🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
به لطف خدا و کمکهای من و استاد سحر تونست خودش رو به امتحانات پایانترم برسونه!!
و استاد همه ی کاراشو انجام داد که بتونه بی دغدغه امتحاناشو پاس کنه و به راحتی ترمش تموم شه که این باعث خوشحالیه هممون بود!!
وسایلامو جمع کردم کم کم باید میرفتم ایستگاه قطار که دیگه برسم به شهر خودمون..
کوله پشتیم روی کولم بود و چمدونم رو پشت سرم میکشیدم..
خواستم سوار تاکسی بشم که گوشیم زنگ خورد..
+جانم سحر!!
بی هوا بغض کردم چقدر دوری دوباره از فضای دانشگاه و حالا به واسطه ی اون ندیدن استاد برام سخت بود هرچند که هیچ پیوند عاطفی دو طرفه ای بینمون نبود و فقط من داشتم میسوختم از فکرایی که هرلحظه از تو ذهنم بیرون نمیرفت!
-ببین سها کجایی؟!
+دم در دانشگاهم.چطور مگه!!
-وایسا همونجایی که هستین داریم میایم دنبالت..
و قطع کرد..
تاکسی رو لغو کردم و گوشه ی خیابون ایستادم..
از خروجی دانشگاه آقای پارسا رودیدم که اونم معلوم بود میخواد بره خونه وقتی منو دیدم لبخند زد و اومد سمتم..
ساکشو گذاشت کنار پاش..
+سها خانوم دارین میرین الحمدلله
سرش پایین بود و کفشامو نگاه میکرد..
-بله
دوست نداشتم صحبتاش طولانی بشه و سحر سر برسه..
انگاری میخواست چیزی بگه ولی برای گفتنش تردید داشت..
-چیزی میخواین بگین آقای پارسا؟!
من من کنون گفت:
+میگم میشه یعنی اینکه ممکنه من شمارتونو داشته باشم؟!
اخمام تو هم شد..
+البته میشد از بچها بگیری ولی نخواستم بی حرمتی بشه به محضرتون!
-به چه دلیل من باید شمارمو بدم به شما؟!
+لطفا
-آقای پارساااا
چرا خواسته ی غیر منطقی دارین...
خواست حرفی بزنه که صدای بوق ممتد ماشین کنار خیابون این اجازه رو بهش نداد..
وصدای سحری که میگفت؛سهایی بدو بیا
سحر و استاد باهم اومده بودن از طرفی ذوق دیدن استاد رو داشتم و از طرفی جلوی آقای پارسا احساس بدی داشتم..
آقای پارسا سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید نمیدونستم قرار دارین...بفرمایید خدانگهدار..
زیادم علاقه ای به هم صحبتی باهاش نداشتم و اصلا بهتر شد که سحر اینا اومدن و این رفت..
قبل از اینکه سوار شم رو به سحر گفتم من باید برم ایستگاه چرا گفتی وایسم..
استاد زودتر از سحر جواب داد که: سها خانوم میرسونیمتون!!
سوار شدم..
-سها این پارساعه چی میگفت؟!
با بی قیدی شونه ای تکون دادم و گفتم؛ نمیدونم مثل همیشه!!
متوجه نگاه کنجکاو استاد شدم..
شیطنت کردم و گفتم: امروزهم که شماره میخواستن!!
+چیییی؟! پسره ی پررو به قیافش نمیخورد!
ولی استاد در کمال بی تفاوتی گفت:
خواسته ی غیر منطقی نبوده چرا انقد بی جنبه این شما دخترا..
استاد با تمام جذابیتی که تو اقتدارش بود گاهی عجیب غیر قابل تحمل میشد..
از اینه ی ماشینش نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت؛ اینطور نیست؟!
چشمکش شروع فاجعه بود یعنی که قلبمو به تپش انداخت؟!
که ذوقمو بیشتر کرد؟!
که موقع خداحافظی بغضمو زیاد کرد؟!
