#پارت164 رمان یاسمین
مادر فرنوش – تو برو جلو آتيش بشين تا من اين مش صفر رو ببينم و بيام
يه چند دقيقه اي جلوي شومينه نشستم و به شعله هاي آتيش خيره شدم . باال و پايين ! پر و خالي ! قرمز و آبي ! گرماش خيلي
. مي چسبيد
: رفته بودم تو فكر صداي در اومد . بلند شدم كه مادر فرنوش گفت
. بشين راحت باش . برم اين لباس رو عوض كنم كه داره خفه م مي كنه االن بر مي گردم-
خيلي دلم مي خواست كه تمام اين چيزها . دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه كردم . همه چيز بوي پول زياد رو مي داد
. مال خودم بود
. چند دقيقه بعد با يه لباس خيلي قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت
قهوه برات بيارم يا چيز ديگه اي مي خوري؟-
. نه نه خيلي ممنون ، خواهش مي كنم زحمت نكشيد-
. زحمت چيه ، حاضره . مش صفر وقتي مي فهمه من دارم مي آم ، همه چيز رو آماده مي كنه-
. پس لطفاً همون قهوه رو لطف كنين ممنون مي شم-
. بذار اول اين چراغ ها رو خاموش كنم . نور چشمهامو اذيت مي كنه-
چراغ ها رو خاموش كرد . فقط نور آتيش شومينه سالن رو روشن كرده بود . يه حال عجيبي شده بودم . يعني اين زندگي هام
! هست و ما خبر نداشتيم
اگه اينا زندگي مي كنن ، پس مال ما چيه ؟ اگه اسم مال ما زندگي يه ، اينا چيكار مي كنن ؟
. معذرت مي خوام . متوجه تون نشدم-
مي دونم تو چه فكري بودي ! بشين . چقدر غريبي مي كني ! مگه اومدي سر جلسه امتحان ؟-
خودش هم با يه ليوان كه توش نمي دونم چي بود ، اومد و نشست رو يه مبل ، جلوي شومينه . يه خرده از ليوانش رو .نشستم
: خورد و به من گفت
! تو نمي خواي ؟ خيلي مي چسبه ها-
. ممنون ، همين قهوه خوبه-
: پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تكيه داد و گفت
. من هر وقت دلم مي گيره و يا مي خوام در مورد مسئله مهمي فكر كنم مي آم اينجا-
. خيلي جاي قشنگي يه . مباركتون باشه-
تو چيكار مي كني ؟-
. قبالً خدمت تون عرض كردم . فعالً درس مي خونم-
ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اينه كه وقتي از دنيا دلت پره كجا ميري چيكار مي كني ؟-
ببخشيد متوجه نشدم . وهللا چي بگم . هر وقت يه مسئله پيش مي آد و دلم مي گيره مي رم گوشه اتاقم مي شينم و زانوهام رو -
. بغل مي كنم و مي رم تو فكر
! مي دونيد ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبي داريم
با كنترل از راه دور ، ضبط رو روشن كرد . نواي موسيقي همه جا رو پر كرد آهنگي كه من خيلي ازش خوشم مي اومد . اله ناز
: استاد بنان . بعد گفت
يه چيزي ازت مي پرسم . دلم مي خواد حقيقت رو بشنوم . تا حاال دلت نخواسته كه تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودي ؟ تا -
حاال دلت نخواسته كه يه خونه شيك و يه ماشين مدل باال و پول نقد تو بانك و از اين جور چيزها داشته باشي ؟ راستش رو بگو ها
! صغري ، كبري هم واسه من نچين و از نمي دونم قناعت و تربيت اخالقي و نفس اماره و اين چرت و پرت هام حرفي نزن ! اينا
