💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ مرداد ۱۳۹۷
میلادی: Sunday - 12 August 2018
قمری: الأحد، 29 ذو القعدة 1439
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام جواد علیه السلام، 220ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️9 روز تا روز عرفه
▪️10 روز تا عید سعید قربان
▪️15 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️18 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
4_723784306719498030.mp3
8.25M
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_دهـم
✍پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟
_همین الان
و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد حدس می زدم
_چی رو ؟
+اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی
_اوهوم ، معارف
_اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا
_یعنی نباید می اومدم ؟
+نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم !
لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است
+نگفتی چند سالته ؟
_از خانوما که این سوالو
همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم :
اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده
_شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟
+هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت 205 راه می افتم .
+خدا وکیلی من شلغمم ؟
خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است
_شرمنده حواسم نبود
+دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان .
_مرسی
+اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا
نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت ...
_حتما ، ممنون
موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید :
+می بینمت
و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم !
بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم
شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند
بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت
با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب !
صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد :
+خودکار اضافه داری؟
متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید:
+هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم
انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_یـازدهـم
✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم !
هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم:
_منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم
ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم
گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟
_نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم
+آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا
_دلخوش بودی خب
+شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست .
همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟
از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه
با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش.
_سلام ،صبح بخیر
علیک سلام خوبی عزیزم ؟
_مرسی خداروشکر
کجا میری مادر ؟
_میرم کتاب بخرم
بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم
می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم :
_چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم
نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست
به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید :
+نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم
ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام
ادامه می دهد :
+هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم
نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم:
_نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین
این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟
خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺?
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_دوازدهــم
✍آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ...
+پسندیدی؟
_عالیه
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی می خرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمی دونم تو کمکم می کنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_می خوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ
و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی .کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر
لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه !
_اوکی
+راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش می کنم ، فعلا
دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش
می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم .
بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_شانزدهم
_من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت بگم بیای تا باهات حرف بزنه؛اما بعداز این اتفاق...نظرش عوض شده.
عصبی شدم و یهو داغ کردم.تُن صدامو کمی بالا بردم.گفتم:ینی چی نظرش عوض شده؟باور کن من هیچی نزده بودم.به خدا،به قرآن من هیچکار نکرده بودم...
همزمان با گفتن این حرفا اشکام هم میریخت.با التماس به جواد گفتم:خواهش میکنم بزار با خواهرت حرف بزنم.التماست میکنم.بزار با خواهرت حرف بزنم.
گریه ام شدت میگیره.
_باشه،باشه.گریه نکن.میتونی با حلما خرف بزنی اما در صورتی که خودش بخواد.
***
روی نیمکت پارک میشینم و چشممو به اطراف میچرخونم.یکم مضطربم.از دور میبینمش که از تاکسی پیاده میشه.دنبالم میگرده.دستمو بالا میارم تا منو ببینه که میبینه.به طرفم میاد،منم به طرفش میرم.
_سلام.
_سلام.
_خوب هستین؟
_خیلی ممنون.
نیمکت دوره،بهش میگم:تشریف میارید رو نیمکت بشینیم؟خسته میشید.
_بفرمایید.
کنار هم قدم برمیداریم و روی نیمکت میشینیم.
(وای خدا،یعنی میشه یروز من به عشقم برسم؟؟)
_آقای کوروشی،من الان فقط به این خاطر اینجام که برادرم ازم خواسته.لطفا سریع حرفاتونو بزنید.من باید برم.
_خیلی لطف کردید که اومدین.حلما خانوم(برای اولین بار اسمشو گفتم)میخواستم ببینم نظر شما راجع به من چیه؟
_من نظری ندارم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سیزدهم
اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم.
مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه!
_آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟
بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید.
آنالیز:حرص نخور یاسین جوون.
و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته.
غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟
دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد.
_چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید.
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم.
_بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه.
تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_پانزدهم
چشامو باز کردم.کمی به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم یادم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده و من الان کجام.تنها چیزی که یادم میومد،سیاهی،شلوغی،چهره حلما و صورت عصبی جواد بود.سرجام میشینم و به اطراف نگاه میکنم.سوزش دستم باعث میشه سرمو بندازم پایین و به دستم نگاه میکنم.سوزن سرُم تو دستم بود که کشیده شده بود.آروم سرجام نشستم.چنددقیقه بعد،جواد آبمیوه به دست وارد اتاق میشه و میگه:عه؟بیدارشدی!؟
میپرسم:من اینجا چیکار میکنم؟چه اتفاقی افتاده؟
_یاسین تو چیکار کرده بودی؟خونه ما واسه چی اومده بودی؟
تازه یادم میفته که چه گندی زدم♂.سرمو میندازم پایین و با شرمندگی میگم:من هیچکار نکرده بودم.باور کن،حاضرم قسم بخورم.وقتی از پیش تو رفتم،اعصابم خیلی داغون بود.رفتم خونه دوستم،اونجام یه اتفاقایی افتاد که خیلی قاطی کردم.از خونه زدم بیرون.طبق عادتم رفتم امامزاده و با خدا حرف زدم.بعد دوباره برگشتم خونه دوستم.دیدم خیلی شلوغه و دخترپسرا در حال رقص و آوازن.با دوتا از بچه ها دعوام شد بعد رفتم اتاق دراز کشیدم.یکی از دخترابرام آب پرتقال آورد،میخواست باهام حرف بزنه که من بیرونش کردم.آبمیوه رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.نیم ساعت بعد دیدم حالم خیلی بده.سرم گیج میرفت.رفته رفته حالم بدتر میشد.از اینجا به بعد خیلی یادم نیست چه اتفاقی افتاده،اصلا تو حال خودم نبودم.فقط یادمه اومدم خونه شما و خواهرت خیلی عصبی بود،همین.جواد باور کن من هیچکار نکردم.مطمئنم سمیرا یه چیز ریخته بود تو آبمیوه ام.میدونم باهاش چیکار کنم.حالاع...نظر خواهرت در موردم چیه؟
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_چهاردهم
احساس بدی بهم دست داد رومو ازش گرفتم.چنددقیقه تو سکوت گذشت.سمیرا سکوتو شکست:نمیخوای یکم باهام حرف بزنی تا حالت خوب بشه؟
_میشه تنهام بذاری؟
_...باشه.هرطور تو بخوای.
و بلافاصله اتاق و ترک کرد.آب پرتقال رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم رو تخت.بعداز نیم ساعت احساس کردم یکم بهتر شدم.از سرجام بلند شدم.یهو سرم گیج و چشام سیاهی رفت.احساس میکردم اتاق دور سرم میچرخه.با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به امین و از حال خرابم بهش گفتم؛اما اون تو حال خودش نبود و با آرش و الهه مشغول بود...
***
_امین سوئیچُ بده من دیگه،قهر میکنما...😄
_یاسین چت شده تو؟
ودر ادامه با داد به سمیرا گفت:سمیرا چقد براش ریختی؟این چرا اینجور شده؟
_خیلی زیاد نریختم باور کن.
_بابا این تا حالا از اینا نخورده بود،بلایی سرش نیاد!؟
من اصلا تو حال خودم نبودم و خیلی متوجه حرفای امین و بقیه نمیشدم.بالاخره سوئیچو گرفتم و با ماشین امین راه افتادم به جاییکه نمیدونم چرا رفتم اونجا.!چند دقیقه بعد خودمو جلوی خونه حلما دیدم.محکم محکم درو میکوبیدم.اصلا متوجه حرکاتم نبودم.حلما رو جلو در دیدم.صداشو نمیشنیدم.درو هل دادم و وارد خونه شدم.واسه خودم میچرخیدم و جیغ و دادای حلما اصلا برام مهم نبود.برگشتم طرف حلما.دستمو بطرفش دراز کردم و میخواستم به چادرش دست بکشم که محکم زد تو گوشم.برام مثل تلنگر بود.چرخیدم دور خودم و چهره متعجب و عصبی جوادو دیدم و همونجا از حال رفتم...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🍃یاد بگیریم
از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسے کہ پدرش در آغوش خاڪ آرمیده است...
🌼🍃یاد بگیریم
از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسے کہ مادرش را فقط در خواب مےتواند ببیند...
🌼🍃یاد بگیریم
اگر بہ وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت، کمے دستانش را آهستہ تر بفشاریم، شاید امروز صبح کسے در فراق عشقش چشم گشوده باشد...
🌼🍃یاد بگیریم
اگر روزے از خندهء فرزندمان بہ وجد آمدیم، شکرش را در تنہایےمان بہ جا آوریم نہ وصف خنده اش را در جمع، شاید کسے در حسرتش روزها را مےگذراند...
🌼🍃یاد بگیریم
آهستہ تر بخندیم، شاید کسے غمے پنہان دارد کہ فقط خدا مےداند...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