eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فراموش نکن 🌼🌿 چه کسی کنارت بود وقتی که هیچ کسی نبود..🌿🌼 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
‍ رمان قسمت 116 همه را هم می‌دانست! چه خوب هم تشخیص داده بود! حرف‌هایش همه با سند و مدرک بود و قبول نکردنش کار ابلهانه... تمامی واقعیتی که مستقیم و بی تعارف برایم شمرد جلوی رویم نقش بستند، از همان کودکی تا به الان.. حضور فرهاد و احمد را فراموش کردم بی اراده چایم را برداشتم و در حالی که لحظه به لحظه حرف های احمد برایم معنای بیشتری پیدا می‌کرد و به درستی شان واقف تر می شدم همان طور تلخ مزه مزه اش کردم و نفهمیدم کی تمامش را نوشیدم، فقط فهمیدم که با جرعه جرعه چای که به معده ام هدایت می کردم کلمه به کلمه ی حرف های احمد در سرم، درست جایی وسط مغزم کوبیده می‌شد. با ضربه آخر سر بلند کردم، هر دو به پشتی مبل تکیه زده بودند و چای شان را می‌نوشیدند، فرهاد اضطراب داشت ولی در چشم های قهوه ای رنگ احمد اطمینان و آرامشی بود که مستقیم رویم اثر کرد. لبخندی شاید تلخ زدم. -انگار اوضاعم خیلی داغونه احمد نه؟ -نه. چون دختر شجاعی هستی. تایم گرفتم یازده دقیقه زمان برد تا حرف هام رو سبک سنگین کنی و در آخر اعتراف کنی که قبول کردی حرف هام رو. این یعنی دختر فهمیده و شجاعی هستی و خودش یه پوئن مثبته. خیلی‌ها قبول نمی‌کنند. خیلی‌ها هم حتی نمیشه مشکلشون رو بهشون گفت و فقط باید درمان را شروع کرد. میدونی که تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه خودتی، نه من نه فرهاد وقتی خودت نخوای نمی تونیم کاری از پیش ببریم.‌ حالا یه سوال می خوای یا نه؟ - تو بیداری دچار کابوس میشم، یه وقتا حتی دلم میخواد از خودم هم دوری کنم، فکرایی میاد تو سرم که هیچ جوره نمی تونم ازشون فرار کنم و آزارم میدن. از این وضعیت خسته شدم. صدای زنگ اف اف در خانه پیچید. فرهاد بلند شد و گفت: حتما مجید و مریمند. میخواید برید تو اتاق صحبت کنید؟ احمد خونسرد و آرام سری تکان داد. -نه برو باز کن حرفامون تموم شد. با رفتن فرهاد احمد رو به من کرد. -قرصی که گفتم فرهاد برات گرفت رو بخور فقط شب‌ها توی روز اصلا استفاده نکن امشب هم بشین اول به کلمه کلمه حرف هام فکر کن قرصت روبخور و نیم ساعت بعد شروع کن به مرور خاطرات خوبت. سری به نشانه موافقت تکان دادم. - اگه بتونم! -میتونی. لبخند کمرنگی به دلگرمی دادنش زدم. با ورود مریم و مجید از جایمان بلند شدیم. مریم سمتم آمد و سریع به صورتم بوسه ای زد و به جای سلام و احوالپرسی گفت: آخ آخ.خدا بهت رحم کنه که آقامون شاکیه. نگاهم سمت مجید که نگاه سنگینش طلب ارث پدرش را داشت کشیده شد و مریم برای احوالپرسی با احمد از من فاصله گرفت. صورتم را میان دست هایم پنهان کردم. -وای مجید اون جوری نگاهم نکن. -حیف که دست بزن ندارم عسل! فکر کن مجید؛ اسطوره ی متانت روی زن دست بلند کند! دست هایم را از روی صورتم برداشتم و خندیدم. واقعا از دیدنش خوشحال شده بودم. -سلام، مجید دلم برات خیلی تنگ شده بود. چپ چپ نگاه کردنش بوی ناباوری می داد، خنده ام را خوردم و ادامه دادم: واقعا میگم اونجوری نگاه نکن. لبخندی زد و چشم غره ی بامزه‌ای رفت. - بخشیدمت زبون نریز. میان خنده گفتم: باور کن. -خیلی خوب باور می کنم. لحنش آنقدر بامزه بود که نیشم باز تر شد. با چشم غره ی دیگری از کنارم رد شد و سمت احمد رفت. برای آوردن چای و میوه و شیرینی به آشپزخانه رفتم. صدای خنده شان خانه را برداشته بود، آنقدر خنده هایشان از ته دل بود که لحظه ای حسرت قلبم را فشرد. چای را در نیم لیوان ها منتقل کردم و برای جلوگیری از به هم خوردن آرامش ای که از حرف های احمد یافته بودم، سریع به جمعشان پیوستم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 117 احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم فقط راجع به درمان حالت تهوع گذراندید، میشه یه دارو برام تجویز کنید، حالت تهوع امونمو بریده. حس کردم سر به سرم می گذارد، از احمد هیچ چیز بعید نبود. - اولاً ما چند ترم راجع به حالت تهوع ترم نگذروندیم، درمانش فقط یه قرص حالت تهوعه. بعد هم قرص هایی که ما تجویز می کنیم ضعیفه و برای زن حامله مناسبه. - باور کن منم دیار دارم! مریم با خنده گفت: طبیعیه عزیزم. خنده ام گرفت، این جمله ای بود که طوطی وار به اکثر زنان حامله می گفتیم، مریم ادامه داد: حالا به چی ویار داری؟ احمد با خونسردی گفت: شیر مامانم. فرهاد و مجید به خنده افتادند. مجید کنارش بود که پس گردنی از احمد نوش کرد. -زهر مار، به چی می خندید؟! جدی میگم. مریم که انگار از گفت و گوی راه افتاده خوشش آمده بود روبه احمد کرد. -خب شیرخشک رو تست کن! اینبار من هم نتوانستم خوددار باشم، سرم را زیر انداختم و خندیدم. - مریم داری مسخره م می کنی؟! -نه دارم تلافی می کنم. بعد خودش به حرف خودش با لذت خندید؛ معلوم بود مجید زیاد سر به سرش گذاشته، طعم شوخی های جدی اش را چشیده بودم، خنده خنده، رک و راست حرفش را می زد. به نظرم احمد دو شخصیت داشت، شخصیت اولش که حس می کردم در واقع شخصیت واقعی اش است، آن احمد جدی نیم ساعت پیش بود و شخصیت ساخته دست خودش این احمد شوخ و لوده! نمی‌دانم، تردید دارم، شاید هم برعکس است و رشته تحصیلی اش در کنار این شخصیت شوخ آن شخصیت جدی را ساخته. احمد سمت مجید برگشت. -ببین مجید زنت خودش کل کل رو شروع کردا، فردا زنگ نزنی گله کنی! جدی میگم من ویار دارم، اونم به شیر مادرم. مجید خنده اش را مهار کرد. -خوب حالا تعریف کن ببینم جریان چیه؟ -مادرم شیرش رو حرومم کرده، تازه گفت کاش زهر مار می دادم به خوردت... حالا هر وقت شیر می بینم، زهرمارم میشه و معده م می ریزه به هم. فرهاد و مجید به هم نگاه کردند و هر هر خندیدند. از خنده شان من و مریم هم خنده مان گرفت. فرهاد چشمکی میان خنده به مجید زد و رو به احمد گفت: باز چی کارش کردی پیرزن بیچاره رو؟ احمد شاکی براق شد: پیرزن ننته. فرهاد چپ چپ نگاهش کرد، دلم برای عمه مینا تنگ شد. آهی کشیدم که از چشم های تیز بین احمد دور نماند. -به عسل برخورد. رو کرد به من و ادامه داد: ببخشید پیرزن عممه خوبه؟ از تیزی اش یکه ای خوردم، دلم می‌خواست کنارشان ساعتی را بی فکر به تلخی ها، شیرین بگذرانم، نگاهم سمت ساعت کشیده شد. هنوز ده بود لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: بله عالیه من روی عمه هام حساسم، تکرار نشه لطفا! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
📚 امشب در مغازه‌ای مواد غذایی می‌خریدم که جوانی سی‌وچند ساله وارد مغازه شد و کارتی را به صاحب مغازه نشان داد. گفت: قیمت این کارت پارک، ۱۰ تومن است، من ۹ تومن می‌فروشم. صاحب مغازه گفت من متأسفانه ماشین ندارم که این کارت به دردم بخورد. جوان بیچاره بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم: چرا می‌خواهی این کارت را بفروشی؟ با دست به داروخانۀ نزدیک مغازه اشاره کرد و گفت: می‌خواهم برای بچه‌ام شیرخشک بخرم. من چون نمی‌توانستم به حرف او اعتماد کنم، گفتم: جسارت نیست که من برای شما مقداری شیرخشک بخرم؟ گفت: دستتان درد نکند. با هم رفتیم داخل داروخانه و یک کارتن شیرخشک خریدیم. بیرون که آمدیم، من توقع داشتم که او را خوشحال ببینم، ولی موقع خداحافظی، وقتی چشمش به چشمم افتاد، بغضش ترکید. چنان گریه‌ای کرد که من هم... کارتن شیرخشک را از دستش گرفتم که راحت‌تر گریه کند. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و زار زار گریه کرد. آرام‌تر که شد، با هم به گوشه‌ای رفتیم. گفتم چرا گریه می‌کنی جوان؟ بریده‌بریده و با صدایی که می‌لرزید، گفت: دانشجوی فنی بودم ولی نتوانستم ادامه بدهم. مدتی سرایدار یک‌ آپارتمان در بالای شهر قم بودم که بعد از مدتی گفتند به سرایدار نیاز نداریم. حدود هفت ماه است که در یک گارگاه تولیدی کار می‌کنم. چند ماه پیش، کارگاه ورشکست شد و حقوق ندادند. در این چند ماه از هر کس که می‌شناختم قرض کردم. الان باید شیرخشک می‌خریدم و جز این کارت پارک که مال من هم نیست، چیزی برای فروختن نداشتم. گفتم: خرج‌های دیگر را چه می‌کنی؟ گفت: مدتی است که مهمان پدرخانمم هستیم. امشب که خانمم گفت برو شیرخشک بخر، نتوانستم بگویم پول ندارم. مقداری وسایل خانه و فرش دارم که فردا می‌فروشم. گفتم: شیرخشک بچه‌ات با من. هر وقت لازم شد به این شماره زنگ بزن. قبول نکرد. گفتم: شماره را حفظ کن شاید لازم بشود. گفت باشد؛ ولی می‌دانم که به خاطر نسپرد. تشکر کرد و رفت. وقتی گریه می‌کرد، چند بار گفت: لعنت بر من! لعنت بر من! انگار دیگر نفرین دیگران هم دلش را آرام نمی‌کرد... ➖آری ما در همچین مملکتی زندگی میکنیم @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
توو آسمون همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه ابری وجود نداره،🌼🍀 پس هروقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ فقط اوج بگیر🌼☘ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 #بهترین_قلب قلبی که هیچگاه از صداقت خالی نمیشود 🌸 #بهترین_مردم کسی که بخاطر خدا دوستت دارد و فراموشت نمیکند 🌸 #بهترین_روز روزی که در آن بهترین باشی 🌸 #بهترین_هدیه دعای خیری که برایت می شود و تو نمیدانی @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿
شأن و منزلت بسم الله . ..... گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. ....روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد . شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. ..... وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. ..... زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید @dastanvpand 🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر بنویسید به دیوار سکوت عشق سرمایه ی هر انسان است بنشانید به لب حرف قشنگ حرف بد وسوسه ی شیطان است و بدانید که فردا دیر است و اگر غصه بیاید امروز تا همیشه دلتان درگیر است ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 117 احمد هنگام برداشتن چای پرسید: میگم خانم دکتر شما که چند ترم ف
