این دسته گل قشنگــ🌺🍃
تقدیم به تـڪ تـڪ
شما عزیزانم❣
ڪــه بــا
بـــودنتــون🌺🍃
تـنـها نیستیم
ومایه افتخار است❣
لحظه هاتون گل افشان
دلتون شاد🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕🌙 #داستان_شب
يك روز شاگردى نزد استادى رفت كه پيش او تحصيل كند.
از استاد پرسيد چقدر طول مى كشد تا به مقام استادى برسد؟
استاد پاسخ داد: ده سال.
شاگرد گفت اگر بسيار با جديت تحصيل كند و وقت بيشترى بگذارد چقدر طول مى كشد؟
استاد گفت: بيست سال.
شاگرد گفت اگر از خورد و خوراك و خواب بزند و تمام وقتش را براى تحصيل بگذارد چه؟
استاد گفت: سى سال.
شاگرد گفت من متوجه نمى شوم، چرا بيشتر طول مى كشد؟
استاد گفت: هنگامى كه يك چشمت به مقصد باشد، فقط با يك چشم راه را مى بينى.
👤 ذن کوان
متفاوت بخوانید
♥️🗯 @Dastanvpand
❣امروزهم به پایان رسید
✨الهی ...
❣اگربدبودیم یاریمان کن
✨تافردایےبهترداشته باشیم
❣خدایابه حق مهربانیت
✨نگذارکسی باناامیدی وناراحتی
❣شب خودرابه صبح برساند
🌙شبتون خدائی وامام زمانی⭐️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت28) ✍صدایت را از پشت در میشنوم،نمیتوانم با تو رو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 29)
✍رو به رویم مینشینی،صورتت جدی ست،دوهفته پیش زمزمه های رفتنت شروع شد،با خوش حالی وارد خانه شدی،چشمانت برق داشت بیشتر از نگاه هایت به من،حتی بیشتر از زمانی که برای اولین بار بنیتا را دیدی!
گفتی شرط رفتنت رضایت من است به خصوص که جانت را مهرم کردی!با ذوق گفتی قسط های خانه تمام شده و دیگر حق الناسی گردنت نیست آماده ای برای رفتن!
و من ترسیدم،ترسیدم یک لحظه نباشی!بهانه آوردم اما باز حرفش را پیش کشیدی،طاقت نیاوردم و چمدان بستم برای خانه پدری!
نمیدانم وقتی آمدی خانه،دیدی من و بنیتا نیستیم چه حالی شدی!سابقه نداشت بدون هماهنگی جایی بروم.
وقتی فهمیدی برای قهر رفتم آمدی دنبالم،دیدی کوتاه بیا نیستم گفتی صبر میکنی تا خودم برگردم و سراغم نمی آیی!
میدانی مهربان از وقتی ازدواج کردیم فقط سه بار گریه کردم!
شب عروسی در آغوش پدرم!
روضه های اجدادت و وقتی گفتی میخواهی بروی!
آسان نیست همدمت بخواهد برود،همدم که نه،روحت!
جان کندن سخت است،مخصوصا اگر طولانی بشود!
خب برو!من مینشینم پای تلفن و چشمم به در!
هر لحظه منتظر هستم خبر بدهند علی رفت!علی نیست!علی شهید شد!
جان کندن نیست آقا؟!
گفتی بدون رضایت من جایی نمیروی،برگردم سر خوشبختی مان!ولی میدانم حسرت میخوری! میترسم شرمنده مادرت شوم!نمیخواهم جلوی معراجت را بگیرم!رضایت ندهم که چه؟!که تو را از دست بدهم؟!
اصلا مگر قرار عشق ما بر این نبود بیشتر از هم،عاشق خاندان علی باشیم!
بعداز یک هفته به چشمانت نگاه میکنم!
تو پسر فاطمه ای و من عروسش!عروس این خاندان!سادات نیستم اما به واسطه تو که با فاطمه نسبت پیدا میکنم!سخت است چیزی که میخواهم بر زبان بیاورم!
بغضم سر باز میکند و لبم میلرزد ولی با تمام توان به مدد "مادرم فاطمه و حب علی" میگویم:مهرمو بخشیدم!
