eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 120 برای معاینه بلند شدم. زائوام نام مردی را که احتمالا همسرش بود
‍ رمان قسمت 121 نگاهم را بار دیگر دورتادور خیابان به گردش درآوردم و با دیدن تابلوی سر خیابان محل را شناسایی و به احمد توضیح دادم. - اونجا چیکار می کنی؟ جواب ندادم. چه می گفتم؟! حتما خودش حدس زده بود دیگر! -صبر کن همونجا الان میام دنبالت. - زحمتت میشه. خودم تاکسی میگیرم میرم خونه. -نزدیکم، زحمتی نیست. صدای بوق پشت خطی می آمد پرحرص ادامه داد: جواب بده اون پشت خطیت رو. خودش رو کشت. بگو با احمد میرم رستورانش بیاد اونجا. قطع کرد و نگذاشت مخالفت یا حتی موافقتم را اعلام کنم. درست حدس زده بود پشت خطی سمجم فرهاد بود. دکمه ی وصل را لمس کردم. - عسل؟ صدای نگرانش قلبم را منقبض کرد. -سلام. - وای از دست تو عسل. به خدا مردم و زنده شدم. از بیمارستان چرا بیرون اومدی؟ کجایی الان؟ حالت خوبه؟ - آره خوبم. احمد زنگ زد گفت میاد دنبالم بریم رستوران. گفت به تو هم بگم بیای اونجا. بعدش قطع کرد. -می خوای خودم بیام دنبالت؟ کجایی؟ - نه نمیخواد. ممنون. بیا رستوران احمد. - باشه عزیزم. مواظب خودت باش. - تو هم... قطع کردم و کنار خیابان رفتم. خیلی طول نکشید که آمد. خم شده و از داخل در جلو را برایم باز کرد و نشستم. -سلام، باعث زحمتت شدم. - این چه قیافه ایه؟ از نگاه دلخورش رو گرفتم و در آینه آفتاب گیر به صورتم نگاه کردم. چشم ها و نوک بینی ام سرخ شده بود. - اگه اهل آرایش بودی الان شبیه گودزیلا شده بودی! لبخند بی جانی زدم. - پس جای شکرش باقیه که نیستم. فرمان را پیچاند و ماشین را به حرکت درآورد. - از بیمارستان چرا زدی بیرون؟ سوال فرهاد هم همین بود! -همینجوری. - عسل؟ نگاهش کردم. اخم کرده بود. - نباید چیزی رو از من مخفی کنی. حالا بگو دختر خوب چی اذیتت کرده و به این حال انداختت. بد هم نبود، یکی را پیدا کرده بودم به درد و دل هایم گوش دهد. دلم هم سبک کردن بار را می خواست. به سمت شیشه برگشتم و در حالی که به ماشین های در حال عبور از کنارمان نگاه می کردم گفتم: زائوم رو شبیه حبه می دیدم. فکر می کردم جلوی روم خوابیده و داره درد می کشه. احمد من مادر نشدم ولی با تمام وجودم حس زن هایی که با دست های من بچه شون رو دنیا آوردند و مادر شدن رو درک کردم. حبه چه جور من رو رها کرده؟ بی صدا اشک ریختنم عمق دردم را نشان احمد می‌داد. دست بردم تا دستمالی از میان صندلی راننده و خودم بردارم که مانع شد. به دستش که روی جعبه دستمال نشسته بود نگاه کردم و بعد نگاهم را بالا کشیدم و به صورتش دادم. -گریه کن سبک میشی. حرفش انگار رو درواسی را از بین برد که به گریه افتادم. دقایقی بعد با حس ای که آرام‌تر شده ام دست بردم و با تردید به احمد نگاه کردم. فهمید و دستمالی در آورد و کف دستم گذاشت. -گریه بسه. حالا بخند. از دهانم پرید: دیوونه. جدی نگاهم کرد. - من الان در مقام روان پزشکم و تو در جایگاه دیوانه. اخمی کردم. احمد واقعاً رک و پررو بود. این حقیقت، بارها و بارها برایم ثابت شده بود. فقط نمی دانم چرا کنارش نشسته بودم و از همه بیشتر او را محرم حرف های نگفته ام می دانستم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○
