#پارت169 رمان یاسمین
بالاخره من نفهميدم . اين همه راه ، تو رو برد كه بهت بگه دختر به تو نمي دم ؟! بهزاد نكنه چيز ديگه اي هم بوده ؟ به من كه
دروغ نمي گي ؟ اگه چيز ديگه اي هم هست به من بگو . -نه بابا چيز ديگه اي نبود . حتما مي خواسته ويالشون رو به رخم بكشه
. كاوه – غصه نخور . به اميد خدا وقتي با فرنوش ازدواج كردي ، يه روز خودت دست مي ذاري رو تمام اين مال و اموال . مي
گن اگه كسي اين زن رو ببينه و از پوست صورتش تعريف نكنه ، دق مي كنه و مي ميره . اون وقت همه ثروتش مي رسه به تو !
-خفه شي كاوه ! كاوه – حاال از شوخي گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، اين لجبازي و تعارفت رو بذار كنار . هر چي پول مي خواي .
بگو . بابا بعداً ازت پس مي گيرم . آفرين پسرخوب ، ايشاهلل مادر زن ت قربونت بره ! درد و بالت بخوره به جون بانو ستايش!
دوتايي رفتيم خونه فريبا تا وارد شديم كاوه گفت : -خب الحمدهلل همه . خنديدم و گفتم : -چشم ، اگه پول الزم داشتم بهت مي گم
چيز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوري شده ؟ كاوه – بعله ! يه نقشه كشيديم كه همه چيز رو جور كنيم . فرنوش – مي
كاوه – هيچي ديگه ! قرار شده شما برگردين خونه تون ، منم برم براي بهزاد يه دختر . خواين چيكار كنين ؟ زود بگين دلم آب شد
ديگه رو بگيرم . اين طوري همه چيز درست مي شه ! فرنوش مات به كاوه نگاه مي كرد كه خيلي جدي داشت حرف مي زد . -كاوه
فرنوش – داشتم باور مي كردم كاوه خان ! كاوه – نه بابا ، شوخي كردم . قرار شده كه بهزاد بره . اذيتش نكن ، ناراحت مي شه
سر خونه و زندگيش ، اون وقت براي شما يه شوهر خوب پيدا كنيم . كاوه – آهان ببخشيد اشتباه كردم . قرار شد فرنوش خانم و
فريبا خانم شوهر كنه ، چطوري مشكل ! بهزاد برن سر خونه و زندگيشون ، اون وقت فريبا خانم بره شوهر كنه ! اما نمي فهمم
شما حل مي شه ؟ چه ربطي به هم داره ؟ آهان ! تازه فهميدم ! قرار شده .... -كاوه خفه ! سرمون رفت . فريبا – اول به من بگين
شام مهمون من . يه چيزي از بيرون مي گيريم . كاوه – . شام چي مي خورين ؟ همبرگر درست كنم مي خورين ؟ -نه فريبا خانم
مهمون تو و من نداره كه . خودم مي رم يه چيزي مي گيرم . ساندويچ كه مي خورين . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم : -امشب
مهمون من . دفعه ديگه نوبت تو . فقط با ماشين برو كه زودتر برگردي . فريبا – كاوه خان ساالد و نوشابه نگيرين . تو خونه
شما چي ميل دارين براتون بگيرم ؟ -كباب . فقط ساندويچ بگيرين . كاوه – چشم فريبا خانم . هر چي شما دستور بفرمائين . هست
ببخشيد از شما نپرسيدم ! از فريبا خانم سوال كردم . بعد رو كرد به فريبا و گفت : -فريبا – تركي بد نيست ، خوشمزه است . كاوه
خانم ميل دارين برم از خود تركيه براتون كباب تركي بگيرم ؟ اجازه مي فرمائين برم از ايتاليا براتون پيتزا بگيرم و داغ داغ
برسونم اينجا ؟ فريبا با خنده گفت : -پيتزا نه كش لقمه ! كاوه – وابمونه اين كلمات بيگانه كه خودشون رو مثل نخود چي كه قاطي