سحر بغلم کرد و خداحافظی کرد و رو به استاد گفتم: ممنون استاد ترم خوبی رو باهاتون داشتیم..
ببخشید دیگه بدی کردیم یا هرچی..
خدانگهدار..
خندید و با شیطنتی که امروز بیشتر داشت خودشو نشون میداد گفت: باشــــَد..
تو دلم بی مزه ای نصیبش کردم و رو به قطار رفتم..
دستمو گرفتم به در که برم بالا..
+سها خانوم؟!
-بله استاد.
+گوشیتو بده؟!
گیج نگاهش کردم که سرشو تکون داد که یعنی هرچی زودتر منتظرم!!
گوشیمو از جیبم در آوردم و دادم دستش!
دیدم که شماره ای گرفت و همزمان صدای گوشی خودش!
این یعنی!!!!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈🔥🌈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۲ آذر ۱۳۹۷
✳️منتظران ظهور
#نیایش_صبحگاهی
ای ز تو قیل و قال؛ ما همه هیچ🍃🌷
فهم و وهم و خیال؛ ما همه هیچ
مالکالملک کائنات تویی
دعوی مُلک و مال؛ ما همه هیچ🍃🌷
✨مهربانترین! ...
با نام تو آغاز می کنم🍃🌷
که آغاز و پایان تویی
✨خدایا....
در اولین روز هفته،هفته ای با میلاد بهترین بنده مهربانت (رسول اکرم ص)و فرزند عزیزش(امام جعفر صادق علیه السلام)آغاز میشود
دل دوستانم را ازمهربانی لبریزکن
چو دیوار مهربانی🌷🍃
امیدرا در رخسارشان نمایان کن
بخشندگی را، لبخندرا ،چندین برابرکن 🌷🍃
" امین"
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فوردوارد یادت نشه
۳ آذر ۱۳۹۷
✨✨🌷✨✨🌷✨
🍃💞ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﻭ ﮐﻼﻍ…!💞🍃
🍃👈ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ 300ﺳﺎﻝ!
ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ!
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ:
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ
ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ.
ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ.
ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ! ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ!
ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ!
ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ...
ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ؛
ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ!
ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟!!
ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ.
ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ:
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ
ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ؛
ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!!
ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ،
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ...
ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻋﻤﻞ…!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
۳ آذر ۱۳۹۷
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#داستان_آموزنده
💐طلبه جوان و دختر فراری
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️❤️❤️
۳ آذر ۱۳۹۷
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌸ای احمدیان به نام احمد صلوات🌸
🌸هر دم به هزار ساعت از دم صلوات🌸
🌸از نور محمدی دلم مسرور است🌸
🌸پیوسته بگو تو بر محمد صلوات🌸
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟💐
🌋الّلهُمَّ 🌟💐
🌋صلّ🌟💐
🌋علْی 🌟💐
🌋محَمَّدٍ 🌟💐
🌋وآلَ🌟💐
🌋محَمَّدٍ🌟💐
🌋وعَجِّل🌟💐
🌋 فرَجَهُم🌟
💕ولادت💞
💞حضرت محمد(ص)💞
💞پيشاپيش💞
💞 بر شما مبارڪ باد💞
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
پیامبر (ص) از شیطان پرسیدند: مسجد تو کجاست؟ شیطان گفت بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد.
پیامبر خدا(ص) فرمود :با چه کسی هم غذا هستی؟
شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند.
رسول خدا(ص) فرمود:چه کسی پیش تو عزیز است؟
شیطان گفت:کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند .
حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند: آیا تو مؤذنی هم داری؟
شیطان گفت: کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند.
حضرت فرمود شکار تو چیست؟
شیطان گفت مردان چشم چران.
