💐🕊ʝσłŋ «👇»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید :
بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
💐🕊ʝσłŋ «👇»
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت سوم🌈
من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم.
🚪به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود.
😞دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم.😭
عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم.😢
😔روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم!
😔ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که...
😞ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم!
☺️از وقتی چشم بازکردم، خودم را در یک خانواده خوشبخت دیدم. پدر و مادری مهربان و دلسوز داشتم که نهایت تلاششان را برای راحتی و درخشان بودن آینده من و خواهر دوقلویم »نغمه« می کردند...
☺️ما زندگی خوب و نمونه ای داشتیم. پدرم بازاری بود و از آنجایی که مرد صادق و درستکاری بود و هر کاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، همه آنهایی که او را می شناختند احترام خاصی برایش قائل بودند. مادرم زن فهمیده و صبوری بود و پدرم او را تا پای جانش دوست داشت.❤️
👂بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم!
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💞🕊ʝσłŋ «👇»
📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند.
فرمانده به آنها گفت:
سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست
می خوریم.
سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست!
آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند.
فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود!
امید در زندگی معجزه است.
💞🕊ʝσłŋ «👇»
📖« http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸اثار وقدرت #دعای دسته جمعی🌸
زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه ی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.»
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به روزه داران آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ما رو از دعای خیر خود
فراموش نکنید عزیزان😊🙏
🍃🌸🍃میخوای توبــه کنی؟🍃🌸🍃
♻️ اولین قدم برای توبه احساس پشیمانی کردن است یعنی شخص خودش بخواد پاک باشد و دیگر سمت گناه نرود .
🌀 ابتدا حمام رفته خوب خودتون رو بشویید
🌀و در انتها غسل کنید💧
⬅️ با این نیت :
خدایا غسل توبه از همه گذشته و کارهایی که داشتم و خطاهایی که انجام دادم و گناهانی که کردم واز تمام پستیها و پلیدیهای درونم توبه میکنم😔 و میخوام از ظلمت و تاریکی منو به نور و روشنایی هدایت کنی.
ونیت کن غسل جنابت مافی الضمه و غسل طهارت و پاکی و هر غسلی که برگردنتون هست...
🌀 بعداز نیت اول سروگردن رو کامل بشویید👤💦 و بعدش طرف راست بدن و بعد طرف چپ بدن
💢بعداز خارج شدن از حمام خودتون رو خشک کنید😊 و وضو بگیرید .
💠سجادتون رو باز کنید دو رکت نماز توبه نیت کنید وبعد نماز رو با این کیفیت اقامه کنید :
🌀در هر رکعت یک حمـ🔅ـد بخوانید و سه تا توحیـ🔅ـد و یکبار سوره نـ🔅ـاس و یکبار هم سوره فلـ🔅ـق ...
✳️ بعدش نمازتون رو سلام بدید و تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رو بگید :
34 بار الله اکبــ🔅ـر
33 بار الحـمـ🔅ـــدلله
33 بار سبحــ🔅ـان الله
❤️ بعداز اون به سجده رفته :
💠(100 تا صلوات )بفرستید بعداز اون بلند شید از سجده :
💠(70 بار استغفرالله ربی واتوب وعلیه) بگید و تمام انگار همین الان از مادر زاییده شده اید ...
هیچ گناهی مرتکب نشده اید😍👌
❌بشرطی که دیگه سمت گناه نرید❌
------🍃🌹🍃------
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ
📗حکایتی بسیار زیبا و خواندنی📕
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿📕📗✿ঈঊ
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ
💭تلنگر▫️
مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند.
و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست ! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم .
مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است .
دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است ، چون یکی از کارهای زبان اغراق است.
نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود...😊
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿▫️💭✿ঈঊ
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌈🌈🌈 🌈💧 🌈 💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خا
#قــصــه_دخــتــر_بــا_پــســر_جــوان
روایت می کنند...
از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند...
در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد...
و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،
جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:
بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت:
ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت:
ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت:
من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت چهارم🌈
بارها شنیده بودم پدر به مادر می گفت:» خدا کنه این دو تا دختر هم مثل خودت خوب و خانم باشن.😊اونوقت من دیگه هیچ غصه یی ندارم!
☺️« و مادر لبخندی می زد و در پاسخ پدر می گفت:» خوبی از خودته حاج آقا، من که از خدا می خوام دخترا مثل شما انسان بار بیان!
😍« ما در زندگی واقعا خوشبخت بودیم و از هیچ لحاظ کم و کسری نداشتیم. من و خواهرم نغمه که بینهایت همدیگر را دوست داشتیم، تلاش می کردیم با درس خواندمان زحمات پدر و مادر را جبران کنیم. هر دومان، در مدرسه شاگرد نمونه بودیم و در بین دخترهای فامیل و آشنا الگوی وقا و نجابت.
👨👩پدر و مادرمان همیه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا
😊داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه!
😇این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش»رامین« و »روزبه« برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت: » من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد.
مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه.
دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم.👌
وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. 😊من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خواد رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه.
😇من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم.
💧ادامه دارد⬅️
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
💜🕊ʝσłŋ 👇
📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟
گفتم از دوستم مداد گرفتم.
مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی نخواست.
💛🕊ʝσłŋ 👇
📖«
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم ميشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند. حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
💜🕊ʝσłŋ 👇
📖«http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿💚✿ঈঊ
🌱تلنگر 🍃
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟💚
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی💚
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ঊঈ✿💚✿ঈঊ