بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارهم
#شهدا_راه_نجات
شهید عبدالرحمان عبادی متولد ۴۷/۱/۱ در استان قزوین است
پدربزرگوارش حاج حسن عبادی از افراد مومن و خوش نام محله دباغان 🙈 بود
مادرش سادات خانم از زنان عفیف و مربی قرآن به زنان سالخورده است
عبدالرحمان قبل از جنگ یا بهتر بگم قبل از انقلاب در بسیج فعالیت میکرد
بعداز حضور در جبهه از علمیات که برمیگرده به مادرش میگه عزیز رحمان اسم خداست من بنده خدام بهم بگید عبدالرحمان
بهمین دلیل رو مزارش نوشته شده عبدالرحمان عبادی
درتاریخ ۶۵/۱۰/۰۴در کربلایی ۴با سربند یازهرا به سوی پرودگار شتافت
با شستن مزارش بلندشدم
ساره از دور دیدم
به سمتم اومد
سارهـ :سلام فرمانده
-سلام زهرمار
جریان این دختر چیه ؟
ساره :آوردمش با تو دوست بشه و با بقیه بچه ها
که محجبه بشه
اما میخوام جانشینش کنی
-ها😳😳
ساره فاطمه یک سال نیم طول کشید تا بشه تربیت بدنی
ساره :زهرا توروخدا
این فرق داره
-خب چرا حالا شبیه پت مت میشی
بگو فردا دو قعطه عکس کپی کارت ملی بیاره ببرم بدم به آقای جعفری که استعلامش کنن
همچنین پرید از گردنم مثل کولا آویزان شد
خخخخخخخ
ساره شب جلسه داریم با فرمانده ناحیه و پایگاههای برادران هستن درمورد دفاع مقدس میخوام اوکی کنم غرفه تو طلائیه
ساره:اوهوم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده؛
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
با ساره به سمت پایگاه رفتیم
به محض باز کردن در پایگاه
انگار برق ۲۲۰ولت به من وصل کردن
یه دختر توپولی خیلی خوشگل روبروم بود
اما مانتوش کتی آستین هاش سه ربع
شلوارشم مچ پاها بیرون بود
یه شال سر کرده از جلو یه دست موش بیرون بود
ازپشتم موهای که دم اسبی بسته بود مشخص بود
ساره زد پشتم زهرا جان زینب
زینب ایشان زهرا صالحی بااین حرف ساره به خودم اومدم از شوک خارج شدم
دستم بردم و گفتم سلام عزیزم خوش اومدی به جمع عاشقان ولایت
اونم یه لبخندی زد گفتم ممنونم
درهمین حین محدثه با ساندویجا اومد
محدثه فوق العاده دختر مذهبی بود
همسرشم پاسدار بود
اونم بچه هنگ بود اما با چشمک من سریع جریان فهمید
زوکن ها جمع کردیم
و با خنده مسخره بازی ناهار خوردیم
و زینب با تعجب همه کارامون میدید
محدثه درحالی میخواست یه گاز از ساندویجم بگیره
و اذیتم کنه
به زینب گفت :زینبی چیه چرا متعجبی
-آخه شماها خیلی با ذهنیت من از بچه مذهبی ها فرق دارید
مطهره:حالا خل بازی های ما ندیدی
ناهار که تموم شد زینب داوطلب شد پایگاه جارو زد
معلوم بود دختر خوبیه فقط باید بهش وقت داد
بعدازظهر تا ۶حلقه های صالحین تشکیل شد
من یه سرکشی بهشون کردم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت203 رمان یاسمین بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جوا
#پارت204 رمان یاسمین
كاوه – بهزاد ، نظرت چيه ؟ يعني مهسا رو كه ديگه ديدي؟
كاوه خري يا خودت رو به خريت مي زني ؟-
. كاوه – خر نيستم ، خودم رو به خريت مي زنم
. پاشو بريم ديگه-
.كاوه – زوده بابا يه خرده دندون رو جيگر بذار
! آخه دلم خيلي شور مي زنه-
. كاوه – ببين بهزاد ، مي خوام باهات حرف بزنم
. من حوصله ندارم كاوه-
! كاوه – يعني چي ؟ مگه مي خواي كوه بكني ؟ تو فقط گوش كن ببين چي مي گم . از دستت ناراحت مي شم ها
! به درك-
كاوه – حاال گوش مي دي ببيني چي مي گم ؟
! بفرمائيد-
مي گم بهزاد ، با اين برنامه كه تو و مادر فرنوش پيش اومده ، به نظر تو بازم صالح هست كه با فرنوش ازدواج كني –كاوه
؟يعني فكر نمي كني كه فرنوش كار درستي كرده كه ول كرده و رفته ؟ فكر نمي كني كه پس فردا كه با هم ازدواج كردين ، ديگه تو
نمي توني تو روي مادرش نگاه كني؟
مگه من چيكار كردم كه نتونم تو روي مادرش نگاه كنم ؟-
منظورم رو بدگفتم . يعني اون نمي تونه تو چشمهاي تو نگاه كنه . تازه فرنوش هم هيچوقت اين موضوع يادش نمي ره . –كاوه
