eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بوی فاطِــــمــــیه می آیــــَد... بوی چـــادُر خــــاکی مــــادرم... چــــــادُرم ایـــن روز هــــا عَجــــــیب بهــــــانه صاحــــــبش را می گـــــیــــرد... ️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🔵هرچیزی حکمتی دارد!! 📖حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است. 🔰چون نزديك آمد ، او عرض كرد : اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است. ✨موسي علیه السلام براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت. ⚘چند روز بعد،موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت.ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار در گردن اجتماع نموده اند ، پرسيد : چه حادثه اي رخ داده است ؟ ✳️حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است . 📛 اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند! 🔆پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود 💓خداوند در قرآن مي فرمايد : اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند. 🌺پس چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بی خبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک،صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک " 📒 ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض . سوره شوري : 27 📒حكايتهاي گلستان ص 161 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_بـیسـت_و_هـشـتم ✍خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بی حس و حال تر از همیشه روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد هر چی لب هاش رو تر کردم دیگه فایده نداشت وجودش گر گرفته بود گریه ام گرفت بی اختیار کنار تختش گریه می کردم حالش خیلی بد بود خیلی شروع کردم به روضه خوندن هر چی که شنیده بودم و خونده بودم از کربلا و عطش بچه ها اشک می ریختم و روضه می خوندم از علی اکبر امام حسین که لب هاش از عطش سوخته بود از گریه های علی اصغر و مشک پاره ابالفضل العباس معرکه ای شده بود ساکت که شدم دستش رو کشید روی سرم بی حس و جان از خشکی لب و گلو صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون شروع کردم چشم هاش می رفت و می اومد - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین به سلام آخر زیارت رسیده بود - عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً چشم های بی رمق خیس از اشکش چرخید سمت در قدرت حرکت نداش اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد دیگه لب هاش تکان نمی خورد اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی سلام به آخر نرسیده به فاصله کوتاه یک سلام چشم های بی بی هم رفت دیگه پاهام حس نداشت خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم از آداب میت فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت 3 صبح بود با همون حال، تلفن رو برداشتم نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم اولین شماره ای که اومد توی ذهنم خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم چند دقیقه تلفن به دست فقط گریه می کردم از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ده دقیقه بعد از رسیدن خاله دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود کمی آروم تر شده بودم تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم با الله اکبر نماز دوباره بی اختیار اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم حال و هوای نمازم حال و هوای نماز نبود مادربزرگ رو بردن و من و آقا جلال، پارچه مشکلی سر در خونه زدیم با شنیدن صدای قرآن هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد کم کم همسایه ها هم اومدن عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم هر کی به من می رسید با دیدن حال من، ملتهب می شد تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن با رسیدن مادرم بغضم دوباره ترکید بابا با اولین پرواز مادرم رو فرستاده بود مشهد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با یک روز تاخیر مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا همه سر خاک منتظر بودن چشمم که به قبر افتاد یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم لعن آخرش مونده بود با اون سر و وضع خاکی و داغون پریدم توی قبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ... پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون که دایی محمد جلوش رو گرفت لعن تموم شد رفتم سجده - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ... صورت خیس از اشک از سجده بلند شدم می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر دستم رو گرفت و به دایی محسن اشاره کرد مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر دستش رو گذاشت روی شونه ام من میگم تو تکرار کن تلقین بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد بچه است دفن میت شوخی بردار نیست و دایی خیلی محکم گفت ... بچه نیست لحنش هم کامل و صحیحه و با محبت توی چشم هام نگاه کرد میگم تو تکرار کن فقط صورتت رو پاک کن اشک روی میت نریزه ... حال و روزم خیلی خراب بود دیگه خودم هم متوجه نمی شدم راه می رفتم از چشمم اشک می اومد خرما و حلوا تعارف می کردم از چشمم اشک می ریخت از خواب بلند می شدم بالشتم خیس از اشک بود همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن... این آخر سر کور میشه یه کاریش کنید آروم بشه همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد این روزهای آخر هم که کلا به جای مهران نارنجی صدام می کرد البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ... هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت با دلداری با نصیحت با اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد خرابه ای بود سوت و کور بانوی قد خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت نماز می خوند نماز که به آخر رسید آرام و با وقار سرش رو بالا آورد آیا مصیبتی که بر شما وارد شدبزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟از خواب پریدم بدنم یخ کرده بود صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود نفسم بند اومده بود هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ... هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران ... باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود از شرم بود شرم از روی خدا شرم از ام المصائب و سرورم زینب من ... 7 شب نماز شبم ترک شده بود در حالی که هیچ کس عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ا🏴▫️🏴 ا▫️🏴 ا🏴 🌴در سطح شهر بیرق و پرچم علم کنید 🌴دارد عـزای مـادرمان می رسد ز راه #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