پیامبر پرسید چه کسی را بیشتر از همه دوست داری
شیطان گفت کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد
#بزن رولینک👇
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
❎سیدهای محترم بخوانید و به خود ببالید❎
⚡️سید همانهایی هستند که فاطمه زهرا، با آنهمه جراحت در روزهای آخر عمرش وصیت کرد و ازامیرالمومنین، خواست که "علی جان! سلام مرا به تمام فرزندانی که از نسل من تا روز قیامت خواهند آمد، برسان"
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر اکرم فرمود اگر سیدی را دیدید و به احترامش، قیام نکردید، به من جفا کردید
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود اگر سیدی را دیدید و به او سلام نکردید، به من جفا کردید
⚡️سید همانهایی هستتد که حضرت زهرا فرمود، حتی اگر سید به شما بد کردند، شما احترام او را نگه دارید، که ما در قیامت، جبران میکنیم
⚡️سید همانهایی هستند که امام رضا از قول پیامبر فرمود، نگاه کردن به هر سید و ذریه ما عبادت است
⚡️سید همانهایی هستند که در روز قیامت مردانشان به فاطمه اطهر، و زنانشان به ائمه طیبین محرم هستند
⚡️سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق در صحنه بسیار تاریک قیامت که تمام مردم وحشت میکنند و از خدا میخواهند، خدایا نوری بفرست، گروهی میآیند که نوری پیشاپیش آنها در حرکت است و صحنه را نورانی میکند، همه میپرسند آیا از پیامبرانید؟ ندا میرسد: نه... آیا فرشتگانید؟.. نه... آیا از شهدایید؟! نه.. پس که هستید.. میگویند "ما ساداتیم، و انتساب به امیرالمومنین، داریم ما از نسل پیامبر و علی هستیم، ما را خدا به کرامت خاص خود اختصاص داده ما ایمن از عذاب و مطمئن به رحمت خداییم"
⚡️سید همانهایی هستند که به فرموده امام صادق روز قیامت، خود خداوند آنها را مورد خطاب قرار میدهد که ای سید دوستان و ارادتمندان خود را شفاعت کنید، و وقتی سید کسی را شفاعت، کند شفاعت آنها رد نخواهد شد
⚡️سید همانهایی هستند که امام صادق از قول پیغمبر فرمود: وقتی در قیامت به جایگاه مقام محمود رسیدم، تمام گنهکاران امتم را شفاعت میکنم حتی آنها که گناه کبیره کردند، ولی بخدا قسم وقتی به آن موقعیت رسیدم کسانی که فرزندان من و سید و ذریه نسل مرا، اذیت کند هرگز "شفاعت" نخواهم کرد
⚡️سید همانهایی هستند که پیامبر فرمود، سیدرا احترام کنید اگر مومن بود بخاطر خدا و خودشان، زیرا هر انسان خوبی را باید احترام کرد و اگر مومن نبود به احترام من جدشان.
⚡️سید همانهایی هستند که امام زمان به سید شهاب الدینی فرمود: قدر سید بودنت که به مادرم فاطمه زهرا منسوب میشود را بدان.
⚡️سید همانهایی هستند که امام صادق فرمود پیامبر در روز قیامت، ندا میدهد، ای مردم هرکس سادات را احترام، کرده پناه داده و به آنها نیکی کرده بیاید تا تلافی کنم.. و خدا ندا میدهد، ای رسول پاداش آنها با خودت، هر کجا میخواهی منزلشان، ده.. و رسول خدا آنها را در "وسیله" (محلی دربهشت) جا میدهد که در دیدگاه پیامبر و خانوادهاش هستند و آنها را میبینند
⚡️سید همانهایی هستند بزرگترین و پیرترین علامهها، در برابر کودک سیدی دو زانو مینشستند، و به احترامش، قیام میکردند..
.
✅تقدیم به سادات عزیز
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
✅🍃بخونيد لطفا خيلى وقتتون رو نميگيره.....پشیمون نمیشید از خوندنش
ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡ!
خداوند؛در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید:
1: خنده كردن در بالاى قبرستان
2: خنده كردن از پشت جنازه
3: در مجلس علما
4: در هنگام تلاوت قرآن كريم
5: در مسجد
6: در هنگام اذان.....
5 . معلومات سحر اميز ...