يه آجيل مي شه ، ول دادن وسط واژه هاي شيرين فارسي . همه خنديديم . فريبا كه وقتي كاوه حر ف مي زد ضعف مي كرد . كاوه
– اصالً ميل دارين يه تك پا برم اصفهان و براتون بريوني بگيرم و زود برسونم اينجا كه به دهنتون مزه كنه ؟ اصالً ميل دارين من
يه دقيقه بپرم وسط خيابون و برم زير تريلي هيجده چرخ و تيكه تيكه از زيرش بيارنم بيرون و هيچ بيمارستاني هم قبولم نكنه تا
شما ديگه اينطوري با اون چشماتون منو نگاه نكنين ؟! فريبا – خدا اون روز رو نياره ! -ما بيشتر ميل داريم كه شما الل موني
بگيرين و بپرين سر همين چهارراه و چهار تا دونه ساندويچ معمولي بگيرين و بيارين بدين به ما . بعدش اگه خواستين برين زير
تريلي. كاوه – بهزاد خان ، شما هنوز ياد نگرفتين كه وقتي دو تا مهندس دارن صحبت مي كنن يه عمله نمي پره تو حرفشون و
كاوه – داشتم عرض مي كردم خدمت تون فريبا خانم . مي گم اگه هوس كردين دست كنم جيگرم . بگه بيل م شكسته . -بي تربيت
رو در بيارم و بكشم به سيخ دو تا گل جيگر بذارين دهن تون قوت بگيرين . -الهي چونت بخشكه پسر ! الزم نكرده تو بري شام
از گرسنگي ضعف كرديم . كاوه – رفتم كه رفتم . راستي فريبا خانم چي ميل دارين ...؟ -د برو ديگه ! اين . بخري . خودم مي رم
همه حرف زدي ، بالخره فهميدي شام چي بگيري؟ كاوه – با اين پولي كه تو گدا به من دادي ، كارد سه سر! اون شب شام رو دور
بعد از شام فرنوش خداحافظي كرد و رفت . هم خورديم . خيلي بهمون خوش گذشت . كاوه مرتب شوخي مي كرد و ما مي خنديديم
بهزاد من فردا عصري با پدرم صحبت مي كنم . شب بهت خبر مي دم كه چي شده و پدرم - : . وقتي سوار ماشين شديم فرنوش گفت
چي گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمي زني؟ فرنوش – پدرم صبح مي ره شركت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوي اون نمي شه حرف بزنم .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت170 رمان یاسمین
عصر مامانم مي ره بيرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شايد منم فردا يه سري برم پيش
بايد مي رفتم ديدنشون . خيلي بد شد . دفعه ديگه كه !آقاي هدايت . بيچاره تنهاس . فرنوش – اي واي ! من چه آدم بدي هستم
از طرف من خيلي بهشون سالم برسون .عذرخواهي هم بكن . -چشم . اون هميشه بهت سالم مي رسونه و . رفتي ، منم مي آم
حالت رو مي پرسه . يه چيزي مي خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستي ؟ مي دوني كه داري چيكار مي كني ؟ بهم
من بهت احتياج دارم بهزاد . من . بهزاد من با تو تا هر جايي كه بخواي مي آم . تو فقط محكم باش ، مثل هميشه- : خنديد و گفت
نابود ميشم . تو وضع خونه ما رو نمي دوني چيه ؟ مثل يه هتل ! هر دقيقه كه از اتاق . اگه تو اين خونه بمونم ، از بين مي رم
مي آم پايين تو سالن يه عده يه گوشه نشستن . معلوم نيست دوستهاي بابام ن يا دوست هاي مامانم ! ديگه خسته شدم . بعضي از
مردهاشون كه اين قدر چشم چرونن كه مي خوان با چشم آدم رو بخورن ! يه موقع ها كه اصالً جرات نمي كنم از اتاق بيرون بيام !