شاید این عروس واقعی شدنم بود!
کنارم مینشینی،اشکانم را پاک میکنی!
_اینطوری بخشیدی مهربانو؟!نریز این اشکا رو!
چرا سختش میکنی علی؟!
به زور بلند میشوم!
_حلاله حلال سید!
و خوب فهمیدی این سید گفتن نه از روی شیطنت است نه برای قهر،این سید گفتن خودت فهمیدی سید!
سخت است خودت برای رفتن.راهیش کنی
سخت است به جای خودش عشق با خاطراتش کنی
پيامبر اکرم فرمودند:هر چه ايمان بنده بيشتر شود،زن دوستى او فزونتر مى شود .
النوادر للراونديّ: 12 منتخب ميزان الحكمه: 510
امام علي:وقتى خداوند خيرخواه بنده اى باشد،قناعت را در دل او مى اندازد و همسرش را شايسته مى گردانَد .
غرر الحكم و درر الكلم، حديث4115
👆🏻👆🏻👆🏻
قابل توجه
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 30)
✍با غم نگاهت میکنم!همه برای بدرقه ات آماده اند،خوشحالی و مشغول آماده شدن!
از وقتی فهمیدند برای دفاع از حرم عمه ات میروی یک لحظه خانه خلوت نشده!ناراحت شدی چرا سر و صدایش بلند شد،مگر جشن عروسیت؟!راستی اینطور که خوشحالی عروسی مان خوشحال نبودی!
مادرم میخواهد من و بنیتا را با خودش ببرد،مادرت نمیگذارد اصرار دارد خودش مراقب عروس و نوه اش باشد!پدرم گفته ما را روی چشمانش میگذارد،پدرت قول داده آب در دلمان تکان نخورد!
واقعا متوجه نیستند "تو"نمی شوند؟!
صدای زیپ ساکت به افکارم خاتمه میدهد،صدای زیپ بود یا ناقوس مرگ؟!بغضم میگیرد!مهرم را بخشیدم حرف و منتی نیست اما قرار نیست که دلتنگ نشوم؟!نگاهم میکنی!
_قیافه شو!
اشکانم جاری میشود!خیلی بی رحمی مهربان!
به سمتم می آیی،با دستانت اشکانم را پاک میکنی!
_برگشتم نبینم این چشما چیزیشون شده!
با خوشحالی میگویم:برمیگردی علی؟!
لبخندی میزنی!
_قلبمو بازی نده با این علی گفتنا!سودا غصه نخوریا!
پیچاندی آقا!برنمیگردی!سکوتم را که میبینی ادامه میدهی:درضمن حواسم هستا!هی شلوغی رو بهونه میکنی ازم دور میشی!راضی نیستم نمیرم!
_راضی ام!ولی حق دلتنگی و نگرانی ام ندارم؟!
به ساعت نگاه میکنی!
_کم مونده تا پرواز!
چه لحظه هاییست،تو هم مثل من بی قراری!نمیدانیم چه بگوییم،از روزهای اول بدتر!
الهی بمیرد این ساعت!چقدر دیرم آمدم،باید با تمام بدحالی،خوب راهیت کنم!
_مراقب خودت باش،خیالت از بابت بنیتا راحت باشه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی!
_از تو چی؟!خیالم راحت باشه؟!
به چشمانت زل میزنم همراه با آن لبخندهای علی پسند!
_خیالت راحت عزیزدلم!
میخندی!
_دروغگوی خوبی نیستی نازدونه!
سرم را به شانه ات میچسبانی با غم تکرار میکنی:نه دروغگوی خوبی نیستی!
صدای برادرت می آید،وقت رفتنت است!صدای قلبم بلند میشود و تنها لبم را می گزم تا اتفاق دیگری نیوفتد!خواستی فرودگاه نیاییم!با بنیتا کلی بازی کردی تا بخوابد،اینطور برایت راحت تر است!از آغوشت بیرون می آیم!آخرین نگاه را به بنیتا می اندازی و آخرین بوسه بر صورت دختر!باهم دم در میرویم،قرآن را بالا میگیرم،از زیرقرآن رد میشوی،دور از چشم همه بعداز بوسیدن قرآن،پیشانی ام را میبوسی!