! رو پولدارها گفتن كه فقرا حسوديشون نشه و نريزن تو خونه هاشون و همه چيز رو غارت كنن
: كمي فكر كردم و بعد گفتم
وهللا چي بگم خانم ستايش ؟-
مادر فرنوش – اين قدر هم نگو خانم ستايش ! فكر ميكنم پير شدم ، اونوقت ناراحت مي شم ! همه منو فرشته صدا مي كنن . تو هم
. بگو فرشته
. چشم ، ولي آخه زبونم نمي چرخه فرشته خانم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت165 رمان یاسمین
مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته بايد عادت كني ديگه
مونده بودم چي بگم . از يه طرف روم نمي شد با اسم فرشته صداش كنم . از يه طرف هم نمي خواستم حاال كه كمي با من مهربون
: شده ، همه چيز رو خراب كنم اين بود كه مجبوري گفتم
بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته هاي يه آدم . منم دلم خواسته كه يه زندگي خوب داشته باشم حاال نه به اين صورت كه ويال و -
. خونه هزار متري و ماشين آخرين مدل و اين حرفها
. همين كه يه زندگي معقول برام درست بشه ، خدا رو شكرمي كنم
مادر فرنوش – آفرين اين درسته . البته براي سن و موقعيت تو . بعد ها بايد خيلي خيلي بهتر بشه . تو آينده داري . بايد فكر پيري
. و كوري هم باشي
ولي خب ، شما موقعيت و اوضاع و احوال رو كه مي دونين چه جوريه ؟-
مادر فرنوش – آره مي دونم . ولي اونها رو هم ميشه درست كرد . فقط آدم بايد با عقلش تصميم بگيره نه با احساساتش .حاال هر
چي من بهت بگم گوش مي كني ؟
. هر چي شما بفرمائيد ، من همون كار رو مي كنم-
. مادر فرنوش – آفرين آفرين مطمئن باش منم كمكت مي كنم و ولت نمي كنم
: بلند شد و ليوانش رو پر كرد و برگشت سرجاش نشست و گفت
. اول از همه تو احتياج داري كه يكي حمايتت كنه-
. من هميشه خدا رو داشتم-
. نذاشت حرفم تموم بشه
خدا براي آدم ها موقعيت خوب جور مي كنه كه ! خدا به آدم عقل داده . از آسمون كه گوني گوني اسكناس رو نمي اندازه جلو پات-
. بايد با يه تصميم خوب ازش استفاده كرد
. بله خب درست مي فرمايين-
مادر فرنوش- پس گوش كن . تو فعالً برات ازدواج زوده . بايد كمي صبر كني تا وضع ت خوب بشه . قبل از اينكه فرنوش تو رو
. ببينه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسي كنه . البته خودش راضي نبود اما من راضي ش مي كردم
االن جووني و خوش .صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پيدا مي شه . تو بايد فكر آينده ت باشي . تو فرنوش رو ول كن
قيافه . پا كه به سن بزاري و زيادي بهت فشار بياد ، كچل مي شي و ديگه تو روت نگاه نمي كنه !آدم كه زياد فكر و خيال داشته
! باشه اولين چيزش اينه كه موهاش مي ريزه
مي دمش به بهرام و راهي شون مي كنم خارج . مي مونه تو ! زير بال و پرت رو مي گيرم . بذار فرنوش بره دنبال زندگي خودش
و برات خونه و ماشين و همه چيز جور مي كنم . منم يه زن تنهام . اين ستايش پيزوري هم كه سرش به موس موس كردن در ...