1_ايا ميدانى
زمانى که اذان تمام ميشود؛ دعایت مستجاب میشود....
پس محروم نکن خودت را از دعا؛بعد از تکرار کردن اذان و دعاى معروف (اللهم رب هذه الدعوة التامة....)
حتما منتشر کن شايد يکى غير از تو اينرا نميداند، ...
2_ايا ميدانى
کجا قرار داده ميشود گناهان تو در حالی که نمازمیخواني؟
رسول خدا صلي الله عليه وآله فرمودند (که بنده ی خدا وقتي بلند شد تانماز بخواند با تمام گناهانش آمده .....
پس گناهانش بر روي سرش وگردنش گذاشته ميشود پس هر بار که که به رکوع وسجود ميرود گناهانش ميريزد)
اي کسي که عجله ميکني در رکوع وسجود؛
سجود ورکوعت را تا ميتواني طولاني کن تا گناهانت از تو بريزد اين اجر را از دست نده...
3_ايا ميداني
زن نيکو کاري فوت کردو هر وقت قبرش رازيارت ميکردند از خاک قبرش بوي گل مي امد شوهرش گفت که او هيچ وقت خواندن سوره ملک را قبل از خواب ترک نميکرده پس مبارک باد بر ان کسي که خواندن سوره ملک قبل از خواب را براي خودش عادت قرار داده پس بر اين کار حريص باش زيرا نجات ميابي از عذاب قبر "به هر کس دوستش داري خبر بده"
4_ايا ميداني
با خواندن آية الکرسى بعد از هر نماز فاصله بين تو وبهشت فقط مرگ است ..
یعنی با مرگ ورودت در بهشت تضمینی است...
5_ايا ميداني
بعد از تمام شدن نمازنباید عجله کنی وباید مدتي بشينی؛ براي اينکه ملائکه بعد نماز
براى تو دعا ميکنند ؛نزد خداوند ....
�توجه- توجه- توجه- توجه هرکس در موقعي اذان به موسيقي و ترانه گوش دهد نمي تواند هنگام مرگ شهادتين بگويد
واگر منتشر نکني بدان که گناهانت مانع اين کارت شده اند
بفرست و بگذار غير از تو ؛کسی توبه کند
اللهم صل على محمد واله محمد
بخون تا بفهمي خدا چه مهربونه
(فقط بخون)
فایده.آية الکرسي
خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند....
هنگام ورود به منزل، قحطي و فقرهرگز به منزلتان نمي آيد....
خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد....
خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود....
خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است...
پخش اين پيام زيباصدقه جاريه است ...
التماس دعا
بدا به حال اشخاصي که
.آوازها و جوکها روپخش ميکنند و
از نشر آيات قرآن خجالت ميکشند....
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
�اللّه ُلاَ إِلَـهَ إِلاَّ هُو الْحَيُّ الْقَيُّوم لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْض مَن ذَاالَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِم ْوَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُون بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَاشَاء وَسِع کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَات وَالأَرْض وَلا يَؤُودُهُ حِفظُهُمَا وَهُوالْعَلِي ُّ الْعَظِيمُ )
خداياکسي که ارسالش کند روزيش را بيشتر کن
حتى اگرسرت شلوغه بفرس
بخون و ب بزرگی خدا پی ببر.الله اکبر
کف دسته چپتو نگاه کن
چه عددی میبینی?? 81
خو ب .حالا کف دسته راستتو نگاه کنح
چه عددی میبینی?? 18
خو ب.حالا این دو رو از هم کم کن?? میشه63
63 سن پیامبر و بیشتر اصحاب پیامبر
خو ب .حالا این دو رو با هم جمع کن?? میشه99 99تعداد القاب خدا و بزرگترین عدد دو رقمی
حالا 99 را در 63 ضرب کن?? میشه 6237 تعداد آیات قرآن !! سبحان الله
این پیام رو در حد توانت منتشرکن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه
مطمئن باش
( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم
حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند
حضرت علی میفرمایند: نورانی شود چهره کسی که این حدیث را به دیگران میرساند.