‍ رمان قسمت 122 - اینجوری هم نگاهم نکن. من به همه ی آدم هایی که خودشون رو دوست ندارند و اذیت می‌کنند میگم دیوونه! چرا چیزی رو که خبر نداری ازش برای خودت تصویرسازی می کنی؟! تو خودت پزشک زنانی، نیاز نیست من بهت توضیح بدم هزار و یک دلیل وجود داره که یه زن بعد از زایمان افسردگی بگیره و این همسرشه که باید آرومش کنه و مادر تو، همسرش رو کنارش نداشته. من بیمار هایی با شرایط خیلی خیلی بهتر از مادر تو داشتم که دست به کشتن فرزندشون هم زده بودند! چرا یک طرفه به قاضی میری؟! تو فقط عشق مادر و فرزندی رو می بینی، چرا نمی خوای مادرت رو و شرایطش رو درک کنی؟! از علت کاری که مادرت کرده فقط خدا آگاهه. جای خدا حکم نده و قصاص نکن. مرخصی بگیر، یه مدت نیاز نیست بری بیمارستان تا به این درک برسی که همه زائو ها درد می کشند. مادر تو هم استثنا نبوده تو این روند... کاش درد زایمان کشیده بودی تا بفهمی برای یک زن درد زایمان در برابر درد بی مهری شوهر هیچه. تو فقط نشستی بالای سر بیمار و ظاهر قضیه رو می بینی. یه زن وقتی جیغ می زنه یعنی امید به رهایی و خلاص شدن داره ولی وقتی رها می کنه و بی سر و صدا میره، یعنی خورده به ته خط، خورده به بن بست، یعنی دردش انقدر عمیق و ریشه داره که نخواد دیگه ادامه به تلاش و جیغ زدن برای رهایی بکنه. من نمی خوام کار مادرت رو توجیه کنم. من خودم به شخصه اگه از گرسنگی هم بمیرم گوشت تنم رو می کنم میدم بچه م بخوره ولی رهاش نمی کنم پس فکر نکن من مرد هستم و زن ها و عواطفشون رو درک نمی کنم. بزرگترین گناه از دید من اینه که با بی تدبیری بچه ای رو به دنیا بیاری و بعد رهاش کنی، حالا به هر دلیلی! من کاری به مادرت ندارم، دارم راجع به تو حرف می زنم اینکه بذار مادرت خودش جواب کارش رو پیش خدا بده، تو کنار بیا، تو بگذر، گذشت مهمترین عامل آرامشه. گذشته رو به گذشته ببخش و به آینده فکر کن. کینه ی آدمی رو که ندیدی از دلت پاک کن. آدمیزاد جایزالخطاست‌. مادر تو هم معصوم نبوده، به تمام دردهایی که کشیده خطای بزرگش رو ببخش. به خودت فکر کن. با به صدا درآمدن گوشی حرفش را با گفتن 《به حرف هام فکر نکن، درکشون کن》 تمام کرد و گوشی اش را روی فرمان روی اسپیکر زد. -جونم فرهاد؟ - عسل با توئه؟ خوبه؟ صدوهشتاد درجه با احمد پزشک دو دقیقه پیش فرق و نگاهی با شیطنت سمتم کرد. -خوبه بابا. مثل اینکه از قیافه زایوش خوشش نیومده، زده بیرون از بیمارستان. با تمام شدن حرفش نگاهش در پارکینگ چرخید. برای فرهاد دستی تکان داد و دکمه قطع ارتباط را زد و نگذاشت فرهاد حرف دیگری بزند. به فرهاد که کنار ماشین پارک شده اش ایستاده بود نگاه کردم. با یک حرکت ماشینش را کنار ماشین فرهاد جا داد. فرهاد سریع سمت من آمد و از شیشه خم شد و نگاهم کرد. -عسل خوبی؟ قبل از اینکه دهان باز کنم احمد در حینی که کمربندش را باز می کرد رو به فرهاد گفت: عسل خوبه. گیر بهش نده. نمی‌دانم چه حرف هایی میانشان بود که احمد با همین یک جمله آب روی آتش نگرانی فرهاد شد و فقط نگاهم کرد و سوالی نپرسید. لب زدم: خوبم. لبخندی زد و در را برایم باز کرد. تمام مدتی که در رستوران بودیم و در جایگاه اختصاصی با فرهاد و احمد به گفت و گو نشسته بودیم، فکرم مشغول حرف هایش بود، حرف هایش همه در ظاهر ساده بود ولی برای کسی که فقط شنونده باشد! شاید به به و چه چه هم برایش راه می انداختند ولی انجامش برای منی که باید خودم را از ته چاه بیرون می کشیدم سخت بود. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
‍ رمان قسمت 123 حرف‌های احمد همه از روی منطق و دانایی بود ولی برای من نادان که سال‌ها آن افکار مالیخولیایی را در ذهنم پرورانده بودم، سخت بود یک شبه تغییر مسیر دهم، با بدرقه ی احمد از رستوران خارج شدیم و داخل ماشین نشستیم. قبل از بستن در احمد دستش را به چهارچوب تکیه داد. نگاه نافذش را به چشم هایم دوخت. - می دونم سخته هضمش برات ولی قول بده امشب بعد از خوردن قرصت بری تو تخت خواب و به کلمه کلمه حرف‌هایی که زدم فکر کنی، فردا عصر ساعت چهار با کسی قرار نذار میام دیدنت. با قدردانی نگاهش کردم. - ممنون باعث زحمتتم. - این چه حرفیه! منو مثل برادر خودت بدون. لبخندی به محبت اش زدم. در راه بست و دستی برای فرهاد تکان داد. -برو داداش به سلامت. فرهاد هم مردانه دستی تکان داد. -قربونت برم، یا علی. عینک آفتابی اش را زد و با یک دست فرمان را هدایت کرد. - خوب خانم خانما کجا بریم؟ با عینک جذابیتش صدبرابر شد، در دلم اعتراف کردم، دلم می خواهد خیلی زود حال دلم را آماده ی جبران تمام محبت هایش کنم. سرش را نرم و با حالت دلبرانه ای سمتم کج کرد، دسته ای از موهایش روی پیشانیش ریخت.خودش توجهی نکرد ولی دل من را بیش از پیش هوایی کرد... نوازش نکردن موهایش در آن دم زجرآورترین خودداری بود. - کجا؟ به جای جواب دادن همان طور خیره اش بودم که عینکش را به سمت موهایش هول داد. - اینجوری نگام نکن پس می افتما! شیطنتم گل کرده بود خیرگی نگاهم را با کج کردن ملایم سرم سمتش بیشتر کردم نیم نگاهی به خیابان کرد، خیالش که راحت شد برگشت و گوشه ی شالم را به دست گرفت و کشید. سرم به سمتش کشیده شد. نه تنها لب هایش که چشم هایش هم با اشتیاق لبخند عاشقانه اش را به تنم نوش می کرد. با زیبا ترین آواها لب زد: یعنی عاشقتم به خدا. مانده بودم تا کی برای فرهاد باید قلبم فرو می‌ریخت! یواش یواش داشت دلم برای قلب بیچاره ام می سوخت با این شدتی که ریزش می‌کرد... لبخندم از روی شوق جمله اش بود. شالم را از دستش کشیدم و 《دیوونه》 ای آهسته زمزمه کردم و صاف در جایم نشستم. چشمی در اطراف گرداند. - بریم دور دور؟ حالم خوب بود، یعنی حالم خوب شد ... -اوم... بریم. طبق معمول پخش را روشن کرد و صدای شاد موسیقی در اتاقک ماشین پیچید. خودش هم روی فرمان ضرب گرفت. -یه هدیه می خوام برات بخرم اگه قبول نکنی ناراحت میشم. - اذیت نکن فرهاد همین جوریش هم زیادی خجالت زده ت هستم. واقعا برام سنگ تموم گذاشتی. ضربه ای با کف دست به فرمان زد و پوفی کشید. - باز این دختر همسایه شد! خنده ام گرفت. -خیلی خوب. قاطی نکن اخلاق‌ نداری ها! حالا هدیه ت چیه؟ ذهنم سمت هدیه های روزهای تولدم کشیده شد. همه ی کادو های فرهاد را نگه داشته بودم و چقدر برایم عزیز بودند. - نمیشه که همش بشینی تو خونه. بیمارستانم که تا اطلاع ثانوی تعطیل است. منظورش از ثانوی 《احمد》 بود! از حالت بیانش خنده ام گرفت. ادامه داد: ماشینت رو هم که فروختی. بدون وسیله هم که میدونم قدم از قدم بر نمی داری. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 124 با دلخوری ساختگی گفتم: دستت درد نکنه منظورت اینه من تنبلم؟! -نه بابا من غلط بکنم، فقط یکم خسته ای. باز شیطنتش گل کرده بود، چپ چپ نگاهش کردم که با صدا خندید. -خوب حالا منظور؟ - ۲۰۶ آلبالویی دوست داری؟ سفید تکراری شده؟ - چی میگی فرهاد واضح بگو. نگاهش را به سمت چپ داد و با وارسی شماره ی کوچه فرمان را چرخاند. - الان بهت می گم. شده بود همان فرهاد حرص درار که دلم گاز گرفتن خرخره اش را می خواست. کناری پارک کرد و کمربندش را باز کرد. - بیا پایین تا بهت بگم. پیاده شدم، ماشینش را قفل کرد، سمت نمایشگاه ماشین می رفت که دستش را گرفتم و کشیدم. -صبر کن فرهاد، نکنه منظورت از هدیه ماشینه؟ با حالت بامزه ای لب هایش را غنچه کرد و نمایشی سرش را خاراند. -بده؟ فقط یه خورده بد قواره است نمیشه کادوپیچش کرد! شاکی نگاهش کردم. - نمک نریز. دارم جدی می پرسم. - به به آقا فرهاد؟ هر دو همزمان سمت صدا سر چرخاندیم. پسری قد بلند و لاغر اندام با تیپ امروزی و فشن از داخل نمایشگاه بیرون و سمت مان آمد. گرم و صمیمی مشغول احوال پرسی شدند. من هم به سلام مختصری اکتفا کردم. فرهاد: کامی داداش، سفارش ما آماده ست؟ - شما جون بخواه آقا فرهاد. با دست به داخل نمایشگاه اشاره کرد. - بفرمایید خواهش می کنم. به اجبار و با دلی ناراضی دنبالشان روان شدم. میان ماشین ها که رسیدیم فرهاد رو به من کرد و نگاه ملتمسش را به چشم هایم دوخت. - میتونی انتخاب کنی عزیزم. نگاه کوتاهی به پسر کردم. فاصله اش از ما یک متر هم نمی شد، فقط توانستم مخالفتم را در صدایم بریزم و نامش را به زبان بیاورم. - فرهاد! اخمی کرد. -اذیت نکن شیرین. به ناچار نگاهی دور تا دورم کردم و گفتم: همون دویست و شش آلبالوییه. لبخند نقش صورتش شد. نزدیکش شدم، منظورم را فهمید که خم شد. کنار گوشش زمزمه کردم: آپارتمانم رو بفروشم باید پولش رو بگیری. اگه قبول می کنی می خوامش وگرنه پامو تو ماشین نمی زارم. از صورتم فاصله گرفت و دلخور نگاهم کرد ولی با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد. ماشین را تحویل گرفتیم. فرهاد عینکش را باز به چشم هایش قاب کرد و گفت: کورس بگذاریم؟ با خنده در حالی که پشت فرمان ماشین مورد علاقه ام می نشستم گفتم: بذار از آب بندی درش بیارم بعد. چشمکش را از پشت عینک فرم عسلی اش دیدم و دلم را فدایش کردم. بعد از خوردن قرصم به فرهاد که مشغول تماشای شبکه ورزش بود شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم، دو ساعتی به حرف‌های احمد فکر کردم و با سنگین شدن چشم هایم لبخند هم روی لب هایم نقش بست و به دنیای فراموشی ملحق شدم. احمد در حالی که گوشی اش را چک می کرد پرسید: فرهاد نیومده هنوز؟ - نه باشگاهه. چای یا قهوه؟ -هیچ کدام، بیا بشین. من تعارفی نیستم، هر وقت حس کنم چیزی می خوام بهت میگم برام بیاری. پیش دستی را برداشتم و چند میوه از داخل ظرف میوه برداشتم و برایش گذاشتم. -میوه که خیلی مفیده، نه نگید. همان لحظه پرتقالش را برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد. - بر منکرش لگد. باچاقو روی پوست مرتقال خط انداخت و پرسی: به حرف هام فکر کردی؟ نفسم را برای آرام کردنم فوت کردم. - تا همین چند دقیقه پیش هم داشتم فکر می کردم. - خوب نتیجه؟ با اطمینان گفتم: همه ش رو قبول دارم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
حاملگی عجیب دخترم من صاحب یه دختر شونزده ساله ام ک با همسرم روی تربیتش خیلی حساس بودیم. طوری ک هیچ جا امکان نداشت بدون من یا زنم بره و حتی مدرسه روهم خودمون میبردیم و میاوردیم. البته رو دوستاشم خیلی حساس بودیم و تومسیر مدرسه با یکی از دوستاش به نام مریم که دختر خیلی خوبی بود اشنا شدم. یه روز دخترم بهم گفت برای المپیاد علمی احتیاج داره ک با یکی درس بخونه و مریم رو بهم پیشنهاد داد. منم گفتم ک باشه ولی فقط تو خونه ی خودمون. از اون روز به بعد تقریبا مریم هرروز ساعت دو خونه ی ما بود و تا هشت شب درس میخوندن و اصلااز اتاق بیرون نمی اومدن. من و همسرمم از این موضوع راضی بودیم. تا اون روز تلخی که دخترم مریض شد و مجبور شدیم ک ببریمش دکتر ولی تلخ ترین خبر دنیا رو شنیدیم طوری که زنم از حال رفت. اره دخترم باردار شده بود و ضعف او بعلت مسمویت بارداری بوده. دنیا روی سرمان خراب شد چطور چنین چیزی ممکن بود او که به جز مدرسه جایی نمیرفت. هرچه در این مورد از او سوال میکردیم هیچ جوابی نمیداد و به ناچار برای پرس و جوی بیشتر به مدرسه رفتیم و مدیر مدرسه اطمینان خاطر داد ک در مدرسه هیچ اتفاقی نیفتاده. مات و مبهوت این اتفاق بودم ک در حیاط مدرسه مریم همکلاسی و دوست دخترم را دیدم. وقتی از او پرسیدم ک چرا دیگر برای درس خواندن با دخترم خانه ی ما نمی آید گفت که من تاحالا خانه ی شما نیامده ام... از شدت تعجب و شوکه شدن چشمانم سیاهی رفت چه اتفاقی در خانه ی من افتاده...