حاال سختت نيست پياده برگردي خونه ؟ -نه – اينها مي شه خاطره ! ديگه رسيده بوديم . جلوي خونه شون نگه داشت . فرنوشهمه ش درست مي شه . خودت رو ناراحت نكن . به اميد خدا فردا شب برام خبرهاي خوب بياري . با هم عروسي مي كنيم و تمام راه به تو فكر مي كنم . خيلي هم شيرينه . بهم خنديد و گفت : -مي خوام بهت يه يادگاري بدم . ولي نبايد هيچوقت از خودت
جداش كني ، باشه ؟ - باشه ، اما نري يه ماشين شيك از تو پاركينگ تون در بياري بدي به من ! يه زنجير ظريف از گردنش
از طال بود ظريف و قشنگ . فرنوش – ده سال ديگه كه بچه ها مون بزرگ شدن هم f درآورد انداخت گردن من . بهش يه حرف
بايد اين گردنت باشه وگرنه باهات قهر مي كنم ! -اگه جونم بره ، اين زنجير رو از خودم دور نمي كنم . مطمئن باش . فرنوش –
بهزاد ، خيلي دوستت دارم . -منم خيلي دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گريه مي كني ؟ا ا ا ا ا ! شدي مثل بچه ها ! فرنوش- دست
خودم نيست . نمي دونم چرا يه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اينه كه مي خواي بري خونه تون . چون از اين خونه بدت مي اد ،
امروز خسته شدي . من ميرم كه تو زودتر بري . اينطوري مي شي . االن كه رفتي خونه يه دوش بگير حالت خوب مي شه
فرنوش – ! حاال نرو! يه كم ديگه پيشم باش . -چرا اينقدر ناراحتي ؟ آخه طوري نشده كه ! استراحت كني . فرنوش – نه ! نرو
االن يا بعدها؟ فرنوش- هيچوقت نه االن نه بعدها . -مي مونم - . مي دونم اما دلم شور مي زنه . اصالً دلم نمي خواد تنهام بذاري
بشرطي كه گريه نكني . من طاقت ديدن اشك هاتو ندارم . حيف نيست كه از اين چشمهاي قشنگ اشك بيرون بياد ؟ ببين دنيا داره
بهمون لبخند مي زنه ! چرا بيخودي غصه مي خوري؟ فرنوش – ديشب خواب ديدم كه لباس عروسي تنم كردم و دارم از خونه مي
آم بيرون كه با تو بريم عقد كنيم اما مامانم جلوم رو گرفته نمي ذاره از خونه بيرون بيام . -ببين چه خواب خوبي هم ديدي ! خيالت
راحت ! مامانت هم كم كم راضي مي شه . فرنوش – مي گن لباس عروسي تو خواب خوب نيست . -كي اين حرف رو زده ؟ لباس
عروسي هميشه خوبه ! فرنوش – ولي مامانم چي ؟ اون نمي ذاره ما با هم ازدواج كنيم . توي خواب كه زنداني م كرده بود . -اگه
زندانيت هم بكنن ، خودم مي ام نجاتت مي دم . مثل امير ارسالن ! مي ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش مي ترسم و نه از
ديوارهاش ! فرنوش- طلسمت مي كنن! -من يه بار طلسم اون چشمات اسير شدم . ديگه هيچ طلسمي به من كارگر نيست . رنوش
– از فوالد زره ديو نمي ترسي ؟ -ديگه از هيچكس نمي ترسم . جز تو چيزي ندارم كه از دست بدم . تويي فرخ لقاي من! بازم امير
ارسالن ، پول و مال و پادشاهي داشت كه براي از دست دادنشون بترسه ، اما من جز اين جووني كه توي تن مه چيزي ندارم . اونم
مال تو . امير ارسالن كفش و لباس و عصاي آهني برداشت و براي نجات فرخ لقا رفت . من با همين لباس و كفش معمولي خودم
مي آم و دستت رو مي گيرم و از اين خونه مي آرم بيرون ! درسته كه پول ندارم ، اما يه دل دار مثل دل شير! فرنوش- از مامانم
- . هم نميترسي؟ اون با پول همه رو سحر و افسون مي كنه ! مي ترسم اسيراين طلسم بشي! خيلي ها به اين جادو گرفتار شدن
عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هيچي بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نكنه وقتي مي آي براي نجات من ، به اين ور و
ياد من تويي ! فكر من - .اون ورت نگاه كني !دور تا دورت پره از چيزهاي قشنگ ! چشمت كه به اونها بيفته ، من از يادت مي رم
تويي ! جز تو چيزي تو سرم نيست كه متوجه چيز ديگه اي بشم. فرنوش – نكنه وقتي اومدي به پشت سرت نگاه كني ! اگه بترسي
و بخواي برگردي ، سنگ مي شي ! -از وقتي كه حركت كردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر مي گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه مي كنم !
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
❤️ گفتگوی شبانه با حضرت دوست ❤️
خدایا: آرامش درونم را سپاس.
خدایا: سلامتی جسمم را سپاس.
خدایا: آگاهی روز افزونم را سپاس.
خدایا: دل پر تپشم را سپاس.
خدایا: این لحظه را سپاس.
خدایا: قلب مهربانم را سپاس
خدایا: مکان مقدس را سپاس.
خدایا: دوستان خوبم را سپاس.
خدایا: نفس پر انرژیم را سپاس.
خدایا: موفقیت امروزم را سپاس.
خدایا: شایستگیم را سپاس.
خدایا: لیاقتم را سپاس.
خدایا: با تو بودنم را سپاس.
خدایا: تو را در همه حال سپاس.
