eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت چهل https://eitaa.com/Dastanvpand/15197 یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت دیشب مانی آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت ممنونم اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه مانی تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده مانی بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم میگم یعنی مانی خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم دوتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت راحتین مانی آره بابا برو به کارت برس ترمه جایی نرین آ مانی خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی خندید و گفت مرسی بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم: چیکارت داشت مانی پیشنهاد داد به جفتمون تو چی گفتی مانی قبول کردم دیگه زهرمار راست میگی مانی نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم ۲۰ میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از ۲۰ هزارتومن نمیدم ا لوس نشو مانی بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت ببخشین دوباره مزاحم شدم بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت مزاحم چیه عزیزم پسره یه خنده ای کرد و گفت راستش یه سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم مانی خجالت برای چی جونم بگو اومد جلوتر و آروم گفت شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین مانی خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد مانی والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم آقای... چند لحظه صبر کنین بعدش به مانی گفتم خب یه کاری بکن دیگه مانی من چیکار کنم آخه چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین مانی عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم پسره خندید که من گفتم تو اکه بخوای میتونی یالا مانی یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی آره بیشترم بخوای میتونم مانی نه همون ۲ دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که ۲ دقیقه بیشتر طول بکشه برو اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه قوطی روغن ترمز برگشت و گفت خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت و گغت خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین این ice tea رو با دل راحت بخوریم تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین و صدا و هنرپیشه حرکت داد ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره بلند شد و دویید و اومد طرف ترمه ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم اگه سر مرش به جایی خرده بود چی مانی اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت مرد حسابی این چه کاری بود کردی مانی تو گفتی دیگه من گفتم روغن ترمز بریز اونجا مانی پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت عالی بود مانی دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد پسره خندید وگفت یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم مانی حالا که بخیر گذشت تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم مانی جریان فیلم چیه پسره آرو گفت به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده مانی چرا پسره خندید و گفت این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت بابا سلامت بفرستین زندگیتونو بکنین پسره دوباره خندید و گفت صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه مانی به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونهمیخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه پسره عالی این خونه مثلا مال منه توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد پیشمون و همونجور که میخندیدگفت عجب کاری کردی مانی مانی تو کهحواست بود ترمه آره من از بغل روغنا رد شدم مانی خب خدارو شکر ترمه بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت : روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف کهپولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار اینو گفت و رفتمانی یه نگاهی به من کرد و گفت حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولکمیکنه ها تو خودتم بدت نمی آد مانی من بدم نمی آد که یکی انگولکم کنه آرهدیگه مانی دست شما درد نکنه ترمه راستی مانی چرا قبول نمیکنی اگه قبول کنیمیتونیم فیلم بعدی رو با همدیگه بازی کنیم مانی من با کمتر از نیکول کیدمن بازینمیکنم بیخودی م اصرار نکن ترمه بروگم شو خیلی از خودراضی ایی ها مانی خودمکه از خودم راصی م هیچی خیلی های دیگه م ازم راضی ن ترمه تو ماشین یادت رفتچیکارت کردم. ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مانی بیا همه ش خشونت اونوقت میگن آقایون خشنن ترمه خانم اینقسمت که میخواین فیلمبرداری کنین داستانش چیه ترمه صحرا قراره از سید جواد جدابشه مانی سید جواد ترمه اسم شوهر من تو فیلم سید جواده البته دوستاش اینطوریصداش میکنن اما زنش اسم اصلیش رو که تو شناسنامه شه بهش میگه مانی اسم توشناسنامه ش چیه ؟ ترمه کامبیز پس سید جواد چیه ترمه اسم درگوشی شه اسمدر گوشی چیه مانی همونکه دختر خانما وقتی پای تلفن با یه غریبه صحبت میکنن درگوشی تلفن میگن معمولام دخترخانما بیشتر اسامی یه درگوشی دارن باز چرت پ پرتگفتی ترمه بعضیا دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای یکی در گوشی مانی مثل خود توهامون جون اسم شناسنامه ایت هامونه و همیشه من در گوشی هاپو صدات میکنم ترمه زدزیر خنده برگشتم یه نگاه بهش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشینهامون خان تقصیر این مانیه برگشتم یه نگاهم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و۳ تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونهدوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت صحرا تو اونجاچیکار میکردی کامبیز کامبیز چرا داد میزنی صحرا دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی کامبیز تو خودت اونجا چیمار میکردی صحرا من با مردم بودم کامبیزخوب منم بپدم صحرا سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه مادر صحرا خب مادرحتما با دوستاش بوده صحرا آره با دوستاش بوده حتما بوده مادر صحرا خب مادرمگه چه عیبی داره صحرا هیچی هیچی مادر صحرا خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه صحرا حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده مادر صحرا خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه صحرا تماشا کنه یا .... بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و۳تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت تموم شد ترمه نهیه خرده دیگه مونده مانی معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین ترمه حدود ۲دقیقه مانی راست میگی این که خیلی کمه ترمه نه اگه هرشب بتونیم ۲ دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا ۲ ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود مانی نهواقعا عالی بود ترمه ممنون عجب یه تعریف کردی مانی خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه ترمه مرسی مانی تو جدا خیلی خوب تونستی تقش یه زنفوضول و دیونه رو بازی کنی انگار اصلا خود خودتی ترمه زهرمار مانی مخصوصاهمون لحظه که گیلاس رو پرت کردی دقیقا انگار همون لحظه از دیوونه خونه آورده بودنتاینجا واقعا عالی بود ترمه تو چه میفهمی بازی طبیعی چیه هامون خان شما بگینبازیم چطور بود خیلی خوب بود طبیعی و با احساس ترمه ممنون شما خیلی فهمیدهاین مانی چون ازت تعریف کرد فهمیده س حالا اگه یه ایراد ازت میگرفت میشد خرنفهم بی ادب ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ادم ها قلوه سنگ نیستند 🌺🌿 که برگردید از همان جای راه که ترکشان کردید برداریدشان ادم ها ابرند ترکشان کنید می بارند پراکنده می شوند و با بادها می روند.....🌺🌿 @dastanvpand ─═इई🍂🍁🍂ईइ═─