چهارشنبه های امام رضایی روزے بہ جرم عشق شما متهم شدم روز دگر بہ احترام غمت محترم شدم دیگر بس است بہ دلم رحم ڪن رضا دیوانہ ے بے سرو پا حرم شدم #یا_رئوفِ_اهل_بیت #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد ولی کاری بود که باید انجام می شد نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم به درسم حسابی لطمه بزنه ... روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم دلم می خواست همون جا بمونم ولی دیگه زمان برگشت بود روزهای اول، توی مدرسه جدید دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم توی دو هفته اول با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم اما حقیقت این بود توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم روحیه ام اخلاقم حالتم تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن اولش حسابی جا خوردن سعید هم که این مدت یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش با برگشت من به شدت مشکل داشت اما این همه علت غربت من نبود اون خونه، خونه همه بود پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم همه جز من این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت شب که برگشت براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم نشستم کنارش یکم زل زل بهم نگاه کرد ... کاری داری؟ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم الان که به تکلیف رسیدم روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم... از قول امام خمینی نوشته بود برای برنامه عبادی روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن خیلی جدی ولی با احترام بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم یکم بهم نگاه کرد خم شد قند برداشت پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن و زیر چشمی بهم نگاه کرد - تو دیگه بچه نیستی ... باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود فکرش رو هم نمی کردم روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره این یه پیروزی بزرگ بود جدای از برنامه های عبادی اون دفتر برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم قدم به قدم و ذره به ذره از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم نباید یهو تخت گاز جلو بری یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی یا کلا می بری و از این طرف بوم چله حدیثیم تموم شده بود دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم که برنامه جدید این چله بشه یا چیزی پیدا نمی کردم ... یا چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان دست از پا درازتر سوار تاکسی های خطی داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود"خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه" امام علی علیه السلام تا چشمم بهش افتاد همون حس همیشگی بلند گفت - آره دقیقا خودشه و این حدیث برنامه چله بعدی من شد تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد کار قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم گیم نت توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه قاب سازی افتاد چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو  سلام آقا نوشتید شاگرد می خواید هنوز کسی رو استخدام نکردید؟ خنده اش گرفت چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم چند سالته؟ 15جا خورد ولی هنوز بچه ای ... در عوض شاگرد بی حقوقم پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم بچه اهل کاری هم هستم صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- ♣🎗♣🎗♣🎗♠🎗♣ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستا‌‌د. ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟ آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت: ــ من اشتباه کردم من غلط کردم با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد. ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره ضربه ای به سینه اش زدو گفت: ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟ آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت: ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟ فریاد زد: ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس فریاد زد: ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت: ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد: ــ بتمرگ سر جات نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد. در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید: ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده. ــ کمیل چی شده؟ ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد. ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♣🎗♣🎗♣🎗♣🎗♣ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت: ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت: ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید: ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا بهاش حرف میزنی فهمیدی؟ اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود. ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید: ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد: ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم و با عصبانیت رو به آرش گفت: ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد: ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد به طرف در برد: ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست. صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم می آورد،بخصوص اگر خیانتی از خانواده ی خود ببیند، با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد. می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد. کمیل زیر لب زمزمه کرد: ــ سمانه دیگه کم اوردم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ⚫▪⚫▪⚫▪⚫▪⚫ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♠▪♠▪♠▪♠▪♠ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند. "پسر نوح با بدان بنشست " آرام صدایش کرد: ــ کمیل ــ جانم ــ میخوای چیکار کنی کمیل به مبل تکیه داد و نالید: ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت: ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟ کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد. سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت: ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟ ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما ب عضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی. ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد: ــ بله بفرمایید ــ به به جناب سرگرد ــ شما ــ نشناختی؟تیمور جانتم کمیل لعنتی زیر لب گفت ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟ ــ خفه شو عوضی ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت: ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♠▪♠▪♠▪♠▪♠ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♣◼♣◼♣◼♣◼♣﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه کمیل وحشت زده گفت: ــ تو چیکار کردی تیمور؟ ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم ــ عوضی ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند. به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت: ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون ــ چرا تو منو نمیرسونی ــ من باید برم جایی ــ کجا کمیل ــ جایی کار دارم سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت: ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید: ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟ ــ سمانه آروم باش عزیزم سمانه با گریه فریاد زد: ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت: ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟ کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد. سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت : ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♣◼♣◼♣◼♣◼ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662