eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💥القاب پیامبر صلی الله علیه وآله در قرآن مجید💥💠 قرآن کریم، لقب ها و صفت های زیادی را برای پیامبر اکرم صلی الله و آله بیان فرموده است: از جمله: 🌷احمد🌷 مبشّراً برسول یأتی من بعدی اسمه أحمد …مژده می دهم که بعد از من،رسول بزرگواری که نامش احمد است،بیاید (سوره صف، ایه ۶) 🌷محمد🌷(محمد رسول الله). (سوره فتح، ایه ۲۹) واین لقب در قسمت های دیگر قرآن هم آمده است: (سوره آل عمران،ایه ۱۴۴و سوره محمد، ایه ۲ و سوره احزاب، ایه ۴۰) 🌷عبداللّه 🌷و انّه لمّا قام عبداللّه یدعوه و چون بنده خاص خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله قیام کرد، در حالی که خدا را می خواند . (سوره جن، ایه ۱۹) 🌷خاتم النبیین🌷و لکن رسول الله و خاتم النبیین (سوره احزاب، ایه ۴۰) 🌷دارنده خلق بزرگ🌷 و إنّک لعلی خلق عظیم … (سوره قلم، ایه ۴) 🌷 رحمه للعالمین 🌷و ما أرسلناک إلاّ رحمهً للعالمین … و (ای پیامبر) ما تو را نفرستادیم، مگر اینکه رحمتی برای جهانیان باشی . (سوره انبیاء، ایه ۱۰۷) 🌷صاحب کوثر 🌷انّا اعطیناک الکوثر… . (سوره کوثر، ایه ۱) 🌷دارای سعه صدر:🌷الم نشرح لک صدرک، ایا ما به تو شرح صدر (و بلندی همت) عطا نکردیم . (سوره انشراح،ایه ۱) 🌷قرار داشتن بر راه مستقیم الهی🌷 انّک علی صراط مستقیم . (سوره زخرف، ایه ۴۳) 🍃🌸 🌸🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ 📗داستان های امثال/ذوالفقاری 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎گويند شيخ بايزيدبسطامي در ايام جواني و قبل از اينكه دلش به نور ايمان روشن گردد واز جمله بزرگان عرفان و سير و سلوك شود، از جمله كساني بود كه سرتاسر بدنش به رسم و افراد بي بند بار خالكوبي داشت بعد از طي مراحل سلوك و نشستن بر كرسي شيخ العرفا از ترس هويدا گشتن پيشينه خود هرگز جامه را در انظار مريدان و ساير خلق از تن بيرون نميكرد، و نقل است كه هميشه بالغ بر پانصد مريد و شاگرد وي را همراهي ميكردند. روزي بر حسب اتفاق فارغ از مريدان و دوستدارانش در كنار دجله قدم ميزد كه شيطان او را وسوسه كرد و دچارغرور و خود بزرگ بيني شد، و با خود گفت بايزيد تو اكنون به چنان مقام و جايگاه رفيعي رسيده اي كه كسي در جهان به رتبت و مقام تو پيدا نميشود و همواره بالغ بر پانصد مريد به فرمانبرداري تو اماده اند، در اين زمان خداوند به او الهام نمود كه بايزيد، ميخواهي كه به باد دستور دهم كه جامه ها را تنت بيرون كند، انگاه خلق اثار لهو و لعب را بر تنت ميبينند و به پيشينه گناه الود تو اگاه ميشوند و ان زمان است كه بر تو سنگ زنند و سرت را بر دار كنند. بايزيد فرمود پروردگارا اگر اين كار را انجام دهي شمه اي از رحمتت و بخشندگيت را به بندگانت ميگويم و ان زمان است كه ديگر هيچ كس تو را سجده نميكند و كسي ديگر نماز و روزه بجاي نمي اورد. خداوند فرمود: ني زما و ني ز تو رو دم مزن. گفتگو زیبای بایزید بسطامی با خدا در کنار دجله سلطان با یزید بود روزی فارغ از خیل مرید ناگه آوازی ز عرش کبریا خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا میل آن داری که بنمایم به خلق آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق تا خلایق جمله آزارت کنند سنگ باران بر سر دارت کنند؟ گفت: یا رب میل آن داری تو هم شمه ای از رحمتت سازم رقم؟ تا که خلقان از پرستش کم کنند وز نماز و روزه و حج رم کنند؟ پس ندا آمد که ای شیخ فتن نی ز ما و نی زتو رو دم مزن ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕯 پادشاه پروانه‌گان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانه‌ها را در آتشش می‌سوزاند و نیست می‌گرداند. پادشاه پروانه گان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ می‌گویید؟ مخبران قسم یاد کردند که از درست ‌گویانیم سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود مأموری گسیل می‌دارم تا مرا از شمع خبر آرد مأموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوخته‌اند و مرده‌اند مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: «خبر درست است». سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی، و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مأمور دوم نیز بدید، آنچه اوّلی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: «خبر درست است» سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مأمور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد. فردا شد و سلطان در انتظار که مأمور فرا رسد، اما مأمور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند. سلطان گفت: خبر راست بود. گفتند: اما آن مأمور که گسیل‌اش داشتید هنوز نیامده است سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند. آن پروانه گان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درست‌گویی بود که راست گفت. او پروانه‌ای بود که خود نور شد... 👇 ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 جوان عاشقی بود که هر شب برای دیدن معشوق از یک طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفت و سحرگاهان باز می‌گشت و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید. شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!» معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.» جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.» لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟» معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!» جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.» لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!» معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!» جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!» جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.» معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.» جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود. فیه ما فیه، ─═हई 🍷 🍷 ईह═─ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌ گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید اما ما سالهاست سر سفره خدا نشسته ایم نمک خوردیم و نمکدان شکسته 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ـــــــــــــــــــــــــــــــ🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹ـــــــــــــــــ 💔 ۲۶🍃 نویسنده: ☺ ضربان قلبم شدید شده بود.. تو ذهنم اکو میشد حرفش و صدای بم مردونه ش "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکه من میدونم حس شمارو" "یعنی اینکهـ....." منتظر بودم تحقیر بشم.. شکسته بشم.. منتظر بودم به خودش افتخار کنه.. به سحر بگه.. وای سحر.. اگه سحر بشنوه.. حتما از من بدش میاد.. حتما همه میفهمن.. همه میگن مقصر منم.. اخه مگه قصیری بود که مقصر من باشم.. چقدر پر استرس بود.. چقدر ترسناک بود.. بلاخره پیش خودم اعتراف کردم.. آره من عاشق یه مرد قد بلند شدم.. مردی که اقتدار و قدرتش به چشمم اومد و ازش خوشم اومد.. کسی که تا عمر دارم لبخندش از یادم نمیره.. اما بی برنامه.. بی هماهنگی.. بی