eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 128 روی تخت نشستم و با دست مخمل بنفش رویش را لمس کردم. نگاهم سمت عکس فرهاد کشیده شد یعنی می‌توانستم فرهاد را خوشبخت کنم؟! آهی کشیدم و بلند شدم تا پیشش بروم، هنوز پایم را داخل سالن نگذاشته بودم که صدای حرف زدنش مانع حرکتم شد، از کنار دیوار نگاهی انداختم با مخاطب گوشی اش حرف می زد. - چی میگی احمد؟! به خدا داغون بود، چشماش دو کاسه خون شده بود.بهت گفتم نبرش اونجا گوش نکردی. -... - اینجوری بسپارم به تو؟! انقدر گریه کرده بود داشت پس می افتاد. رنگ به رو نداشت. -... - باشه...باشه... ولی حواستو جمع کن احمد این روش چکشیت اگه آسیبی بهش بزنه من می دونم و تو! -... - ببند احمد. حوصله ندارم یه چیزی بارت می کنما. دلم برای علاقه و عشق بی حدش هوایی شد. راهم را سمت آشپزخانه کج کردم. قرصم را خوردم، باید با آرام نشان دادن خودم فرهاد را آرام می کردم، به پاس تمام نگرانی هایش... تلاش هایم بی نتیجه هم نبود، هر روز با احمد صحبت می‌کردم و با هر مکالمه امان دیدگاه دیگری را به رویم باز می‌کرد و نسبت به تلخی های گذشته صبور تر می شدم. نزدیک به دو هفته از آمدنم به تهران می‌گذشت. به پیشنهاد فرهاد قرار بود احمد بساط کباب های مخصوصش را روی تراس برپا کند، من و مریم مشغول آماده کردن سالاد و دیگر مقدمات بودیم. به ژله رنگین کمانی که مریم درست کرده بود و داشت لایه آخر را اضافه می کرد نگاه کردم -بلا چه کارهایی بلدی تو! -هم باید یاد بگیر. مردها شکمواند. آشپزی بلد بودن برای زن بزرگترین حسنه از دیدگاه یه مرد، مخصوصاً فرهاد که بدنسازی هم کار می کنه و دیدم دو برابر مردهای دیگه غذا میخوره. درست فهمیده بود، فرهاد خوش خوراک است ادامه داد: صبح تا شب تو خونه چیکار می کنی پس؟! یکم آشپزی کن. نقرس می‌گیریدا انقدر گوشت و کباب و چنجه می‌خورید. به حرص خوردنش خندیدم. - بلد نیستم خب. تو خونه نمی مونم که. میرم دور دور، خرید، کتاب می خونم. چه میدونم کارایی که احمد دستور میده رو اجرا می کنم. یه بار املت درست کردم شور شد فرهاد به روم آورد. ظرف ژله را برداشت و با خنده سمت یخچال رفت، در همان حین گفت: نگرفته طلاقت میده عا، بجنب یاد بگیر. در حالی که به هوس آشپزی کردن افتاده بودم از حرف ش حرصم هم گرفت. - کوفت بی مزه. -خاله ها، عمو، همه به خدا داشتن پس می افتادن از رفتنت خاله مینا که دو سه بار غش کرد. می گفت جواب علی رو چی بدم حالا! شبا نمی خوابید می‌گفت می ترسم علی و منصوره بیان تو خوابم شرمنده شون بشم. اشک هایم را پس زدم ولی باز به گریه افتادم. -مریم حالم خیلی بد بود به خدا نمی رفتم می مردم. اینایی که گفتی رو نمی دونستم. من چیکار کردم؟! دیگه روم نمیشه تو چشماشون نگاه کنم به خدا. همه رو به جون هم انداختم. صورتم را میان دست هایش قاب گرفت و کوبنده نگاهش را به چشم هایم دوخت. -به خودت بیا عسل! از بین حرف های من فقط درگیری ها رو دیدی؟! چرا عشق و علاقه مجنون وار فرهاد رو ندیدی؟! دیوونته به خدا، گناه داره عسل. من بودم و دیدم روزی صد بار مرد و زنده شد از رفتنت. خودت هم دوستش داری می دونم علاقه ت چیزی فراتر از یه دوست داشتنه معمولیه، نگو نه که باورم نمیشه. چرا ازش دوری می کنی؟! زیر یه سقفید. داره از جون و ول برای آروم شدنت مایه می ذاره. خودش داره آب میشه. تورو خدا خود خواهی رو بذار کنار یکم به فکر فرهاد باش. مجید نگرانشه. با عجز نالیدم: میگی چیکار کنم؟ - قبولش کن. بزار آروم شه، بزار آروم شی. به خدا عشق معجزه می کنه. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
💥 ماجرای حاملگی زن نازا درست شب عروسی همسرش بایک زن مطلقه...👇 یه ماه بود بخاطر نازاییم برای شوهرم به اجباره خودش خاستگاری میرفتم تااینکه بلاخره شوهرم از یک خانم مطلقه خوش بر و رو خوشش اومد و خانم هم موافقت کرد که با وجود من زنه همسرم بشه شب عروسی همسرم به اجبارشون رفتم شهرستان خونه مادرم برای یک ماه اما در کمال ناباوری اونشب تاصبح بالا می اوردم اولش فکر کردم مسموم شدم آخه اصلا باهمسرم رابطه نداشتم که بخواد حاملگی باشه اما بعد فهمیدم.... ادامه داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
نیایش صبحگاهی پروردگارا با اولین قدمهایم برجاده‌های صبح نامت را عاشقانه زمزمه می‌کنم کوله بار تمنایم خالی ... و موج سخاوت تو جاری با توکل به تو روزم را آغاز می‌کنم... 🍃🌸🍃🌼🍃💐🍃🌼🍃🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.. گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی ، شاپرک میان دستانت له میشود ... نیت تو کجا و سرنوشت کجا !! هنگامی که افسرده ای ، بدان جایی در اعماق وجودت ، حضور " خدا " را فراموش کرده ای ... لحظه ها تنها مهاجرانی هستند که هرگز بر نمی گردند هرگز ! ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ... اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند ! @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿
‍ رمان قسمت 129 خنده ای کوتاه و بی جان کردم و ادامه دادم: اگه بد بود که احمد تاکید نمی‌کرد ها؟! خودت احمد و انداختی به جونم. بدون اینکه چاقو را رها کند یا حتی لبخندی به شوخی ام بزند خم شد و با نگاه عسلی اش در چشم هایم نفوذ کرد. - احمد جای من نیست که درک کنه دیدن اشک های تو صبر ایوب میخواد و من ندارم. مات چشم های شیدایش به حرفی که زد، فکر کردم و لحظه به لحظه با تفهیم معنای عاشقانه ی کلامش قلبم پر تقلا تر کوبید. نفهمیدم کی و چطور از آشپزخانه بیرون رفته بود و من هنوز مات جای خالی اش بودم... تا آمدن مجید و احمد و روبه راه کردن بساط منقل و کباب روی تراس فکرم مشغول فرهاد و احساسش و احساس به غلیان درآمده خودم بود ولی فرهاد مثل همیشه طوری وانمود می کرد که انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است! طوری با احمد و مجید در حال بگو بخند و شوخی بود که شک می کردم غم عمیقی که دیده بودم در چشم های فرهاد بوده باشد! مشغول سیخ کردن گوجه ها بودم و مریم ظرف‌های کثیف شده را داخل