✅یک نکتــــه مهم : نگو که دستم بنده ... همجوره پخشش کن.بسم الله
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۱🍃
نویسنده: #سییـنباقـرے ☺
چشمکی زد و رفت!!
اتفاقاتی که طی این ترم رخ داد انرژیمو گرفته بود احساس میکردم خیلی خسته شدم اونقدی که نیاز داشته باشم به استراحت مطلق..
چشمام رو بستم و خوابیدم تا رسیدن به مقصدی که ختم شد به آغوش باز علی..
اونقد تو بغلش موندم که بزور کشیدم بیرون، چونه مو گرفت توی دستش و خیره نگاهش رو دوخت به چشمام..
میفهمیدم که مردمک چشمم تند تند داره میچرخه تا علی یه حرفی بزنه از حال دلم و من بزنم زیر گریه..
میفهمید علی حال دلمو که مردمک چشمش تند تند میچرخید که پیدا کنه اشکال حال دلمو..
فقط آروم و زیر لب گفت: سهام خوب بود دلِ قشنگش!!
دوباره محکم گرفتم تو بغلش..
وقتی لحطه به لحظه ی بزرگ شدنمون باهم بوده بایدم اینهمه قشنگ منو بفهمه..
بقول خودش، نمکدونش بودم بدون من زندگیش معنا نداشته :)
ولی همیشه سکوت میکرد. نمیپرسید چیشده و چرا. تا خودم نمیگفتم نمیپرسید.
اما ای کاش تو این مورد میپرسید درد سهاشو..
دستمو گرفت تمام مدتی که برسیم خونه، انگاری میترسید احساس امنیت نکنم تو دلم..
مامان بابا اونقد از اومدنم به خونه خوشحال بودن که مهمونی گرفته بودن!
فامیلی برامون نمونده بوده که ولی همون دایی و زن دایی و پروانه..
ولی انگاری یه خبرایی جز اومدن من بود..
پروانه خوشکلتر کرده بود لباس یاسی رنگی پوشیده بود علی همینکه رسیدیم رفت پیرهن سفید پوشید..
گل و شیرینی گذاشته بودن و ...
+جییییغ
تموم این فکرا و پازل چیدنا نتیجه شد جیغ بلندم..
و همزمان محکم بغل گرفتن پروانه..
همه خندیدن..
+سها برو لباساتو عوض کن حاج اقای مسجد میاد صیغه موقت بخونه تا بعد دیگه ببینیم چی بشه..
انقدی ذوق زده بودم که یادم رفت گله کنم چرا زودتر بهم نگفتن خخخ
رفتن لباس آبی خوشکلمو پوشیدم دامن کوتاه و کت خوشکل، یه داداش که بیشتر نداشتم :)
رفتم پایین و کنار هن روی مبل دیدمشون..
پریدم جفتشونو بوسیدم..
+خداروشکر دایی اومدی روح خونه برگشت بخدا دلمون پوسید کسی خل بازی در نمیاوورد..
خودمم خندیدم که اینهمه دلقک بودم..
حاج آقا اومد صیغه رو خوند..
چقد همه شاد بودیم..
انگاری کل خستگیامو یادم رفت..
مامان میخندید
بابا
زن دایی..
دایی شااد بود..
علیم انگار دوباره شد ۲۵ سالش..
شکسته شد بود داداشم تو این چند سال..
بلاخره خندید از ته دل..
تا دیروقت نشستیم دور هم و جشن گرفتیم..
اخر شب هم بابا نذاشت دایی اینا برن خونشون و همونجا خوابیدن..
موقع خواب، گوشیمو نگاهی انداختم..
از یه شماره ی غریبه پیام داشتم..
"رسیدنت بخیر"
دلم میگفت استاده، عقلم میگفت غیر ممکنه..
شاید آقای پارسا بود که میگفت شمارمو گیر میاره..
