فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینه تون معطربه عطر خوش صلوات
برحضرت محمدوآل محمد(ص)💖
به رسم ادب 🙏
السلام علیک یابقیة الله(عج)🙏
السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🙏
وصلی الله علی رسول الله وآل رسول الله ورحمة الله💖
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🌸وآلِ مُحَمَّدٍ
🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☃️❄☃️❄☃️❄
❖
خیلی زیباست حتما بخونید🌺🍃
پدری ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ! امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
١) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
٢) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
٣) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: "ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_خواندنی_از_ملانصرالدین
✍راز موفقیت همسرداری ملانصرالدین
ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم و آن اینکه اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو به جای جدل به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد
و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی ستوران را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.
و اینک من، شکر خدا، چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم ..
📒حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم_رب_العشق ❤️
#مقدمه
#سردار_دلها
داستان سردار دلها داستان جوانان و عاشقان دهه ۷۰است
پراز اشک وآه و عشق و انتظار وصال به عشق
اینکه چرا #سردار_دلها
برا اینکه حاج محمدابراهیم همت دلها را به هم میرسونند
دلها که برای هم میتپن😍😊
به قلم :بانو....ش
ویراستار: نرگس بانو#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_اول
#سردار_دلها
سرکار خانم دوشیزه زهره میری آیا وکیلم شما را با مهریه هزار سکه طلای بهار آزادی هزارسیصد شصت پنج شاخه گل رز یک دست آینه و شمعدان طلا و یک جلد قرآن به عقد نکاح دائم آقای علی کیانی در بیاورم
این جمله سه بار تکرار شد و من بار سوم با بغض و اشک گفتم با اجازه مادر و برادرم بله
همه کل کشیدن هل هل کردن
علی هم برگشت تور لباس عروسم رو از صورتم زد بالا
عقد و عروسیم باهم بود
اجازه بدید اول داستان خودم معرفی کنم
من زهره میری هستم
داستانی که قراره بخونید داستان زندگی من و دوستام هست
زمانی که سه سالم بود پدرم تو جاده تهران -اصفهان با یه ۱۸چرخ شاخ ب شاخ میشه
اتوبوس خالی بوده
اما بابای من خودش رفت
مامانم موند چندتا بچه قدو نیم قد
به سختی بزرگشون کرد
امروز ۸۸/۶/۲۵ با یه مرد بسیار مایه دار ازدواج کردم
با یه مهریه خیلی بالا
وقتی بله گفتم یه سرویس برلیان بهم زیر لفظی داد
منو همسرم عاشق سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مذهبی نبودیم
ماجرایی داره اول چادری ،محجبه و مذهبی شدن من
با دوستی با حلما سادات و دوستاش و حضور همسراشون،مذهبی شدن علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دوم
#سردار_دلها
یک سال بعد،خدا ب منو علی یک پسر داد که بخاطر عشق به امیرالمومنین اسمشو گذاشتیم امیرعلی 😍😍
وقتی امیرعلی شش ماه بود علی آقا برام یه ال ۹۰خرید
اما من افسردگی بعداز زایمان گرفته بودم هیچی خوشحالم نمیکرد
علی : زهره جان خانمم چته عزیزم ؟
-هیچی نمیدونم نمیدونم
بریم دکتر ؟
-دکتر؟
علی:آره دیروز تو میدان یکی از مشتری ها گفت خانمش روان شناسه
بریم پیشش ؟
-باشه
علی:پس شمارشو میگیرم بریم پیشش
-باشه
علی شماره اون روانشناس رو گرفت من یک سالی تحت نظر روانشناس بودم خداروشکر خوب شدم
علی:زهره بدو دیر شدا
-تو باز آماده رفتی نشستی تو ماشین
ما دونفریما
علی :باشه بیا امیرعلی حاضر کن بده بهم
-خسته نباشی
بیا ببرش پایین حاضرشم
حاضر شدم رفتم دیدم علی عقب ماشین نشست
گفت :دیگه توام باید بشینی پشت فرمونا
-وای نه من میترسم
علی: خخخخخ الان دو ساله ازدواج کردیم
