شده😞
وسایل رو گذاشتم پیش فهیمه و رفتم داخل اتاق، امیر حالش خوب بود خداروشکر. فقط بدنش لخت شده بود و سرت گیجه داشت، سریع از پرستار پرسیدم:
+خانم ببخشید، این حالات شوهرم،طبیعیه؟ یعنی به خاطر تزریق دارو هست؟یابه خاطر مقاومت نکردن بدن؟
بلند شد و چواب داد:
+نه طبیعی هستش،خداروشکر بدنشون جواب میده به شیمی درمانی در همین سطح،دکتر هم
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دهم_۲
......
دکتر هم چند دقیقه دیگه میان توضیحات تکمیلی رو میده....😊
با این حرف ها دلم بیشتر از قبل آروم می شد، امیر با خنده بهم گفت:
+فاطمه، این اتاقه داره روی سرم میچرخه...😂 کیسه تهوع نداره مثل هواپیما،کاره دیگه یهو ممکنه لازم بشه..😂
خندیدم و جواب دادم:
+مسخره، اینجاهم دست از مسخره بازی برنمیداری؟😂
راستش خیلی حالم خوب بودم که امیر شوخی میکرد، قرار داشتیم بعد از ماه صفر عقد کنیم، برای کادو عروسی هم بریم پابوس امام حسین، ولی شرط داشتم که لباس عروس باید بپوشم هرجا که عروسی گرفته میشه 😊 با این فکرها امید دوباره توی وجودم زنده شده بود، بعد از چند دقیقه دکتر اومدن و امیر رو معاینه کردن، یکم فکر کردن و رو به من گفتن:
+خداروشکر بدن جواب داده،فقط باید هفته ای یک بار بیاین تا دارو تزریق بشه تا اینکه شانزده هفته طول درمان انجام بشه...الان هم کوتاه استراحت کنه، بعد ترخیص کنید تا هفته بعد...😊
از دکتر تشکر کردم و بعد از حدوداً بیست دقیقه از اتاق خارج شدیم و با فهیمه راه افتادیم سمت خونه امیر ایناا،موتورش دست سینا بود، امیر رو که رسوندیم خانه، مادرش خیلی تشکر کرد از من، آخه قرار داشتیم که مشکلات رو خودمون حل کنیم و اصلا از خانواده ها کمک نگیریم، مطم که شدم حاله امیر خوبه باهاش خداحافظی کردم و قول دادم زود به زود بهش سر بزنم، با فهیمه رفتیم سمت خانه پدری، کسی خانه نبود، خانم جون و آقاجان طبق معمول سره کار بودن، فهیمه گفت :
+فاطمه تو برو لباس عوض کم تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم با کیک بخوریم،خانم جون تازه خرید کرده معلومه😂😂
با خنده جواب دادم:
+نه، من شیر کاکائو میخورم،میتونی شیر داغ کنی? 😕
ابرو بالا انداخت جواب داد:
+پس چی، الآن درست میکنم، 😊
من هم رفتم توی اتاقم، لباسم رو عوض کردم، انگار کوله باری از خستگی از روی دوشم برداشته شده، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+ فاطمه، همه چیز درست میشه، حالا ببین، با کریمان کارها دشوار نیست...😊
با خوشحالی دستم رو به زنجیر و پلاک عقیقی که حاج حسن بهم داده بود دست کشیدم و ادامه دادم:
+حضرت زهرا خودش هوای دلِ ما بیچاره هارو داره 😊 همونجوری که زود بهم رسیدیم، نمیزارن زود هم از هم جدا بشیم، 😊 مرسی خانم😊 پدر امیر قرار بود، منزل پدریشون رو به من و امیر بدن که زندگی مشترک رو شروع کنیم، رویا پردازی توی ذهنم شروع شده بود دوباره😂 اما بیخیال شدم و از اتاق بیرون اومدم، 😕😕
رفتم داخل آشپزخانه و روبه روی فهیمه روی میز کنار آشپزخانه نشستم ، رو به فهیمه گفتم :
+خانم جون چی خریده؟ کیک هم خریده؟😊😊 راستی فهیمه الهی دورت بگردم، این چند روزی تنها نزاشتی من رو😢 جبران کنم برات😘
دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت جواب داد :
+خدانکنه، وظیفه بود، یه خواهر کوچیک که بیشتر ندارم، خانم کوچولو مخلصیم😊😂 جبران شده😊
با هم مشغول صحبت کردن و شیرکاکائو خوردن شدیم، تقریبا یک ساعت بعد، خانم جون زود تر از همیشه اومدن خونه، بلند شدیم و رفتیم پیش خانم جون، سلام و احوال پرسی کردیم، خانم جون جواب سلام مارو داد ولی چهره خسته داشت، از ما عذرخواهی کرد و رفت داخل اتاق و به ما هم هیچی نگفت..😕
فهیمه با تعجب پرسید :
.......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم
فهیمه با تعجب پرسید :
+فاطی، مامان حالش خوب بود؟
شانه هام رو بالا انداختم جواب دادم:
+نمیدونم، بریم پیشش ببینیم چی شده
پشت درب اتاق خانم جون،وایسادیم، چند بار درب زدیم خانم جون جواب داد:
+یکم استراحت کنم میام پیشتون،الآن تنهام بزارید،،،🙄
به فهیمه نگاه کردم، گفتم:
+بریم خواهر، تعریف میکنه خوده خانم جون دیگه، 😕
فهیمه هم با اخم جواب داد:
+نمیدونم، فاطمه بیا زنگ بزنیم فائزه هم بیاد، ناهار هم با تو😊
خندیدم و گفتم :
+باشه بابا، بالاخره این چند روزی زحمت کشیدی یه ناهار هم مهمون من😊
فهیمه رفت تا زنگ بزنه فائزه هم بیاد خونه خانم جون،...😊
مشغول ناهار پختن بودم، گوشی موبایلم هم دمه دستم بود، به امیر پیامک دادم:
+سلام آقا، خوبی؟ حالت چطوره؟ درد که نداری؟ 😊😕
چند دقیقه بعد، صدای گوشیم اومد، دیلینگ...😊
جواب اومد:
+سلام فاطمه گلی،بهترم خداروشکر،تو خوبی؟ خسته شدی واقعاً توی این چند روز، بهتر بشم جبران کنم برات اساسی😊
لبخند اومد روی صورتم، خوشحال بودم که حال امیر بهتر شده، اما فکرهای این که توی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته آزارم میداد و شیرینی لبخند رو از روی لبم میگرفت، فکری به ذهنم رسید،به امیر پیام دادم، دوباره :
+امیرجان،من یک پیشنهاد دارم،میگم، بیا نذر کنیم، یه نذر قشنگ که اگر حاجت روا شدیم تا آخر عمر،نذر رو ادا کنیم😊
جواب داد :
+نذر چیزه قشنگیه، ولی نذری کن که بتونیم ادا کنیم،ش من موافقم، ولی به خدا فاطمه،اگر توکل کنیم بهترین نتیجه رقم میخوره.. 😊
دلم با این حرف های امیر آرامش میگرفت، اعتقادش به توکل خیلی خوب بود، دلیل موفقیتش رو هم همین توکل میدونست، یک کم فکر کردم راجع به نذر و به این نتیجه رسیدم که اگر امیر خوب بشه به امید خدا، هرسال ولادت حضرت زهرا، سفره ی نذری پهن کنم، یا اینکه ایام فاطمیه، یک شب بانی هیئت بشم برای اطعام دادن،،🤔
سریع گوشی رو گرفتم و به امیر پیام دادم:
+امیر،میگم برای نذری یا ولادت حضرت زهرا باشه یا ایام فاطمیه، نظرت چیه؟ 😊
جواب داد:
+برای ولادت خانم خوبه، شادی هم هست بهتره، کجا میخوای نذر کنی؟
یک کم فکر کردم، جواب دادم :
+غروب اگر حال داشتی بیا منو ببر حرم سیدالکریم، اونجا راحت نذر میکنم و حاجت میخوام 😊
جواب اومد :
+باشه،یکم استراحت کنم ساعت پنج میام دنبالت،من فعلا بخوابم که دست هام داره بی جون میشه، مواظب خودت باش، فعلا یاعلی 🌸
همونجوری که داشتم سیب زمینی هارو پوست میکندم جواب دادم :
+باشه آقایی عالیه، منتظرتم پس،خوب استراحت کن،یاعلی😍
گوشی رو کنار میز گذاشتم و مشغول ادامه آشپزی شدم و فهیمه هم اومد و از داخل یخچال گوجه و خیار برداشت تا سالاد شیرازی درست کنه، روی صندلی روبه روی من نشست و از زنذگی و خاطرات صحبت میکرد،😊
سرگرم بودیم، اما فکره من پیش امیر بود و فقط سرر سری جواب میدادم که فهیمه ناراحت نشه😢
ساعت حدودا یک بعد از ظهر بود که صدای زنگ اومد، من رفتم درب رو باز کنم، از داخل آیفون مشخص بود کیه،درب رو باز کردم، رو به آشپزخونه بلند گفتم :
+فائزه اومده😊
دم درب وایسادم و سلام کردم،اما فائزه سنگین جواب داد بهم، تعجب کردم، پرسیدم :
+فائزه خوبی خواهر؟ 😕
با طعنه جواب داد :
+به خوبیه تو نمیرسم، نامرد حالا به فهیمه میگی چی شده ولی به من نمیگی؟ من باید از زبون فهیمه بشنوم،😒
جلو رفتم و بغلش کردم جواب دادم:
+الهی قربونت برم من آبجی گلی، ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم خُب، فهیمه هم چون اونجا بود میدونست، به خدا هیچ کس نمیدونه، حتی خانم جون، 😔
صورتم رو بوسید گفت :
حالا این دفعه میبخشمت،دفعه دیگه اتفاقی بیوفته بهم چیزی نگی، حسابی باهات قهر میکنم 😊
+مرسی خواهری،😊😊🌸
فائزه رفت سمت آشپزخانه،من هم رفتم سمت اتاق خانم جون، تا مسئله مریضی رو مطرح کنم، چند بار درب زدم، آهسته گفتم:
+خانم جون فاطمه ام، تنهام لطفا درب رو باز کن،کار دارم 😔
صدای چرخاندن کلید اومد، خانم جون درب رو باز کرد، اما چشم های خانم جون ورم کرده بود، بدون معطلی پرسیدم :
+الهی دورت بگردم، چرا اینقدر ورم کرده چشمات،؟ گریه کردی خانم جون؟
با نگاه بهم اشاره کرد که بیا داخل و پشت سرم درب رو بست، روی صندلی چوبی که جلوی آینه بود نشست و من هم روی تخت کنارش نشستم، آه بلندی کشید و شروع کرد به صحبت کردن :
+فاطمه یاده دایی محمودت افتادم،امروز دلم خیلی گرفت، از مدرسه زودتر اومدم خونه، راستی کارم داشتی؟ بگو😢
بعضی روز ها مادرم یاده دایی بزرگم که داخل جنگ،توی فکه شهید شده بود می افتاد و گریه میکرد تا دلش آروم شه، بعضی اوقات هم که وقت آزاد داشت با من میرفتیم سمت فکه تا دلش آروم بشه، خادمین اونجا دیگر مارو میشناختند، مادرم ساعت ها روی خاک مینشست و درد و دل میکرد، دایی محمود مفقود الاثر بود، مادر هم خیلی وابسته به دایی😢
بغضم رو فرو خوردم گفتم :
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_یازدهم_۲
......
خانم جون، چیزی هست که میخوام بهت بگم، راستش، باید زودتر میگفتم ولی نشد 😢
با جدیت پرسید :
+اتفاقی افتاده، مشکلی پیش اومده،؟ 😕
ابرو بالا انداختم جواب دادم:
+نه خانم جون اتفاقی نیافتاده، ولی یک مشکل پیش اومده که میخوام در میون بزارم باهات😕
چرخید به سمتم و گفت :
+تو که من رو جون به لب کردی، خُب بگو چی شده...
