eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تمام شب را کابوس دید... کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش. صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد! باید از حالش با خبر می شد. با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد. "سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟" تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد. _الو سلام _سلام خانم نامجو، احوال شما؟ _ممنونم _بهتر هستین؟ _خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟ _بله... _خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟ _چه عرض کنم _چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟ _می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا... چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده! ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود! _بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو _دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین. _آخه... _خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟ _چه گره ای؟ _اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم. __ممنونم، خدانگهدار _خدانگهدار نمی فهمید حرف های رادمنش را! اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش. باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد. بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود: _خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش. تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟ انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه تو فردا مرخص میشی این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای اینجا چه خبر بود صوفی چه میگفت او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد بعد از یک روز گوشی روشن شد صوفی بود سارا تو باید از اون خونه فرار کنی در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره ابهام داشت دیوانه ام میکرد من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟ با عجله جواب داد نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟ اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم. ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم چرا باید بهت اعتماد کنم از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود سارا، الان وقتِ این حرفا نیست حسام بازیگر قهاریه اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام دیگر نمیدانستم چه چیز درست است شاید درست بگی شایدم نه تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم به کدامشان باید اعتماد میکردم حسام یا صوفی شرایط جسمی خوبی نداشتم گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی آرام به سمت اتاق مادر رفتم درش نیمه باز بود نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟! صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ  افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این  جوان متفاوت بود عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد از گرفتن دستهایم تا نوازش اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💥❤💥❤💥❤ بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها که رفتن من همون جا موندم گوشیم درآوردم تو گوگل سرچ کردم زندگی نامه شهید مکیان بعداز ۵-۶ دقیقه زندگی نامه شهید داد زندگی نامه: شهید احمد مکیان یکی از روحانیون و ورزشکاران جوان خوزستانی بود که در شهرک طالقانی ماهشهر دیده به جهان گشود و سپس در خانواده‌ای مذهبی و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار می‌رود. این جوان خوزستانی از چندی پیش به دفاع از حریم حرم در سوریه به این کشور اعزام شد و پس از نبرد با تکفیری‌ها سرانجام فدایی حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) شد و نامش به عنوان یکی از شهدای مدافع حرم آبادان و ماهشهر به ثبت رسید. شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و طلبه مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم بود که در سن ۲۱ سالگی و بعد از تحمل ۵ روز جراحت در روز سه‌شنبه ۱۸ خرداد ماه برابر با اول ماه مبارک رمضان در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد. شهید مدافع حرم مکیان از رزمندگان لشکر فاطمیون بود و به همین خاطر وصیت کرده در کنار همرزمان افغانستانی خود در قطعه ۳۱ مدافعان حرم بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شود. پیکر مطهر این شهید در روز ۹۵/۰۳/۲۶ در مراسم جزءخوانی حرم مطهر حضرت معصومه (س) حضور و بعد از آن طبق وصیت خود شهید در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ مدافعان حرم به خاک سپرده شد. ... نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلاله 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💥❤💥❤💥❤💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت ساعت ۱بود وضو گرفتم برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در -سلام خسته نباشی مرتضی: سلام سلامت باشی برنج دم گذاشتم یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه -خخخخخ نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟ مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم تا نماز بعدیت بخونی منم میز میچینم -باشه ممنون قامت بستم نمازم که تموم شد جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت چادرم زیرش وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی -چه خبر؟ مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار -وای خوشبحالتون😭😭 مرتضی:گریه چرا عزیزدلم گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم راستی گفتم کربلا فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون -وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈 نام نویسنده :بانو....ش ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون دوماهی از عقدمون میگذشت مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم در که باز کردم با هادی روبرو شدم من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐 اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊 آخ خدا چقدر همو میخاستیم چقدر عاشق هم بودیم چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت از پریوش خاستم سرکار بره ۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت زیر نخلای حیاط نشسته بودم دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم اشکامو پاک کردم خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم یهو با صدای گوشی به خودم اومدم زهرا بود -الوزهرا سلام حلماخانم شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم... -حمیدآقا چی شده ؟ حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه میخاد قبل عملش شما را ببینه -عمل 😭😭😭 کی هست ؟ حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662