‍ رمان قسمت 118 بلند شدم و بی بهانه رو به جمع ببخشیدی گفتم و سراغ قرص هایم رفتم. در قوطی اش را باز کردم، می خواستم دو تایش را بردارم ولی به یاد حرف احمد پشیمان شده و یکی از قرص ها را در قوطی انداختم و درش را بستم و با جرعه ای آب خوردم. دومرتبه به جمع برگشتم و با عذرخواهی مجدد از غیبتم، کنارشان نشستم. موضوع بحثشان سر زن دادن احمد بود، مثل اینکه علت آق شدنش توسط مادرش، همین زن نگرفتنش بود. مجید: بیا برو زن بگیر خب، سی سالته داری کمک می زنی دیگه! مریم پشت چشمی نمایشی برای مجید نازک کرد. -وا مجیدجان، خانمی که مدنظر احمده رو از کجا گیر بیاریم؟! گوش های احمد تیز شد. - چی؟! مگه من چه جور زنی می خوام؟! مریم با خنده شیطنت آمیزی خیره اش شد. احمد اخمی کرد و دمپایی اش را درآورد و به جان مجید افتاد. - خاک بر سرت کنند، همه رو رفتی به زنت گفتی؟! آبروی منو بردی؟! فرهاد به پشتی مبل تکیه زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و با خنده و خونسردی خیره کتک‌کاری مجید و احمد شد. مجید در حالی که با استفاده از دست هایش از خودش دفاع می‌کرد، میان خنده با داد گفت: بابا به خدا همه ش رو نگفتم، فقط گفتم میخوای بی پدر مادر باشه چون از طایفه زن خوشت نمیاد. فرهاد به خنده افتاد، من هم خنده ام گرفته بود، مثل بچه های ده ساله به جان هم افتاده بودند! مریم هم به کمک مجید رفته بود. از احمد بعید بود این حرف! البته مطمئنا جزء شوخی هایش بوده. -دیگه چی گفتی زود بگو. -هیچی به خدا بقیه اش دیگه قابل بازگو کردن نبود روم نشد بگم. بالاخره از زیر دست احمد فرار کرد و پشت مبلی که فرهاد رویش نشسته بود سنگر گرفت. از خنده سرخ شده بود و در حرف زدن نفس کم می آورد. - به جان... احمد... همینا که گفتم... رو بهش گفتم. به احمد نگاه کردم، قیافه اش جدی بود ولی ته چشم هایش برق شیطنت دو دو می زد. معلوم نبود چه حرف‌هایی زده بود و چه ایده آل هایی از زن آینده اش به این دو گفته بود که اینطور به بال بال زدن افتاده بود و فرهاد و مجید از خنده روده بر شده بودند. خواستم اذیتش کنم، گفتم: احمد آقا از شما بعید بود! احمد اشاره‌ای به من کرد و روبه مجید گفت: بیا تمام تصورات عسل رو نسبت بهم خراب کردی! فرهاد چشمکی به من زد و رو به احمد گفت:نه که خیلی تصورات خوشگلی ازت داشت! - بابا فرهاد خراب ترش نکن دیگه. اصلا بزارید بگم خودم. عسل انگار ذهنش خیلی منحرفه، فکرای ناجور کرده! با حرص به احمد نگاه کردم. خندیدید. - نگاهش کن، نگاهش کن، شده همون عسل که با یک من خودش نمیشه خوردش! من تسلیم بذارید بگم. شروع به تعریف کرد: یه بار من غلط کردم به این دوتا گفتم برام یه دختر خوب پیدا کنید که تحصیل کرده باشه، خونه دار و خوب باشه، تمیز باشه، موهاش بلند باشه رنگ هم نکرده باشه، این وسط یه شوخی هم کردم گفتم بی پدر مادر باشه از طایفه زن خوشم نمیاد که باور کنید شوخی بود! اتفاقا من روابط با خانواده ی همسر رو خیلی هم توصیه می کنم مخصوصا با باجناق! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 119 در حالی که خنده مان گرفته بود به حرف‌هایش که خیلی جدی بازگو می‌کرد گوش می دادیم. می دانستم که شرط و شروط های الانش زمین تا آسمان با حرف هایی که به پسرها زده بود فرق دارد! -آهان راستی یه نکته مهم هم بود که اولویت داشت به همه اینها؛ اینکه عملی نباشه، دوست ندارم دختر عملی! مخصوصا دماغش فابریک باشه، این دماغ عملی ها رو من اصلا بعد از عمل تصور نمی‌کنم، دماغ فیلی قبل از عملشون قشنگ برام تصویرسازی میشه! میان حرف هایش چند بار با شیطنت به مریم نگاه کرد. مریم دیگر نمی خندید، بعد از اتمام حرفش جدی و پر حرص به سمت احمد خیز برداشت. احمد خودش را عقب کشید و زیر لب گفت: وحشی هم نباشه این هم مد نظر داشته باشید! مریم: آقای نسبتا محترم، محض اطلاعتون بگم من دماغم رو برای زیبایی عمل نکردم، شکسته بود. -وا مریم جان من چیکار به دماغ تو دارم؟! به فیل تعصب داری ها! فرهاد دستش را جلوی دهان و چانه اش گرفت تا صدای خنده اش بلند نشود. چشم غره ای رفتم و به مریم که از حرص رو به انفجار بود اشاره زدم تا ملاحظه کند. تا ساعت دوازده شب احمد جفنگ گفت و بقیه خندیدیم، شب خیلی خوبی بود، بعد از ماه‌ها تنهایی و غم خوردن، امشب فارغ از هر دغدغه و دردی با احمد که الحق کارش را خوب بلد بود، حسابی سرحال شدم. موقع رفتن هم گوشزد کرد که به توصیه هایش مو به مو عمل کنم و من اطاعت کردم لحظه آخر هم گفت:《 گرچه دو ساعتی قرص هات رو زود خوردی.》فهمیدم همه ی حواسش جمعم بوده! لبخندی به حس مسئولیت برادرانه اش زدم و گفتم: تکرار نمیشه. همیشه برای انسان های جدی و مسئولیت‌پذیر احترام خاصی قائل بودم. از نظر و دیدگاه من چنین آدم هایی کاملا قابل اعتماد هستند. به فرهاد شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم و سعی کردم به تجویز احمد، خاطرات خوبم را مرور کنم، تمام خاطرات خوب من برای قبل از شنیدن آن راز از زبان فرهاد بود، مرور که کردم هم همه مربوط به خود فرهاد می شد؛ لبخندی به حضور پررنگش در خاطر و خاطراتم زدم. ذهنم به سمت بابا کشیده شد، به بوسه ها و محبت های گاه و بیگاه اش، به حامی بودن هایش... اشک در چشم هایم جمع شد، دلم برایش یک ذره شده بود! کاش بود تا سر روی شانه هایش بگذارم و آرام بگیرم. تمرین اول را خراب کردم احمد! ببخش دست خودم نبود... اشک هایم را پاک کرده و زیر پتو خزیدم. داخل بیمارستان رفتم. اتاق زائوی امروزم را تحویل گرفتم، همان لحظات اول از صدای جیغ هایش اعصابم به هم ریخت، خودداری را از یاد برده بودم، باز افکارم قصد دیوانه کردنم را کرده بودند؛ درد زایمان دردی است که هر زنی برای مادر شدن باید بکشد. اگر حبه مرا نمی خواست چرا دردش را به جان خرید؟! موقع زایمان من چه حالی داشت؟! یعنی نقشه ی رها کردنم را می کشیده؟! لحظه ای دلم به حالش سوخت! حبه من را بدون حمایت و حضور شوهر که مهم ترین و پر رنگ ترین منبع آرامش یک زن موقع وضع حمل است زایمان کرده بود. مادر بیچاره ی من چه ها کشیده است... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.......‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 120 برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود با درد زمزمه می کرد و مطمئناً با صدا زدن هایش صبورتر به کشیدن درد می شد، نگاه کردم. تصویر حبه جلوی رویم پخش شد که نام صابر را صدا می‌زد، صابری که نبود... حالم از تصور غمش گرفته و آشفته شد. دستکش ها را داخل سطل انداختم، نمی‌توانستم ادامه دهم. با این حال داغانم مطمئنا بلایی سر زن بی‌گناه و جنین بی گناه ترش می آوردم... از اتاق خارج و به سمت پذیرش رفتم در حالی که حتی نمی‌توانستم خوددار باشم کلافه و بی قرار به یکتا که مشغول باز کردن آنژیکت بیمار بود، گفتم: بیتا برام کاری پیش اومده باید برم. کسی هست جام بزاری تو اتاق سر زائوم؟ چسب دست زن را زد و با دلشوره ای که به جان لحنش افتاد پرسید: چی شده قربونت برم، رنگ رو نداری! اتفاقی افتاده؟! - نه بیتا جان. نگران نشو. بگو کسی هست؟ - اره هست خیالت راحت. 《 ممنون》ی گفتم و قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد، سمت اتاق پزشکان رفتم و با برداشتن مانتو و کیفم اتاق را ترک کردم. داشتم می گریختم... حتی روپوشم را در راه درآوردم و مانتو را جایگزینش کردم و داخل کیفم چپاندم. هنوز تصویر و صدای حبه در نظرم بود و آشفته ترم می‌کرد. منی که در راه رفتن و انجام کارهایم همیشه آرام و با طمأنینه عمل می کردم، حالا آنقدر پا تند کرده بودم که راه رفتنم به دویدن می ماند. بدون این که به تاکسی هایی که برایم بوق میزدند توجه کنم پیاده راه افتادم، از گیرهایشان کلافه شدم و روی پل عابر پیاده پا گذاشتم. از روی پل که می گذشتم همه اش فکر می کردم الان است که زیر پایم خالی شود و میان ماشین ها سقوط کنم. چهره اش جلوی چشم هایم بود. بی اختیار سر بلند کردم و در صورت زن هایی که از کنارم می گذشتند دنبال دو چشم به رنگ شب گشتم. از دیدن زنی که با محبت به صورت دختر دوساله ی در آغوشش بوسه می زد، بغضم گرفت... به دخترش می گفت: نترس عسلم، پل که ترس نداره. من هم می ترسم حبه! چند وقتی است که فوبیای ارتفاع گرفتم... چرا نیستی که آرامم کنی؟! بگویی 《نترس دخترم... نترس شیرینم...》 بچه شده بودم! به گریه افتادم. میان پل ایستاده بودم و رفتن آن زن را تماشا می‌کردم. به خودم آمدم، نگاه گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که گوشی ام به تقلا افتاده بود، توجهی نمی کردم ولی دیگر ویبره رفتن هایش کلافه ام کرد. به اطرافم نگاه کردم، اصلا کجا بودم؟! چه طور از اینجا سر در آورده بودم؟! کنار بوتیکی ایستادم و گوشی ام را درآوردم. تماس قطع شد. بیست و سه تماس بی پاسخ از مریم و فرهاد و یک ناشناس! دو مرتبه شروع به لرزیدن کرد. شماره ی فرد ناشناس بود. صدایم را صاف کردم و جواب دادم: بله؟ - دستم بهت برسه خفه ت می کنم عسل! مرد فرهاد از نگرانی، کجایی؟ - احمد تویی؟ پوفی کشید. -آره منم کجایی؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
🌺🍃موفقیت‌هایی که نصیب افراد صبور می‌شوند، همان موفقیت‌هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده‌اند! 🍃🌺 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
❗️ . استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س) به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه اللهم عجل لولیک الفرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گوینـد سلام صبح🌸 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست🌸 پس صمیمی ترین سلام تقدیم بہ شما مهربان ها 🌸 امید کہ طلـوع امروز آغازخوشی هایتان باشد🌸 روزتون بخیر وپر از شـادی و بـرکـت🌸 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 120 برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود
‍ رمان قسمت 121 نگاهم را بار دیگر دورتادور خیابان به گردش درآوردم و با دیدن تابلوی سر خیابان محل را شناسایی و به احمد توضیح دادم. - اونجا چیکار می کنی؟ جواب ندادم. چه می گفتم؟! حتما خودش حدس زده بود دیگر! -صبر کن همونجا الان میام دنبالت. - زحمتت میشه. خودم تاکسی میگیرم میرم خونه. -نزدیکم، زحمتی نیست. صدای بوق پشت خطی می آمد پرحرص ادامه داد: جواب بده اون پشت خطیت رو. خودش رو کشت. بگو با احمد میرم رستورانش بیاد اونجا. قطع کرد و نگذاشت مخالفت یا حتی موافقتم را اعلام کنم. درست حدس زده بود پشت خطی سمجم فرهاد بود. دکمه ی وصل را لمس کردم. - عسل؟ صدای نگرانش قلبم را منقبض کرد. -سلام. - وای از دست تو عسل. به خدا مردم و زنده شدم. از بیمارستان چرا بیرون اومدی؟ کجایی الان؟ حالت خوبه؟ - آره خوبم. احمد زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم رستوران. گفت به تو هم بگم بیای اونجا. بعدش قطع کرد. -می خوای خودم بیام دنبالت؟ کجایی؟ - نه نمیخواد. ممنون. بیا رستوران احمد. - باشه عزیزم. مواظب خودت باش. - تو هم... قطع کردم و کنار خیابان رفتم. خیلی طول نکشید که آمد. خم شده و از داخل در جلو را برایم باز کرد و نشستم. -سلام، باعث زحمتت شدم. - این چه قیافه ایه؟ از نگاه دلخورش رو گرفتم و در آینه آفتاب گیر به صورتم نگاه کردم. چشم ها و نوک بینی ام سرخ شده بود. - اگه اهل آرایش بودی الان شبیه گودزیلا شده بودی! لبخند بی جانی زدم. - پس جای شکرش باقیه که نیستم. فرمان را پیچاند و ماشین را به حرکت درآورد. - از بیمارستان چرا زدی بیرون؟ سوال فرهاد هم همین بود! -همینجوری. - عسل؟ نگاهش کردم. اخم کرده بود. - نباید چیزی رو از من مخفی کنی. حالا بگو دختر خوب چی اذیتت کرده و به این حال انداختت. بد هم نبود، یکی را پیدا کرده بودم به درد و دل هایم گوش دهد. دلم هم سبک کردن بار را می خواست. به سمت شیشه برگشتم و در حالی که به ماشین های در حال عبور از کنارمان نگاه می کردم گفتم: زائوم رو شبیه حبه می دیدم. فکر می کردم جلوی روم خوابیده و داره درد می کشه. احمد من مادر نشدم ولی با تمام وجودم حس زن هایی که با دست های من بچه شون رو دنیا آوردند و مادر شدن رو درک کردم. حبه چه جور من رو رها کرده؟ بی صدا اشک ریختنم عمق دردم را نشان احمد می‌داد. دست بردم تا دستمالی از میان صندلی راننده و خودم بردارم که مانع شد. به دستش که روی جعبه دستمال نشسته بود نگاه کردم و بعد نگاهم را بالا کشیدم و به صورتش دادم. -گریه کن سبک میشی. حرفش انگار رو درواسی را از بین برد که به گریه افتادم. دقایقی بعد با حس ای که آرام‌تر شده ام دست بردم و با تردید به احمد نگاه کردم. فهمید و دستمالی در آورد و کف دستم گذاشت. -گریه بسه. حالا بخند. از دهانم پرید: دیوونه. جدی نگاهم کرد. - من الان در مقام روان پزشکم و تو در جایگاه دیوانه. اخمی کردم. احمد واقعاً رک و پررو بود. این حقیقت، بارها و بارها برایم ثابت شده بود. فقط نمی دانم چرا کنارش نشسته بودم و از همه بیشتر او را محرم حرف های نگفته ام می دانستم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○
‍ رمان قسمت 122 - اینجوری هم نگاهم نکن. من به همه ی آدم هایی که خودشون رو دوست ندارند و اذیت می‌کنند میگم دیوونه! چرا چیزی رو که خبر نداری ازش برای خودت تصویرسازی می کنی؟! تو خودت پزشک زنانی، نیاز نیست من بهت توضیح بدم هزار و یک دلیل وجود داره که یه زن بعد از زایمان افسردگی بگیره و این همسرشه که باید آرومش کنه و مادر تو، همسرش رو کنارش نداشته. من بیمار هایی با شرایط خیلی خیلی بهتر از مادر تو داشتم که دست به کشتن فرزندشون هم زده بودند! چرا یک طرفه به قاضی میری؟! تو فقط عشق مادر و فرزندی رو می بینی، چرا نمی خوای مادرت رو و شرایطش رو درک کنی؟! از علت کاری که مادرت کرده فقط خدا آگاهه. جای خدا حکم نده و قصاص نکن. مرخصی بگیر، یه مدت نیاز نیست بری بیمارستان تا به این درک برسی که همه زائو ها درد می کشند. مادر تو هم استثنا نبوده تو این روند... کاش درد زایمان کشیده بودی تا بفهمی برای یک زن درد زایمان در برابر درد بی مهری شوهر هیچه. تو فقط نشستی بالای سر بیمار و ظاهر قضیه رو می بینی. یه زن وقتی جیغ می زنه یعنی امید به رهایی و خلاص شدن داره ولی وقتی رها می کنه و بی سر و صدا میره، یعنی خورده به ته خط، خورده به بن بست، یعنی دردش انقدر عمیق و ریشه داره که نخواد دیگه ادامه به تلاش و جیغ زدن برای رهایی بکنه. من نمی خوام کار مادرت رو توجیه کنم. من خودم به شخصه اگه از گرسنگی هم بمیرم گوشت تنم رو می کنم میدم بچه م بخوره ولی رهاش نمی کنم پس فکر نکن من مرد هستم و زن ها و عواطفشون رو درک نمی کنم. بزرگترین گناه از دید من اینه که با بی تدبیری بچه ای رو به دنیا بیاری و بعد رهاش کنی، حالا به هر دلیلی! من کاری به مادرت ندارم، دارم راجع به تو حرف می زنم اینکه بذار مادرت خودش جواب کارش رو پیش خدا بده، تو کنار بیا، تو بگذر، گذشت مهمترین عامل آرامشه. گذشته رو به گذشته ببخش و به آینده فکر کن. کینه ی آدمی رو که ندیدی از دلت پاک کن. آدمیزاد جایزالخطاست‌. مادر تو هم معصوم نبوده، به تمام دردهایی که کشیده خطای بزرگش رو ببخش. به خودت فکر کن. با به صدا درآمدن گوشی حرفش را با گفتن 《به حرف هام فکر نکن، درکشون کن》 تمام کرد و گوشی اش را روی فرمان روی اسپیکر زد. -جونم فرهاد؟ - عسل با توئه؟ خوبه؟ صدوهشتاد درجه با احمد پزشک دو دقیقه پیش فرق و نگاهی با شیطنت سمتم کرد. -خوبه بابا. مثل اینکه از قیافه زایوش خوشش نیومده، زده بیرون از بیمارستان. با تمام شدن حرفش نگاهش در پارکینگ چرخید. برای فرهاد دستی تکان داد و دکمه قطع ارتباط را زد و نگذاشت فرهاد حرف دیگری بزند. به فرهاد که کنار ماشین پارک شده اش ایستاده بود نگاه کردم. با یک حرکت ماشینش را کنار ماشین فرهاد جا داد. فرهاد سریع سمت من آمد و از شیشه خم شد و نگاهم کرد. -عسل خوبی؟ قبل از اینکه دهان باز کنم احمد در حینی که کمربندش را باز می کرد رو به فرهاد گفت: عسل خوبه. گیر بهش نده. نمی‌دانم چه حرف هایی میانشان بود که احمد با همین یک جمله آب روی آتش نگرانی فرهاد شد و فقط نگاهم کرد و سوالی نپرسید. لب زدم: خوبم. لبخندی زد و در را برایم باز کرد. تمام مدتی که در رستوران بودیم و در جایگاه اختصاصی با فرهاد و احمد به گفت و گو نشسته بودیم، فکرم مشغول حرف هایش بود، حرف هایش همه در ظاهر ساده بود ولی برای کسی که فقط شنونده باشد! شاید به به و چه چه هم برایش راه می انداختند ولی انجامش برای منی که باید خودم را از ته چاه بیرون می کشیدم سخت بود. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