با ناراحتی جواب دادم :
+خانم جون شبی که از بیمارستان برگشتیم یادته؟ همه دوره هم بودیم؟
+آره، یادمه که گفتی امیر مریض شده
+خُب خانم جون همین مریضی رو دروغ گفتم،فقط به خاطر اینکه مهمونی خراب نشه... 😢
راستش، راستش چجوری بگم، امیر بیماری که گرفته ویروسی نیست، سرطان خون گرفته 😔😔
با دست روی گونه اش زد وگفت:
+خاک بر سرم😔 چی میگی فاطمه؟ باز داری از اون شوخیای مسخره میکنی؟ 😒
طبق معمول اشکم راه افتاد و با بغض گفتم:
+خانم جون به خدا راست میگم، دیشب هم که موندم خونه امیر اینا، برای این بود که امروز صبح بریم برای شیمی درمانی...😢 ببخشید که نگفتم بهت😢
خانم جون فشارش جا به جا شد فکر کنم،حالش اصلا خوب نبود، سریع خواهرارو صدا زدم که بیان،ترسیده بودم... 😢
فهیمه بالا سره خانم جون پرسید:
+فاطی چی گفتی؟ قضیه امیر رو گفتی؟😢
با اضطراب جواب دادم:
+آره، فهیمه به خدا نمیدونم چی شد
همونجوری که خانم جون رو باد میزد گفت ؛
+چیزی نیست، شوک شده، فائزه پاشو آب قند درست کن بیار..😕
خلاصه تمام وجودم استرس گرفته بود، باز مشکل پیش اومده بود ولی ایندفه من خودم رو مقصر میدانستم😔
اما خداروشکر خانم جون حالشون بهتر شد و سراغ امیر رو گرفتن، من هم گفتم:
+ساعت پنج میاد دنبالم، میگم بیاد بالا تا ببینی چیزی نشده به خدا😊
خانم جون با این حرف آروم شد و رفتیم مشغول ناهار خوردن شدیم و صحبت کردن، چند ساعتی سرگرم شدیم،خانم جون هم رفته رفته بهتر شدن😊
ساعت حدودا چهار و نیم بود که صدای زنگ اومد، تصویره امیر داخل آیفون افتاده بود....
آیفون رو برداشتم و گفتم:
.........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم_۲
......
موها قشنگ روی سرش ریخته بود کاملاً ، به قول خودش:
+خانم سرمون تاس شده برق میزنه...😢
بدنه قشنگش هم تقریبا بی جون و لاغر شده بود، دائما ماسک به صورتش بود، یک روز قبل از تزریق که باهم رفته بودیم بیرون برای خرید بهم گفت:
+فاطمه، به نظرت امسال کربلایی میشیم باهم؟ 🤔
آه بلندی کشید و ادامه داد :
+یعنی میشه خوده آقا یه کار بکنه به حق شش ماهه کوچیکش،تزریق داروی منم شمشمین جلسه تموم بشه؟😢 میرسیم بریم زیارت، حتی بعده اربعین هم بریم قشنگه😊😊
دستم رو گذاشتم روی دست بی جونش، با بغض جواب دادم:
+الهی من دورت بگردم، آقا هرچی بخواد، همون میشه،به بعده ماه صفر فکر کن که خوب بشی،باهم بریم خیابون ایران،خونه پدربزرگت رو تر و تمیز کنیم،وسیله بچینیم و زندگی شروع کنیم😊
با خنده ادامه دادم،:
+خودمون هنوز بچه ایم،میخوام زندگی مشترک شروع کنیم😂😂
روحیه امیر عوض شده بود،ولی خیلی بی قرار کربلا بود، دلم میخواست هرجور شده بریم کربلا تا دلش آروم بشه،ولی خب هنوز عقد نکرده بودیم،امیر هم اصلا شرایط سفر رو نداشت،...😢😢
صبح روزه بعد طبق معمول همیشه رفته بودیم بیمارستان برای تزریق دارو، من روی صندلی میشستم و بعد از تزریق میرفتم بالاسرش و باهم برمیگشتیم😊
اما ایندفعه بعداز تزریق اتفاق غیر منتظره ای افتاد که پرستار ها دائم به تکاپو بودن،دکتر با عجله داخل اتاق تزریق شد،بلند شدم و سراسیمه خودم رو به اتاق رساندم، قصده ورود داشتم، ولی اصلا نمیزاشتن، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😔😔😔
داخل سالن هی چند قدم میرفتم و برمیگشتم، استرس داشتم، تا اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد و خواست که با من صحبت کنه، از من خواست که آرامش خودم رو حفظ کنم و اطمینان دادن به من که امیر زنده اس و حالش نرماله....
داخل اتاق،دکتر با عجله به پرونده ها و نتایج آخرین آزمایش ها نگاه میکرد، با یکم مکث بهم گفتن:
........
#ادامه_دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
آیفون رو برداشتم و گفتم :
+سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔
با نا امیدی جواب داد؛
+خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا
رو به خواهرها گفتم :
+امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین
خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت:
+امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔
امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد:
+حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕
خانم جون با جدیت و اخم گفت :
+بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠
امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+چشم،بفرمایید😞
رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت :
+فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊
بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊
داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
+فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش،
با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊
با خوشحالی جواب دادم :
+باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊
چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم :
+بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊
سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد:
+واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊
از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛
+قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊
بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم :
+ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒
خندید و راه افتاد جواب داد:
+تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊
خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔
امیر بی پروا و با لبخند گفت:
+بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊
از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن:
+آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂
با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢
خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊
همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،..