فورا سیو کردم و رفتم تلگرام تا عکس پروفایلشو ببینم..
یه نیمرخ بود پشت فرمون که اون یه نیمرخ هم عینک آفتابی داشت..
ولی تشخیصش برای منی که چند ماه گیر یه لبخندم فهمیدنش سخت نبود..
اسم پروفایلی که لاتین نوشته بود "SePeHr"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۲🍃
نویسنده: #سیینباا☺
یه اتفاق فوق هیجانی بود برام پیام دادن استاد..
اما هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که جوابشو بدم..
چون معرفی نکرده بود و من خودم به نتیجه رسیده بودم..
دوست نداشتم فکر کنه کسیه خخخ..
چند روزی بود که کارم شده بود چک کردن پروفایلش نمیدونم اما حس خود آزاری قشنگی بود..
هزارتا فکر میچیدم کنار هم تا به این نتیجه برسم و براش پیام بدم به اون واسطه اما دوباره پشیمون میشدم..
چند روزی بود مامان دوباره از درد قلبش مینالید..
انگاری قلب تو خانواده ی ما سر ناسازگاری داشت و هر بار یکیمون رو درگیر خودش میکرد..
من توخونه بودم میدیدم هر از گاهی وسط کار کردناش یهو چند ثانیه دستشو میذاره سمت چپ سینه ش و پلکاش رو روی هم فشار میداد..
هرچقدر میگفتم مامان به علی بگم، هم مخالفت میکرد؛
+گناه داره بچه م چقدر اسیر درد و غم باشه بذار شیرینی عقدش تو گلوش گیر نکنه..
هرچقدر من میگفتم اگه شما بدتر بشین که ماراحتیش بیشتر میشه هم گوش نمیداد..
+بح بح دست گل مامانم دردنکنه :)
-علی انقد خودشیرین نباش..
زبونشو در آوورد و گفت؛ حسود خانوم!!
امروز پروانه هم با علی اومده بود خونه..
+پروانه خانوم اجالتا دست پختتون شبیه عمتون باشه..
مهربون لبخند زد پروانه..
+لبخند نزن خانوم بایدیه!
-علی چیکارش داری وقتی میدونی از هرانگشتش یه هنر میباره!
+آهان بابایی حالا عروستون اومده یادتون رفته دختر یکی یه دونتونووو!!
-وااای میگم حسووودی!
+نعخیرم دو بهم زن!
مامان همونطور که برای بابا خورشت میکشید
با صدای آرومی گفت؛
+هردوی دخترام هنر،،،،،مندن..
تا جمله شو تموم کنه صداش تحلیل رفت و بشقاب از دستش پرت شد روی میز..
بابا بلند شد..
علی بلند شد..
پروانه جیغ زد عمه جون..
من اشکام ریخت و لیوان آب به دست کنار بابا قرار گرفتم..
اما کار از این حرفا گذشته بود و مامانم بیهوش بود..
رسیدیم بیمارستان و فورا مامان بستری شد..
حال بدیامون تکراری شده بود..
تکراری شد بود حالت بابایی که سرش میرفت بین دستاش و بیچاره میموند...
تکراری شده بود چهره ی برادری که تکیه میکرد دیوار و رو به اسمون چشماشو میبست..
منی که دست میذاشتم روی صورتمو با دندون قروچه اشک میریختم..
بعد از سه روز نوبت شب موندن توی بیمارستان افتاد به من و نشستم کنار مامانم..
الحمدلله بهتر شده بود و فقط نیاز بود به حالت نرمال برسه تا مرخص بشه..
دستش تو دستام بود خوابش برد..
خواب به چشمم نمیومد..
دوست داشتم بشینم و صورت آسمونی مامانم رو نگاه کنم..
چشمای بسته شو بوسیدم و رفتم تخت کناریش دراز کشیدم..
گوشیمو در آوردم و روشن کردم..
چند دقیقه از روشن شدن نتم نگذشته بود که پی ام برام اومد..