_امری نداری بانو؟
_عرضی نیست آقام،یاعلی!
_چادر مشکی تو برداشتم!
میدانم علی!لازم نیست یادآوری کنی کفنت را هم آماده کردی!خب برو!بس نیست زجرکش شدنم!
نگاهت رنگ غم میگیرد،رنگ حسرت،رنگ عشق!
آرام میگویی:کاش تو رو هم میخوابوندم!
و قلبم منفجر میشود با آخرین تصویری که از تو میبینم از حالت لب هایت میفهمم که میگویی دوستت دارم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 31 )
✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با صدای خفه میگویم:بله!
_سلام،خوبی دخترم؟!
صدای مادرت که در تلفن میپیچد،نفس راحتی میکشم!
این روزها به صدای زنگ تلفن و در حساسیت پیدا کردم!حساسیت که نه!میترسم!
بعداز چند دقیقه صحبت،خداحافظی میکنم و به سمت اتاق میروم!
بنیتا خواب آلود است،همین که مرا میبیند میگوید:ماما!
آماده گریه کردن است!سریع کنارش مینشینم،زود روی پاهایم مینشیند!شروع میکنم به نوازش کردن موهایش!
_جانم دخترم،جانم!
_بابایی کو؟!
چرا این دختر هنوز عادت نکرده؟!
مثل روزی که رفتی!ازخواب بیدار شد،شروع کرد به بابا بابا گفتن!
تمام خانه را دنبال تو گشت،به امید اینکه قایم باشک بازی میکنی!
با چه لبخندی کنار دیوار ایستاده بود تا غافلگیرش نکنی!علی آنجا غم دوریت را فراموش کردم و فقط دلم برای دخترمان کباب شد!
تا نیمه شب بیدار ماند تا برگردی و سک سک کنی!
پیش خودم فکر میکنم اگر پدرم عالی باشد،کلی بازی کنیم،مرا بخواباند،وقتی بیدار بشوم و پدرم نباشد چه حالی میشوم!
من عادت کردم جلوی دخترمان بغض نکنم،گریه نکنم،وا ندهم!
محکم به خودم میچسبانمش!کنار گوشش زمزمه میکنم:میاد مامان میاد!
حالا رو به تو میگویم بابای دخترم!میای بابا؟!
کمی بی قراری میکند و باز به خواب میرود!بوسه ی عمیقی روی پیشانی اش میکارم!
نگاهم به سجاده و عبایت که گوشه اتاق است می افتد،سجاده و چادرم را بردی،سجاده و عبایت مانده!
روی سجاده مینشینم،بنیتا که خواب است!
عبایت را روی سرم میکشم و بغضم را رها!
_سخته علی!دلتنگتم بی معرفت!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 32)
✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ضعیف خبری نیست!
مردانه کنارت میمانم و بنیتایی فاطمه صفت تربیت میکنم!
تمام لحظات خوش زندگی مشترکمان را قلم زدم تا بگویم من بعد از تو متولد شدم!
دوستدار تو سودا
نامه را در پاکت میگذارم،صدای جیغ و خنده ی بنیتا می آید،با صدای نسبتا بلندی میگویم:باز چه آتیشی میسوزونی بنیتا؟!
همین که بلند میشوم با دیدن صحنه ی رو به رویم جیغ میکشم!علی لبخند به لب در حالی که بنیتا را در آغوش گرفته مقابلم ایستاده!زبانم نمیچرخد،مردمک چشم هایم حرکت نمیکند،دست ها و پاهام تکان نمیخورد و نفسم بند آمده!
با صدای پر مهرش میگوید:سلام بانو!
نمیتوانم واکنشی نشان بدهم،این مردی که لباس رزم خاکی به تن دارد و چهره ی معصومش خسته است نمیتواند واقعی باشد،نکند علی شهید شده و روحش را میبینم!
چشمانم را باز و بسته میکنم ولی هنوز رو به رویم ایستاده!با نگرانی میگویم:بنیتا!
بنیتا با ذوق میگوید:مامایی،بابا!