#ادامه 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم
دکتر با یک کم مکث بهم گفت:
+خانم احمدی، همسرتون کاره خیر انجام داده؟ 😕
با تعجب و جدیت پرسیدم :
+چطور مگه،؟ آقای دکتر لطفا اگر اتفاقی افتاده به من هم بگین 😔
با تعجب خیلی زیاد جواب داد:
+خانم به خدا اتفاقی نیافتاده،فقط، چحوری بگم؟ اتفاق عجیبی افتاده، نتایج آزمایش های امروز،نشون داده، رشد سلول های سرطانی کاملا متوقف شده، اما یک جلسه دیگر باید دارو تزریق بشه, توی این فاصله هم ما آزمایش های نهایی رو انجام میدیم،بعد من نظره قطعی خودم رو میگم😊
اصلا روی زمین بند نبودم، نمیدونستم چکار باید انجام بدم،تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود، کرمه امام حسین بود، چجوری بیماره سرطانی با چهار،پنج جلسه شیمی درمانی خوب میشد آخه😢😢😢
با استرس فراوان با دکتر صحبت کردم و نتایج رو از ایشون پرسیدم، حدودا یک ربع ساعت صحبت کردیم و به من گفتن چه کارهایی باید انجام بدم، بعد از اتمام صحبت ها،تشکر کردم و از اتاق خارج شدم،... 😊
خیلی خوشحال بودم، جوری که اصلا قدرت تکلم نداشتم، داخل راهروی بیمارستان به اطراف نگاه کردم و دیدم امیر نزدیک درب اتاق دکتر،روی صندلی نشسته، خوش حال به نظر میومد، با خوشحالی روی سرامیک های سفید بیمارستان راه میرفتم تا که بالاسره امیر رسیدم... 😊😊😢🙈
با خوشحالی گفتم:
+حاج آقا،دکتر میگن معجزه شده، شما حالت خوب شده....😐😐😊
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و همونجوری که بلند میشد،جواب داد :
+حاج خانم،من که میدونستم چیزی نیست، شما الکی شلوغش میکردین😂
شروع کردیم به قدم زدن و همونجوری هم صحبت میکردیم، با طعنه جواب دادم:
+موهای سره من ریخت و شبیه اسکلت شدم دیگه😕😕 تو هم اصلا چیزیت نشد😕
خندید و به سرم نگاه کرد جواب داد:
+اِاِاِ،کچل شدی که فاطمه؟ لاغرم شدیااا😕 من زن کچل نمیخوام 😂😂😂😂
با آرنج به پهلوش ضربه زدم و با طعنه گفتم :
+بشکنه این دست که نمک نداره، هی آقا رو تر و خشک کن،هی بیارش بیمارستان، هی بهش غذا بده، آخرشم میگه من زن نمیخوام 😕 هی خدا جون امان از این زمونه😢😢😢
لبخند زد و دستم رو گرفت با جدیت جواب داد:
+من گفتم زن نمیخوام، نگفتم که فاطمه رو نمیخوام😊 جز تو دنبال کی برم آخه من حاج خانم😊 الآن بریم یه جا صبحونه بخوریم باهم،بعد بریم به بقیه خبر بدیم 😊
با لبخند جواب دادم:
+منت کشیت خوبه، حالا چون التماس میکنی صبحونه باهات میام بیرون،😂
یک کم مکث کرد و جواب داد :
+منت کشه شما نباشم پس منت کش کی باشم؟😊 حرف شکم که بشه همه رو میبخشی😂
سوار موتور شدیم، راه افتادیم سمت یه جایی که صبحونه بخوریم، دکتر رژیم غذایی رو برداشت، امیر با خیال راحت میتوانست هر غذایی بخوره، ولی هنوز حال و هوای دارو ها و قیافه جدیدش از سرش بیرون نرفته بود 😢
هرکاری میخواستم انجام بدم که حال و هوای این مدت و این سختی ها از سرش بیرون بره،پیشنهاد دادم برای شب همه جمع بشن منزل ما، تا هم خبر بدیم که امیر خوب شده هم دوره هم باشیم😊
امیر یک کم فکر کرد و جواب داد:
+نه فاطمه، ماه صفره، خوب نیست خنده و شادی باشه، من و افشین یه جا باشیم محاله جوک نگیم و نخندیم، فقط بعد از صبحونه میریم امامزاده صالح بعد از زیارت میرسونمت خونتون، به مادرت هم خبر میدم،.. 😊
با خوشحالی گفتم:
+پس،خودت میای خونه ما؟ واسه ناهار بمون دیگه؟ امروز خانم جون مدرسه نرفته، تعطیله مدرسشون😊
یک کم فکر کرد جواب داد:
+نه فاطمه خیلی وقته به کارام نرسیدم، عقب میافتم از همه چی، یه وقت دیگه ان شاءالله میام 😊
+باشه پس اصرار نمیکنم😊 بریم صبحونه بخوریم فعلا، که شکمم داره ضعف میره 😂
یک کافه سراغ داشتیم که اکثر اوقات به اونجا میرفتیم، صاحب اون کافه مرده پیری بود، ولی خیلی با سلیقه و خوش ذوق هم به نظر میرسید 😊 حدس میزدم که امیر به همین کافه بره، بعد از حدود بیست دقیقه رسیدیم و دیدم بله، همونجایی که مده نظرم بود اومدیم 😊😊
بعد از وارد شدن،دیدم کافه خلوته،خیلی خوب بود، امیر هم رو به من گفت:
+فاطی، چقدر خلوته.حداقل کسی به خاطر بی مویی و بی ابرویی روی ما زوم نمیکنه هی نگاه کنه😊
از این مدل حرف زدن امیر، به عمق فشاری که نگاه ها و رفتارهای دیگران بهش تحمیل میکرد پی بردم،😔
با خنده و انرژی جواب دادم :
+خوشگل ندیدن، واسه همین زوم میکنن،ولی بفهمم کیه خودم چشاش رو از کاسه در میارم که امیره خوشگل من رو نگاه نکنه😊😊
جفتمون باهم خندیدیم، نشستیم و صبحانه خوردیم، اوقات خوبی بود، ولی دلم هنوز قرص نبود از حرف دکتر، چون گفته بود با آزمایش آخر نتیجه قطعی مشخص میشه😔
بعد از صرف صبحونه، راه افتادیم سمت امامزاده صالح، قدم زدن و عبور کردن با موتور از خیابان ولیعصر همیشه برای من شیرین بود، درخت های اطراف،ترافیک همیشگی حتی سره صبح، مغازه ها و
خلاصه رسیدیم و امیر موتورش رو پارک کرد نزدیکه درب ورودی، باهم رفتیم داخل و بازهم
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــا
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_سیزدهم_۲
....