توجه به موقعیتم.. بی توجه به شرایطم.. بدون اینکه بفهمم اون استاده و من دانشجوو.. اون از من بالاتره و من یه دختر ساده ی روستایی.. حتی، حتی، حتی نمیدونستم و مطمئن نبودم اون ، اون مجرده یانه.. سحر میگفت مجرده.. خب مجرده.. ولی اون صدا؟! اون صدا کی بود پس؟! اگه یکی دیگه رو داشته باشه چرا به من میگه حس شما رو میدونم.. اگه یکی دیگه داره باید منو طر م کنه نه بکشونه سمت خودش😭 دیگه کم آورده بودم.. صورتمو توی بالش پنهون کردم و اشک ریختم.. وقتی منطقی فکر میکردم، کارم اشتباه و گناه نبود اما سنجیده هم نبود.. مقول نبود برای دختر حساسی مثل عاشق شدن... عاشق شدن به تنهایی بد نبود، اما بی حساب عمل گردن بد بود.. داشتم پی میبردم که بی حساب عاشق شدم به افکارم به روئای شیرینم بال و پر دادم.. اونقدی بال و پر دادم که باورم شد، من باید بشم همصحبت و همدم استاد سپهری که هیچوقت هیچکس ازش روی خوش ندیده.. اونقدی بال و پر دادم که با دوتا شوخیِ شاید عادی استاد که به واسطه ی دوستیم با سحر بود، رو برخورد متفاوت پنداشتم و هیجان کل زندگیم رو گرفت و فکر کردم "میتونم امیدی داشته باشم" اونقدری این افکار رو پیش خودم تکرار کردم که آخرش اعتراف کردم که اشتباه کردم.. بین گریه هام میگفتم؛غلط کردم غلط کردم! و چه بد حالی بود ، بدونی "غلط کردی اما نخوای غلطت رو ادامه ندی" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️🍃 🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۲۷🍃 نویسنده: ☺ "نگران نباش" همین!! فقط همین!! اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد! میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه! نمیتونه که بگه! هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود.. و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه.. اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست.. خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم! نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم.. جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه.. حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده! خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم.. بمونم یا تمومش کنم.. ای کاش ازم بخواد .. . . . این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم.. ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم.. حس خوبِ تعلق.. این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم.. استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام.. لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم.. سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود.. صبح زودتر بیدار شده بودم.. صبحانه رو آماده کردم.. +چخبره سها خوشحالیا😄 -عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟! امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر.. مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم.. کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون.. -هوا سرد شده! دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم.. +زهرااا هوا به این خوبی😍 -باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی.. رفتیم سمت کلاس.. تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود.. هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم.. +خانوم درویشان پور؟! سرمو آوردم بالا.. -بله +امروز وقت دارین... -نه اقای پارسا.. با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون.. +سها یه فرصت بهش بده!! -نمیخوام زهرا زوری که نمیشه.. +آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!! -آره خوبن و قابل احترام اما نه.. زهرا هم دیگه پیگیر نشد.. کم کم بچها اومدن.. سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو.. حرفای زهرا تو ذهنم بود.. آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود.. شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم.. اما.... با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم.. چهره ش خیلی آشوب بود.. اما میخندید.. "خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم" همه خندیدیم.. خودشم خندید.. موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید، لبخندی به چهرم زد و گفت "خوشحالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💞💌💞💌💞💌💞💌💔 ۲۸🍃 نویسنده: ‌☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. استاد بدون توجه به بچها سرگرم گوشیش بود.. و عجیب بود که مثل ترمهای قبل با بداخلاقی نگفت که مقدمه رو شروع میکنیم.. -استاااد؟ نمیخوایم مقدمه رو شروع کنیم!؟ استاد سرشو آوورد بالا و با پوزخندی گفت: -من اشتباه متوجه شدم یا شما واقعا به درس علاقه پیدا کردین خانوم ساناز؟! کلاس تو چند ثانیه رفت رو هوا.. سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم.. -خیر امروز نمیخام مقدمه رو شروع کنم.. میتونید یه کارتون برسید.. آقای پارسا اولین نفر بود که بلند شد کیفش رو برداشت و گرمکن ورزشیشم انداخت روی دستش و رفت سمت در کلاس.. -کجا اقای پارسا؟! با اخمی که بین دوتا أبروهاش بود گفت: +مگه نفرمودین به کارمون برسیم.. -بله ولی تو همین کلاس.. +ولی کار من بیرونه! -متاسفم.. با چشمک ریزی که حواله ی نگاه من کرد فهمیدم که فقط میخواست ضایه ش کنه.. کار خوبی نبود.. و این از بدی های اخلاق آدم مغرور و جاه طلبی مثل استاد سپهر بود.. ویبره ی گوشیم به صدا در اومد.. "بیا تلگرام" تلگرامم رو روشن کردم! "چطوری سها" "خوبم استاد سپهر، چرا درس نمیدین شما" "حوصله ندارم ترجیحا از هفته ی آینده شروع کنیم" "بله" "خیلی ناراحتی شروع کنم و همین الان بهت منفی بدم" خندیدم و نگاهش کردم.. با چشمایی که از شیطنت برق میزد خیره شد بود بهم.. با خودم فکر کردم"روئای شیرینِ غیر واقعیِ با استاد بودن رو" "به چی فکر میکنی؟" "چطور" "تو هوا بودی" "هیچی" کلاس به همین پی ام دادنا گذشت.. -خانوم درویشان پور؟!! بمونید کارتون دارم! زهرا با اجازه ای گفت و از کلاس رفت بیرون.. +بله استاد؟! -خوبی خانوم؟!!! سرمو انداختم پایین و با لبخند گفتم: +خوبم ممنون! +نمیپرسی چرا سحر نیومده؟! اصلا حواسم نبود که امروز سحر نیومده بود! -واای حواسم نبود چرا نیووومده؟! بهش زنگ میزنم میپرسم! خندید.. بلند.. از اونایی که دستشو ببره تو جیبش و رو به آسمون بخنده.. +عاشقیااا.. اگه مشکلی نداره بریم پیشش.. نگاه نگرانمو که دید ،دستاشو به حالت آرامش آورد بالا و گفت: نگران نشو نگران نشو این بار قرار نیست بریم بیمارستان.. لبخند زدم و با خودم فکر کردم امروز دومین باره که میشنوم "عاشقیا" +استاد شما برید من به زهرا خب بدم میام.. لبخند زد و گفت: بیرون دانشگاه منتظرم خانوم ملاحضه کار.. تیز بود.. زرنگ بود.. خیلی زرنگ تر از منه ساده.. میفهمید چرا گفتم خبر بدم بعد بیام.. رفتم پیش زهرا و معطل کردم.. بهش گفتم میرم پیش سحر.. معلوم بود چندان راضی نیست اما گفت:خوشبگذره" و رفت.. -سلام چه عجب شما تشریف فرما شدین.. کوله مو گذاشتم روی پام.. +ببخشید -این دوستت زهرا خانوم.. کنجکاو