مجبور شدم که ماجرا را به پلیس خبر بدم و بعد از تحقیقات مشخص شد که مریم برادری دو قلو دارد که خودش را به جای خواهرش جا میزده و به بهانه درس وارد حریم خصوصی خانه ما و اتاق دخترم شده و متاسفانه چنین اتفاقی تلخ برای خانواده ما بوجود آمد و پرونده برای طی مراحل قانونی به دادگاه فرستاده شد @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌸سلام به روز و روشنی 🌾سلام به آهنگ خوش زندگی 🌸سلام به مهر و صفای دلهای بی ریا 🌾سلام بر دوست و آشنا 🌸امروزتـان بی نظیر 🌾تنتان سالم 🌸روحتان در نشاط 🌾و امروزتون پراز شادی 🌸صبح جمعتون زیبـا 🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 125 - ولی؟ از کجا فهمید که 《ولی》ای، پسِ اطمینان حرفم وجود دارد؟! چشم های گرد شده ام از تعجب را توبیخ کردم و گفتم: ولی یکم کنار امدن باهاش سخته قبول کن. - معلومه که سخته! تو چند سال راه رو اشتباه رفتی. من ازت توقع ندارم که با یه دنده عقب برگردی سر جات. حوصله داری باهم بریم یه جایی؟ - کجا؟ -جای بدی نیست. خوبه. حسشو داری؟ -آره چرا که نه. -پس برای فرهاد پیام بفرست. دوباره مثل دیروز پس نیافته نفله. خنده ام گرفت. اگر فرهاد می‌فهمید احمد لقب نفله اش داد... - برو آماده شو تا من این پرتغال رو نوش جون کنم. بلند شدم و با خنده به اتاقم رفتم. از همان لحظه با دیدن تابلوی شیرخوارگاه قلبم به تقلا افتاد. داشت مرا به دیدن گذشته ام می برد... احمد راهش را درست انتخاب کرده بود اگر قلب من تاب می آورد و پس نمی افتاد از ناراحتی و درد... با هماهنگی احمد داخل اتاقی شدیم که پر از نوزاد و کودک بود. دستش را سمت اولین نوزاد که روی تخت خواب بود گرفت و تا آخرین نوزاد به منظور اشاره چرخاند. - خوب نگاهشون کن. این ها گذشته ی تو هستند. بغضم گرفته بود، احمد قصد دیوانه کردنم را داشت... بین نوزادان قدم بر می داشت و صحبت می کرد - ولی امیدوارم تو آینده ی این ها نباشی. سرسنگین شده ام را بالا آوردم و به قدم زدنش نگاه کردم سمتم چرخید. -تو چی؟ گیج پرسیدم: من چی؟ - میگم تو چی، دوست داری تو آینده ی اینها باشی؟ خنگ شده بودم و منظورش را نمی فهمیدم. بی خیال سوالش ادامه داد: خیلی از این نوزادها رو پشت در همین شیرخوارگاه رها کردند یا توی بیمارستان گذاشتند و رفتند. هیچ نشانه‌ای از پدر و مادر واقعی شان ندارند. فکر می کنی اگه یه روز مثل تو متوجّه گذشته‌شان بشند می تونند پدر و مادرشون رو با دست خالی پیدا کنند؟ سری به نشانه ی نه تکان دادم. - پس چرا اینقدر خودت رو ازار دادی؟ چرا سوال هایی برای خودت طرح کردی که مطمئن نبودی می تونی به جواب هاشون برسی؟! امروز آوردمت اینجا تا خودت رو نشونت بدم، ببینی چی بودی چی شدی! نگاهشون کن... چقدر معصوم و بی گناهند! حق این ها یه زندگی سالم و شاده ولی تو این حق رو از یکیشون گرفتی. به خودت بیا عسل! با تقدیرت کنار بیا، تا تو کنار نیای و قبولش نکنی بقیه هم همین طورند. رفتار دیگران باهات در واقع بازده عمل و رفتار خود توئه. بریز دور این واقعیت رو. خودت باش. بخواه که خودت خوب باشی و خودت بسازی دنیات رو. به جبران روزها و ماهها و سالها ای که می تونستی شاد سپری کنی و نکردی، از این به بعد رو خوب بساز. حواسم به حرف‌هایش را نوزادی با باز کردن دست هایش برای به آغوش کشیده شدن پرت کرد. میان راه احمد را به دست فراموشی سپردم و سمت نوزاد رفتم و در آغوش کشیدمش. چطور دلشان آمده بود رهایش کنند. صورتش را بوسیدم که خندید و دل من غریبه را برد... لبهایم به لبخند تلخی باز شد، اگر روزی بچه دار می شدم آنقدر از محبتم سیرابش می‌کردم که هیچ خلای را حس نکند. احمد کنارم قرار گرفت و صورت کودک را که با دست های کوچکش صورتم را لمس می کرد نوازش داد. -ببین چه گوگولیه. دعا کن وقتس که بزرگ شد عاقلانه با وضعیتش کنار بیاد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 