#پارت205 رمان یاسمین
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طال زبون بسته اومد تو بغل من و بعدش به
. طرف ساختمون حركت كرد
. ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده
. تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود
بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه مالفه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود باال . بالش رو
. هم از زير سرش برداشته بود
طال اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست ! چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه
كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . . و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت
. بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد
. هواي اتاق عوض شد
. برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم
اومدم نشستم باالي سر آقاي هدايت تو . جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد
. صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود
. خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم
رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟-
: زدم زير گريه
! بالاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد-
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه
. قصه زندگيم رو برات بگم . مي خواستم من برات درد و دل كنم
. اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه الل بودم ، بازم الل مي شم . ولي اين
.رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد .
براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار
كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت
. بخواب
. سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم
بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! . كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم
! حاال حال خودت هم دوباره بد ميشه
. بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم
. كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم
. كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم
. مالفه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم
!بهزاد بابا جون سالم
". دوباره بغض گلوم رو گرفت"
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم
. خوشحالم
. فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم
. اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت
. در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي
. ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662