بازهم قرار گذاشت که فاطمه بیست دقیقه بعد اینجا نزدیک قبر شهیدهای گمنام منتظرت میمونم...😊
با خوش حالی قدم برمیداشتم، بعد از زیارت و دست کشیدن به ضریح، قصت کردم دو رکعت نماز شکرگذاری هم بخوانم به خاطره اتفاقی که افتاده، سریع بلند شدم و با عجله رفتم وضو گرفتم، دوباره برگشتم داخل، نماز خواندم و برای همه گرفتارهای به این مریضی دعا کردم 😊 بیست دقیقه رو به اتمام بود، اما به خاطر اوضاع امیر بعد از تزریق و شرایط جسمی که داشت،نمیخواستم معطل بشه، زود تر بلند شدم و خارج شدم، داخل حیاط کنار قبر شهیدان گمنام منتظره امیر ایستادم😊
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که امیر هم آهسته و قدم زنان داشت سمت قبرها میومد، سرش پایین بود، معلوم بود نگاه های ترحم آمیز مردم اذیتش میکرد، آخر چند بارهم بهم گفته بود که از این قضیه رنج میبره، نزدیک که شد متوجه حضور من شد،با لبخند گفت :
+خیلی وقته اینجا منتظری؟ این دفعه زود اومدی😊
جواب دادم:
+زیارت قبول😂 نه منم تازه رسیدم 😊 بریم خونه ما؟
جواب داد:
+بریم، راستی فاطمه، منم نذر قول داده بودم به امام حسین که اگر تا اربعین خوب بشم، هر ماه، یک مبلغ بریزم به حساب خیریه محک😊 حالا هم که زودتر خوب شدم، پس از ماهِ بعد،این رو هم بزاریم داخل خرج زندگی 😊😊
با خوشحالی و غرور جواب دادم:
+حتماً، ولی به من نگفته بودیااا، منم نذرم رو ادا میکنم به زودی 😊 حالا بریم دیگه....😊
من رو رسوند خانه، پیش مادرم رفت، خبر خوب شدنش رو داد و مادرمم پیشانی امیر رو بوسید و گفت؛
+ان شاءالله که همیشه سلامت باشی مادر، 😊😊
با لبخند جواب مادرم رو داد و به خاطره اینکه عجله داشت، سریع خداحافظی کرد و رفت😊
من به اتاقم رفتم، پنجره رو باز کردم، هوا مثل همیشه دل نشین بود، روی تخت دراز کشیدم و باز ذهن فعال بنده شروع به صحبت کرد:
+یعنی باز امیر مثله قبل میشه؟
+خونه رو کی تمیز کنیم؟
+امسال اربعین باهم میریم کربلا؟
هزار جور سوال مختلف توی ذهنم، رفت و آمد میکرد، خوش حال بودم، تلفنم رو گرفتم و پیامک زدم:
+امیر، حالا که خوب شدی، امسال اربعین، من دلم کربلا میخواد، خودت دنبال کار رو بگیر، بلیت هواپیما با آقاجون😊😊😊😊
چند دقیقه گذشت، حدودا نیم ساعت، مایوس شدم از اینکه بهم جواب بده، که دیدم گوشیم لرزید😊
پیامک داشتم :
+فاطمه، امروز هم اومدم دنبال کاره کربلا، پیش دوستمم که اگر بشه برای ما جا پیدا کنه که باهم بریم 😊😊 پیام میدم، فعلا یا علی🌸
با دیدن این پیامک از جا پریدم و فقط گفتم:
+حسین جون عاشقتم آقاجان😊 بخواه که بیایم پابوست....😊
جواب دادم:
+نعم الامیر،😂😂 میکشی که مرا حاج آقا، مواظب خودت باش، یا علی🌸
خانم جون،درب اتاق رو زد و اومد داخل روی صندلی نشست و گفت:
..........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
...
روی صندلی نشست و گفت :
+مزاحم نباشم؟؟😊
با لبخند جواب دادم:
+نه قربونت برم من خانم جون😊 جونه دلم...😊
با خوشحالی و بغضی که از شادی منشاء میگرفت، جواب داد:
+خیلی خوشحالم حاله امیر بهتر شده، همه چیزهایی که باید برای جهیزیه تهیه میکردیم رو هم تهیه کردم...😊
سریع پریدم وسط صحبت خانم جون و گفتم:
+خانم جون حالا زوده واسه ی این حرفا، الان قصد کردیم بریم کربلا،😊😊
با جدیت و اخم جواب داد :
+وسطه حرف پریدن رو بهت یاد ندادما😕 بزار صحبتم تموم بشه، بعد نظرت رو اعلام بفرما خانم مهندس😊😊😊
اصول تربیتی خانم جون عالی بود، دوست داشتم این لحن برخوردش رو، با لحن ندامت گفتم؛
+چشم خانم جون، بفرمایید 😊😘
خانم جان ادامه داد و راجع به آینده، کاره امیر، چیدمان خانه و خیلی چیزهایی که باید به عنوان یک زن برای زندگی مشترک میدانستم رو بهم گوش زد کرد و سعی کرد مطالبش رو به ذهن بسپارم،😊
بعد از حدوداً یک ساعتی که صحبت کردیم، خانم جان از من سوال پرسید:
+کربلا میخوای بری، پاسپورتت رو بگرد پیدا کن پس، از پارسال یادم نیست کجا گذاشتمش...😕
با تعجب جواب دادم:
+یعنی پاسپورت خونس؟یا اینکه اصلا نمیدونی کجا هست؟😕😕😕
یکم فکر کرد و جواب داد:
+فکر میکنم، لابه لای وسایل خودت باشه، ولی بزار آقاجونت بیاد، داخل گاوصندوق رو هم ببین،احتمالا همونجا باشه😕😕
از اتاق خارج شد، روی تخت نشستم، فکرم باز درگیر شد، :
+حالا،پاسپورت رو کجای دلم بزارم؟
+سرگذشت داریم ماهاا😕
+حسین جان، جانه مادرتون یه کاری واسه ما بکنید آقا 😔
خیلی خسته بودم، به خواب احتیاج داشتم واقعا، سرم رو آروم روی بالشت گذاشتم، طبق عادت این شب ها، هِدسِت رو گذاشتم روی گوشم و مداحی حاج حسین سیب سرخی رو پخش کردم، (قدم قدم با یه علم، ان شاءالله اربعین میام سمت حرم)، بغضم گلوم رو فشار میداد، اصلا توی حال و هوای خودم نبودم، مدارک معمولا جای مشخصی بودن، اما نبودن پاسپورت روحیه ام رو به هم میریخت، آروم آروم خوابم برد و اصلا توی حال خودم نبودم انگار....😢
*ساعت حدودا هفت غروب شده بود:
صدای زنگ موبایل به گوشم میرسید، با چشم های نیمه باز به صفحه موبایل نگاه کردم،اسم امیر افتاده بود، چشم هام رو بهم فشردم، و همونجوری که از جا بلند میشدم، جواب تلفن رو دادم:
+جانم امیر؟ خوبی؟
با صدای خوشحال بهم گفت:
+سلام فاطمه، به امیده خدا،دوتا جا پیدا کردم که بریم زیارت😊 خواب بودی؟
در حال خمیازه کردن و با صدای بم جواب دادم:
+آره خواب بودم ولی خوب شد زنگ زدی،حالم خیلی خوب شد بهم خبر دادی😊
یکم مکث کردم و با بغض گفتم :
+امیر؟ پاسپورتم معلوم نیست کجاست، باید بگردم پیدا کنم، دعا کن پیدا بشه فقط 😔😔
با انرژی خاصی بهم جواب داد:
+قربونت برم که از من بی تاب تر شدی😊 حسین اربابه نگران نباش، پیدا میشه😊😊 بگرد بهم خبر بده که فردا بیام و مدارک رو ازت بگیرم😊مواظب خانمم باش، فعلا یا علی 😘🌸
حرف های امیر ایندفعه انرژی مضاعف داد بهم، جواب دادم:
تو هم مواظب خودت باش، انشاءالله که پیدا میشه😊 علی یارت حاج آقا🌸😍
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم، تمام جاهایی که فکر میکردم پاسپورت باشه رو گشتم، اما نتیجه ای نگرفتم 😕
خیلی بهم ریخته بودم، به اتاق آقاجان رفتم، آقاجون روی صندلی چوبی خودش با میز تحریر کوچک کنار اتاق، مشغول رسیدگی به کارها و پرونده ها بود، اجازه خواستم و کناره میز نشستم، با ناراحتی پرسیدم :
+آقاجون، پاسپورت من، داخل گاو صندق شما نیست، تمام خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم 😢
عینکش رو، از چشمش درآورد و روی میز گذاشت، با لبخند بهم جواب داد :
+توی گاوصندوقه دیگه بابا،خودت پارسال بعد از اربعین گذاشتی که گم نشه،حواست پرت شده هاا😊😊😂
از جا پریدم و آقاجان رو بوسیدم،
گفتم :
+الهی قربونت بشه دخترت که خوشحالم کردی😊
با لبخند روی سرم دست کشید و سرم رو بوسید، گفت:
+خدانکنه،عروس خانم 😊آقاتون هم خوب شدن مبارک باشه، همیشه لب هاتون خندون باشه😊😊
از داخل کشوی سمت راست، کلید گاوصندوق رو بهم داد و ادامه داد :
+برو از توی گاوصندوق پاسپورتت رو بردار، هزینه سفرتون هم گذاشتم، بردار و هرچقدر دوس داشتین خوش بگذرونین😊
با خوشحالی بلند شدم و پاسپورتم رو برداشتم، اما اصلا نمیتونستم پولی که آقاجان گفته رو بردارم، مطمئن بودم که امیر قبول نمیکنه....😕
تا اینکه آقا جان با اخم و عصبانیت جواب داد :
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم
.......
تا اینکه آقاجان با اخم و عصبانیت جواب داد :
+فاطمه،؟چرا اینقدر لفت میدی؟ مشکلی هست بابا؟ 😠
به صفحات پاسپورتم نگاه میکردم و با لحنی مردد جواب دادم:
+آقا جان، پاسپورتم رو برداشتم، اما..
اما امیر قبول نمیکنه بخوام پول رو بردارم 😕😞
با کنایه جوابم رو داد :
+از کی تاحالا حرف بابات از امیر برات بی ارزش تر شده؟😏 یه حرفی میزنم بگو چشم 😕😒
سرم رو بلند کردم با جدیت گفتم:
+هیچکس برای من، مثله آقاجانم نمیشه، حرفه آقاجانمم برای من حجته،ولی چون اخلاق امیر رو هم میدونم نمیتونم پول رو قبول کنم😊
آقاجان از صندلی بلند شد و به سمته من اومدن،از داخل گاوصندوق مقداری پول برداشتن و درب گاوصندوق رو بستن، برگشتن و سره جاشون نشستن،همونجوری که پول رو روی میز میزاشتن جواب دادن :
+اشکال نداره، تو نگیر، میدم به خوده امیر، اینجوری توی رو در بایستی میوفته و قبول میکنه، حالا هم کار دارم، به امیر زنگ بزن بگو برای شام بیاد اینجا، درب رو هم پشت سرت ببند😊
بلند شدم و پیشانی آقاجان رو بوسیدم، گفتم ؛
+چشم،مرسی که خودت صحبت میکنی راجع به پول😊
از اتاق خارج شدم و با خوشحالی به اتاق خودم برگشتم، روی میز تحریر،گوشی موبایلم رو دیدم که نوره صفحه اش روشنه،به طرف میز رفتم و گوشی رو نگاه کردم، چهار تماس بی پاسخ، همه تماس ها از طرف امیر بود، گوشی رو برداشتم و خواستم زنگ بزنم دوباره که خوده امیر زنگ زد....😊
سریع و با خوشحالی جواب دادم:
+سلام، جونم آقا😊
+سلام،فاطمه کجایی جواب نمیدی؟ خوبی؟
با ذوق گفتم :
+شرمنده آقا گلی، داشتم دنبال پاسپورت میگشتم، امیر پیدا کردم پاسپورت رو،تو خوبی؟ بهتری؟
+منم خوبم خداروشکر، فاطمه مدارکی که برات پیامک کردم رو آماده کن،بیام دنبالشون بگیرم بیارم بدم سینا که بره برای ویزا😊
همونجوری که لز کنار پنجره به خیابان نگاه میکردم جواب دادم:
+امیر،آقاجان گفته شب حتماً بیای اینجا، شام نخوریا، خانم جون درست میکنه،مدارک رو هم با هم آماده میکنیم 😊
یکم مکث کرد جواب داد :
+باشه،پس تا یک ساعت دیگه میام خونه شما...فعلا یا علی😊🌸
از امیر خداحافظی کردم و روی تخت نشستم،به مهر هايی که چند بار قبل به کربلا رفتم و روی صفحات پاسپورتم بود نگاه میکردم، خوش حال بودم خیلی، اذان رو گفته بودن،بلند شدم و وضو گرفتم، نمازم رو که خواندم، از امام حسین تشکر کردم، با اشک گفتم :
+واقعا راسته که میگن حسین مادریه😢
ته لوتی گَریِ.. 😢مرسی که زندگیم رو نجات دادین، سایه شما و مادرتون روی سرم باشه آقاجون 😔
حدودا یک ساعت بعد امیر رسید و بعد از احوال پرسی،مشغول صحبت شدن با آقاجان...😊
آقاجان بعد از اینکه راجع به حاله امیر صحبت کرد با لبخند پرسید:
+راستی امیرجان شنیدم، میخواین برین کربلا؟ به سلامتی😊
با خوشحالی جواب داد:
+بله حاجی، انشاءالله اربعین با فاطمه خانم راهی میشیم با اجازه شما😊