سبدی جمع‌آوری می‌کرد تا برای شست و شو داخل ببرد. چاقو و سبد خالی کنار دستم را برداشتم و سمت مریم گرفتم. -بگیر مریم دستت درد نکنه از دستم گرفت، به تونیک و شال نازکم اشاره کرد. خودش شنل بافت تنش بود. - سرما نخوری پاشو یه چیزی بپوش. لبخندی به نگرانی خواهرانه اش زدم. - نه فدات شم. سردم نیست. فرهاد در حالی که سیخ گوجه را از دستم می گرفت تا روی منقل بگذارد گفت: عسل گرماییه. نگاهم سمت فرهاد کشیده شد. لبخندی زد و دلم را بدتر از قبل دیوانه کرد. حالم خوب نبود؛ چشم و دلم افسار پاره کرده بودند و رم صورت و حرکات فرهاد شده بودند و نمی توانستم بی خیالش باشم و ندید بگیرمش. بود... حضور داشت... خیلی هم پررنگ بود حضورش... احمد بادبزن را کنار گذاشت و سیخ کباب ها را برگرداند. -اوم، ببینید داش احمد چی پخته براتون! نگاهم سمت گوشت های کباب شده کشیده شد. فرهاد با انبر زغال ها را جا به جا کرد و گوجه ها را گوشه اش گذاشت. - زغال هاش جون میده برای قلیون. احمد چپ چپ نگاهش کرد. -ورزشکار ما رو باش! الگویی مثلا خیر سرت. مجید در حالی که ناخنکی به گوشه ی کباب آماده شده می زد گفت: بوی سیگار هم می دادی سرشبی! نگاهم سمت فرهاد که بیخیال و خونسرد با سیخ های گوجه ور می رفت کشیده شد؛ سنگینی نگاه احمد جهت نگاهم را تغییر داد، بدون اینکه نگاهش را از صورتم بردارد گفت: من اگه بفهمم کدوم ذلیل مرده ای با اعصاب تو بازی می کنه که چند وقته اون کوفتی رو کردی اسباب بازی لای انگشتات خودم حسابش رو کف دستش میذارم! فرهاد که جهت نگاه احمد را دید اعتراض کرد. - احمد! احمد نگاهش را از صورتم گرفت. حرف به ظاهر شوخی ولی در حقیقت جدی احمد زیادی برایم گران تمام شد... هر سه سرشان سمتم چرخیده بود. دلخور و بغض کرده گوجه‌های سیخ کرده داخل دستم را روی منقل گذاشتم. خم شدم تا از روی زمین سیخ های خالی شده را که پسرها بی نظم روی زمین انداخته بودند، بردارم و به بهانه ی شستنشان تراس را ترک کنم. بی حواس بودم و کم مانده بود که بغضم بترکد. سیخ ها را به دست گرفتم، از سوزش شدید دستم آخم هوا رفت. هر سه روی زمین کنارم نشستند زیادی داغ بود پوست کف دستم را کامل کنده بود، از سوزش و درد دستم بود که به گریه افتادم یا از سوزش قلب بی قرار شده ام؛ نمی دانم!؟ فقط می دانم که گریه کردنم دست خودم نبود. فرهاد دستپاچه و عصبی دستم را در دست گرفته بود و من قصد باز کردن مشتم را نداشتم. - باز کن ببینم دستت رو. گریه ام شدت گرفت. - نکن فرهاد میسوزه. از درد کامل روی زمین نشستم. -بذار ببینم چی شده دورت بگردم؟ گریه نکن عسل.عسل خواهش می کنم... ببین منو... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