حاال كه جريان علني شده ، فرنوش بيچاره با چه رويي بياد و زن تو بشه ؟اصالً ديگه رغبت مي كنه بگه يه همچين زني مادرشه ؟
اگه اين برنامه به گوش پدرش برسه چي ؟ مي دوني چه خر تو خري مي شه ؟
اينا رو براي چي مي گي كاوه ؟ فعالً كه فرنوش گذاشته و رفته و خبري ازش نيست . منم كه كاري از دستم بر نمي آد . سرم به -
.تموم شد رفت پي كارش . زندگي خودم گرمه
كاوه – آهان ! منم همين رو مي گم ! مي گم اگه فكر فرنوش رو از سرت بيرون كني ، بهتره . با اين جريان كه پيش اومده، اين
. ازدواج صورت نگيره به صالحه هر دوتونه
كاوه كالفه م كردي ! پاشو يه ساعت شد . بريم سراغ هدايت . پاشو . يادت رفته تا چند روز پيش چي مي گفتي ؟ حاال داري چي -
مي گي ؟ اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي ! من داشتم مثل آدم زندگي مو مي كردم . اومدي و منو ورداشتي بردي در خونه
فرنوش كه اون جريان تصادف پيش اومد ! يادت رفته ؟
! حاال نشستي برام داستان تعريف مي كني
! كاوه – من چه مي دونستم كه ننه ش مي شنگه
. حواست به حرف زدنت باشه كاوه-
!كاوه – ببخشيد ! من چه مي دونستم كه خانم ستايش دلي داره به زيبا به طراوت شكوفه هاي بهاري و گرمي يه استكان آبجوش
! چه مي دونستم سر و گوشش مثل موج دريا ، تا تو رو مي بينه به تالطم در مي آد ، يعني مي جنبه
مي شه كاوه جون الل بشي و بلند شي بريم؟-
پياده شديم و در زديم . بازم خبري نشد . چند بار . پول آبميوه رو دادم و راه افتاديم . چند دقيقه بعد رسيديم به خونه آقاي هدايت
. محكم در زديم
ديدي حاال كاوه خان ؟ پس كجاست آقاي هدايت ؟-
كاوه – چه ميدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بوديش؟
! دوبار صداي ناله طال اومد . اين دفعه عالوه بر ناله ، خودش رو هم مي زد به در خونه
ببين اين حيوون چيكار داره مي كنه ؟-
كاوه – انگار راست مي گي ! حاال چيكار كنيم؟
. برو كنار ببينم-
مي خواي از در خونه مردم بري باال ؟ يه نفر برسه اينجا نمي گه اينا اومدن دزدي ؟!ا !حداقل بذار من برم باال ! چه جوني –كاوه
! داري تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نيسا از بيمارستان مرخص شدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت205 رمان یاسمین
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طال زبون بسته اومد تو بغل من و بعدش به
. طرف ساختمون حركت كرد
. ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده
. تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود
بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه مالفه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود باال . بالش رو
. هم از زير سرش برداشته بود
طال اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست ! چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه
كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . . و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت
. بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد
. هواي اتاق عوض شد
. برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم
اومدم نشستم باالي سر آقاي هدايت تو . جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد
. صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود
. خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم
رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟-
: زدم زير گريه
! بالاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد-
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه
. قصه زندگيم رو برات بگم . مي خواستم من برات درد و دل كنم
. اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه الل بودم ، بازم الل مي شم . ولي اين
.رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد .
براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار
كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت
. بخواب
. سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم
بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! . كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم
! حاال حال خودت هم دوباره بد ميشه
. بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم
. كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم
. كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم
. مالفه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم
!بهزاد بابا جون سالم
". دوباره بغض گلوم رو گرفت"
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم
. خوشحالم
. فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم
. اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت
. در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي
. ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبزیارتۍامامحسینع
🍂سنگ تورو به سینه میزنم
🍂تو شاهۍ و غلام تو منم
🎤 #محمودکریمی
📽 #شور
🌷 #صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله
🌷 #شبجمعه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_سـومــ
✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده
باورم نمی شد ...
اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره
حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم
خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت
این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین
بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره انسیه خانمه
از جا بلند شدم خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود
شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود
دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد
- نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_چــهـارم
✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم
و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده
درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت
توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم
شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#دام_زن_زن_رقاصه
روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند!
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند.
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.
به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:
چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!!
آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!!
جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!!
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید:
تغییر دادم………
به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند:
در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم…..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥💥🔥💥🔥💥🔥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_ششم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم
به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون
همه از هم خداحافظی کردیم
از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه
سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم
زینب:چرت و پرت 😳😳
-آره بیا
رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم
زینب:شما از اینا میخورید ؟
-نه ما آدم فضایی هستیم
دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم
مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود
ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم
جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود
باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل
بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن
خواهرا یه ردیف
برادران روبرو نشسته بودن
همه برناممون گفتیم
الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن
فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه
بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی
-سلام جناب سرهنگ
سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟
خانواده خوبن ؟
-ممنونم
جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه
متاسفانه محجبه نیست
جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه
-نمیخوام بهش گیر بدن
سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی
دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن
-خیلی ممنونم جناب سرهنگ
سرهنگ:خواهش میکنم
یاعلی
محمد منتظر من بود
به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون
یادم رفت ازدواج فاطمه بگم
متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه
اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست
محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه
باخودش حرف میزنه اون میگه
با من حرف زد
با وساطت من فاطمه راضی شد
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز نیم ساعت رسیدیم خونه
فاطمه و مامان خب به محمد محرم بودم
محدثه فنقل با بلوز شلوار بود
سریع بهش چشم غره رفتم که رفت سارافون پوشید
منم رفتم اتاقم یه تونیک بلند با یه چادر آبی نقره کوب سر کردم
قبل از خروج شماره خانم بخشی (محدثه شورا)گرفتم
-سلام محدثه جان خوبی خواهری؟
محدثه: سلام ممنون تو خوبی ؟محدثه میتونی زینب بعنوان جانشین قبول کنی؟
محدثه :چرا نتونم دم داره یا شاخ 😂😂😂😂
-فردا مدارکش میدم استعلام
محدثه :اوکی سید داره صدام میکنه یاعلی
وارد پذیرایی شدم
درحالی داشتم آب میخوردم
گفتم فردا باید قبل از دانشگاه برم سپاه یه عالمه کار دارم
عامل مرگم :منم میام
-کجا😳😳
محدثه خواهرم (عامل مرگ): سپاه دیگه
-تو سپاه چیکار داری؟
محدثه: میخوام بیام پیش سرهنگ شیخی شکلات بگیرم
-یاامامزاده بیژن بیا من دوتن بهت شکلات میدم
فقط نیا
عامل مرگ :نموخوام
نموخوام
خلاصه بگم ازپسش برنیومدم قرارشد صبح باهم بریم سپاه
اونشب محمد گفت غرفه چیکارکنیم
هرشب چندنفر بریم
دخترای محجبه ببرم
که دردسر نشه
گفت خودشم از طرف بسیج دانشجویی تو غرفه هاست بهمون سر میزنه
یه خبر خوب دیگه که فردا و پس فردا آزمون نهایی محمد برای ورود به سپاهه
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662