دخترهاي فاميل گرمه ! منم از زندگي خير نديدم و از جووني م هيچي نفهميدم . بخدا سني هم ندارم ! سي و هفت هشت سالمه ! اگه
!!!.... آفتاب جووني م هنوز غروب نكرده ! نمي ذارم بهت بد بگذره!تو قول بدي كه به من وفادار بموني ، منم جبران مي كنم
!ديگه بقيه حرفهاش رو نفهميدم ! دور و برم رو نگاه كردم . ويالي خالي يه خارج از شهر ! موسيقي ماليم و نور آتيش
اصالً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اينجا پيش بره ؟ حاال ديگه همه چيز خراب شد كه ! اگه كوچكترين اميدي هم
! بود ، از بين رفت كه
! واي چه ديوي يه اين زن! فرنوش من كجا داره زندگي مي كنه ! اگه اين جريان رو بفهمه نابود مي شه
برگشتم و نگاهش كردم . با يه لبخند هوسناك ، هنوزم داشت برام حرف مي زد ! بلند شدم و فرار كردم ! روي سنگ ليز كف سالن
خوردم زمين و دوباره بلند شدم و دويدم ! نمي دونم چطور از در ويال بيرون اومدم ، فقط يه لحظه بعد خودم رو ديدم كه توي جاده
! فرعي در حال دويدن هستم
. تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه كسي مي ديد كه اينطوري از ويال بيرون اومدم . حتماً فكر مي كرد دزدم و دارم فرار مي كنم
. شروع كردم به راه رفتن . اما خيلي تند . دلم مي خواست زودتر از محوطه اين ويال و شهرك خارج بشم
واي اگه براي پوشوندن گند خودش يه تهمتي چيزي به من بزنه چيكار كنم ؟
چرا فرار كردم ؟ كاش صبر مي كردم و باهاش حرف مي زدم . كاش خيالش رو راحت مي كردم كه از اين جريان به كسي چيزي
. نمي گم
. اما نه ! همون بهتر كه فرار كردم . لحظه آخر تو چشماش برقي رو ديدم كه اگر دير مي جنبيدم ممكن بود همه چيز رو آتيش بزنه خدا جون اگه به فرنوش يه چيزايي ديگه بگه و همه چيز رو وارونه جلوه بده چي ؟
اگر فرنوش بو ببره كه چي شده ، چي مي شه ؟
اصالً
كمكم مي كرد و طفلك بهم گفته بود كه اين زن مثل . اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از اين حرفهاست . كاش االن كاوه اينجا بود
! ابليس و شيطونه
مرده شور هر چي پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خيانت كنه و زن به شوهرش ، فاتحه
! همه چيز رو بايد خوند
رسيدم سر جاده . اومدم جلوي يه . باورم نمي شد كه يه مادر در حق دخترش اينكار رو بكنه ! مرده شور اين زندگي ها رو ببرن
. ماشين رو بگيرم كه يكي از پشت سرم ، برام بوق زد
تمام بدنم لرزيد . جرأت برگشتن و نگاه كردن رو نداشتم . ديگه دلم نمي خواست چشمم به چشم اين پليد بيفته .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb0
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🔵هرچیزی حکمتی دارد!!
📖حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است.
🔰چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است.
✨موسي علیه السلام براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت.
⚘چند روز بعد،موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت.ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟
✳️حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است .
📛 اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند!
🔆پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود
💓خداوند در قرآن مي فرمايد : اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند.
🌺پس چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بی خبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد:
"الهی رضا برضائک،صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک "
📒 ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض .
سوره شوري : 27
📒حكايتهاي گلستان ص 161
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_بـیسـت_و_هـشـتم ✍خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بـیـسـت_و_نهـم
✍بی حس و حال تر از همیشه روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد هر چی لب هاش رو تر کردم دیگه فایده نداشت وجودش گر گرفته بود
گریه ام گرفت بی اختیار کنار تختش گریه می کردم حالش خیلی بد بود خیلی
شروع کردم به روضه خوندن هر چی که شنیده بودم و خونده بودم از کربلا و عطش بچه ها اشک می ریختم و روضه می خوندم از علی اکبر امام حسین که لب هاش از عطش سوخته بود از گریه های علی اصغر و مشک پاره ابالفضل العباس معرکه ای شده بود
ساکت که شدم دستش رو کشید روی سرم بی حس و جان از خشکی لب و گلو صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون
شروع کردم چشم هاش می رفت و می اومد
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین
به سلام آخر زیارت رسیده بود
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
چشم های بی رمق خیس از اشکش چرخید سمت در قدرت حرکت نداش اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد دیگه لب هاش تکان نمی خورد اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی سلام به آخر نرسیده به فاصله کوتاه یک سلام چشم های بی بی هم رفت دیگه پاهام حس نداشت خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم از آداب میت فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت 3 صبح بود
با همون حال، تلفن رو برداشتم نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم اولین شماره ای که اومد توی ذهنم خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم چند دقیقه تلفن به دست فقط گریه می کردم از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ده دقیقه بعد از رسیدن خاله دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود کمی آروم تر شده بودم تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم
با الله اکبر نماز دوباره بی اختیار اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم حال و هوای نمازم حال و هوای نماز نبود مادربزرگ رو بردن و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم با شنیدن صدای قرآن هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد
کم کم همسایه ها هم اومدن عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم هر کی به من می رسید با دیدن حال من، ملتهب می شد تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن با رسیدن مادرم بغضم دوباره ترکید بابا با اولین پرواز مادرم رو فرستاده بود مشهد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سـی_ام
✍با یک روز تاخیر مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا همه سر خاک منتظر بودن
چشمم که به قبر افتاد یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم لعن آخرش مونده بود با اون سر و وضع خاکی و داغون پریدم توی قبر ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ...
پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون که دایی محمد جلوش رو گرفت لعن تموم شد رفتم سجده
- اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...
صورت خیس از اشک از سجده بلند شدم می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر دستم رو گرفت و به دایی محسن اشاره کرد مادر رو بده ...
با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر دستش رو گذاشت روی شونه ام
من میگم تو تکرار کن تلقین بخون
یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد
بچه است دفن میت شوخی بردار نیست
و دایی خیلی محکم گفت ...
بچه نیست لحنش هم کامل و صحیحه
و با محبت توی چشم هام نگاه کرد
میگم تو تکرار کن فقط صورتت رو پاک کن اشک روی میت نریزه ...
حال و روزم خیلی خراب بود دیگه خودم هم متوجه نمی شدم راه می رفتم از چشمم اشک می اومد خرما و حلوا تعارف می کردم از چشمم اشک می ریخت از خواب بلند می شدم بالشتم خیس از اشک بود همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن...
این آخر سر کور میشه یه کاریش کنید آروم بشه همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد این روزهای آخر هم که کلا به جای مهران نارنجی صدام می کرد البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت با دلداری با نصیحت با اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد خرابه ای بود سوت و کور بانوی قد خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت نماز می خوند نماز که به آخر رسید آرام و با وقار سرش رو بالا آورد
آیا مصیبتی که بر شما وارد شدبزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟از خواب پریدم بدنم یخ کرده بود صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود نفسم بند اومده بود هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد
حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه
اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود از شرم بود شرم از روی خدا شرم از ام المصائب و سرورم زینب
من ... 7 شب نماز شبم ترک شده بود در حالی که هیچ کس عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_یـکـ
✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد ولی کاری بود که باید انجام می شد نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم به درسم حسابی لطمه بزنه ...
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم دلم می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود
روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم توی دو هفته اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم روحیه ام اخلاقم حالتم تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن
سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود اون خونه، خونه همه بود پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت
شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم نشستم کنارش یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری؟
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن
خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم
یکم بهم نگاه کرد خم شد قند برداشت
پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن
و زیر چشمی بهم نگاه کرد
- تو دیگه بچه نیستی ...
باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره این یه پیروزی بزرگ بود جدای از برنامه های عبادی اون دفتر برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم قدم به قدم و ذره به ذره
از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم نباید یهو تخت گاز جلو بری یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی یا کلا می بری و از این طرف بوم
چله حدیثیم تموم شده بود دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم که برنامه جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا
چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان دست از پا درازتر
سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود"خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" امام علی علیه السلام تا چشمم بهش افتاد همون حس همیشگی بلند گفت
- آره دقیقا خودشه
و این حدیث برنامه چله بعدی من شد تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد کار
قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو
سلام آقا نوشتید شاگرد می خواید هنوز کسی رو استخدام نکردید؟
خنده اش گرفت چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم چند سالته؟
15جا خورد
ولی هنوز بچه ای ...
در عوض شاگرد بی حقوقم پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم بچه اهل کاری هم هستم صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•--------------------
♣🎗♣🎗♣🎗♠🎗♣ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_شانزده
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♣🎗♣🎗♣🎗♣🎗♣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_هفده
سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا
آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو
کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا بهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه
کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی
از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد
به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم می آورد،بخصوص اگر خیانتی از خانواده ی خود ببیند،
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662