‍ رمان قسمت130 فرهاد این جور با التماس دیوانه ترم نکن! از درد دستم نیست که این حالی ام! من از درد خط ممنوعه ی میانمان دارم درد می کشم... بی اختیار وقتی گریه ام شدید شد، مشت گره کرده ام را باز و روی صورتم قاب کردم، بیشتر سوخت ولی انقدر نه که قلبم می سوخت... صدای چفت شدن در تراس را شنیدم. با خیس از اشک شدن، سوزش کف دستم بیشتر شد، از روی صورتم عقب کشیدمش. از لابلای اشک هایم خیره ی فرهاد شدم. مجید و احمد نبودند، صورت اشکی فرهاد قلبم را به درد آورد و گریه تازه بند آمده ام را درآورد و نالیدم: فرهاد؟ دستم را در دست گرفت و از دیدن زخمم دیدم که درد کشید... -جون فرهاد؟ حواست کجا بود؟ ببین چیکار کردی با خودت؟! پاشو بریم بیمارستان. به رد سرخ شده ی سیخ روی کف دستم نگاه کردم. - نیازی نیست. با تحکم گفت: چرا هست. -فرهاد؟ - هیس. هیچی نگو فعلا، بزار دستت رو درست کنیم. بلند شد و بی توجه به اعتراضم از تراس خارج شد. بوی کباب سوخته در بینی ام پیچید، بی اختیار احمد را صدا زدم. - احمد؟ احمد؟ هرسه نفرشان سریع و هراسان داخل تراس آمدند. با شرمندگی لب زدم: سوخت. و به منقل روی پایه اشاره کردم. خیالشان راحت شد. احمد با لودگی ضربه‌ای به سرش زد و لحنش را دخترانه کرد. - خاک برسرم کنند همه زحمت هام رو این ذلیل مرده به باد داد. انشالله به سر خواهرت بیاد آبرومو جلو همه بردی. میان درد های به هم گره خورده ام لبخندی زدم. مریم با جعبه ی کمک های اولیه کنارم نشست با دیدن کف دستم صورتش جمع شد. -وای! خدا بگم چیکارت کنه حواست کجا بود آخه دختر خوب؟ -احمد پشت چشمی زنانه نازک کرد و تابی به گردنش داد. - نمیدونم والا از سرشب هواشو داشتم همش دلش پی چشم چرانی بود چشم سفید. با دلخوری نگاهش کردم؛ تک خنده ای زد و دست هایش را که حاوی سیخ های کباب نیم سوخته بود به حالت تسلیم بالا گرفت. -شوخی کردم، معذرت. با ریختن پماد توسط مریم روی دستم صدای جیغم بلند شد. احمد سری از روی تاسف تکان داد: دکتر مملکت رو ببین تو رو خدا! دستم خیلی می‌سوخت و احمد امشب خیلی رو مخ شده بود. اسمش را پر حرص و بلند صدا زدم که سیخ به دست و با خنده پا به فرار گذاشت و از تراس خارج شد. فرهاد کنار مریم قرار گرفت. - مریم اگه عمیقه ببریمش دکتر؟ باند را دور دستم تاب داد و جواب داد: نه بابا عمیق نیست نگران نباش. مجید سینی کباب ها را برداشت و سمت در رفت. -خب خداروشکر. پس بیایید بریم تا یخ کرده از دهن بیافته. مریم چسب را روی باند زد. -تو برو میز آماده است، چیدم. الآن می آیم. بعد رو به من کرد. - خوبی؟ -اوهوم. ممنون. دست سالمم را به حفاظ نرده ای تراس گیر دادم و از جایم بلند شدم. فرهاد و مریم هم پشت بندم بلند شدند. به خاطر باند دور دست راستم لقمه گرفتن خیلی سخت بود و فرهاد میان اعتراض من و خنده ها و متلک های احمد کل غذایم را لقمه پیچید و به دستم داد. از بی قراری های اول شبم و سوختن دستم که چشم پوشی کنم، شب خوبی بود. باز احمد معرکه گرفته و همه مان را برای ساعتی از تمام فکر مشغولی ها فاصله داد و خنداند. قصد رفتن هم نداشت! مجید و مریم را بدرقه کردیم. نگاهم در سالن سمت ساعت کشیده شد. دوازده را گذشته بود! احمد با خنده گفت: چیه ساعت رو نگاه می کنی؟! خودم زمان دستمه نیم ساعت دیگه میرم. حالا بیا بشین اینجا کارت دارم. خنده ام گرفت، هیچ حرکتی از نگاه تیزبینش دور نمی ماند. - خیلی لوسی احمد! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