یه سال اون ماشین تو پارکینگ خاک میخوره
تو سال جدید دیگه باید پشتش بشینی
راستی زهره بلیط گرفتم برای کیش
تاریخش برای هفتمه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_سوم
#سردار_دلها
عید دیدنی هامون تموم شد
هفتم که شد رفتیم کیش
خدایی خیلی خوش گذشت
امیرعلی شیطون من، چهار دست پا راه میرفت
کنترلش خیلی سخت بود
کیش خیلی شهر باحالی بود
رفتیم هتل، من یه دامن شلواری سفید و مانتو کوتاه سفید پوشیدم یه شال صورتی
علی هم که تی شرت جذب و شلوارک پوشیده بود
کشتی پرتقالی یه کشتی ک رستوران بود امیرعلی شیطون منم فقط میگفت منو بذار زمین چهاردست پا راه برم
خیلی خوش گذشت
اما بازم یه جوری بودم
پنج روزی که کیش بودیم همش پی گشت گذار بودیم
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_چهارم
#سردار_دلها
از کیش که اومدیم علی گفت باید دیگه بشینی پشت فرمون
-من میترسممم
امیرعلی را گذاشتیم تو کالسکه هنوز استارت نزده بودم که علی گفت
یا حضرت عباس خودم و بچه ام رو به تو میسپارم😊😀
-بذار من استارت بزنم بعد شروع کن
همین که استارت زدم صدای یاحسین
یاابوالفضلش بلند شد
منم هول شدم با ماشین رفتم تو دیوار
من :😐😐😐
علی:😣😣😣🙄🙄🙄
-خوب شد 😒هی انرژی منفی بده 😁
با حالت قهر کمربند باز کردم گفتم اصلا نخاستیم
هی یاحسین یا عباس
من دیگه پشت فرمون نمیشینم
علی:ای بابا خانم حالا چرا قهر میکنی
دنده ام نرم چشمم کور میبرمت کلاس رانندگی
یاد میگیری
اینم میگم فردا بچه ها بیان برم یه شاسی میخرم برات
غصه اشو نخور
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_پنجم
#سردار_دلها
رفتم کلاس رانندگی اسم نوشتم مربی آقاست
اومدم خونه اخمام تو هم بود
علی وارد شد :چیه چته با یه بشکه عسلم نمیشه خوردت
-رفتم کلاس ثبت نام کردم
علی:خب
-خب به جمالت ۷-۸ساعت آیین نامه است
۱۰ساعتم آموزش رانندگی
علی:خب
-علــــــــــــی 😡😡
علی:جانم
-مربیم مرده باید با یه همراه برم
علی: خب 😄😁😁
-من با کی برم کلاس
علی:با شوهرعمه من
خب بامن دیگه 😒😒
کلاسای آیین نامه تموم شد،
کلاسای آموزش رانندگی شروع شد
بالاخره بعد از یک ماه و نیم تونستم گواهی نامه بگیرم
اما اول باید با ی ماشین ساده مثل پراید رانندگی کنم
اوایل خیلی رانندگی سخت بود اما بالاخره یاد گرفتم یک سال بعد تونستم بشینم پشت ماشین دنده اتوماتیک
گاهی که تنها میشم یه حسی تهی بودن میکردم
سالها پشت هم میگذشت و امسال بهار ۹۵است
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
مردی ساده، چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز "صاحب گوسفندان" به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به "مسافرت" بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم،
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که "مزد واقعی" کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل "حیرت زدگی" صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد، ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به "امید" اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که "وعده سفرش" فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز "سودمندی" خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای "گرانقیمت" میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول "بررسی" حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند، هنگامی که داخل روستا شد، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد.
تاجر از اصرار "مردم روستا" برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند،
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان "موافقت" کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند "قسم" داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد، اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که "گریه" می کرد و می گفت:
"خداوند" در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی...