آقاجان با جدیت گفت؛
+فاطمه نمیاد کربلا، يعنی من اجازه نمیدم،..😐😐
تعجب کرده بودیم، من اصلا توقع همچین حرفی رو از آقا جان نداشتم، چیزی نگفتم، فقط نگاه میکردم،😳😳
امیر با تعجب پرسید :
+حاجی میشه بپرسم چرا؟ من که قبلا باهاتون صحبت کردم که😕😕
بابا جواب دادن:
+الآن هم میتونید برید،ولی اگر شرطه من رو قبول کنید😊
من و امیر به اتفاق پرسیدیم؛
+چه شرطی؟🤔🤔
آقا جان روبه امیر جواب داد:
به شرطی میتونی فاطمه رو همراه خودت ببری که هزینه هتل و سفر با من باشه، در غیراین صورت فاطمه بی فاطمه 😊
توی دلم گفتم:
+آها، آقاجان برای اینکه امیر پول رو قبول کنه، دارن این شرط رو میزارن😂
ولی اصلا قیافه آقاجان نشان نمیداد که دارن شوخی میکنن 😕
امیر جواب داد:
+حاجی، هزینه سفر رو خودم میدم، هتل هم نرفتیم اشکالی نداره، یه جا پیدا میشه برای ما دیگه، یکی از همکلاسی های دانشگاه و خانمش هم همراه ما هستن، پس نمیشه با هزینه شما بریم هتل😊 ممنون از لطفتون، پس فاطمه بیاد؟
آقاجان یکم مکث کردوجواب داد
+همین که گفتم، هزینه هتل دوستاتون هم با من، براتون دوتا اتاق میگیرم، نگران نباش😊 حالا تصمیم با خودت یا فاطمه یا تنها دیگه... 😕
معلوم بود امیر سردرگم شده، یکم فکر کرد و به من نگاه کرد، من حرفی نداشتم بزنم، با چشم اشاره کردم که پول رو قبول کنه و سر تکان دادم،😊
امیر بعداز چند لحظه مکث جواب داد:
+قبول، اما فقط هزینه هتل، بقیه هزینه ها با خودم 😊
آقاجان لبخند زد و پول رو به امیر داد،😊
چند دقیقه بعد، مشغول شام خوردن شدیم و بعد از شام امیر خداحافظی کرد و رفت✋
ماجراها گذشت تا اینکه زمان پرواز ما به نجف بود😊
قرار بود از نجف تا کربلا پیاده روی داشته باشیم تا برای اربعین کربلا باشیم
داخل فرودگاه هر چهار نفره ما یعنی، من و امیر، نرجس و سینا، خوش حال بودیم اولین سفره دو نفری برای سینا و امیر بود😊 سوار هواپیما شدیم و راهی نجف
#ادامه
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پانزدهم_۲
......
خوش حالی وصف ناپذیری بود، بعد از حدودا دو ساعت و ده دقیقه رسیدیم نجف، سر از پا نمیشناختم، نرجس خیلی خوش حال بود، گوشی موبایلش رو سمت من گرفت و گفت:
+فاطی،این عکسه یادته؟ توی اینستاگرام باهم لایک کردیم، منم گفتم،کاش ماهم از این عکسا بگیریم؟😊
با خوشحالی جواب دادم:
+وااااای نرجس، این عکسه، آره، چه دوره ای بودااا😂 یادت باشه ماهم بگیریم از این عکسا 😊😊
امیر مجبور بود هر چند ساعت دارو مصرف کنه که حالش بد نشه، آخر دکتر با شرط و اصراره ما اجازه دادن که سفر بره امیر 😊😊
خاطرات خوشی بود، زیارت، سفره دو تایی، نجف،😊
از زیارت امام علی که برگشتیم، داخل هتل که آقاجان از قبل رزو کرده بودن، قرار شد که شب ها من و نرجس داخل یه اتاق باشیم، ولی بقیه روز کنار همسرها داخل اتاق های خودمون باشیم،
معمولاً دو روزی که نجف بودیم، بیشتر زیارت بودیم و چهارتایی کنار هم😊
*روزه دوم زیارت:
دم دمای غروب بود که از حرم به سمت هتل اومدیم،من و امیر داخل اتاق خودمون، مشغول صحبت بودیم و بعد از حرف زدن،امیر به خاطر خستگی خواست که یک ساعتی بخوابه...😊
من هم روی تخت کناری دراز کشیده بودم، داشتم بعضی عکس های سفر رو برای خانم جون و مادره امیر میفرستادم و بگم که نایب الزیاره هستم و حالِ امیر خوبه 😊😊
همه چیز عالی بود تا اینکه متوجه اتفاق غیر منتظره ای شدم، احساس دلواپسی همراه با نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود... 😢😢
فورا از جا بلند شدم و روی نشستم، سرم رو امیر گردوندم، ضربان قلبم تند شد،امیر رو میدیم که....
.......
#ادامه_دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
امیر رو میدیدم که صورتش خیس شده از عرق و رنگِ صورتش پریده، ترسیدم 😔😔
بت خودم گفتم:
+یا خدا، اینجا حاله امیر بد بشه چه خاکی بر سرم کنم؟😢😢
سریع کنار تختش نشستم، با دست شروع کردم به تکان دادنه امیر و صدا میزدم،:
+امیر،؟ امیر جان؟ آقایی؟😢
استرس جواب ندادن امیر هم به وجودم اضافه شد که ناگهان، امیر چشم باز کرد،
نفس نفس زنان به اطراف نگاه کرد، من که رو که کنارش دید، دستم رو گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت؛
+فاطمه داشتم خواب میدیدم آره؟
با دست دیگرم روی پیشانیش دست کشیدم و جواب دادم :
+آره قربونت برم، خواب میدیدی، الآن بیدار شدی 😊😊
نفسش کم کم داشت برمیگشت سره جاش، از گوشه چشمش اشک سرازیر میشد، همونجور که به سقف نگاه میکرد و دستم و میفشرد گفت:
+فاطمه، خواب دیدم توی حرم امام حسین نشستم، فلانی و فلانی هم اومدن کناره من نشستن، ولی خوشگل تر از وقتی که شهید شدن، یکیشون بهم گفت:
+امیر خیلی خوب موقعه ای اومدیا، چند دقیقه دیگه خانم میان حرم😢😢
آب دهانش رو قورت داد و به چشمان من خیره شد ادامه داد:
+فاطمه، تو خواب تمام وجودم استرس بود، فاطمه باورت میشه، دیدم چند دقیقه بعد، همه دست به سینه ایستادن و سرهاشون پایین بود. از دور یک خانم با قده خمیده سمت حرم میومدن، از کنار هرکس رد میشدن، نوره قشنگی پخش می شد، من همونجوری مبهوت نشسته بودم، خانم از کنارم رد شد،چادرشون رو روی سرم کشیدن، یه صدایی پیچید توی گوشم، الحمدالله خوب شدی، داشتم ادامه خوابم رو میدیدم که بیدارم کردی 😢😢😢😢