بنیتا هم علی را میبیند،پس واقعیست!
مردم یک قدم به سمتم برمیدارد،قطره اشک اول!
قدم دوم،قطره اشک دوم!
قدم سوم،همه چیز تار است!
قدم چهارم،هق هق!
قدم پنجم،محکم خودم را در آغوشش می اندازم و گریه ام شدت میگرد!
_خیلی دلتنگت بودم!داشتم می مردم!
با صدای مهربانش میگوید:جانم عزیزم!جانم!هرچی دلت میخواد بگو.
نمیخواهم از نگرانی ها و ناراحتی ها بگویم،شاید فرصتی نباشد!
با گریه میگویم:علی دوستت دارم،خیلی دوستت دارم!
همانطور که موهایم را نوازش میکند میگوید:عاشقتم!منم دلتنگت بودم سودا!
با سودا گفتنش،قلبم جان میگیرد.
به چشمانش زل میزنم
_برگشتی علی؟!
با لبخند نگاهم میکند،انگار واقعی نیست!
آمدی جانا؟!
ما دوماه نامه های سودا به علی رو میخوندیم
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_دوم
#حق_الناس
روای یسنا
فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه
یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم
به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود
خونه رو تو اون ۵روز چیدیم
همه چیز نو خریدیم
بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون
صبح که از خواب پاشدم
سفره چیدم
مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم
ان شالله ماه بعد میریم کربلا
-وای مرسی
خیلی دوست دارم
مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره
-🙈🙈🙈🙈اذیت نکن
مرتضی :اذیت😳😳😳
من 😳😳😳😳
اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟
-آره بریم خونه مادر جون اینا
مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈
-مرتضــــــــی اذیت نکن
مرتضی:ای بابا
خانم سوال دارم
-منزل مادر شما
ظرفهارو باهم شستیم
من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم
مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین
پایین مانتو بود
مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید
با شلوار پاچه ای سیاه
مرتضی میخواست ماشین بیاره
من مانع شدم
پیاده روی بیشتر دوست داشتم
حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا
مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه
تا عصر پیش مامان اینا بودیم
خیلی خوش گذشت
خیلی خانواده خوبی هستن
روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت
نام نویسنده: بانو.....ش
ادامهـــ دارد 📝
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_سوم
#حق_الناس
ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت
ساعت ۱بود وضو گرفتم
برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست
سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در
-سلام خسته نباشی
مرتضی: سلام سلامت باشی
برنج دم گذاشتم
یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه
-خخخخخ
نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟
مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم
تا نماز بعدیت بخونی
منم میز میچینم
-باشه ممنون
قامت بستم
نمازم که تموم شد
جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت
چادرم زیرش
وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی
مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی
-چه خبر؟
مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار
-وای خوشبحالتون😭😭
مرتضی:گریه چرا عزیزدلم
گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم
راستی گفتم کربلا
فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون
-وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_چهار
#حق_الناس
مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد
منم هی حسرتم بیشتر میشد
تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه
-الو
مرتضی: سلام خانم خسته نباشی
-مرسی توام خسته نباشی
مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار
-واقعا؟
مرتضی : نه پس شوخی میکنم
-وای مرسی عشق من
شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم
خلاصه زندگی شهید نوشتم
شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست
دومین فرزند خانواده علمدار
و اولین فرزند پسر خانواده بوده
انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد
در ۱۸سالگی راهی جبهه شد
در والفجر ۱۰جانبازشد
سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت
این شهید شاخص بسیج مداحان است
نام نویسنده :بانو.....ش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_چهل_پنجم
#حق_الناس
فردا راهی کربلا هستیم
برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم
قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون
هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن
ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم
بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود
یه نیم ساعت نشیتیم
بعد رفتیم سر مزار محمد
صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم
اول نجف اشرف
من عاشق مسجد سهله هستن
تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین
چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه
توسط دستگاه جور دستگیر میشه
این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است
مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت
تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود
حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام
اما فردا باید برم دکتر
نامـ نویسنده :بانو.....ش#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_آخر
#حق_الناس
اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳
یاد دفعه پیش افتادم
اگه بازم تکرار بشه
اگه دیگه نتونم مادر بشم
خدایا خودت کمکم کن
مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم
با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل
مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا
یسنا جان
خوبی خانم ؟
-مرتضی
مرتضی:جانم
-رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم
مرتضی :خانممم مبارک باشه
اینکه نگرانی نداره
-اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟
مرتضی :نگران نباش میریم دکتر
الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره
من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم
امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی
مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم
بعد با کمکش سوار ماشین شدم
بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره
تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی
همون شب رفتیم خونه مادر اینا
همه خیلی خرشحال بودن
به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد
الانم دارم میرم اتاق زایمان
مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد
بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم
بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت
و اسمش صدا کردیم
تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد
دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم
چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم
الان مجتبی ما۲سالشه
و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم
خداحواسش به ماست هست
😍😍😍😍
پایان
نام نویسنده :بانو....ش#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه
🎴نصیحت یکی از بزرگان اندیشمند
بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...، یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....،
مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم.