خدایا: عظمتت را سپاس.
به لطف خدا من، اشرف مخلوقاتم.
به لطف خدا من، تجلی روح خدایم.
به لطف خدا من، عزیز در دانه ی آفرینشم.
شب تان غرق درآرامش
وزندگیتان آسوده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_سی_و_یـکـ ✍پرونده ام رو گرفتیم مدیر مدرسه، یه نامه بلند
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سـی_و_دومــ
✍چند لحظه بهم خیره شد ...
- کار کردن که بچه بازی نیست
خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن قبولم می کنید یا نه؟زبر و زرنگم کار رو هم زود یاد می گیرم
از ساعت 4 تا 8 شب زبر و زرنگ باشی کار رو یادت میدم نباشی باید بری چون من یه آدم دائم می خوام ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری
کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت برگشتم سمت خونه موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟ پدرم که محاله قبول کنه ... مادرمم
اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم اما بعدش گفتم ...
- خوب اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه
غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم وقتی برگشتم مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد منم لبخند زدم
دیگه مرد شدم کار و تلاش هم توی خون مرده
خندید قربون مرد کوچیک خونه
به خودم گفتم ...
- آفرین مهران نزدیک شدی همین طوری برو جلو ...
و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم ...
دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه داشت نون ها رو تکه تکه می کرد
مامان جانم؟..
قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه خندید
این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟
الان همه بچه های هم سن و سال من یا توی گیم نتن یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن یا پای کامیپوتر مشغول بازی نمیگم بازی بده ولی مکث کردم و حرفم رو خوردم چرخید سمت من
میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟مثلا چطوری؟
- یه طوری که حضرت علی گفته
لبخندش جدی شد اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟
- خوش به حال کسی که تفریحش کارشه با همون حالت چند لحظه بهم نگاه کرد
ولی قبل از حضرت علی زمان پیامبر بوده که گفتن علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد
رسما کم آوردم همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم از دور مسابقات خارج می شدم سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر
خدایا یعنی درست رفتم یا غلط
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_سـومــ
✍تا چشم مادرم بهم افتاد صدام کرد رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که من برم صداش کنم میگه به تو چه؟و دوباره می خوابه حتی اگر بگم مامان گفت پاشو
دنبالم تا دم در اومد محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد دوباره یه نگاهی بهم انداخت
ناراحتی؟
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم
دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم
- حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ولی قول نمیدم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه اون روز توی مدرسه تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرده و قولش
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شدو از همون روز کارم رو شروع کردم
از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت 4 توی کارگاه بودم اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک جدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد
تنها اشکال کار یه چیز بود سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد کنار وسایلم روی زمین
عید نوروز نزدیک می شد اما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم
اما هر بار رد شد علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمعمی شدن یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن پسر خاله ها دختر دایی ها پسر دایی ها عالمی بود برای خودش
اما برای من غیر از زیارت امام رضا خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زدپسر خاله مادرم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_چـهـارم
✍شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه .داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال پر رو زنگ زده که
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان
اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن
آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش روزگار
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده حالش که بهتر میشه با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به خاطر تب 40 درجه
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سرمیز هر چند ته دلم غوغایی بود
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟واقعا با مهدی نمیری جنوب؟از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_پـنـجـم
✍با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه
همون طور که سرم پایین بود گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا حالا چی کار کنم من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری
برق از سرم پرید سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد یهو بهم ریختم
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد دیدم همه چیز رو لو دادم اعصابم حسابی خورد شد سرم رو انداختم پایین چند برابر قبل، شرمنده شده بودم
هیچ وقت احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه حالا الحق که هنوز بچه ای
پاشو برو توی اتاقت لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم
برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته دیشب رو اصلا نخوابیده بودم صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعاسه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد اذیت کردن من کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای خوبش رو یاد می گرفتی
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•--------------------
♦♦♦♦ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_یک
سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟
چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت .
غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود،
عروسش را دلداری می داد....
**
ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♦♦♦♦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏴❣🏴❣🏴❣🏴❣🏴 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_دو
& چهار سال بعد&
ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
شهید کمیل برزگر
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏴❣🏴❣🏴❣🏴❣🏴#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🕋💢🕋💢🕋💢🕋💢🕋 ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_سه
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🕋💢🕋💢🕋💢🕋💢🕋#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♠🎗♠🎗♠🎗♠🎗♠ ﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست_چهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♠🎗♠🎗♠🎗♠🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662