eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 ۲۷🍃 نویسنده: ☺ "نگران نباش" همین!! فقط همین!! اما همین دو کلمه قد دنیا آرومم کرد! میدونستم مغروره و بیشتر از این نمیگه! نمیتونه که بگه! هم چارچوب رابطه این اجازه رو بهش نمیداد هم اینکه مغرور بود.. و این مغرور بودنش، میتونست جذابش کنه.. اینکه استاد سپهر بهت بگه "نگران نباش" یعنی جای نگرانی نیست.. خوشبین بودم یا خودم رو گول میزدم! نمیدونم اما حس خوبی بود، اینکه بهم گفت نگران نباشم.. جوابی ندادم و سعی کردم جوابی ندم تا خودش حرف بزنه.. حالا که از حسم خبر داره، خودش بگه چی خوبه چی بده! خودش بگه باید برای ادامه چیکار کنم.. بمونم یا تمومش کنم.. ای کاش ازم بخواد .. . . . این بار با حال بهتری برگشتم دانشگاه و ترم پنجم رو شروع کردم.. ین بار حس بزرگ تر شدن داشتم.. حس خوبِ تعلق.. این ترم هم جوری تنظیم کرده بودم که بتونم با استاد صادقی کلاس داشته باشم.. استاد صادقی یا آقای سپهر این روزام.. لبخند زدم از تکرار این لفظ روی زبونم.. سه شنبه بود و اولین کلاس هم کلاس استادصادقی بود.. صبح زودتر بیدار شده بودم.. صبحانه رو آماده کردم.. +چخبره سها خوشحالیا😄 -عه زهرا بخوام گشنه نری کلاس ، بد کردم؟! امروز دوست داشتم بهتر باشم، خیلی بهتر.. مانتوی فیروزه ای رنگم رو پوشیدم.. کوله ی خاکستری رنگمم برداشتم و رفتم بیرون.. -هوا سرد شده! دستامو از هم باز کردم و چرخی زدم.. +زهرااا هوا به این خوبی😍 -باشه بابا عاشق شدیاااا آبرومونو بردی.. رفتیم سمت کلاس.. تنها کسی که تو کلاس نشسته بود آقای پارسا بود.. هر دو سلام کردیم و اولین صندلی نشستیم.. +خانوم درویشان پور؟! سرمو آوردم بالا.. -بله +امروز وقت دارین... -نه اقای پارسا.. با دلخوری گفت "ممنونم" و رفت بیرون.. +سها یه فرصت بهش بده!! -نمیخوام زهرا زوری که نمیشه.. +آره خب ولی خیلی پسر خوبیه!! -آره خوبن و قابل احترام اما نه.. زهرا هم دیگه پیگیر نشد.. کم کم بچها اومدن.. سرم پایین بود و داشتم بی هدف خطی خطی میکردم صفحه ی اول دفترمو.. حرفای زهرا تو ذهنم بود.. آقای پارسا واقعا آدم خوبی بود.. شاید یه روزی برسه که پشیمون بشم از جواب منفی ای که بهش میدم.. اما.... با سلام استاد صادقی رشته ی افکارم پاره شد و بلند شدم.. چهره ش خیلی آشوب بود.. اما میخندید.. "خوشحال و مسرورم که این ترم هم باید شمارووو تحمل کنم" همه خندیدیم.. خودشم خندید.. موقع خوندن اسمها وقتی به اسمم رسید، لبخندی به چهرم زد و گفت "خوشحالم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662