‍ رمان قسمت 131 روبرویش روی مبل نشستم. چند دقیقه ای نگذشت که فرهاد با سه فنجان قهوه به جمعمان پیوست و کنارم جای گرفت. احمد در مبل کمی جلو آمد و فنجانی از روی سینی برداشت بدون اینکه به جایش برگردد همان لبه نشست و به صورتم خیره شد. -خوبی؟ خنده ام گرفت. - تجربه بهم نشون داده پشت بند این سوال یه ضدحال برام آماده داری! تک خنده زد. - تا از نظر تو حال چی باشه! ضد چی! به فرهاد نگاه کردم. اخم هایش را درهم کشید، تای ابرویم بالا پرید و کنجکاو شدم و باز به احمد نگاه کردم. - میشنوم؟ - یه سوال دارم ازت. جدی شدم کمی هم نگران... - بپرس؟ - هنوز نمیخوای برگردی خونه ی پدریت؟ سرم را زیر انداختم. نه نمی خواستم... نمی‌توانستم... مخصوصاً با حرف هایی که امروز مریم زد. - من تصمیمم رو گرفته ام احمد. به اون خونه بر نمی گردم اونجا برای بابا بوده. هنوز هم برای باباست. من هیچ ارثی نمیخوام. عمه ها و عمو ها می تونند بین خودشون تقسیم کنند یا به خیریه بدن... چیزی که ازش مطمئنم اینه که حتی یه هزاری هم نمی خوام از اون خونه و بقیه اموال. به خاطر همینم نمی خوام ساکن اونجا بشم. اگه یه روز آمادگی روبرو شدن با عمه ها رو پیدا کنم مثل یه مهمون میرم تو اون خونه. تصمیمم رو گرفتم باید برگردم تبریز و آپارتمانم رو بفروشم و برای خرید اینجا اقدام کنم. با اتمام حرف هایم سرم را بلند کردم. سنگینی نگاه فرهاد را حس می کردم حتی تشخیص دادم که چقدر دلخور است از حرف هایم. احمد سری تکان داد و گفت: تو مختاری هر تصمیمی رو که دلت رضاست بگیری ولی یه مسئله این وسط هست که خیلی زودتر از این‌ها باید مطرح می‌کردم. اینکه شما دو تا الان دو هفته است که تو این خونه دارید باهم زندگی میکنید و ... صدای اعتراض فرهاد حرف احمد را برید و جهت نگاه من را تغییر داد. -احمد بس کن! -فرهاد لطفاً منو عسل رو تنها بذار. به چهره ی پر اخم احمد با بهت نگاه کردم. موضوع چه بود؟! سر در نمی‌آوردم! فرهاد کلافه دستی در هوا تکان داد. - احمد راجع به این موضوع دو روزه داریم بحث می کنیم لطفاً کشش نده. احمد از جایش بلند شد. - نمیری بیرون ما بریم؟ رو به من ادامه داد: عسل بلندشو. مانده بودم بلند شوم یا نه!؟ نگاهم بین احمد و فرهاد می چرخید که فرهاد کلافه لا اله الا الله گفت و از جایش بلند شد. به رفتنش نگاه می کردم که احمد صدایم زد. -عسل؟ اشاره ای به مبل کرد. -بشین. سری تکان دادم و نشستم. -ببین عسل، تو و فرهاد به هم نامحرم و بودنتون کنار هم توی یه خونه اصلا درست نیست. من آدم عقب افتاده فرهنگی یا هر اسمی که امروزی ها روی عقاید و اعتقادات می ذارند نیستم ولی به یه چیزهای سخت معتقد و پایبندم. اینکه تو و فرهاد خواه ناخواه تماسی با هم دارید غیرقابل انکاره گیج شده از حرف‌هایش گفتم: احمد، من و فرهاد... دستش را بالا آورد. - لطفاً وسط حرف من نیا بذار حرفم رو بزنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