126 انشاالله ای که گفتم واقعا از صمیم قلبم بود. تازه می فهمیدم با خودم چه کرده بودم احمد راست می گفت تمام سالهایی که می توانستم با محبت کردن به اطرافیانم و پذیرش محبت های شان به بهترین شکل سپری کنم با فکر به گذشته ای که نه در شکل گرفتنش نقشی داشتم و نه در تغییرش راه و چاره ای، گذراندم. برخلاف تصوری که قبل ترها از احمد لوده داشتم حالا ممنونش بودم. نفوذی که حرف هایش در من داشت واقعا عجیب بود. درک بالایش از موقعیتم گاهی به شکم می انداخت شاید پا به پای من درد کشیده که این طور دقیق از حالم باخبر است! با حرف‌هایش حس می کردم از خوابی عمیق به نام غفلت بیدارم می‌کند... بله، من غافل بودم از اطرافم، از تمام کسانی که دوستم داشتند و من با عینک بدبینی نگاهشان می کردم دست نرم کودک را در دستم گرفتم و به لبهایم چسباندم. - ماما. با بهت نگاهش کردم. دوباره تکرار کرد: ماما. قلبم در سینه فرو ریخت. آنقدر حالم منقلب شد که نتوانستم خوددار باشم و محکم در آغوشم فشارش دادم. من خود هرگز این کلمه را به هیچ زنی نگفته بودم و برای نگفتنش دردها و حسرت ها کشیده بودم. حالا این نوزاد اینطور مهر مادر ندیده طالب حضورش بود... چه کسی می‌گوید مهر ندیده دل نمی شود بست! این نوزاد دلبسته زنی بود که بی مهر رهایش کرده و رفته بود... به پهنای صورت اشک می ریختم و حواسم به حضور پررنگ احمد کنارم نبود. میان گریه بی اراده قربان صدقه نوزاد می رفتم و سعی در آرام کردنش داشتم. - جون مامان؟ قربونت برم، عزیزم... جون مامان عسلم. به گریه افتاده بود. دست احمد روی شانه ام نشست. - هم خودت رو هلاک کردی هم این بچه رو. نگاه اشکی ام را به صورت گریان بچه دادم. آرام از آغوشم بیرونش کشید. پرستار داخل اتاق آمد. احمد با عذرخواهی نوزاد را دست پرستار سپرد. در صورتم خم شد و پرسید: خوبی؟ خوب نبودم! داشتم خفه می شدم. باز شده بودم همان عسل دیوانه که دلش جیغ کشیدن می خواست. - از اینجا بریم احمد. نفهمیدم چطور از شیرخوارگاه بیرون آمدیم، در ماشین هم فقط گریه کردم و اجازه حرف زدن را به احمد ندادم. چیزی نگفت و اجازه داد خودم را سبک کنم. دیوارهای خانه بزرگ فرهاد برایم چون قبری تنگ و تاریک شده بود، فرهاد نبود و بیقرار بودم. در این مدت آنقدر وابسته اش شده بودم که در نبودش انگار شیء ارزشمندی را گم کرده ام و دلم آشوب می‌شد. صورت آن نوزاد هم رهایم نمی‌کرد. خنده هایش، چشم های مشکی اش که در صورتم خیره شد و مامان صدایم زد، انعکاس صدای ریز و لذت بخشش در گوشم می پیچید و حالم را دگرگون می کرد. نتوانستم بنشینم و به در و دیوار نگاه کنم. از روی مبل بلند شدم و تلویزیون را که اصلا نفهمیدم چه نشان داد و چه گفت خاموش کردم. سوئیچ ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. در خیابان‌ها چرخ می زدم و گریه می کردم. به احمد قول داده بودم به حرف هایش فکر کنم ولی فکر آن نوزاد و صدایش نمی گذاشت. با به صدا درآمدن گوشی و نمایان شدن اسم فرهاد روی صفحه اش، آب راه افتاده بینی ام را بالا کشیدم. فرمان را چرخاندم و خیابان را دور زدم. اشک هایم را پاک کردم، فرهاد را هم اسیر خود کرده بودم، هر روز و هر شب به نوعی دلش را آشوب می کردم. خودم هم نمی دانستم آخرش چه می شود... دلم می خواست جواب همه ی خوبی هایش را با ابراز علاقه ام بدهم. به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم، دلم محبتش را طالب بود... اصلا نفهمیده بودم که چه شد که اینقدر وابسته اش شدم و بدون او نفس کشیدن برایم مرگ شد. کاش سال ها قبل راز دلم را گفته بودم و اینقدر عذاب و اذیت را به هر دویمان تحمیل نمی کردم، کاش احمد خیلی قبل از اینها دستم را می گرفت و از سیاهچال بیرونم می کشید. بار دیگر که اسم فرهاد روی گوشی ام افتاد با حس نیاز به شنیدن صدایش، صدای کسی که از جان و دل برایم نگران بود دکمه اتصال را لمس کردم. صدای هراسان و نگرانش لبخندی به لبم آورد! بی معرفتی بود لذتی که از حس نگرانی اش برای خود بردم... - عسل؟ عسل؟ جواب بده. خواهش می کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀ ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 127 با آرامشی که از صدایش گرفتم آهسته جواب دادم: سلام. -مردم و زنده شدم دختر. تو کجایی؟ چرا خونه نیستی؟ لبخندی زدم. - مگه ماشین نخریدی که برم دور دور؟ اومدم دور دور دیگه. لحنش تغییر کرد، غمدار و آهسته پرسید: حرفت رو باور کنم یا صدای گرفته ات رو؟ پشت چراغ قرمز ترمز کردم، دلم را بد به بازی می گرفت لحن صدایش! -فرهاد؟ - جون دلم؟ - میدونم خوشت نمیاد از حرفایی که می خوام بزنم ولی باید بگم. - بگو می شنوم. حالش خوب نبود... باید خوبش می کردم ولی توانایی اش را نداشتم و این آشفته و بی قرارم می کرد... - خیلی اذیتت کردم. نمی دونم چه جور محبت هات رو جبران کنم. برام مثل یه کوهی فرهاد... پشتم بهت گرمه. - فقط خوب باش، شاد باش، بخند، همینا برام کافیه. اشک هایم روی گونه هایم رود شدند. سکوت بینمان که طولانی شد صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم. -برگرد خونه. بسه دوردور. -چشم. لبخندش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم. خودم هم دلم تنگ بود، خیلی تنگ... آنقدر تنگ که فقط دیدنش برایم بس نبود و دلم آغوش گرمش را با تمام وجود تمنا داشت تا آرامم کند... ولی به محض دیدنش باز خودداری پیشه کردم و دلتنگی ام را با نگاه کردنش رفع کردم، مطمئنم برقی که در نگاهش بود برق اشک بود. داشتم فرهاد را هم داغان می‌کردم. سرش را با ناراحتی به چپ و راست تکان داد و اشاره ای چشمی به صورتم کرد. - چیکار کردی باخودت؟ رو به روی آینه جلوی در قرار گرفتم. طبق معمول صورت سفیدم، غصه ام را با سرخی اش نمایشگر شده بود. دستی به صورت و چشم هایم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. - به خدا خوبم فرهاد، نگران من نباش. اخم هایش در هم شد ولی لحنش هنوز آرام بود... آرام به معنای تن پایین صدا و گرنه که طوفان مواج نگرانیِ دلش، از تار به تار سوت حنجره اش حس می شد و دل را می برد تا فدایش شود... - می تونم نگرانت نباشم؟! چرا نمی فهمی تو همه ی زندگی منی. نمی تونم آب شدنت رو ببینم و به روم نیارم، تو رو خدا به خودت بیا، آروم باش... ولشون کن فکر هایی رو که خوره ی زندگیو جونت شدند. نگاهم به رویش آغوش بود و خواهان آرامشش که تاب نیاورد و دستی کلافه به صورتش کشید و پشتش را به من کرد. نه حال من خوب بود که بمانم و خودداری کنم، نه حال فرهاد... از کنارش رد شدم و خودم را به اتاقم رساندم. باز نگاهم سمت تخت کشیده شد؛ این اتاق و این فضا این روزها تمام معادلاتم را به هم ریخته بود، هر روز که می‌گذشت حس می‌کردم نیازم به محبت های فرهاد بیش از هر کس دیگری شده. حبه هنوز در ذهنم پررنگ بود ولی می‌دانستم دیدارمان به قیامت است. نه دلم می‌خواست در پی اش بروم نه می دانستم کجاست که بروم! احمد راست می گفت من خدا نبودم که قضاوت کنم و حکم دهم انقدر هم رنج کشیده بود که نخواهم شاکی باشم. بخشیدمش... به تمام سختی ها و دردهایی که دیده و لمس کرده بود خطایش را بخشیدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد......‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇 یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم.... ادامه داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🔹خسیسی در معامله‌ای كه با ديگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زنی نمی‌ارزد... 