الماسهای زندگی: پدر ، مادر ،همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ...هستند.
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺پند آموز🌺
📍🌺ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻧﻘﺪ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...
📍🌸ﺣﺎﻝ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
📌❗️ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎن ندارد ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
📌❗️ﻭ به ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎﻭﺍﺭﺩﺷﻮﺩ، ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻳﺪ
📍🌺ﻳﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﻧﻤﻲﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺳﻴﺒﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺁﻥﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
📌❗️ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪﺳﺮﺍﺳﺮ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه تون معطربه عطر خوش صلوات
برحضرت محمدوآل محمد(ص)💖
به رسم ادب 🙏
السلام علیک یابقیة الله(عج)🙏
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🙏
وصلی الله علی رسول الله وآل رسول الله ورحمة الله💖
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🌸وآلِ مُحَمَّدٍ
🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☃️❄☃️❄☃️❄
❖
خیلی زیباست حتما بخونید🌺🍃
پدری ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ! امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
١) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
٢) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
٣) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_خواندنی_از_ملانصرالدین
✍راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین
ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد
و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.
و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم ..
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم_رب_العشق ❤️
#مقدمه
#سردار_دلها
داستان سردار دلها داستان جوانان و عاشقان دهه ۷۰است
پراز اشک وآه و عشق و انتظار وصال به عشق
اینکه چرا #سردار_دلها
برا اینکه حاج محمدابراهیم همت دلها را به هم میرسونند
دلها که برای هم میتپن😍😊
به قلم :بانو....ش
ویراستار: نرگس بانو#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_اول
#سردار_دلها
سرکار خانم دوشیزه زهره میری آیا وکیلم شما را با مهریه هزار سکه طلای بهار آزادی هزارسیصد شصت پنج شاخه گل رز یک دست آینه و شمعدان طلا و یک جلد قرآن به عقد نکاح دائم آقای علی کیانی در بیاورم
این جمله سه بار تکرار شد و من بار سوم با بغض و اشک گفتم با اجازه مادر و برادرم بله
همه کل کشیدن هل هل کردن
علی هم برگشت تور لباس عروسم رو از صورتم زد بالا
عقد و عروسیم باهم بود
اجازه بدید اول داستان خودم معرفی کنم
من زهره میری هستم
داستانی که قراره بخونید داستان زندگی من و دوستام هست
زمانی که سه سالم بود پدرم تو جاده تهران -اصفهان با یه ۱۸چرخ شاخ ب شاخ میشه
اتوبوس خالی بوده
اما بابای من خودش رفت
مامانم موند چندتا بچه قدو نیم قد
به سختی بزرگشون کرد
امروز ۸۸/۶/۲۵ با یه مرد بسیار مایه دار ازدواج کردم
با یه مهریه خیلی بالا
وقتی بله گفتم یه سرویس برلیان بهم زیر لفظی داد
منو همسرم عاشق سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مذهبی نبودیم
ماجرایی داره اول چادری ،محجبه و مذهبی شدن من