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد،
این معنی روزی "حلال" است...
"الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده..."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #عاشقانه_مذهبی (قسمت 32) ✍علی عزیزم،نگران ما نباش،دیگر از آن سودای ض
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت33 )
✍سودا،اومدم مرخصی!
لبخند میزنم.
_خوش اومدی سید.
بنیتا بی قراری میکند،علی صورتش را پشت سر هم میبوسد.
_جانم بابا،دلم برات یه ذره شده بودا.
بنیتا بغض میکند،درحالی که در چشمانش اشک جمع شده میگوید:بابایی،چلا نبودی؟
سرش را خم میکند و اشکانش جاری میشود.
_نبودی خو،من غشه میخولدم،هیشکس نبوت بلام بابایی کنه.
دلم میلرزد،در چشمان علی اشک جمع میشود با صدای لرزان میگوید:الان که پیشتم بابایی،غصه نخور!
دخترکمان را محکم به سینه اش میچسباند و موهایش را می بوید.
نمیخواهم مَردم بلرزد،بنیتا را در آغوش میگیرم.
_مگه قرار نبود باباعلی اومد براش شعر بخونی؟
سرش را به نشانه مثبت تکان میدهد،اشکانش را پاک میکنم.
_خب چرا گریه میکنی؟باباعلی اومده!
در گوشش زمزمه میکنم.
_نمیخوای که ناراحت بشه!
نچ کشیده ای میگوید،علی دستم را میگیرد.
_یه نگاهم به من بنداز!
لبخند میزنم طبق همیشه.
_من که همه ی هوش و حواسم کنارته علی!
آه صدای چشمانش!
_چقدر دلم برای علی گفتنات تنگ شده بود!
غرق احساس میشوم که ناگهان بشگونی از بازویم میگرد،آخم بلند میشود،با شیطنت میخندد.
_اینو گرفتم تا بفهمی من واقعی ام،منو دیدی انگار جن دیدی،همینطور مونده بودی!
قیافه ی وحشت زده ای به خودش میگیرد از خنده غش میکنم.
نگاهم میکند،مثل همیشه با لبخند،پرمهر.
_بگو سراپا گوشم گله،شکایت،فحش،هرچی.
تو بگو با جون و دل گوش میدم بعد من میگم برات!
_حرفا بمونه برای بعد،فعلا میخوام از بودنت لذت ببرم!
همانطور که به سمت کمد میرود میگوید:پس تا یه دوش بگیرم،تر و تمیز بیام خدمت خانم و دخترم یه غذای توپ آماده میکنی؟
_همین الان آقا.
حوله برمیدار و به حمام میرود،با شوق مشغول آماده کردن غذا میشوم،بنیتا دنبالم می آید و یک ریز حرف میزند!
خانه سوت و کورمان دوباره رنگ و نشاط گرفته!
بنیتا روی کابینت مشغول ور رفتن با وسایل است،علی همانطور که با حوله موهایش را خشک میکند میگوید:چه بویی راه انداختی!
_آفیت باشه عزیزم!
بوسه ی عمیقی روی پیشانی ام میکارد،شرم زده میشوم مثل روزهای اول.
_سلامت باشی بانو!
چقدر دلتنگ این بانو گفتنش بودم،صدایش،نگاهش،وجودش،لبخندش.
بنیتا را در آغوش میگیرد.
_دخترم نمیخواد سوغاتی هاشو ببینه؟
بنیتا با ذوق میگوید:شوگاتی بلام آولدی؟
_اوهوم،برای مامانم آوردم اگه افتخار بده بیاد پیش ما!
خنده ام میگیرد،نمیداند دست پاچه ام.
ادامه دارد....
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت آخر)
✍بنیتا رو به من میگوید:ماما بیا،شکلاتی بگلیم!
علی میخندد.
_شوگاتی،شکلاتی!بچه تو هنوز یاد نگرفتی بگی مامان؟
_علی اذیتش نکن!
اخم ساختگی میکند.