🔻گفت: چگونه من مقداری از مال خود ترک گویم كه مرا يک روز یا يک هفته یا يک ماه یا يک سال یا همه عمر بس باشد؟!! 😳 گفتند: چگونه ممکن است؟ گفت: "اگر به نمک دهم، يک روز بس باشد اگر به حمام روم، يک هفته بس باشد اگر به حجامت دهم، يک ماه بس باشد اگر به جاروب دهم‌ يک سال باشد و اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد..."😳😳 پس نعمتی كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!😳 @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿
‍ رمان قسمت 127 با آرامشی که از صدایش گرفتم آهسته جواب دادم: سلام. -مردم و زنده شدم دختر. تو کجایی؟ چرا خونه نیستی؟ لبخندی زدم. - مگه ماشین نخریدی که برم دور دور؟ اومدم دور دور دیگه. لحنش تغییر کرد، غمدار و آهسته پرسید: حرفت رو باور کنم یا صدای گرفته ات رو؟ پشت چراغ قرمز ترمز کردم، دلم را بد به بازی می گرفت لحن صدایش! -فرهاد؟ - جون دلم؟ - میدونم خوشت نمیاد از حرفایی که می خوام بزنم ولی باید بگم. - بگو می شنوم. حالش خوب نبود... باید خوبش می کردم ولی توانایی اش را نداشتم و این آشفته و بی قرارم می کرد... - خیلی اذیتت کردم. نمی دونم چه جور محبت هات رو جبران کنم. برام مثل یه کوهی فرهاد... پشتم بهت گرمه. - فقط خوب باش، شاد باش، بخند، همینا برام کافیه. اشک هایم روی گونه هایم رود شدند. سکوت بینمان که طولانی شد صدای نفس کشیدن عمیقش را شنیدم. -برگرد خونه. بسه دوردور. -چشم. لبخندش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم. خودم هم دلم تنگ بود، خیلی تنگ... آنقدر تنگ که فقط دیدنش برایم بس نبود و دلم آغوش گرمش را با تمام وجود تمنا داشت تا آرامم کند... ولی به محض دیدنش باز خودداری پیشه کردم و دلتنگی ام را با نگاه کردنش رفع کردم، مطمئنم برقی که در نگاهش بود برق اشک بود. داشتم فرهاد را هم داغان می‌کردم. سرش را با ناراحتی به چپ و راست تکان داد و اشاره ای چشمی به صورتم کرد. - چیکار کردی باخودت؟ رو به روی آینه جلوی در قرار گرفتم. طبق معمول صورت سفیدم، غصه ام را با سرخی اش نمایشگر شده بود. دستی به صورت و چشم هایم کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. - به خدا خوبم فرهاد، نگران من نباش. اخم هایش در هم شد ولی لحنش هنوز آرام بود... آرام به معنای تن پایین صدا و گرنه که طوفان مواج نگرانیِ دلش، از تار به تار سوت حنجره اش حس می شد و دل را می برد تا فدایش شود... - می تونم نگرانت نباشم؟! چرا نمی فهمی تو همه ی زندگی منی. نمی تونم آب شدنت رو ببینم و به روم نیارم، تو رو خدا به خودت بیا، آروم باش... ولشون کن فکر هایی رو که خوره ی زندگیو جونت شدند. نگاهم به رویش آغوش بود و خواهان آرامشش که تاب نیاورد و دستی کلافه به صورتش کشید و پشتش را به من کرد. نه حال من خوب بود که بمانم و خودداری کنم، نه حال فرهاد... از کنارش رد شدم و خودم را به اتاقم رساندم. باز نگاهم سمت تخت کشیده شد؛ این اتاق و این فضا این روزها تمام معادلاتم را به هم ریخته بود، هر روز که می‌گذشت حس می‌کردم نیازم به محبت های فرهاد بیش از هر کس دیگری شده. حبه هنوز در ذهنم پررنگ بود ولی می‌دانستم دیدارمان به قیامت است. نه دلم می‌خواست در پی اش بروم نه می دانستم کجاست که بروم! احمد راست می گفت من خدا نبودم که قضاوت کنم و حکم دهم انقدر هم رنج کشیده بود که نخواهم شاکی باشم. بخشیدمش... به تمام سختی ها و دردهایی که دیده و لمس کرده بود خطایش را بخشیدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد......‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