با دوستی با حلما سادات و دوستاش و حضور همسراشون،مذهبی شدن علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دوم
#سردار_دلها
یک سال بعد،خدا ب منو علی یک پسر داد که بخاطر عشق به امیرالمومنین اسمشو گذاشتیم امیرعلی 😍😍
وقتی امیرعلی شش ماه بود علی آقا برام یه ال ۹۰خرید
اما من افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم هیچی خوشحالم نمیکرد
علی : زهره جان خانمم چته عزیزم ؟
-هیچی نمیدونم نمیدونم
بریم دکتر ؟
-دکتر؟
علی:آره دیروز تو میدان یکی از مشتری ها گفت خانمش روان شناسه
بریم پیشش ؟
-باشه
علی:پس شمارشو میگیرم بریم پیشش
-باشه
علی شماره اون روانشناس رو گرفت من یک سالی تحت نظر روانشناس بودم خداروشکر خوب شدم
علی:زهره بدو دیر شدا
-تو باز آماده رفتی نشستی تو ماشین
ما دونفریما
علی :باشه بیا امیرعلی حاضر کن بده بهم
-خسته نباشی
بیا ببرش پایین حاضرشم
حاضر شدم رفتم دیدم علی عقب ماشین نشست
گفت :دیگه توام باید بشینی پشت فرمونا
-وای نه من میترسم
علی: خخخخخ الان دو ساله ازدواج کردیم
یه سال اون ماشین تو پارکینگ خاک میخوره
تو سال جدید دیگه باید پشتش بشینی
راستی زهره بلیط گرفتم برای کیش
تاریخش برای هفتمه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سوم
#سردار_دلها
عید دیدنی هامون تموم شد
هفتم که شد رفتیم کیش
خدایی خیلی خوش گذشت
امیرعلی شیطون من، چهار دست پا راه میرفت
کنترلش خیلی سخت بود
کیش خیلی شهر باحالی بود
رفتیم هتل، من یه دامن شلواری سفید و مانتو کوتاه سفید پوشیدم یه شال صورتی
علی هم که تی شرت جذب و شلوارک پوشیده بود
کشتی پرتقالی یه کشتی ک رستوران بود امیرعلی شیطون منم فقط میگفت منو بذار زمین چهاردست پا راه برم
خیلی خوش گذشت
اما بازم یه جوری بودم
پنج روزی که کیش بودیم همش پی گشت گذار بودیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهارم
#سردار_دلها
از کیش که اومدیم علی گفت باید دیگه بشینی پشت فرمون
-من میترسممم
امیرعلی را گذاشتیم تو کالسکه هنوز استارت نزده بودم که علی گفت
یا حضرت عباس خودم و بچه ام رو به تو میسپارم😊😀
-بذار من استارت بزنم بعد شروع کن
همین که استارت زدم صدای یاحسین
یاابوالفضلش بلند شد
منم هول شدم با ماشین رفتم تو دیوار
من :😐😐😐
علی:😣😣😣🙄🙄🙄
-خوب شد 😒هی انرژی منفی بده 😁
با حالت قهر کمربند باز کردم گفتم اصلا نخاستیم
هی یاحسین یا عباس
من دیگه پشت فرمون نمیشینم
علی:ای بابا خانم حالا چرا قهر میکنی
دنده ام نرم چشمم کور میبرمت کلاس رانندگی
یاد میگیری
اینم میگم فردا بچه ها بیان برم یه شاسی میخرم برات
غصه اشو نخور
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجم
#سردار_دلها
رفتم کلاس رانندگی اسم نوشتم مربی آقاست
اومدم خونه اخمام تو هم بود
علی وارد شد :چیه چته با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت
-رفتم کلاس ثبت نام کردم
علی:خب
-خب به جمالت ۷-۸ساعت آیین نامه است
۱۰ساعتم آموزش رانندگی
علی:خب
-علــــــــــــی 😡😡
علی:جانم
-مربیم مرده باید با یه همراه برم
علی: خب 😄😁😁
-من با کی برم کلاس
علی:با شوهرعمه من
خب بامن دیگه 😒😒
کلاسای آیین نامه تموم شد،
کلاسای آموزش رانندگی شروع شد
بالاخره بعد از یک ماه و نیم تونستم گواهی نامه بگیرم
اما اول باید با ی ماشین ساده مثل پراید رانندگی کنم
اوایل خیلی رانندگی سخت بود اما بالاخره یاد گرفتم یک سال بعد تونستم بشینم پشت ماشین دنده اتوماتیک
گاهی که تنها میشم یه حسی تهی بودن میکردم
سالها پشت هم میگذشت و امسال بهار ۹۵است
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم،
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد.
تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند،
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت:
"خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی...
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد،
این معنی روزی "حلال" است...
"الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت 32) ✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ض
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت33 )
✍سودا،اومدم مرخصی!
لبخند میزنم.
_خوش اومدی سید.
بنیتا بی قراری میکند،علی صورتش را پشت سر هم میبوسد.
_جانم بابا،دلم برات یه ذره شده بودا.
بنیتا بغض میکند،درحالی که در چشمانش اشک جمع شده میگوید:بابایی،چلا نبودی؟
سرش را خم میکند و اشکانش جاری میشود.
_نبودی خو،من غشه میخولدم،هیشکس نبوت بلام بابایی کنه.
دلم میلرزد،در چشمان علی اشک جمع میشود با صدای لرزان میگوید:الان که پیشتم بابایی،غصه نخور!
دخترکمان را محکم به سینه اش میچسباند و موهایش را می بوید.
نمیخواهم مَردم بلرزد،بنیتا را در آغوش میگیرم.
_مگه قرار نبود باباعلی اومد براش شعر بخونی؟
سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد،اشکانش را پاک میکنم.
_خب چرا گریه میکنی؟باباعلی اومده!
در گوشش زمزمه میکنم.
_نمیخوای که ناراحت بشه!
نچ کشیده ای میگوید،علی دستم را میگیرد.
_یه نگاهم به من بنداز!
لبخند میزنم طبق همیشه.
_من که همه ی هوش و حواسم کنارته علی!
آه صدای چشمانش!
_چقدر دلم برای علی گفتنات تنگ شده بود!
غرق احساس میشوم که ناگهان بشگونی از بازویم میگرد،آخم بلند میشود،با شیطنت میخندد.
_اینو گرفتم تا بفهمی من واقعی ام،منو دیدی انگار جن دیدی،همینطور مونده بودی!
قیافه ی وحشت زده ای به خودش میگیرد از خنده غش میکنم.
نگاهم میکند،مثل همیشه با لبخند،پرمهر.
_بگو سراپا گوشم گله،شکایت،فحش،هرچی.
تو بگو با جون و دل گوش میدم بعد من میگم برات!
_حرفا بمونه برای بعد،فعلا میخوام از بودنت لذت ببرم!
همانطور که به سمت کمد میرود میگوید:پس تا یه دوش بگیرم،تر و تمیز بیام خدمت خانم و دخترم یه غذای توپ آماده میکنی؟
_همین الان آقا.
حوله برمیدار و به حمام میرود،با شوق مشغول آماده کردن غذا میشوم،بنیتا دنبالم می آید و یک ریز حرف میزند!
خانه سوت و کورمان دوباره رنگ و نشاط گرفته!
بنیتا روی کابینت مشغول ور رفتن با وسایل است،علی همانطور که با حوله موهایش را خشک میکند میگوید:چه بویی راه انداختی!
_آفیت باشه عزیزم!
بوسه ی عمیقی روی پیشانی ام میکارد،شرم زده میشوم مثل روزهای اول.
_سلامت باشی بانو!
چقدر دلتنگ این بانو گفتنش بودم،صدایش،نگاهش،وجودش،لبخندش.
بنیتا را در آغوش میگیرد.
_دخترم نمیخواد سوغاتی هاشو ببینه؟
بنیتا با ذوق میگوید:شوگاتی بلام آولدی؟
_اوهوم،برای مامانم آوردم اگه افتخار بده بیاد پیش ما!
خنده ام میگیرد،نمیداند دست پاچه ام.
ادامه دارد....
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