راستش من اصلا زبانم بند آمده بود، نمیدانستم چی باید بگم، حرف غیره منتظره ای بود، امیر چیزی نمیگفت، فقط آروم اشک میریخت، دست من هم که توی دستاش بود آرامش داشت برای حالش، سرم رو پایین بردم و پیشانیش رو بوسیدم جواب دادم :
+فدای شوهر خفنم بشم که خواب حضرت زهرا دیده، برای کسی تعریف نکن. خانم به ما روی کرم نشون دادن😢
پاشو اگر حال داری بریم حرم اونجا تشکر کن😊
با سینا و نرجس راهی حرم شدیم، امیر تو حال خودش نبود، ولی برای اینکه فضای جمع خراب نشه، حرف میزد و شوخی میکرد، داخل حرم شدیم و امیر دله سیری گریه کرد، حالش آروم شد کمکم، من هم خیلی خوشحال بودم و بیشتر از قبل به خانم فاطمه زهرا(س) و اصل توکل ایمان پیدا کردم، از حرم که برگشتیم و وداع کردیم، کم کم آماده میشدیم که فردا صبح زود به مسیر پیاده روی بریم،...😊😊
*صبح روزه بعد:
داخل مسیر خیلی خوش میگذشت، موکب های مختلف، آدم های مختلف، هرکس با هر سنی که داشت به عشق امام حسین (ع) خودش رو قاطی زوار میکرد و پیاده به سمت کربلا راه افتاده بود، خاطرات خیلی شیرینی بود، از تذکر دادن به امیر که غیراز آب بسته بندی شده ومعدنی از آب دیگر استفاده نکنه بگیر تا گم شدنِ سینا داخل موکب ها برای خوردن میوه و چای در برو.. 😂😂
من و نرجس هم بیشتر اوقات یا ذکر میگفتیم یا با دوربین مشغول عکاسی از زوار و بجه های کوچیک بودیم، بعد از تقریباً دو روز و نصفی که توی راه بودیم، به شهر کربلا رسیدیم، خیابان های اطراف حرم پر از زائر بود، این همه عاشق اومده بودن ارض ارادت به آقا...😊
امیر بعد از رسیدن به کربلا، انرژی مضاعفی داشت، جنب و جوش بیشتری، انگار هر ستون که قدم زده بود تا برسه به کربلا، خداروشکر میکرد که پنجاه متر نزدیک تر شده به عشقش😊
سینا از من آدرس هتل رو خواست،تا به راننده تاکسی بده تا مارو به سمت هتل ببره، از داخل کوله پشتی که روی دوش امیر بود آدرس و کاغذ پرینت رزو هتل رو در آوردم و به سینا دادم، سینا عربی خوب صحبت میکرد، بعد از چند دقیقه تاکسی گرفت و ما هم به سمت هتل رفتیم، بعد از استراحت توی هتلی که خیلی نزدیکه حرم بود، برای زیارت راهی شدیم، بیشتر مسیر باهم بودیم، ولی نزدیکیای حرم، از هم جدا شدیم و من و نرجس باهم رفتیم، قرارمون هم این بود که بعذاز زیارت برگردیم هتل😊
خلاصه چند روزی که کربلا بودیم، حاله همه خوب بود و حاله امیر مضاعف تر از همه بود، 😊
تاریخ برگشت رسیده بود، باید برمیگشتیم تهران، خیلی وداع سخت بود، ولی امیر خیلی خوش حال بود، معلوم بود چیزی که میخواسته رو از آقا کرفته, به فرودگاه رفتیم و بعد از سوار شدن من و سینا جاهای خودمون رو عوض کردیم، من پ نرجس میخواستیم به عکس هايی که گرفتیم نگاه کنیم، امیر و سینا هم مشغول حرفای خودشون شدن،😊😊
به تهران رسیدیم، همه چیز سریع اتفاق افتاد، به خانه ها برگشتیم، با قراره اینکه فردا دوباره همدیگر رو ببینیم، خانوادهها هم استقبال قشنگی از ما کردن😊
اتفاقات پشت سره هم افتادن و کارها خود به خود جور میشدن، اصلا نمیشه خاطرات اون روزها رو وصف کرد، اینقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز که، خاطره ای به ذهن نمیرسید😊😊😊😊
ولی شیرینیِ خاصی داشت،...😊
*دو ماه بعد:
خانواده ها تصمیم گرفتن که......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پایانی_۲
.....
خانوادهها تصمیم گرفتن که عروسی بگیریم و بنده لباس عروس بپوشم، من و امیر، دوست نداشتیم که خرج بندازیم روی دوش خانوادهها، ولی قرار شده بود با دعوت اقوام نزدیک و مولودی خوانی عروسی برگزار بشه 😊😊
ما هم حرفی نداشتیم، تمام چیزهایی که یک دختر توقع داشت توی عروسیش باشه رو امیر فراهم کرده بود، موهای کوتاه روی سرش بود، ولی بهش میومد، ته ریش مردونه قشنگش دوباره روی صورتش بود😊 خیلی خوشحال بودم از این همه اتفاق خوب، یکی از مادحین معروف تهران برای مولودی خوانی دعوت شده بودن، قبل از ورود به سالن تالار. داخل اتاق عقد، امیر انگشتر، عقیقه طلایی رو برای من خریداری کرده بود که یا فاطمه الزهرا قشنگی روی سنگش حک شده بود به دستم کرد و حلقه رو هم داخل انگشت من گذاشت😊😊 من هم به رسم، حلقه ازدواج رو دستش کردم بعد از جاری شدن خطبه عقد😊
مراسم عالی برگزار شد، همه شاد و خوشحال و بیشتر از همه امیر، که بعد از این همه مریضی و مشقت، به وصال یارش رسیده بود😊😊
سینا و نرجس هم دو ماه بعداز ما عقد کردن، ولی تصمیم گرفتن برای عروسی به مشهدالرضا برن، اما به اصراره سینا تصمیم گرفتیم که ماهم همراه اونا بریم و زندگی مشترک آغاز شده بود برای هر چهار نفره ما😊😊
من فقط حیرت داشتم از این همه اتفاق خوب، تنها نتیجه ای که توانستم بگیرم این بود که اصل توکل، بهترین چیز توی زندگیه یک بچه شیعه میتونه باشه😊
زنذگی به کامتان، سایه لطف حضرت زهرا(س) روی سرتان🌸
#پایان
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