‍ رمان قسمت 123 حرف‌های احمد همه از روی منطق و دانایی بود ولی برای من نادان که سال‌ها آن افکار مالیخولیایی را در ذهنم پرورانده بودم، سخت بود یک شبه تغییر مسیر دهم، با بدرقه ی احمد از رستوران خارج شدیم و داخل ماشین نشستیم. قبل از بستن در احمد دستش را به چهارچوب تکیه داد. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. - می دونم سخته هضمش برات ولی قول بده امشب بعد از خوردن قرصت بری تو تخت خواب و به کلمه کلمه حرف‌هایی که زدم فکر کنی، فردا عصر ساعت چهار با کسی قرار نذار میام دیدنت. با قدردانی نگاهش کردم. - ممنون باعث زحمتتم. - این چه حرفیه! منو مثل برادر خودت بدون. لبخندی به محبت اش زدم. در راه بست و دستی برای فرهاد تکان داد. -برو داداش به سلامت. فرهاد هم مردانه دستی تکان داد. -قربونت برم، یا علی. عینک آفتابی اش را زد و با یک دست فرمان را هدایت کرد. - خوب خانم خانما کجا بریم؟ با عینک جذابیتش صدبرابر شد، در دلم اعتراف کردم، دلم می خواهد خیلی زود حال دلم را آماده ی جبران تمام محبت هایش کنم. سرش را نرم و با حالت دلبرانه ای سمتم کج کرد، دسته ای از موهایش روی پیشانیش ریخت.خودش توجهی نکرد ولی دل من را بیش از پیش هوایی کرد... نوازش نکردن موهایش در آن دم زجرآورترین خودداری بود. - کجا؟ به جای جواب دادن همان طور خیره اش بودم که عینکش را به سمت موهایش هول داد. - اینجوری نگام نکن پس می افتما! شیطنتم گل کرده بود خیرگی نگاهم را با کج کردن ملایم سرم سمتش بیشتر کردم نیم نگاهی به خیابان کرد، خیالش که راحت شد برگشت و گوشه ی شالم را به دست گرفت و کشید. سرم به سمتش کشیده شد. نه تنها لب هایش که چشم هایش هم با اشتیاق لبخند عاشقانه اش را به تنم نوش می کرد. با زیبا ترین آواها لب زد: یعنی عاشقتم به خدا. مانده بودم تا کی برای فرهاد باید قلبم فرو می‌ریخت! یواش یواش داشت دلم برای قلب بیچاره ام می سوخت با این شدتی که ریزش می‌کرد... لبخندم از روی شوق جمله اش بود. شالم را از دستش کشیدم و 《دیوونه》 ای آهسته زمزمه کردم و صاف در جایم نشستم. چشمی در اطراف گرداند. - بریم دور دور؟ حالم خوب بود، یعنی حالم خوب شد ... -اوم... بریم. طبق معمول پخش را روشن کرد و صدای شاد موسیقی در اتاقک ماشین پیچید. خودش هم روی فرمان ضرب گرفت. -یه هدیه می خوام برات بخرم اگه قبول نکنی ناراحت میشم. - اذیت نکن فرهاد همین جوریش هم زیادی خجالت زده ت هستم. واقعا برام سنگ تموم گذاشتی. ضربه ای با کف دست به فرمان زد و پوفی کشید. - باز این دختر همسایه شد! خنده ام گرفت. -خیلی خوب. قاطی نکن اخلاق‌ نداری ها! حالا هدیه ت چیه؟ ذهنم سمت هدیه های روزهای تولدم کشیده شد. همه ی کادو های فرهاد را نگه داشته بودم و چقدر برایم عزیز بودند. - نمیشه که همش بشینی تو خونه. بیمارستانم که تا اطلاع ثانوی تعطیل است. منظورش از ثانوی 《احمد》 بود! از حالت بیانش خنده ام گرفت. ادامه داد: ماشینت رو هم که فروختی. بدون وسیله هم که میدونم قدم از قدم بر نمی داری. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 124 با دلخوری ساختگی گفتم: دستت درد نکنه منظورت اینه من تنبلم؟! -نه بابا من غلط بکنم، فقط یکم خسته ای. باز شیطنتش گل کرده بود، چپ چپ نگاهش کردم که با صدا خندید. -خوب حالا منظور؟ - ۲۰۶ آلبالویی دوست داری؟ سفید تکراری شده؟ - چی میگی فرهاد واضح بگو. نگاهش را به سمت چپ داد و با وارسی شماره ی کوچه فرمان را چرخاند. - الان بهت می گم. شده بود همان فرهاد حرص درار که دلم گاز گرفتن خرخره اش را می خواست. کناری پارک کرد و کمربندش را باز کرد. - بیا پایین تا بهت بگم. پیاده شدم، ماشینش را قفل کرد، سمت نمایشگاه ماشین می رفت که دستش را گرفتم و کشیدم. -صبر کن فرهاد، نکنه منظورت از هدیه ماشینه؟ با حالت بامزه ای لب هایش را غنچه کرد و نمایشی سرش را خاراند. -بده؟ فقط یه خورده بد قواره است نمیشه کادوپیچش کرد! شاکی نگاهش کردم. - نمک نریز. دارم جدی می پرسم. - به به آقا فرهاد؟ هر دو همزمان سمت صدا سر چرخاندیم. پسری قد بلند و لاغر اندام با تیپ امروزی و فشن از داخل نمایشگاه بیرون و سمت مان آمد. گرم و صمیمی مشغول احوال پرسی شدند. من هم به سلام مختصری اکتفا کردم. فرهاد: کامی داداش، سفارش ما آماده ست؟ - شما جون بخواه آقا فرهاد. با دست به داخل نمایشگاه اشاره کرد. - بفرمایید خواهش می کنم. به اجبار و با دلی ناراضی دنبالشان روان شدم. میان ماشین ها که رسیدیم فرهاد رو به من کرد و نگاه ملتمسش را به چشم هایم دوخت. - میتونی انتخاب کنی عزیزم. نگاه کوتاهی به پسر کردم. فاصله اش از ما یک متر هم نمی شد، فقط توانستم مخالفتم را در صدایم بریزم و نامش را به زبان بیاورم. - فرهاد! اخمی کرد. -اذیت نکن شیرین. به ناچار نگاهی دور تا دورم کردم و گفتم: همون دویست و شش آلبالوییه. لبخند نقش صورتش شد. نزدیکش شدم، منظورم را فهمید که خم شد. کنار گوشش زمزمه کردم: آپارتمانم رو بفروشم باید پولش رو بگیری. اگه قبول می کنی می خوامش وگرنه پامو تو ماشین نمی زارم. از صورتم فاصله گرفت و دلخور نگاهم کرد ولی با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد. ماشین را تحویل گرفتیم. فرهاد عینکش را باز به چشم هایش قاب کرد و گفت: کورس بگذاریم؟ با خنده در حالی که پشت فرمان ماشین مورد علاقه ام می نشستم گفتم: بذار از آب بندی درش بیارم بعد. چشمکش را از پشت عینک فرم عسلی اش دیدم و دلم را فدایش کردم. بعد از خوردن قرصم به فرهاد که مشغول تماشای شبکه ورزش بود شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم، دو ساعتی به حرف‌های احمد فکر کردم و با سنگین شدن چشم هایم لبخند هم روی لب هایم نقش بست و به دنیای فراموشی ملحق شدم. احمد در حالی که گوشی اش را چک می کرد پرسید: فرهاد نیومده هنوز؟ - نه باشگاهه. چای یا قهوه؟ -هیچ کدام، بیا بشین. من تعارفی نیستم، هر وقت حس کنم چیزی می خوام بهت میگم برام بیاری. پیش دستی را برداشتم و چند میوه از داخل ظرف میوه برداشتم و برایش گذاشتم. -میوه که خیلی مفیده، نه نگید. همان لحظه پرتقالش را برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد. - بر منکرش لگد. باچاقو روی پوست مرتقال خط انداخت و پرسی: به حرف هام فکر کردی؟ نفسم را برای آرام کردنم فوت کردم. - تا همین چند دقیقه پیش هم داشتم فکر می کردم. - خوب نتیجه؟ با اطمینان گفتم: همه ش رو قبول دارم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
حاملگی عجیب دخترم من صاحب یه دختر شونزده ساله ام ک با همسرم روی تربیتش خیلی حساس بودیم. طوری ک هیچ جا امکان نداشت بدون من یا زنم بره و حتی مدرسه روهم خودمون میبردیم و میاوردیم. البته رو دوستاشم خیلی حساس بودیم و تومسیر مدرسه با یکی از دوستاش به نام مریم که دختر خیلی خوبی بود اشنا شدم. یه روز دخترم بهم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره ک با یکی درس بخونه و مریم رو بهم پیشنهاد داد. منم گفتم ک باشه ولی فقط تو خونه ی خودمون. از اون روز به بعد تقریبا مریم هرروز ساعت دو خونه ی ما بود و تا هشت شب درس میخوندن و اصلااز اتاق بیرون نمی اومدن. من و همسرمم از این موضوع راضی بودیم. تا اون روز تلخی که دخترم مریض شد و مجبور شدیم ک ببریمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو شنیدیم طوری که زنم از حال رفت. اره دخترم باردار شده بود و ضعف او بعلت مسمویت بارداری بوده. دنیا روی سرمان خراب شد چطور چنین چیزی ممکن بود او که به جز مدرسه جایی نمیرفت. هرچه در این مورد از او سوال میکردیم هیچ جوابی نمیداد و به ناچار برای پرس و جوی بیشتر به مدرسه رفتیم و مدیر مدرسه اطمینان خاطر داد ک در مدرسه هیچ اتفاقی نیفتاده. مات و مبهوت این اتفاق بودم ک در حیاط مدرسه مریم همکلاسی و دوست دخترم را دیدم. وقتی از او پرسیدم ک چرا دیگر برای درس خواندن با دخترم خانه ی ما نمی آید گفت که من تاحالا خانه ی شما نیامده ام... از شدت تعجب و شوکه شدن چشمانم سیاهی رفت چه اتفاقی در خانه ی من افتاده...مجبور شدم که ماجرا را به پلیس خبر بدم و بعد از تحقیقات مشخص شد که مریم برادری دو قلو دارد که خودش را به جای خواهرش جا میزده و به بهانه درس وارد حریم خصوصی خانه ما و اتاق دخترم شده و متاسفانه چنین اتفاقی تلخ برای خانواده ما بوجود آمد و پرونده برای طی مراحل قانونی به دادگاه فرستاده شد @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸سلام به روز و روشنی 🌾سلام به آهنگ خوش زندگی 🌸سلام به مهر و صفای دلهای بی ریا 🌾سلام بر دوست و آشنا 🌸امروزتـان بی نظیر 🌾تنتان سالم 🌸روحتان در نشاط 🌾و امروزتون پراز شادی 🌸صبح جمعتون زیبـا 🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 125 - ولی؟ از کجا فهمید که 《ولی》ای، پسِ اطمینان حرفم وجود دارد؟! چشم های گرد شده ام از تعجب را توبیخ کردم و گفتم: ولی یکم کنار امدن باهاش سخته قبول کن. - معلومه که سخته! تو چند سال راه رو اشتباه رفتی. من ازت توقع ندارم که با یه دنده عقب برگردی سر جات. حوصله داری باهم بریم یه جایی؟ - کجا؟ -جای بدی نیست. خوبه. حسشو داری؟ -آره چرا که نه. -پس برای فرهاد پیام بفرست. دوباره مثل دیروز پس نیافته نفله. خنده ام گرفت. اگر فرهاد می‌فهمید احمد لقب نفله اش داد... - برو آماده شو تا من این پرتغال رو نوش جون کنم. بلند شدم و با خنده به اتاقم رفتم. از همان لحظه با دیدن تابلوی شیرخوارگاه قلبم به تقلا افتاد. داشت مرا به دیدن گذشته ام می برد... احمد راهش را درست انتخاب کرده بود اگر قلب من تاب می آورد و پس نمی افتاد از ناراحتی و درد... با هماهنگی احمد داخل اتاقی شدیم که پر از نوزاد و کودک بود. دستش را سمت اولین نوزاد که روی تخت خواب بود گرفت و تا آخرین نوزاد به منظور اشاره چرخاند. - خوب نگاهشون کن. این ها گذشته ی تو هستند. بغضم گرفته بود، احمد قصد دیوانه کردنم را داشت... بین نوزادان قدم بر می داشت و صحبت می کرد - ولی امیدوارم تو آینده ی این ها نباشی. سرسنگین شده ام را بالا آوردم و به قدم زدنش نگاه کردم سمتم چرخید. -تو چی؟ گیج پرسیدم: من چی؟ - میگم تو چی، دوست داری تو آینده ی اینها باشی؟ خنگ شده بودم و منظورش را نمی فهمیدم. بی خیال سوالش ادامه داد: خیلی از این نوزادها رو پشت در همین شیرخوارگاه رها کردند یا توی بیمارستان گذاشتند و رفتند. هیچ نشانه‌ای از پدر و مادر واقعی شان ندارند. فکر می کنی اگه یه روز مثل تو متوجّه گذشته‌شان بشند می تونند پدر و مادرشون رو با دست خالی پیدا کنند؟ سری به نشانه ی نه تکان دادم. - پس چرا اینقدر خودت رو ازار دادی؟ چرا سوال هایی برای خودت طرح کردی که مطمئن نبودی می تونی به جواب هاشون برسی؟! امروز آوردمت اینجا تا خودت رو نشونت بدم، ببینی چی بودی چی شدی! نگاهشون کن... چقدر معصوم و بی گناهند! حق این ها یه زندگی سالم و شاده ولی تو این حق رو از یکیشون گرفتی. به خودت بیا عسل! با تقدیرت کنار بیا، تا تو کنار نیای و قبولش نکنی بقیه هم همین طورند. رفتار دیگران باهات در واقع بازده عمل و رفتار خود توئه. بریز دور این واقعیت رو. خودت باش. بخواه که خودت خوب باشی و خودت بسازی دنیات رو. به جبران روزها و ماهها و سالها ای که می تونستی شاد سپری کنی و نکردی، از این به بعد رو خوب بساز. حواسم به حرف‌هایش را نوزادی با باز کردن دست هایش برای به آغوش کشیده شدن پرت کرد. میان راه احمد را به دست فراموشی سپردم و سمت نوزاد رفتم و در آغوش کشیدمش. چطور دلشان آمده بود رهایش کنند. صورتش را بوسیدم که خندید و دل من غریبه را برد... لبهایم به لبخند تلخی باز شد، اگر روزی بچه دار می شدم آنقدر از محبتم سیرابش می‌کردم که هیچ خلای را حس نکند. احمد کنارم قرار گرفت و صورت کودک را که با دست های کوچکش صورتم را لمس می کرد نوازش داد. -ببین چه گوگولیه. دعا کن وقتس که بزرگ شد عاقلانه با وضعیتش کنار بیاد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 126 انشاالله ای که گفتم واقعا از صمیم قلبم بود. تازه می فهمیدم با خودم چه کرده بودم احمد راست می گفت تمام سالهایی که می توانستم با محبت کردن به اطرافیانم و پذیرش محبت های شان به بهترین شکل سپری کنم با فکر به گذشته ای که نه در شکل گرفتنش نقشی داشتم و نه در تغییرش راه و چاره ای، گذراندم. برخلاف تصوری که قبل ترها از احمد لوده داشتم حالا ممنونش بودم. نفوذی که حرف هایش در من داشت واقعا عجیب بود. درک بالایش از موقعیتم گاهی به شکم می انداخت شاید پا به پای من درد کشیده که این طور دقیق از حالم باخبر است! با حرف‌هایش حس می کردم از خوابی عمیق به نام غفلت بیدارم می‌کند... بله، من غافل بودم از اطرافم، از تمام کسانی که دوستم داشتند و من با عینک بدبینی نگاهشان می کردم دست نرم کودک را در دستم گرفتم و به لبهایم چسباندم. - ماما. با بهت نگاهش کردم. دوباره تکرار کرد: ماما. قلبم در سینه فرو ریخت. آنقدر حالم منقلب شد که نتوانستم خوددار باشم و محکم در آغوشم فشارش دادم. من خود هرگز این کلمه را به هیچ زنی نگفته بودم و برای نگفتنش دردها و حسرت ها کشیده بودم. حالا این نوزاد اینطور مهر مادر ندیده طالب حضورش بود... چه کسی می‌گوید مهر ندیده دل نمی شود بست! این نوزاد دلبسته زنی بود که بی مهر رهایش کرده و رفته بود... به پهنای صورت اشک می ریختم و حواسم به حضور پررنگ احمد کنارم نبود. میان گریه بی اراده قربان صدقه نوزاد می رفتم و سعی در آرام کردنش داشتم. - جون مامان؟ قربونت برم، عزیزم... جون مامان عسلم. به گریه افتاده بود. دست احمد روی شانه ام نشست. - هم خودت رو هلاک کردی هم این بچه رو. نگاه اشکی ام را به صورت گریان بچه دادم. آرام از آغوشم بیرونش کشید. پرستار داخل اتاق آمد. احمد با عذرخواهی نوزاد را دست پرستار سپرد. در صورتم خم شد و پرسید: خوبی؟ خوب نبودم! داشتم خفه می شدم. باز شده بودم همان عسل دیوانه که دلش جیغ کشیدن می خواست. - از اینجا بریم احمد. نفهمیدم چطور از شیرخوارگاه بیرون آمدیم، در ماشین هم فقط گریه کردم و اجازه حرف زدن را به احمد ندادم. چیزی نگفت و اجازه داد خودم را سبک کنم. دیوارهای خانه بزرگ فرهاد برایم چون قبری تنگ و تاریک شده بود، فرهاد نبود و بیقرار بودم. در این مدت آنقدر وابسته اش شده بودم که در نبودش انگار شیء ارزشمندی را گم کرده ام و دلم آشوب می‌شد. صورت آن نوزاد هم رهایم نمی‌کرد. خنده هایش، چشم های مشکی اش که در صورتم خیره شد و مامان صدایم زد، انعکاس صدای ریز و لذت بخشش در گوشم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد. نتوانستم بنشینم و به در و دیوار نگاه کنم. از روی مبل بلند شدم و تلویزیون را که اصلا نفهمیدم چه نشان داد و چه گفت خاموش کردم. سوئیچ ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. در خیابان‌ها چرخ می زدم و گریه می کردم. به احمد قول داده بودم به حرف هایش فکر کنم ولی فکر آن نوزاد و صدایش نمی گذاشت. با به صدا درآمدن گوشی و نمایان شدن اسم فرهاد روی صفحه اش، آب راه افتاده بینی ام را بالا کشیدم. فرمان را چرخاندم و خیابان را دور زدم. اشک هایم را پاک کردم، فرهاد را هم اسیر خود کرده بودم، هر روز و هر شب به نوعی دلش را آشوب می کردم. خودم هم نمی دانستم آخرش چه می شود... دلم می خواست جواب همه ی خوبی هایش را با ابراز علاقه ام بدهم. به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم، دلم محبتش را طالب بود... اصلا نفهمیده بودم که چه شد که اینقدر وابسته اش شدم و بدون او نفس کشیدن برایم مرگ شد. کاش سال ها قبل راز دلم را گفته بودم و اینقدر عذاب و اذیت را به هر دویمان تحمیل نمی کردم، کاش احمد خیلی قبل از اینها دستم را می گرفت و از سیاهچال بیرونم می کشید. بار دیگر که اسم فرهاد روی گوشی ام افتاد با حس نیاز به شنیدن صدایش، صدای کسی که از جان و دل برایم نگران بود دکمه اتصال را لمس کردم. صدای هراسان و نگرانش لبخندی به لبم آورد! بی معرفتی بود لذتی که از حس نگرانی اش برای خود بردم... - عسل؟ عسل؟ جواب بده. خواهش می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─