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ رنگش مے پرد و بہ تتہ پتہ مے افتد: مح...محیا...تو...تو... بہ تلخے لبخند مے زنم و تایید میڪنم: آره...میدونم...داغونم! مانتو و سر زانوهایم پاره شده، نمیتوانستم بہ خانہ بروم تنها راهے ڪہ داشتم خانہ ے میترا بود. الان هم بدون آنڪہ داخل بروم در پارڪینگشان ماندم تاخودش پایین بیاید و فڪرے براے ظاهرم ڪند! نگران دو دستش راروے گونہ هایم میگذارد و میپرسد: محیا...چرا این شڪلے... دارم سڪتہ میڪنم! نمیتوانم چیزے بہ او بگویم! هر چقدر هم راز دار باشد میترسم... نگاه هاے تیز محمدمهدے تنم را میلرزاند... میترسم بلایے سرم بیاورد! از آن حیوان چیزے بعید نیست! من من میڪنم و میگویم: یہ ماشین سر یہ خیابون زد بهم ولے در رفت! چشمانش ازحدقہ بیرون مے زند: واے یاخدا... بیشور...ڪسے جلوشو نگرفت! وقت گیر اورده ها _ نہ! خلوت بود! _ الهے بمیرم عزیزم! بغض میڪنم و خاڪ مانتوام را مے تڪاند... وقت ندارم! سریع میپرسم: تو پارڪینگتون دستشویے دارید؟ خودش تازه متوجہ نیازم میشود و میگوید: آره آره پشت پلہ ها! روشویے هم داره میتونے صورتتو بشورے... موهاتم بهم ریختہ... زخم شده ڪنار لبت برو منم میام! _ ڪجا؟ میخندد و میگوید: دیوونه اون تورو نمیگم ڪہ! میرم بالا برمیگردم. بہ دستشویی میروم و مقنعہ ام رادر مے آورم. دستم را زیر آب سرد میگیرم و لبم رابا دندان میگزم. پوست ڪف دستم روے آسفالت خیابان ڪشیده شده و حالا گوشتم هم مشخص است! دوباره بغض جانم سنگینے میڪند. یڪ آینہ ے شڪستہ بہ دیوار زده اند. بہ چشمانم خیره میشوم" محیا...توچیڪار ڪردے..." موهایم را باز و یڪبار دیگر میبندم... صورتم را میشویم و ڪنار لبم را باسرانگشت لمس میڪنم. حسابے مے سوزد. باورم نمیشود من یڪ دیوانہ را اینقدردوست داشتم؟پست! بہ شلوارم نگاه میڪنم. همان لحظہ چند تقہ بہ در فلزے دستشویے میخورد و صداے میترا آرام مے آید: عزیزم! بیا برات مقنعہ و شلوارآورم... در را باز میڪنم. لبخندڪجے مے زند... نفسم را بہ بیرون فوت میڪنم و آب دهانم را قورت میدهم... میترا متوجہ جاے دست روے دهان و گونہ هایم شد... برایم ڪرم آرایشے آورد تا حسابے ڪبودی را بپوشانم چشمانم رامیبندم و لبم راگاز میگیرم... امیدوارم مادرم نفهمد! ❀✿ بلند سلام میڪنم و وارد پذیرایے مےشوم...خبرے ازهیچ ڪس نیست! زمزمہ میڪنم خداروشڪر و بہ سختے از پلہ ها بالا مے روم. میترا حسابے ڪلید ڪرد تا حقیقت را بگویم اما من دروغ دوم را گفتم ڪہ یڪ پسر آمده بود براے زورگیرے! اوهم باورش شد و گفت: واے اگر محمدمهدے بود لهش میڪرد! و تنها جواب من تبسمے تلخ بادلے شڪستہ بود! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد... ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد. ❀✿ ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ .دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم! ❀✿ عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟ مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه! ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ. دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟ دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!! بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند _ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟ نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم _ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم! مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم. _ قبول _ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی... اماشرطم... میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم! خوابگاه تعطیل! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم _ عموجواد؟؟ _ بلھ. _ ولے بابا.. _ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے. زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم... ❀✿ نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ... ❀✿ آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود. چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید . مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد... _ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا! _ باشھ صدبار گفتے! پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد _ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا. حرصم میگیرد _چیڪاڪردم مگھ!؟ _ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما.. عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره . _ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم... _ بلھ صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم... _ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے... ولے باهمه اینا تو مهمونے. سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💕 لذت بردن از زندگی هیچ هزینه ای نداره. 🌸 به جزء هزینه ای که باید برای ذهنت بکنی 💕 و نگاهت رو عوض کنی. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک آهنگ تقدیم به تک تک شما عزیزان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک چهل سوم داستان: https://eitaa.com/Dastanvpand/15242 ترمه هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردانحرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت خودش و بلند داد زد چیکار میکنی دختر زده به کله ت صحرا یه چپ چپ بهمادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کاتداد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد مانی واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن ترمه اسم مرغ روبردیگرسنه م شد مانی خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو ترمه جدییعنی انقدر بد بازی کردم ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود ترمه ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین مانی توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و می آرم میدم بهت ترمه دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد مانی تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون ترمه منسیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه مانی اونمراه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره کجا میخوای بری مانی همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟! برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم: -ناراحت نشو چیزی نیس! ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟! مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی! ترمه-با چی؟ مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا! ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟ مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