"این موقع از شب چرا یه دختر ۲۰ ساله باید آنلاین باشه"
من اسمشو گذاشتم شروع فاجعه..
شروع چیزی که نباید میشد..
شروع #نیمهیپنهانعشق ❤️
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۳🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
احوال دلم خوب نبود..
همیشه فکر میکردم اگه یه روزی عاشق بشم و یکیو دوست داشته باشم ، انقدر شادی میاد تو زندگیم که همیشه بخندم و غم هیچ وقت هیچ سراغی ازم نگیره..
همیشه فکر میکردم عاشق شدن قشنگه..
خوشحال شدن داره..
اما این روزا هر روز به این نتیجه میرسیدم که عاشق شدن یه وقتایی اشتباهه محضه..
مینشستم ساعتها فکر میکردم اونقدر غرق تفکراتم میشدم که ساعت از دستم بیرون میرفت..
یه وقتایی علی مچمو میگرفت، یه وقتایی مامان میگفت سها چیشدی تو..
از سوال پرسیدنا خسته شده بودم، برای فرار از نگاه مامان بابا که فریاد میزد دختر ما این نبود، رو آووردم به کتابام..
بهونه کردم که میخام درس بخونم جلو بیوفتم برای امتحان ارشدم..
اتاقم شده بود، مامن و پناهگاهم..
کتابام ریخته بود دورم، ولی دریغ از یه نیم نگاه..
+نمیخوابی سها؟!
همونطورکه سرم پایین بود و الکی کتابو بالا پایین میکردم، گفتم؛
-تموم شه این میخوابم!
علی اومد نزدیکم خم شد کتاب رو ازدستم گرفت سر و تهش کردم و گفت:
+تمومش کن ولی حداقل وارونه نگیر..
انگاری دلخور شده باشه بلند شدو رفت سمت در.
+واسه خودم متاسفم که نشده بشم همدمت!شب خوش!!
رفت بیرون و با صدای نسبتا بلندی در رو بهم کوبید..
با صدای کوبیده شدن در انگاری یکی بهم توگوشی زد که اولش بغض کردم و بعد هم آروم آروم اشک ریختم..
نصف شب بود شاید که با صدای گوشیم از خواب پریرم!
روی کتابام خوابم برده بود..
رد گوشیمو گرفتم که لای یکی از کتابام بود..
بازش کردم و با دیدن متن پیام خواب از سرم پرید..
اونقدی هیجان که بلند شدم تندی رفتم دستشویی اتاقم و صورتم رو شستم و برگشتم..
گوشی رو برداشتم پریدم روی تخت و دوباره متن پی ام رو خوندم!!
"شاید عشق تنها راه نجات زندگیِ مـَردی باشد که سالها حصار کشیده دور تمام دنیا و تنها مانده"
آنلاین بود..
تمام مدتی که من داشتم برای بار هزارم اون متن ملموس رو میخوندم انلاین بود..
تایپ کردم "سلام"
تایپ کرد "سلام سها خانوم"
تایپ کردم "خوب باشین"
تایپ کرد "امیدی ندارم"
ته دلم خالی شد از رنجی که توی کلامش بود..
و میدونستم برای آدم مغروری مثل استاد سپهر چقدر سخته گفتن این یه جمله..
"نمیدونم چرا تورو انتخاب کردم برای گفتنِ "خوب نیستم" اما میدونم تو تنها کسی هستی که برای حرفم ارزش میذاره و بهش فکر میکنه"
حقم بود اگه از شادی بال در میاووردم و پرواز میکردم..
حقم بود از اینهمه روز سختی امید داشته باشم به اومدن روزای خوب،حداقل به عنوان گوش شنوا..
حقم بود..
مگه من به اختیار خودم عاشق شده بودم که به اختیار خودمم فراموش کنم..
اصلاچرا فراموش کنم؟!
نمیشه منم عاشقی کنم؟!
"شبت بخیر سها خانوم"
"استاد؟!"