🍃🌹 @dastanvpand🌹🍃 هر روز، سازش و آرامش بيشتري را به زندگي‌تان فراخوانيد. دکتر وین دایر 🍃🌹 @Dastanvpand 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🍃🌸خدای خوبم شکر بخاطر بودنم در چهارمین روز از ماه رمضان شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر شکر، برای بوی خوش زندگی شکر و هزاران شکر برای وجود ارزشمند عزیزانم شکر، برای سلامتی جسم و جان شکر، برای رزق و روزی حلال و بی‌نیازی شکر بخاطر دوستان خوبم مهربانا چتر رحمتت را بر سر دوستانم همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 132 به ناچار سری تکان دادم و ادامه داد: فرهاد دوستت داره می دونم که تو هم دوستش داری و این وضعیت رو بدتر می کنه. این بار نتوانستم آرام باشم و سریع میان حرفش پریدم و اجازه ی مخالفت ندادم و حرفم را زدم. - فرهاد اون جوری نیست که تو میگی. من بهش اعتماد دارم. اونم آدمی نیست که به اعتماد خیانت کنه. - بر منکرش لعنت. حرف من این نیست اصلا! حرف من اینه که وقتی برای کمک نمی تونه جلوی دلش رو بگیره و دستات رو تو دستش می گیره و دلتون میلرزه جوری نباشه که خدایی نکرده دل خدا بلرزه. تو فکر می کنی چون فرهاد دوست داره و پسر عمته و از بچگی با هم بزرگ شدید پس اشکالی نداره توی یه خونه با هم باشید ولی شرع چیز دیگه ای میگه. شرع میگه نامحرم نامحرمه و بودن دوتا نامحرم زیر یه سقف دربسته کراحت داره و گناهه. از حرف هایش دلم آشوب شده بود و نمی فهمیدم دقیقا هدفش از بیانشان چیست! لبی تر کردم و گفتم: اصل حرفت رو بگو احمد. -اصل حرفم واضحه. تو فکر نمی کنی وقتش شده که یکم جدی تر به فرهاد فکر کنی؟! شما هم دیگر رو دوست دارید پس این دست دست کردن هیچ معنایی نمیده. دست هایم از آشفتگی حالم می لرزید. نمی دانستم چه بگویم! می ترسیدم... آمادگی اش را نداشتم، احمد می‌دانست ولی چرا اینجور لای منگنه ام گذاشته بود نمی‌ فهمیدم. - می ترسی؟ سرم را بلند کردم اشکم بی اراده روی گونه ام چکید. سریع پسشان زدم. - نمی دونم چمه احمد؛ مطمئنم درکم می کنی... نگو نه که باورم نمیشه. سری تکان داد و با اطمینان و آرام گفت: می فهممت. تو دختر عاقلی هستی و این ترس و نگرانی کاملاً طبیعیه. یه پیشنهاد دارم امیدوارم انقدر بهم اعتماد داشته باشی که نه نگی... قبل از مطرح کردنش بگم که فرهاد تو این تصمیم هیچ دخالتی نداشته، تازه مخالف هم هست. مخالفتش هم فقط و فقط به خاطر توئه که فکرهای آزاردهنده و ناجور نکنی. منتظر نگاهش کردم. سکوت کرد، انگار می خواست فرصت فکر کردن داشته باشم ولی من داشتم میمردم و هوا برای نفس کشیدن کم آورده بودم تا بفهمم پیشنهادش چیست! بالاخره لب باز کرد: ببین عسل تا تو آپارتمانت رو بفروشی و اینجا جایی رو دست و پا کنی یکی دو ماهی کم کمش طول میکشه. از اونورم فرهاد نمیذاره تو این شرایط از خونه ش بری پس فقط یه راه میمونه اینکه... سکوت دوباره اش باعث شد کفری بگویم: اینکه چی احمد راحت باش. -اینکه به هم محرم شید. محرم شدن نه به معنای ازدواج نه... فقط برای اینکه