بهش نگاه کردم.. -خیلی دختر خوبیه چادر خیلی بهش میاد.. چیزی نگفتم.. برگشتم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم که کم کم بارون گرفت.. چرا هیچوقت از من تعریف نمیکرد؟! چرا خیچوقت تحسینم نکرده بود.. با صراحت از حس من با خبر شد اما یه لحظه بهم نگفت درباره م فکر میکنه.. فقط گفتم میدونه.. کم کم داشتم به نتیجه میرسیدم که چقدر "بی بها" شدم.. +استاد ممکنه نگهدارین؟! چند متر جلو تر نگهداشت.. -چیزی شده؟! +نه فقط نمیخام بیام.. دستم رفت سمت دستگیره که بازش کنم.. -گفتم چیشده؟! دادش باعث شد بغض تو گلوم بشکنه و دستم رو بذارم روی صورتم و بی صدا گریه کنم.. چند ثانیه ای فقط نفس عمیق کشید.. -من الان باید چیکارکنم؟! مگه میدونم تو چته که بدونم باید چی بگم؟! کل ذهنم درگیر شده بود به اینکه من دختر خوبی نیستم.. من قابل تحسین نیستم.. من با گفتن حسم بهش بی ارزش شدم.. حتی پیش بچهای کلاس،آقای پارسا و زهرا که سرد بهم گفت خوشبگڋره!! -سها خانوم!! صورتمو پاک کردم و خیلی جدی گفتم: +فقط نمیخوام بیام همین! -تا نگی هیچ جا نمیتونی بری! سُها؟؟! ضربان قلبم رفت بالا.. میدونستم اگه بمونم باهاش میرم.. بدون معطلی از ماشین پیاده شدم... دویدم.. هرچی توان داشتم دویدم.. اونقد دور شدم که نتونه پیدام کنه.. اونقدر توان گذاشته بودم که از نفس بیوفتم و همونجا کف پیاده رو بشینم... اشکام دوباره روی صورتم ریخت.. مغازه داری که داشت جلوی مغازشو آب پاشی میکرد صدام زد... +خانوم خانوم پاشو خیس شدیا.. برگشتم سمتش.. -میشه یکم بریزید توی دستم؟! با تعجب همراه با دلسوزی نگاهم کرد.. شیلنگ آب رو با احتیاط گرفت سمتم و گفت: +بله چرا نمیشه.. یه مشت.. دو مشت.. سه مشت.. آب ریختم روی صورتم.. خنڪی آب حالمو بهتر کرد.. بلند شدم کوله م رو برداشتم و رفتم لب خیابون و منتظر تاکسی موندم.. با اولین تاکسی خودم رو رسوندم دانشگاه.. احساس سرشکستگی میکردم.. حس میکردم شونه هام افتاده.. خسته بودم.. رفتم سمت خابگاه.. +سها خانوم؟! صدای آقای پارسا بود.. حوصله شو نداشتم.. به راهم ادامه دادم .. +سها خانووم؟! نفس نفس زنون اومد رو ب
ه روم ایستاد.. +چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم.. دست بردار نبود.. +سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون.. تندی برگشتم سمتش.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا.. -میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا.. فقط بگو چرا گریه کردی!؟ حوصله بحث نداشتم.. فقط دوست داشتم تمومش کنه! تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛ +به شما هیچ ربطی نداره.. راهمو گرفتم و رفتم.. زهرا روی تختش دراز کشیده بود.. وقتی منو با اون قیافه ی دید بلند شد اومد سمتم.. +خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟! -نه! +پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو.. -هیچی! +سهاااا طاقتم تموم شد.. خودمو انداختم توی بغلش.. با گریه گفتم: +چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم یعنی من دم دستیمممم مگه گناه کردمممم چرا همش حس بد دارمممم.. زهرا کمکم کنننن.. یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود.. اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم "میشه منم چادر بپوشم" ادامه دارد💞💌 💌💞💌💞💌💞💌💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫ 💔 ۲۹‌🍃 نویسنده: ☺ زهـرا لبخند زد.. یه لبخنـد آسمونی.. اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری.. فقط با مهربونی گفت: +آره چرا که نه!؟ اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد.. لبخند بی جونی زدم.. +عههه بی ذووق! و مشتی که حواله ی بازوم شد.. اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم.. با استاد اومده بودیم بیرون.. یه جای دور بود.. نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود.. آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه.. استاد جلوتر از من میرفت.. یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد.. ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم.. با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم.. و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر.. من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه.. به خودم اومدم دیدم ازم دور شده.. یه لحظه ترسیدم.. صدای پارس سگ بلند شد.. ترسیدم.. سپهر دور شده بود.. دویدم سمتش.. +سپهــــــــــر سپهــــــــر! وای من چیکار کردم.. اسمشو به زبون آووردم.. سگا بهم نزدیک شده بودن.. سپهرو میدیم.. برگشت سمتم.. با لبخند.. همون لبخندای دلنشین.. دستشو دراز کرد سمتم.. ترسیده بودم.. دستمو بردم سمت دستش.. نیاز داشتم به یه آغوش امن.. صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم... دستش رسید به دستم.. انگشتشو لمس کردم.. یهو از پشت کشیده شدم.. جیییغ زدم.. با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم.. سر و گردنم پر از عرق شده بود.. تپش قلبم رفته بود بالا.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق.. زهرا داشت نماز میخوند.. چادر سفیدش پر از نور بود.. کلافه بلند شدم.. خودمو بهش رسوندم.. داشت سلام میداد.. بی جون شده بودم.. سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم.. صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد.. آروم آروم موهامو نوازش میڪرد.. دلم گرفته بود.. هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن.. هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت.. +زهرا؟! -جانم؟! +میدونم میدونی! -میدونم! +چیکار کنم؟! -چشماتو باز کن! +چیو ببینم؟! -واقعیتهارو!! +مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟! -چشمات باز نیست سها.. +چیکار کنم؟! -همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره‌!! ‌+گوش ندم؟!‌ -سنجیده گوش بده‌! +ادامه ندم؟! -خودت چی میگی؟! +ادامه دادن میخوام!! اشکم جاری شد.. چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم.. زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه.. عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه.. دلم میگفت برو جلو.. بلند شدم نماز خوندم.. نماز مغرب.. نماز عشا.. دو رکعت نماز آرامش.. دو صفحه قرآن.. صد تا صلوات... اما من همچنان همون سهام که .... شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه.. رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود.. به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس.. بیشترش استاد بود و سحر.. چند بار هم علی و مامان.. دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی.. زنگ زدم علی.. چه خواب باشه چه بیدار.. +دورت بگردم کجایی انلاین هم‌نشدی!؟ دلم ریخت از محبت خالصانه ش.. عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم.. حرف زدیم تایه ساعت... چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم.. بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود.. رد دادم.. رفتم پیاماش رو باز کردم.. از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش... که برای دو دقیقه پیش بود "تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🔷⚫🔷⚫🔷⚫🔷⚫ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۳۰🍃 نویسنده: ☺ شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین.. اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش.. "شرمنده" ‌فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم.. دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم.. دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من.. رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو.. دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم.. ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق.. صدای پای زهرا اومد که میره سمت در.. ‌+سلام خانوم عاشوری.. پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب.. -سها؟! همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم.. +جان -خانوم عاشوری بود.. مکثی کرد ودوباره گفت؛ -میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن (اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم) گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن.. منتظرته! سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش! دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم +نه میرم! -سها +میرم زهرا میترسم.. بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین.. تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش.. میتونستم تشخیص بدم که خودشه.. رفتم سمتش.. نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش.. +سلام.. فورا بلند شد.. نگاهش کردم... اخم غلیظی به چهره ش بود.. دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد.. با صدای خفه ای گفت: -منتظرم بشنوم ڪار امروزتو.. چیزی نگفتم.. نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم.. تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم.. +من هیچ حرفی باشما ندارم.. و این یعنی فرار از واقعیت.. فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم.. فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود.. طرز نگاهش عوض شد.. کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد.. سر تا پامو نگاه انداخت.. کنجکاو شدم.. دنبال چی میگشت.. که خودش به زبون آوورد.. دستشو اوورد جلو تر و گفت؛ +سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!! چادر؟!!! بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو.. چادر زهرا بود.. تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم.. دست کشیدم روی سرم.. از سرم افتاده بود.. کشیدمش روی سرم.. +خب خب.. -چقدر بهت میاد.. احساس کردم از خجالت قرمز شدم.. اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد.. اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت.. یه چیزی ذهنمو میخورد‌ "براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه‌" اخمام تو هم شد.. اما هنوز،نگاهش خاص بود.. +همیشه بپوش.. قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد.. +سها بگو چیشد!! ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا.. و گرنه میگفتم به جهنم... کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم.. -خودتون گفتین نگم استاد.. +خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو.. هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی.. -خواب بودم.. +الان چی؟؟ -نمیخواستم.. +دلیل بگو بمن.. -چرا مهمه؟! جاخورد... انتظارشو نداشت.. منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش.. چشماش میچرخید تو نگاهم.. ولی امشب باید میفهمیدم.. باید متوجه میشدم.. +شب بخیر!! -این دو کلمه جواب من نبود.. پشتشو کرده بود بهم که بره.. -استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست.. +جوابی ندارم.. دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم.. دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم.. دیگه نبودم.. انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن.. با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه.. با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم.. نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد عجیب سیاه و تاریکه.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور 👌حکایت بسیار زیباااا روایتی هست که میگوید : خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند. عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند . در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم. اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند. 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فوردوارد یادت نشه
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است . موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت.  چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گرد او اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ حاضران گفتند: تا به حال پولي نداشته تازه گي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجوئي نموده و شخصي را كشته است. اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند! خداوند در قرآن مي فرمايد : (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند)  پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌱🕊
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! خطوط روی پیشانی عمو انگار کم کم تبدیل به کور گره می شد! _حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت: _آقاجون ما یکم فرصت می خوایم... با اجازه ی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید. _یعنی چی؟ _یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم _تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط می کشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که می خوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟ یعنی دلم شکست... اگرچه صدا نداشت! شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند. آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلشو پیش من رو نمی کرد! کاش اصلا اون روز سرزده سر نمی رسید تا این همه شوم تموم نمی شد همه چی. صداش می لرزید: _دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم. _این حرف توست یا ریحانه؟ _فکر کنید هر دو _آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه می کردی؟ اصلا نمی فهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم می مردم که طاها ضربه ی آخر رو زد: _آره بابا چون من بهش گفتم که فعلا نمی تونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم! اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم. تند و تند گفت و یهو ساکت شد. نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها، مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم... کباب شدم برای بی گناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت می دید... نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون. ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد. _الهی بمیرم... چه داستان عاشقانه ای! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟! _عزیزم... از کجا باید می فهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانوم جون موند! یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بنده خدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل می خواد بره اصفهان پیش دوستش! اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونه ای که می شد جوری که خانوم جون ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود. _وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟ _نه. نمی دونم! اما هیچ وقت به روی من نیاورد و بنده خدا همیشه تو مواجه شدن باهام یه شرمی داشت. از چشم طاها می دیدن بهم خوردن ازدواجمون رو. _اینجوری که توام خراب شدی! _اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه می فهمیدن من مشکل دارم؟! _ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟ _معلومه که نه... _خب؟! _ول کن ترانه. سرم داره می ترکه از درد. بلند شو یه مسکن به من بده این بساط اشک و آه رو هم جمع کن _ریحانه! تو رو خدا بشین بقیشو تعریف کن _بقیه ی چی رو؟ _که طاها چیکار کرد؟ _می بینی که... کاری از دستش برنیومد! _چه دنیای غریبیه _بیشتر از اونی که فکرشو کنی _داری می خوابی؟! من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد... احتمالا باید تمام گذشته و خاطره ها رو واکاوی کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه _خوشبحالت که انقدر بیکاری... _الان به احترامت فقط سکوت می کنم و میرم قرص بیارم _نمی خواد. _مطمئنی؟ _آره ممنون. _باشه پس زحمتو کم می کنیم، شب بخیر. _شبت بخیر عزیزم اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد... خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس می کرد! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ _بله... _خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود! _بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره ای؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود: _خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍بهم حمله کرد 💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار… .با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ … 💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… . 💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … . 💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ … 💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(هركي نخونه از دستش رفته واقعا از دستش رفته) روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند . پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند : چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد. امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند : پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد . و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد. مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت. پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور . حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند. خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند . خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند. در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟ رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ». فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یا رسول الله بعزت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم می گویم علی جانم نوش جانت ، گوارای وجودت». یا علی مولا جان خداونا به حق علی گره از کارم بگشا جلاءالعیون علامه مجلسی هر کی این مطلب را خوند ودلش شكست اگه دوست داشت به عشق 14معصوم واسه گروهاي ديگه بفرسته خدایا:هر کی این پست راکپی کرد درد دلش رو رفع کن اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 روزى حضرت خضر از بازار بنى اسرائيل مى گذشت ناگاه چشم فقيرى به او افتاد و گفت : به من صدقه بده خداوند به تو بركت دهد! خضر گفت : من به خدا ايمان دارم ولى چيزى ندارم كه به تو دهم . فقير گفت : بوجه الله لما تصدقت على ؛ تو را به وجه (عظمت ) خدا سوگند مى دهم ! به من كمك كند! من در سيماى شما خير و نيكى مى بينم تو آدم خيّرى هستى اميدوارم مضايقه نكنى . خضر گفت : تو مرا به امر عظيم (وجه خدا) قسم دادى و كمك خواستى ولى من چيزى ندارم كه به تو احسان كنم مگر اينكه مرا به عنوان غلام بفروشى . فقير: اين كار نشدنى است چگونه تو را به نام غلام بفروشم ؟ خضر: تو مرا به وجه خدا (خداى بزرگ ) قسم دادى و كمك خواستى من نمى توانم نااميدت كنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتياجت را برطرف كن ! فقير حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت . خضر عليه السلام مدتى در نزد خريدار ماند، اما خريدار به او كار واگذار نمى كرد. خضر: تو مرا براى خدمت خريدى ، چرا به من كار واگذار نمى كنى ؟ خريدار: من مايل نيستم كه تو را به زحمت اندازم ، تو پيرمرد سالخورده هستى . خضر: من به هر كارى توانا هستم و زحمتى بر من نيست . خريدار: حال كه چنين است اين سنگها را از اينجا به فلان جا ببر! با اينكه براى جابجا كردن سنگها شش نفر در يك روز لازم بود، ولى سنگها را در يك ساعت به مكان معين جابجا كرد. خريدار خوشحال شد و تشويقش نمود و گفت : آفرين بر تو! كارى كردى كه از عهده يك نفر بيرون بود كه چنين كارى را انجام دهد. روزى براى خريدار سفرى پيش آمد خواست به مسافرت برود، به خضر گفت : من تو را درستكار مى دانم مى خواهم به مسافرت بروم ، تو جانشين من باش ، با خانواده ام به نيكى رفتار كن تا من از سفر برگردم و چون پيرمرد هستى لازم نيست كار كنى ، كار برايت زحمت است . خضر: نه هرگز زحمتى برايم نيست . خريدار: حال كه چنين است مقدارى خشت بزن تا برگردم . خريدار به سفر رفت ، خضر به تنهايى خشت درست كرد و ساختمان زيبايى بنا نمود. خريدار كه از سفر برگشت ، ديد كه خضر خشت را زده و ساختمانى را هم با آن خشت ساخته است ، بسيار تعجب كرد و گفت : تو را به وجه خدا سوگند مى دهم كه بگويى تو كيستى و چه كاره اى ؟ حضرت خضر گفت : - چون مرا به وجه خدا سوگند دادى و همين مطلب مرا به زحمت انداخت و به نام غلام فروخته شدم . اكنون مجبورم كه داستانم را به شما بگويم : فقير نيازمندى از من صدقه خواست و من چيزى از مال دنيا نداشتم كه به او كمك كنم . مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختيار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت . اكنون به شما مى گويم هرگاه سائلى از كسى چيزى بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتى كه مى تواند به او كمك كند، سائل را رد كند روز قيامت در حالى محشور خواهد شد كه در صورت او پوست ، گوشت و خون نيست ، تنها استخوانهاى صورتش مى مانند كه وقت حركت صدا مى كنند (فقط با اسكلت در محشر ظاهر مى شود.) خريدار: چون حضرت خضر را شناخت گفت : مرا ببخش كه تو را نشناختم . و به زحمت انداختم . خضر گفت : طورى نيست . چون تو مرا نگهداشتى و درباره ام نيكى نمودى . خريدار: پدر و مادرم فدايت باد! خود و تمام هستى ام در اختيار شماست . خضر: دوست دارم مرا آزاد كنى تا خدا را عبادت كنم . خريدار: تو آزاد هستى ! خضر: خداوند را سپاسگزارم كه پس از بردگى مرا آزاد نمود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌓 #نیایـــش‌شبانگاهـــی با ســپردن هــمه چیز به دستان گـــــرم #خـــــدا خودت را برای فردایی بهـــتر آماده ڪن. آن وقت زیباتر از هر روز نفس می‌کشی #زیـــــباتر از همیشه می‌بینی بهتر ازهمیشه زندگی می‌ ڪنی.! ✨ #شــــبـتون‌مــهدوۍ✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزت را با بسم الله و مهربانى و گذشت آغاز كنى و بگذرانی قطعاً برنده اى لبخند خدا يعنى همه چيز لبخندش همراه لحظه هاتون ❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷 خیلی قشنگه👌👌👌 توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه”” “”بعد از 18 سال دارم بابا میشم”” چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. ((خدا)) را فقط با “دولا و راست شدن” و امتداد “”والضالین”” نمیتوان شناخت… ┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨✨🌷✨✨🌷✨ 🍃💞ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﻭ ﮐﻼﻍ…!💞🍃 🍃👈ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﻋﻘﺎﺏ 30ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻋﻤﺮ ﮐﻼﻍ 300ﺳﺎﻝ! ﻋﻘﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﻠﻪ ﺭﻓﯿﻌﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻤﯿﺮﺩ! ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻗﻠﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﻻﻧﻪ ﺩﺍﺭﺩ. ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻋﻘﺎﺏﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻼﻍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!! ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﮐﻼﻍ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ؛ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﮐﻼﻍ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎﻝ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺷﮑﻮﻩ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺒﻮﺩ. ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﯿﺎﻫﻮﯾﯽ ﺷﺪ! ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﻪ ﻻﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ! ﺧﺮﮔﻮﺵ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻫﻮﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ! ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﯾﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻮﺩ... ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﮐﻼﻍ ﺭﺳﯿﺪ؛ ﮐﻼﻍ ﺑﺎ ﻭﺣﺸﺖ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ! ﭼﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟!! ﻋﻘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﺪ. ﮐﻼﻍ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺎﺏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻣﺨﻮﺭ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻼﻍ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ. ﻋﻘﺎﺏ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﮔﻮﺷﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪﺳﺎﺭﺍﻥ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻼﻍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺴﻤﺎﻧﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻻﺷﻪﻫﺎ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻟﺠﻦ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!! ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﮐﻼﻍ، ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﻋﻘﺎﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ، ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ ﻧِﮑﺒﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺑﺎﺷﺪ... ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﺑﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﺍﺳﺖ... ﻋﻤﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺳﺮﺍﻓﺮﺍﺯﯼ ﻭ ﺍﻗﺘﺪﺍﺭ، ﺩﺭ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻋﻤﻞ…! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸
💙👈 دعايتان به اجابت نرسيد مواظب اين سه حالت باشید ↯↯↯ 💠 اول : آن كه مايوس نشوى از رحمت خدا، زيرا به اجابت نرسيدن دعا ممكن است به سبب گناهان تو باشد كه مانع اجابت است پس درصدد رفع آن به توبه و تعذيب نفس برآى . 🍀دوم : ترك دعا نكن . 💠سوم : راضى باش به تقدير الهى تا همان رضاى تو باعث اجابت دعايت بشود. 🍀امام حسن عليه السلام مى فرمايد: من ضامنم از براى كسى كه در قلب او چيزى خطور نكند بجز رضا و خشنودى به قضاى خدا اين كه دعا كند پس مستجاب شود. 💠دعا كردن سه حالت دارد كه به هر حالتى كه باشد براى انسان اجر معنوى دارد 🍀حالت اول : آن كه صلاح بنده در آن هست و به او مى رسد و مشروط به دعا نيست و در اين صورت ثمره دعا تقرب بنده است به خدا. 💠حالت دوم : آن كه صلاح بنده در آن هست و رسيدن به آن مشروط است به دعا كردن و در اين صورت ثمره دعا دو چيز است يكى رسيدن به مطلوب و ديگر تقرب به خدا. 🍀حالت سوم : آن كه صلاح بنده در آن نيست و به آن نمى رسد چه دعا بكند چه نكند و در اين صورت ثمره دعا دو چيز است يكى تقرب به خدا، دوم عوض آن كه در دنيا از او منع شده در آخرت به اضعاف آن به او عطا مى شود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌❤💌❤💌❤💌 ❤ 💔 ۳۱🍃 نویسنده: ☺ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم.. کلاسا رو نرفتم.. سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه.. خیلی اومده بود و برگشته بود.. این بین از استاد خبری نبود.. فقط یک بار زنگ زده بود.. چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم.. +سها امروز بریم بیرون؟! بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون.. قبول کردم.. پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم.. اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم.. +وااای سهااا بسه من خسته م.. میخندید و میگفت.. میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم" میخندیدیم و میرفتیم.. سرخوش.. بیخیال... دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم.. بلند گفتم: چه خووووبههه خداااا و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛ "خله" "چی زدی خانوم" "خدا شفات بده دخترم" گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود "فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف" +زهرا بریم اینجا؟؟ گیج نگاهم کرد.. با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم.. چشماش برق زد.. و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت.. از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه.. همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره... پوشیدمش.. روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم.. راحت بود.. نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم.. "چقدر بهت میاد" حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد.. اون الکی تعریف نمیکنه.. فروشنده میگفت چادر عربیه.. نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم.. درش نیووردم.. دلم نیومد... دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم... وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم.. احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن.. و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم.. عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه.. زهرا زودتر از من وارد شد... از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم.. استاد برگشت سمت زهرا.. دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا.. +استاد اجازه هست؟! انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛ -بله خواهش میکنم بفرمایید.. زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم.. 💌ادامه دارد💌 💌❤💌❤💌❤💌❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫💞💫💞💫💞💫💞💫 💔 ۳۲‌🍃 نویسنده: ☺ میون اون همهمه ای که اول بخاطر کار غیر منتظره ی استاد بود و بعد هم بخاطر چادر پوشیدن من،صدای سحر بیشتر و واضح تر از باقی بچها به گوشم رسید که گفت"سهااا" توجهی نکردم و نشستم کنار زهرا.. خودکارمو گرفتم دستم و شروع کردم به کشیدن خط های مبهم.. بعد چند ثانیه مکث،استاد درسش رو شروع کرد.. اما از اون درسا هیچی متوجه نمیشدم.. یک بار هم نتونستم سرمو بیارم بالا و به تابلو یا حتی کتابو نگاه کنم.. اواسط کلاس بود که استاد بدون توجه به ساعت کاملا ناگهانی پایان کلاس رو اعلام کرد.. بچها داشتن میرفتن بیرون که سحر خودشو رسوند به صندلیم.. +سها سها سها... معلوم بود چقدر گله داره که انقدر پشت سرهم اسمم رو تکرار میکرد.. بلند شدم و نگاهمو دوختم به چشماش که آماده ی گریه کردن بود.. -جان سها؟! خودشو انداخت تو بغلم صدای گریه ش بلند شد.. چه تقصیری داشت سحر از همه جا بیخبر که اونو هم درگیر ماجرا کرده بودم با اینکه بار ها بهم گفته بود جز من کسیو برای تمام حرفاش نداره.. +سحر آروم باش زشته!! میون گریه هاش گفت: -زشت تویی تو تویی که معلوم نیست کجایی.. خندیدم!! دیوانه بود.. همونموقع نگاهم افتاد به استاد که از نبودن بچها استفاده کرده بود و راحت داشت نگاهم میکرد.. میفهمیدم ذوق عجیب نگاهشو.. بلند شد و همزمان که دستش توی جیبش بود آروم آروم اومد سمتمون.. سحر رو از بغلم کشوندم بیرون.. +هیس دیگه باشه؟! دماغش قرمز شده بود.. خندید و گفت: دماغمو نگاه نکن میدونم چه شکلیه الان.. زهرا با خنده گفت؛ باشه بچها بریم دیگه.. نگران بود دوستم.. نگران اینکه نکنه استاد بیاد حرفی بزنه و من دوباره بهم بریزم.. دست سحر رو گرفتم... +آره؟! بریم بیرون.. بریم حرف بزنیم.. -باشه وایسا وسایلامو بردارم.. استاد دقیقا کنارمون بود.. نه من و نه زهرا قصد نگاه کردن بهش رو نداشتیم.. خوش پیشی گرفت و گفت: سحر جان شما برید خانوم درویشان پور میان.. +نه سپهر تورو خدا ما باهم بریم.. با اخم و با کلامی محکم به سحر جواب داد: -برید شما.. زهرا نگاه نگرانش رو کشوند به نگاه مضطربم.. ولی باید میموندم.. نمیشد.. درست نبود.. +تبریک میگم..این بار دیگه چادر خودته.. سرمو انداختم پایین.. -بله ممنون.. دستشو کشید توی موهاشو با تعلل گفت؛ +سها زنگ میزنم جواب بده..باشه؟! دوست داشتم اصرارشو، اما قلبم قبول نمیکرد.. -زنگ نزنید که مجبور بشم جواب ندم!!! +زنگ میزنم و شما جواب میدی...تموم سها خانوم تموم!! -هروقت جواب سوالمو گرفتم، حتما!! پشت کردم بهش و قدم برداشتم به سمت در.. +سها؟! یاد از پستی از همین کانالای عاشقونه افتادم که میگفت "عاشق اسمم میشوم وقتی بر زبان تو جاری میشود" من فکر میکردم که تک تک حروف اسم آدم از زبون اون کسی که دوسش داره خاص و متفاوت خواهد بود.. "سین ، هاء ، الف" ترکیب قشنگتری میشد از زبون کسی که میخواستم تا آخر عمر صدام بزنه و من غرق شم تو حروفش.. +میدونم ، میدونی جواب سوالتو.. نفس کشیدن سخت بود تو حدس و گمانی که میگفت یعنی استاد هم.... یعنی اون هم مثل من... یعنی نه من تنهابلکه اونم.... یه لحظه ضعف به کل بدنم غالب شد و ڪنترل کوله پشتیم برام سخت شد و افتاد کنارم.. برگشتم سمتش.. عجیب بود.. استاد صادقی با اون حجم از مغرور بودن نگاهش پایین بود.. مصمم ولی نگاهش پایین بود.. +میتونی بری!! مغرور لعنتی!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💫💞💫💞💫💞💫💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🍃 🍃🌹 💔 ۳۳🍃 نویسنده: ☺ رفت سمت میزش و منم کوله مو برداشتم و به سرعت رفتم بیرون.. دوست داشتم داد بزنم جیغ بزنم اصلا کل دنیارو با خبر کنم هم از اینکه حالم خوب نبود و هم حالم بهترین بود.. گیج بودم.. هم از خواستن و هم از اشتباه خواستن... هم از حدس خوبم و هم از غرور لعنتیش.. دویدم.. تمام پله های دو طبقه رو دویدم.. دیگه نفسم همراهیم نکرد و زیر اولین درخت ایستادم دستم رو گرفتم به تنه ی درخت و سعی کردم نفس تازه کنم.. چادر و کوله مو مرتب کردم.. با چشم دنبال زهرا و سحر گشتم.. پیداشون نکردم.. گوشیمو آوردم بیرون تا بهشون زنگ بزنم.. بوق اولی که خورد همزمان با جانم گفتن زهرا، آقای پارسا رو به روم توقف کرد.. +زهرا بعد زنگ میزنم.. پرسشگر به اقای پارسا نگاه کردم! +درواقع هیچ کاری ندارم.. یعنی بهونه ای پیدا نکردم برای اینکه بتونم وقتتون رو بگیرم.. اما خب دوست داشتم بیام بهتون بگم که تیپ جدید خیلی بهتر از قدیمیه، هرچند شما همه جوره... مکث کردم منم علاقه ای نداشتم ادامه بده با گفتن "ممنونم لطف دارین" از کنارش رد شدم.. تا رسیدن به سحر و زهرا با خودم فکر میکردم اینکه یکی،باشه آدم رو دوست داشته باشه خیلی جذاب تر از اینه که تو یکیو دوست داشته باشی هرچند که در حالت دوم اونقد عذاب میکشی که حد نداره! ولی شاید همیشه هم ته خواستنا نرسیدن نباشه.. شاید اذیت بشی ڪه تو راه عشق اگه سختی نبود که حافظ نمیگفت "افتاد مشکل ها" ولی بعدش شاید به روزای خوب وصل بشه.. مثلا این روزایی که حدس میزدم.. +هوووی سهااا.. وایسادم.. صدای زهرا بود.. گیج شدم یکم.. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.. نشسته بودن روی یکی از نیمکتها و داشتن نسکافه میخوردن.. اونقدر تو فکر بودم که ازشون رد شده بودم.. با خنده رفتم سمتشون... سحر با خنده ی گشادی گفت: +عاشقیا شیطون! سرمو انداختم پایین و با لحن بچگونه ای گفتم.. +نعخیرشم کی گفته.. -اره خودم دیدم با پارساعه حرف میزدی.. لبخند نرمی نشست روی لبای زهرا.. همیشه مخالف بود... مخالف بها دادنم به استاد و بها ندادنم به اقای پارسا.. خداروشکر کردم که سحر هنوز از ماجرای منو استاد خبر نداره.. +زهرا ،سها یه روز ناهار بیاین خونمون سوپرایز دارما🙊 بخدا راست میگم شمابیان.. راستی سها اوندفعه که نیوندی با سپهر خونمون میخواستم سوپرایزو بهت نشون بدما... کنجکاو شدم... -بگوخب الان.. +نچ باید بیاین.. -منکه میدونین نمیام.. زهرا بود.. نمیوند.. کلا اجازه نداشت... +عه زهرا فقط یه باره.. -نه امکان نداره.. +باشه سها تو که میای.. +چیه سحر جان تو چرا همیشه در حالت منت کشیدنی... صدای استاد دقیقا جایی نزدیکی گوشم بود.. خودمو کشیدم سمت زهرا و رو به استاد ایستادیم.. +اخه سپهر ببین من بهشون میگم بیاین خونمون سوپرایز دارم پس فردا نمیان.. استاد لبخند ملیحی زدو گفت: -میان دلتو نمیشکنن.. بعد رو کرده به زهرا و گفت.. -مگه نه خانوم؟! زهرا با محجوبیت همیشگیش گفت.. +خیر استاد ممنون من اجازه ندارم.. سحر با لجبازی گفت.. -سها بیاد حداقل.. +ایشون هم میان.. چیزی نگفتم.. ترجیح دادم بدونم قرار چجوری ایشونم برن.. استاد خداحافظی کرد ورفت.. میرفتم خونه ی سحر دوست داشتم سوپرایزشو ببینم.. انگاری این بار خدا دوست داشت من به این سرعت قبول کنم تا شاید بقول زهرا سر عقل اومدم و "چشمام رو به روی واقعیت باز میکردم"‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤💔 ۳۴🍃 نویسنده: ☺ اون شب سپهـرِ این لحظه هام اونقدر پیام داد و گفت بیا که قبول کردم به رفتن.. "آفرین دختر خوب" "سپاس استاد" "باز گفتی استاد" "نه نگفتم کی گفت" و اونقدر این پی ام ها ادامه پیدا کرد تا چشمام سنگین شد و حوابم برد.. صبح هرچی زهرا صدام زد برای رفتن به کلاس امتناع کردم و بلاخره خسته شد و خودش رفت.. وقتی بیدار شدم ساعت حوالی دوازده بود.. کارامو انجام دادم.. ساعت سه با استاد سپهر میومد دنبالم تا بریم خونه ی سحر.. انگاری سوپرایزش افتاده بود شب.. داشتم موهامو شونه میزدم که مامان زنگ زد.. +جان مامان.. -خوبی سها.. +خوبم مامان چخبرا.. -سلامتیت عزیزم...کی میای سها؟! +چطور مامان؟!خیلی نمونده.. -نمیدونم دلم برات تنگ شده +قربون دل مامانیم یه ماه دیگه میام.. نمیدونم چه رابطه ای بود بین بیرون رفتنای من با استاد و دلتنگیای مامان و علی.. نمیدونم اما این موقع ها به رفتنم شک میکردم.. دوباره گوشیم زنگ خوردم و این بار استاد بود.. جواب ندادم.. حاضر شدم و رفتم پایین.. چادر نگهداشتن یکم برام سخت بود اما بهم گفته بود بهت میاد.. میپوشیدم و سختیش چندان مهم نبود.. یه خیابون بالاتر از دانشگاه سوار ماشین شدم.. کیفمو گذاشتم روی پامو برگشتم سمتش.. عینک دودیش روی چشماش بود و برگشته بود سمت من.. با لبخند گفتم "سلام" -سلام سها بانو.. لبخند از عنوان جدید.. -بریم؟! +بله بریم.. چند ثانیه ای به سکوت گذشت.. خواستم لب باز کنم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحش کرد و رد داد.. چند ثانیه گذشت و باز هم همین اوضاع.. یک بار دو بار سه بار با هفتم دیگه صدای منم در اومد.. +خب چرا جواب نمیدین.. -چون نباید جواب بدم.. +من مزاحمم بله.. با تعجب نگاهم کردم با خنده ی بلند گفت -چرا مزاحم باشی اخه.. من نبازد اینو جواب بدم فقط.. همین.. صورتمو برگردوندم جهت مخالف و زیر لب گفتم: به من چه.. +سها خانوم مثل بچها؟! -نه ولی خب نباید دخالت میکردم.. +باعشه.. حرصم گرفت که توضیحی نداد.. رسیدیم جلوی در خونه ی سحر.. پیاده شدم و منتظر استاد موندم.. با زدن دکمه ی ریموت ماشینش اومد سمت در.. آیفون رو زد.. جییغ سحر بلند شد.. +بیاین تو.. با خنده رفتیم.. در ورودی سالن رو که باز کردیم چشمام خورد به یه عالمه بادکنکای رنگی رنگی.. انگار برای جشن طراحی شده بود.. سحر با لباس عروسکی که پوشیده بود از ته سالن دوید سمتمون.. منو بغل کرد و با استاد سلام علیک کرد.. +چخبره سحر اینجا... -اییی تو چه دوستی هستی که نمیدونی تبلدمه.. +وااای سححرررر چرا نگفتی مننننننن .. من میخام بررررگردمممممم... عقب گرد کردم که سحر اومد جلوم.. آروم زیر گوشم گفت؛ -خر نشو عاشق مگه نمیدونی تولدم تابستونه اوسکولت کردم.. راست میگفتا... من چقد خنگ شده بودم.. تو همین حین یه پسر جوونی از پشت سر سحر بهمون نزدیک شد و گفت "سلام" با یه تیپ لوس و عجق وجق.. نگاه بدش اصلا به دلم ننشست.. سحر دوید و رفت سمتش.. بازوشو بغل گرفت و گفت؛ "آرمین نامزدم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💞❤💞❤💞❤💞❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💞❤💞❤💞❤💞💔 ۳۵🍃 نویسنده: ☺ تعجب کردم و راستش اصلا خوشحالم نشدم اما دلم نیومد ذوق سحر رو کور کنم.. +جانم عزیزم الهی خوب باشین... با خنده بغلش کردم.. -مرسی مهربون توعم ایشالا استاد با خنده میون حرفامون گفت: +الهی آمین! و چه بد که قند شد و ته دلم آب شد.. بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین و جشن دورهمیمون شروع شد و کم کم مهمونایی اضاف شدن که هیچیشون به من نمیخورد.. از تیپهای غیر معقول گرفته تا حرکات غیر عادی که حتی دوست نداشتم اسم دلیلش رو به زرون بیارم.. سحر هم دیگه حواسش به من نبود.. فقط استاد که اونم گاهی بود و گاهی نه... اونقدری حالم بد شد که تحمل فضا برام سخت بود.. اخه من اینجا چیکار میکردم.. منکه کل خلافم عاشق شدن بود.. عشقی که لحظه به لحظه به غلط بودنش پی میبردم اما توانایی عقب گرد نداشتم.. بلند شدم رفتم دستشویی.. مشت مشت آب خنک زدم به صورتم.. باید زودتر میرفتم.. جای من نبود.. تندی خودم رو رسوندم به اتاق سحر و مانتوم رو برداشتم.. اومدم پایین دنبالش گشتم اما نبود.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور سالن شاید استاد رو پیدا کنم.. پنج دقیقه ای نگاهش کردم شاید سنگینی نگاهم رو احساس کنه و منو ببینه.. که انگار خدا صدامو شنید و برگشت نگاهم کرد.. التماس رفتن رو ریختم توی چشمام و ازش خواستم بیاد... که اینطور هم شد.. انگار از جمعی که کنارشون ایستاده بود عذرخواهی کرد و اومد سمتم.. +جانم!! -منو برسونید.. +الان؟؟ -بله لطفا.. +چرا؟! -چرا نداره استاد نداره شما منو با اینجا مقایسه کنید من از چه جهت شبیه اینام اگه فکر میکردم سوپرایزتون اینه بیجا میکردم بیام.. منو ببرید.. همزمان با اخرین حرفم پامو کوبیدم زمین.. +باشه باشه بریم!! راه افتادم و پشت سرم اومد.. از سالن رفتیم بیرون نفس عمیق کشیدم.. و زیر لب گفتم "لعنت بهتون" بغض کردم از اشتباه جبران ناپذیرم.. بغض کردم از سواستفاده از اعتماد مامان بابام.. گریه م گرفت از علی که میگفت مواظب سهام باش.. +سهاااا!گریه چرا؟؟؟ قبل از اینکه بتونم جواب بدم خانومی که از رو به رو بهمون رسیده بود ، سینه به سینه ی استاد ایستاد و با لحن نه چندان جالبی گفت: "بح جناب صادقی کبیر" جالب تر از حرف خانوم رو به روییم که فهمیدم به طرز عجیبی کینه از استاد داره، جواب استاد بود که نشون میداد چندان هم بی ربط نیستن بهمدیگه.. "وقتمو نگیر ژاله حوصله تو ندارم" 💌 ادامه دارد💌 💞❤💞❤💞❤💞❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزت را با بسم الله و مهربانى و گذشت آغاز كنى و بگذرانی قطعاً برنده اى لبخند خدا يعنى همه چيز لبخندش همراه لحظه هاتون ❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662