eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 106 از شیشه به بیرون نگاه کردم و پشت فرمان هر ماشین مشکی و شاسی بلندی که از کنارم رد شد دنبال فرهاد گشتم و هر بار از شوقِ شاید دیدنش قلبم تپش گرفت و از ندیدنش ناامید خاموش شد و گوشه ی سینه ام کز کرد. مقابل در ورودی ترمینال ماشین متوقف شد، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و باز به امید دیدن فرهاد دورتادورم را آشکارا با چشم دنبالش گشتم و وقتی میان جمعیت ندیدمش ناامید تر از قبل قدم در ترمینال گذاشتم. بلیط را گرفتم، یک ساعتی به مستقر شدن اتوبوس در محیط و سوار کردن مسافر ها زمان داشتم. روی سکوی روبروی در ورودی نشستم و به در خیره شدم شاید پشیمان شود و دنبالم بیاید ولی دریغ از خیال خامم! با صدای کمک راننده که مسافر های خرمشهر-تبریز را صدا می زد بلند شدم، چه بلند شدنی!؟ جان و دل کندم تا نگاه از در بکنم و سمت اتوبوس بروم... چمدانم را تحویل دادم و نگاه اشکی ام را برای بار آخر به در دادم ولی نیامد و از ذهنم گذشت که این روز آخر خیلی بد و سخت قلبم را شکست با رفتنش... روی صندلی پشت شیشه نشستم دیگر دلم جست و جویش را نمی‌خواست! رفته بود و می خواست که تمام کند و چه راحت کرد! پرده را روی شیشه کشیدم تا چشمم به محوطه نیفتد و دلم جست و جو طلب نکند تا ناامید تر از این شود. ندیدن دوباره ی فرهاد برای چشم هایم زیادی غیرقابل هضم بود که اینطور عزاداری می‌کردند. با افتادن سنگینی سایه ای رویم با اطمینان به این که مسافر است و می‌خواهد صندلی کناریم بنشیند سریع اشک هایم را پاک کردم، برگشتم کیفم را از روی صندلی بردارم که با دیدن فرهاد شوکه شدم، دست هایش را به پشتی صندلی ردیف من و ردیف جلویی ام تکیه داده بود و سمت خم شده بود و با لبخند نگاهم می کرد. اجازه داد کمی نگاهش کنم، بعد آرام زمزمه کرد: پاشو بریم. کلمات از زبانم فراری شده بودند. -فر...هاد... آخه... -هیس، پایین حرف می زنیم. تکیه اش را برداشت و با گفتن 《پایین منتظرتم》 کیفم را دست گرفت و رفت. هنوز در شوک نرفتنش بودم، حضورش واقعی بود؟! با اعتراض کمک راننده به خود آمدم. - خانم لطفاً پیاده شید، می‌خوایم راه بیفتیم. بلند شدم و از راه باریکه ی بین صندلی ها زیر نگاه های مسافران، بعضی با اخم، بعضی با کنجکاوی و برخی هم معمولی و خنثی، پایین رفتم. فرهاد کنار چمدانم ایستاده بود و انتظارم را می کشید. آره، فرهاد رهایم نمی کرد! واقعا چرا رفتنش را باور کرده بودم؟! خودش آن روز گفت خط پایان را هم رد می‌کند و خیالم را راحت کرد... دلم به بودنش خوش شد، همان دم عهد کردم دیگر اذیتش نکنم، اگر بتوانم پای عهدم بمانم... سمتم آمد. -ماشین رو بیرون ترمینال پارک کردم. بریم؟ سری تکان دادم. -کجا؟ -هر جا من بگم. دلخور نگاهش کردم. هنوز دو دقیقه از عهد بستن با دلم نگذشته بود و تردید کردم به همراهی اش... چمدان را روی زمین گذاشت و در صورتم خیره شد. - اگه تو هتل بهت گفتم برو، قصدم رها کردنت نبود، می خواستم تو موقعیت قرار بگیری و خودت بفهمی که میتونی بی من یا نه! که بفهمی کجای زندگیتم! عسل من قشنگ تو راس زندگی توأم، خودتم خوب می دونی پس دیگه سعی نکن حذفم کنی. قاطعانه نظر دادن هایش را دوست داشتم، اینکه در نهایت زورگویی خال را هدف می گرفت و تیرش را درست میانش رها می‌کرد. - میریم تهران. بگو باشه اذیت نکن. - فرهاد، میام تهران ولی نمیام خونه. به خدا نمی کشم رفت و آمد رو. می خوام آروم شم. خواهش می کنم زور نگو. سری تکان داد. - می برمت تو آپارتمان خودم. به کسی هم نمی گم تهرانی. این راضیت می کنه؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 107 شانه ای بالا انداختم و سرم را با تردید ولی برای تایید تکان دادم. لبخندی زد و گفت: پس بزن بریم. در موازاتش از محوطه ترمینال خارج و سوار ماشین شدیم. حس کردم توضیحی به فرهاد بدهکارم. -فرهاد؟ -جون دلم؟ -اگه خواستم برم معنیش این نبود که جای تو، تو زندگیم از همه سست تره. سنگینی نگاهش را با تمام وجود حس کردم ولی توجهی نکردم. فهمید که نباید حرفی بزند. فقط با نگاهی دزدانه لبخند عمیقش را دیدم و دلم آرام گرفت. استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. نگاهم در جاده رو به رو بود که توده‌ای نارنجی رنگ را دیدم که دید را کور کرده و مستقیم سمت ما می‌آمد. با دست نشانه گرفتم و هول کرده گفتم: فرهاد اون چیه؟! چی شده؟! -هیچی نیست نترس، طوفان ریزگرده. با قرار گرفتن در دل طوفان حجم زیادی از گرد و خاک داخل ماشین شد. شدیدا به سرفه افتادم. فرهاد سریع شیشه را بالا داد. داخل ماشین پر از گرد و خاک شده بود. -خوبی؟ خودش هم چند تک سرفه زد. سرفه هایم آنقدر شدید بود که قفسه سینه ام به درد آمده و حالت تهوع گرفته بودم. ماشین را کناری پارک کرد. چند ضربه به پشتم زد. بطری آب را مماس لب هایم گرفت. - بخور. راه نفست وا شه. از دستش گرفتم و میان سرفه هایم چند جرعه نوشیدم. سرفه هایم کمتر شد و تک سرفه های آخر را زدم و اشکهای حاصل از سرفه هایم را پاک کردم. نا در بدنم نمانده و به پشتی تکیه زدم. -بهتری؟ سرم را سمتش برگرداندم. کج نشسته و دستش را به پشتی پشت سرم تکیه زده بود. -خوبم. نگاهش را در صورتم به گردش در آورد. موهایش را کلافه به عقب هل داد و نگاهش را به جاده داد. چیز زیادی معلوم نبود، گرد و خاک مثل مه عمل کرده و دید را کور کرده بود. شیشه ماشین هم پر از خاک شده بود. -خدا کنه زیاد طول نکشه. - یه چیزهایی شنیده بودم راجع به ریزگردها ولی فکر نمی کردم اینجوری باشه. صد رحمت به آلودگی هوای تهران! چه جوری زندگی می کنند اینجا مردمش؟! - چاره چیه؟ حالا تا اوضاع و سامان بدن باید تحمل کنند. -خدا کنه زودتر وضعیت‌شون نرمال بشه. -انشاالله. مکثی کرد و ادامه داد: راستی پوریا شماره ام رو گرفت. گفت مادرش زنگ زده به پدرت و همه چیز رو براش تعریف کرده. چشم هایم را با درد بستم و هزار و یک واکنش از سمتش را در کسری از ثانیه متصور شده و درد کشیدم. -هیچی نگو فرهاد، خواهش می کنم! - باشه. معذرت می خوام اصلا بی خیالش. بحث را عوض کردم. - آپارتمانت کجاست؟ - نزدیک باشگاه. - من برم اونجا خودت چیکار می کنی؟ فرهاد من می تونم آپارتمانم تو تبریز رو بفروشم و... - لازم نکرده. آپارتمانم بزرگه تا الان که خیلی استفاده ای نداشته برام، نمی تونم تنها بزارمت اونجا. اگه سختت نیست تو یکی از اتاق ها می مونم. خیلی شناختی به همسایه ها ندارم و این که دلم نمی خواد تنها باشی. از اجازه گرفتنش شرمنده شدم و گفتم: خونه ی خودته دیگه. هر جور صلاحته. دستش را سمت دستگیره برد و قبل از باز کردن در گفت: برم ببینم اوضاع جاده چطوره؟ انگار طوفان فروکش کرد. خاک های شیشه رو هم پاک کنم. سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. پیاده شد بعد از گرفتن خاک ها از شیشه، سوار شد و ماشین را در جاده به حرکت درآورد. به سمت تهرانی می‌رفتیم که چند ماه پیش با گریه، به خیالم برای همیشه، ترکش کرده بودم. به سختی در نبرد حس های بد و آزاردهنده ای بودم که رهایم نمی کردند. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 108 آنقدر از علم پزشکی سر در می آوردم که به خودم دروغ نگویم؛ یک چیزیم شده بود. فهمیدن این همه ماجرای تلخ یکباره برایم غیرقابل هضم و سنگین بود که روانم را حساس کرده بود. حتی یک لحظه هم دلم نمی‌خواست به شنیده‌ هایم فکر کنم، دلم نمی‌خواست هیچ کدام از آدم هایی که از سر راهی بودنم باخبر بودند را ببینم، فرهاد استثنا بود. اوضاع هوا کمی بهتر شده و جاده قابل دید شده بود که فرهاد دو مرتبه پشت فرمان نشست و ماشین را حرکت داد. مدتی به حرف های معمولی گذشت که چشم هایم گرم شد. با صدا زدن های فرهاد چشم باز کردم. انقدر این چند وقت در ماشین نشسته بودیم که کمردرد کرده بودم. در جایم تکانی خوردم و از درد کمر صورتم جمع شد و دستی به کمرم کشیدم. -ساعت خواب خانوم. - ببخشید نمی دونم چرا تو ماشین که میشینم فوری خوابم می بره. - فدای سرت. رسیدیم. به اطرافم نگاه کردم. داخل پارکینگ بودیم، از بزرگی و تعداد زیاد ماشین های پارک شده در پارکینگ فهمیدم مجتمع طبقات زیادی دارد. دستگیره در را کشیدم و پایین رفتم. همراه فرهاد با آسانسور به طبقه هشتم رفتیم. در واحد شماره دو را با کلید باز کرد و کناری ایستاد. - بفرمایید. به خونه خودت خوش اومدی. لبخندی زدم و داخل رفتم. از بزرگی و تجلل سالن رو به رویم که به رنگ سفید و طلایی دیزاین شده بود حیرت کردم. - اینجا چقدر بزرگه. فکر می کردم یه خونه مجردی کوچکه. اخمی نمایشی کرد. -خونه مجردی چیه دختر خوب!؟ من اون جوریم؟! -منظور بدی نداشتم. - من این واحد رو نزدیک یک سال پیش خریدم که زن گرفتم دستش و بگیرم بیارمش خانومی کنه برام توش. معذب شدم. من زن فرهاد نبودم، اینجا چه کار می کردم؟! ادامه داد: البته یه خورده جابه‌جایی صورت گرفت که مسئله ای نیست، اول دستش و گرفتم آوردم اینجا بعدا قراره بگیرمش. با خنده چشمکی زد. چقدر حالم بد بود، که با این حرف هایش دیگر دلم هوایی نمی‌شد و فقط آشوب بود که دلم را مالش می داد. تمام حس های بد دنیا به سمتم یورش آوردند. ترسناک ترین شان ترس بود. می ترسیدم، نمی دانم چرا ولی می ترسیدم... شاید از آینده! نمی دانم شاید هم نمی خواستم که بدانم... نگاهم چه در خود داشت که فرهاد نگران قدمی سمتم برداشت. - خوبی؟ گاز محکمی از لبم گرفتم شاید حس درد جسمی، افکار آزاردهنده را فراری دهد. -خوبم، فقط مزاحمت نیستم اینجا؟ -دیوونه ای؟! این فکرا چیه؟! من به زور آوردمت اینجا. تو که داشتی می رفتی تبریز. پس دیگه فکر احمقانه نکن. - فرهاد من واقعا نمی تونم برگردم پیشتون توی خونه ی بابا. یه حال بدی ام. تو خودم این توانایی رو نمی بینم که بخوام باهاشون روبرو بشم. نمی دونم خجالت می کشم یا چیه؟! از رنگ نگاهاشون می ترسم فرهاد... - کسی مجبورت نمی کنه که برگردی اونجا. تو این چند وقته خیلی آسیب دیدی، باید استراحت کنی و آرامشت رو به دست بیاری. بهم اعتماد کن بزار کمکت کنم. - ممنون که درک می کنی. لبخندی زد و با دست به سالن اشاره کرد. - برو بشین چای دم کنم. - مرسی میل ندارم. - واقعا؟ - واقعا. -پس بریم اتاق ها رو نشونت بدم. سری به نشانه موافقت تکان دادم و کنارش راه افتادم. سالن غذاخوری و آشپزخانه جدا از سالن اصلی بود. همه ی لوازم خانه با سلیقه خاص و خیلی هماهنگ با هم انتخاب شده بود. چشم از لوازم سفید و طلایی آشپزخانه گرفتم و رو به فرهاد پرسیدم: لوازم رو خودت انتخاب کردی؟ - نه بابا! من که سر در نمیارم، به یه شرکت دکوراسیون سفارش دادم، خودشون کارا رو کردن، من فقط گفتم مد روز باشه و شاد، همین. پسند کردی؟ از سوال نسنجیده ام پشیمان شدم و از جوابش خجالت کشیدم. احساس کسی را داشتم که پررویی را از حد گذرانده است. دیگر توجهی به هیچ کدام از لوازم نکردم و بحث را تغییر دادم. فرهاد هم عادت کرده بود به این گریزهایم از جواب دادن... -خیلی خسته ام. کجا می تونم یکم استراحت کنم. باید قرصام رو هم بخورم. -دنبالم بیا اتاقت رو نشونت بدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#انا_الله_وانا_اليه_راجعون شهادت مظلومانه #سردار دلاور و خستگی ناپذیر ، مجاهد نستوه حاج #قاسم_سلیمانی را به محضر امام زمان اروحنا فداه و #رهبر_معظم_انقلاب و همه مجاهدان فی سبیل الله و مردم شریف ایران تسلیت عرض می نماییم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم راحت است! 👈همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند... ‌‌‎@Dastanvpand
روزهایی که زندگی بودند و خاطره شدند.... @dastanvpand
✅ درمان در نماز 🔻کمتر کسی پیدا میشود که در طول نماز ، حواسش کامل به نماز بوده و متوجه کلماتی که میگوید باشد . ▫️برای داشتن حضور قلب در نماز و جمع کردن حواس تان نکات ذیل را رعایت کنید : ۱ . قبل از نماز برجای نماز نشسته و قدری ذکر بگویید و یا تلاوت قرآن نمائید ، تا روح و دل تان آماده و مشتاق عبادت خداوند متعال گردد. ۲. قبل از نماز پیش خود چنین تصور کنید که ممکن است این آخرین نمازتان باشد . ۳. به خود تلقین کنید و تصمیم جدی بگیرید که نمازی با خشوع و بدون حواس پرتی بخوانید. ۴. تصور کنید که میخواهید در برابر بزرگ ترین و قدرتمندترین شخص عالم هستی ایستاده و با او سخن می گویید. ۵. در نماز بیشتر سعی بر خشوع و خضوع بأفزایید و خود را در محضر خداوند متعال بی نهایت حقیر و نیازمند احساس کنید. ۶. آهسته و با آرامش نماز بخوانید. ۷. به معنای آنچه در نماز می خوانید توجه کنید. ۸. اگر قبل از نماز گرسنه یا تشنه بسیار شدید هستید ، قبل از نماز چیزی بخورید تا سبب عجله در خواندن نماز نشود ، ولی بیشتر تلاش شود که با شکم پر نماز نخوانید. ۹. در مکان خلوت و ساکت نماز بخوانید. ۱۰. در مکان نماز تان سعی کنید جلوی روی تان عکس و یا چیزی که توجه را جلب میکند مثل : تلویزیون و ... نباشد باشد. ۱۱. سعی کنید عاشق خداوند متعال بشوید ؛ چون عاشق بی قرار وصال معشوق اش هست و لحظه شماری میکند برای حتی یک لحظه صحبت و معاشرت با عشقش. ۱۲ . حلال بدست بیاورید و حلال بخورید. ١٣. از یاد مرگ غافل نشوید؛ چون مرگ است که انسانهای غافل و خواب آلود را بیدار میکند. و همین مرگ است که خواهشات نفسانی را می میراند. @Dastanvpand ❤️❤️❤️❤️❤️🧵
فراموش نکن 🌼🌿 چه کسی کنارت بود وقتی که هیچ کسی نبود..🌿🌼 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
کینه و دشمنـے ها را کنار بگذاریم ✨روزے می آید که دلمان برای زمانهاے کنار هم بودن تنگ میشود💞 💫زندگــے کوتاه است💝 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