زیر یه سقف بودنتون گناه نباشه همین! پس فکر نمی کنم جای ترس و نگرانی و فکر کردن باشه. ناباور لب زدم: احمد! تک خنده ای زد. -چقدر سخت می گیری عسل! این که بهونه بیاری فکر نمی کنی به فرهاد بر بخوره! منتی به محبت هاش نداره ولی بی انصافیه غرورش رو بشکنی. عسل برادرانه می خوام نصیحتت کنم اینکه من این پیشنهاد رو به تو میدم به هرکسی نمیدم هم فرهاد رو می شناسم هم تورو و می دونم جای نگرانی نیست از اون گذشته جدا از اینکه نگرانیت رو درک می کنم ولی می دونم که نه فرهاد نه تو نمی تونید جدا از هم باشید. ببخش اینقدر رک میگم ولی نگرانی و ترس هم نوعی ناز از سمت دخترهاست. تا خواستم اعتراض کنم سریع دستش را به نشانه ی مجال گرفتن برای گفتن حرفش بالا آورد. -جبهه نگیر جمله آخرم یه جورایی جدی بود ولی تو استثنایی شوخی بگیرش. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍄داستان ارسالی از کانال داستان و 🍄نوع داستان: 🌸 @Dastanvpand 🍄عنوان: 🍄قسمت اول باعرض سلام خدمت ادمین های محترم کانال داستان و پند.من میخوام داستان زندگی خودم روبنویسم تااینکه عبرتی بشه برای دیگران وهم اینکه دوستان عزیزراهنمایی ام کنند.... من خانمی هستم 24ساله همسرم40ساله دوتافرزنددارم یه دختر7ساله ویه پسریک ماهه... 🌸 @Dastanvpand 10سالی هست که ازدواج کردم ازاول بامخالفتهای زیادی ازدواج کردیم من اون موقع 14ساله بودم وبه شدت نادون وقتی همسرم به خاستگاری اومدپدرم مخالف بودن چون 16سال اختلاف سنی داشتیم وشوهرم قبلا موادمخدراستفاده کرده وزمانی که اومدخاستگاری من دوسال بودترک کرده بودخلاصه باهرمشکل ومخالفتی ازدواج کردیم بعدازمدتی اخلاقای بدش شروع شد بددل بددهن بدبین وهرسال یه مدت موادمصرف میکردیه مدت ترک میکرد باوجوداین مشکلات منوخیلی دوست داشت ومحبتش سرجاش بود ولی بازباگذشت یه مدت باکل خانواده ام قطع رابطه کردومنم نمیزاشت برم اگه جایی یکی ازخواهرامومیدیدم حق احوال پرسی نداشتم... خیلی پشیمون بودم ولی ازیه طرف دوسش داشتم ازیه طرف دخترم تازه بدنیااومده بودکم کم بهترشد خیلی ازاخلاقاش بهترشد دیگه بهم اعتمادکامل داشت باپدرومادرم میزاشت رفت وامدکنم ولی خواهرام نه... 🌸 @Dastanvpand سال گذشته سه ماه رفت یه شهردور سرکار بعدمتوجه شدم که شیشه مصرف میکنه ولی هرچی میگفتم انکارمیکرد....توشبهایی که اینجانبود خواهرزاده شوهرم پیشم میخابیدیه دختر15ساله ... یه شب بهم گفت زندایی بایه پسره دوستم که قراره بیادخاستگاری مامانم درجریانه منم وقتی فهمیدم مادرش هم درجریانه چیزی نگفتم فقط نصیحتش کردم که مواظب باشه گول نخوره یه مدت گذشت یه شب بهم گفت میشه باگوشیت اس بدم (به همون پسره)منم گفتم باشه ولی بهش بگو یه وقت زنگ یاپیام نده داییت بفهمه خون بپا میکنه گفت باشه حالا این هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک...... 🍄ادامه دارد..... 🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸 🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان 🌸 @Dastanvpand