"بله؟!"
"میفهمم که یه وقتایی آدم از خودشم دلزده میشه متنفر میشه خسته میشه اما آدم، نه استاد زورگویی مثل استاد صادقی کبیر"
دوست داشتم بخنده دوست داشتم فراموش کنه هرچی که هست دوست داشتم حالا که موقعیت فراهمه، براش باشم #همدم که نه حداقل #همصحبت
"شیطون!!!!!!"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۲۴🍃
نویسنده: #سییــنباقـرے ☺
ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم..
دست و صورتنو نشسته رفتم سراغ گوشیم ، که اولین پیامش "صبحت بخیر" استاد بود..
و جواب تقریبا رسمی من "ممنونم همچنین"
بلند شدم سرحال و قبراق رفتم از اتاقم بیرون..
مامان تو آشپزخونه و طبق هرروز علی و بابا نبودن..
+سلام مامانی صبحت بخیر!!
مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد..
-خوبی سها؟؟
خندیدم آروم..
-چته خب میگم خوبی؟؟
بلند بلند خندیدم..
+خوبم دورت بگردم چم باشه اخه..
همونطور که برمیگشت سمت قابلمه روی اجاق شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
-چمیدونم والا هیچ حالیتیت به سهای من نمیره تو..
لبامو دادم جلو هم لوس و هم ناراحت با صدای بچگونه گفتم:
+دلت میاد مامانی،منکه جیک و جیک و جیک میکنم برات..
بعدم زدم زیر خنده..
دستاشو شست زیر شیر و دستمال برداشت خشک کنه..
+خوبه خوبه دختر بیمزه..
صبحانه مو خوردم و رفتم توی حال پیش مامان نشستم شروع کردم سبزی پاک کردن..
-سها مطمينی خوبی؟! مگه درس نداشتی تو
+عه مامان میخواین برم
-نه خب ولی خب
خندیدم و دستمو انداختم دور شونه شو..
+خوبم قربون دل نگرونیات..
چقدر حرفای نگفته داشتم با مامان قد این دو سالی که دانشگاه بودم ازش دور شده بودم..
انقدری سرگرم حرفامون شدیم که بابا و علی اومدن..
علی سرسنگین بود بابا اما انگاری گمشده شو پیدا کرده باشه، آغوش پر مهرش نصیبم شد..
سر سفره وقتی به علی گفتم؛
+من برات بکشم داداشی!!
با بیحوصلگی گفت:
-خودم دست دارم!
+علییی!
مامان بود که دعواش کرد با این صدا زدنش..
علی چیزی نگفت و منم آروم نشستم..
باید از دلش در میاووردم..
حق نبود داداشم بخاطر حال بدیه من حالش بد بشه..
زودتر از همه بلند شد و رفت توی اتاقش..
به مامان بابا نگاه کردم..
سرشون پایین بود..
میدونستم اوناهم دوست دارن که من برم و از دلش در بیارم..
بلند شدم رفتم سمت اتاقش..
دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود..
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
+گله دارم ازت که غریبه ت شدم!
نشستم کنار تختش روی زمین..
-حق داری!
+گله دارم که زدی زیر قولت!
-حق داری!
+گله دارم که محرم نیستم!
اشکم ریخت..
برگشتم دستشو گرفتم..
+بهم فرصت بده!
بازهم نگاهم نکرد..
+اروم زیر لب گفت"مواظب سهام باش"
همیشه مسئولیتم رو میذاشت روی دوش خودم..
اما هیچوقت ناامیدش نکرده بودم تا اینکه...
قبل از اینکه از اتاق علی برم بیرون گوشیم زنگ خورد..
"زورگو"
دستپاچه شدم..
تا خودم رو برسونم اتاقم قطع شد..
دوباره زد..
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
+سلام..
اما صدای ظریف زنونه ی اونور خط تمام امیدم رو ناامید کرد...
-ببخشید اشتباه شده!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
۳ آذر ۱۳۹۷