_من نبودم این چی کار کرده بیشتر از من دوستش داری؟
_من کی گفتم بنیتا رو بیشتر دوست دارم؟!
به سمت پذیرایی هلش میدهم.
_باز علی و شیطنتاش،برید بذارید کارمو کنم آقام بعداز چندماه اومده!
کلی عروسک دور و بر بنیتا میریزد،با ذوق باهم بازی میکنند،دخترم دوباره جان گرفته.
علی رو به من میگوید:بیا بشین،اومدیم دو دیقه خودتو ببینیم.
_ماشالا چه پرانرژی،گفتم تو حموم خوابت میبره.
همانطور که بنیتا را روی پاهایش گذاشته و تکان میدهد تا بخوابد میگوید:دختر بابا دیپلم گرفته؟
_شی؟!
_دیپلم گرفتی؟
بنیتا با تعجب نگاهش میکند،با خنده کنار علی مینشینم.
بنیتا سریع بلند میشود و کنار گوشم میگوید:ماما،دیوم شیه؟!
خنده ام شدت میگیرد،حال و هوای الان کجا،حال و هوای دیروز کجا؟!
_هرکی مدرسه ش تموم بشه دیپلم میگیره.
آهانی میگوید و به سمت اتاقش میدود.
_بهش چی میدی انقدر انرژی داره؟!
به چشمانش زل میزنم،چرا انقدر صدای چشمانش زیباست؟!
_از تو که پر انرژی تر نیست.
_آخه اون سودا نداره بعداز چندماه ببیندش بره تو آسمونا.
غرق لذت میشوم،دستش را میفشارم.
_خوبی علی؟
_خوبم،خوبی خانمم؟
_الان خوبم!
میخندد،مثل شب خواستگاری!
_چندساعته اومدم تازه احوال پرسی کردیم مثل اوایل نامزدی!
بنیتا بدو بدو می آید،با ذوق کیف و دفتری که برایش خریدم نشان میدهد.
_بابایی ببین،میخوام بلم مدلسه!
بعداز کلی شیطنت روی پای علی خوابش میبرد میخواهم بلندش کنم که علی مانع میشود.
_بذار بمونه.
_آخه خسته ای!
_فدای سرش،بیا کنارم!
دوباره کنارش مینشینم.
با شیطنت نگاهم میکند.
_مثل تازه عروسا رو میگیری،غریبه شدم؟
ریش هایش را نوازش میکنم.
_عاشق تر شدم سیدجان،انگار روز اولیه که هستی،همون هیجان همون دست پاچگی همون علاقه!
دستم را میبوسد.
_بهت تکیه کنم عروسِ فاطمه؟
چه لذت و قدرتی بالاتر از این که تکیه گاه،تکیه گاهت باشی!
سرش را روی شانه ام میگذارد آرام کنار گوشش میگویم:بخواب،غذا دیر آماده میشه!
با لذت به صورت آرام و خسته اش نگاه میکنم،سرش به شانه ام نرسیده خوابش برد!
دستم را بین موهایش میبرم،این مرد دنیای من است.
مرخصیش که تمام بشود و باز به سمت معراج برود با تمام قلب بال و پرش میشوم.
#سپردمشون_به_شما
#شهادت_یا_برگشت_علی_با_خودتون
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #پــــایـــان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 🌺👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـ😊ـلام ✋
#صبح_زیباتون_بخیر ☕️ 🌺 😊
الهی🙏 امروز صبح🌺
براتون"برکت"🌺
"شادی"،"ارامش"🌺
"خوشبختی"،"موفقیت"🌺
ونگاه "خدا"🌺
رو به همراه داشته باشه🌺
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ.
چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ:
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎﺷﯿم!
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙
💙
لینک قسمت ۱
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_رمان_مذهبی
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/5691
🌺اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت😡 گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش زینب فقط نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد
🌺 نه باورم نمیشد نه این حرف حرف دایی من نبود😔 گفت اونروز من با دختر عموی بابام داشتم از نانوایی 🍞میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده😳
همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی،
🌺هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش پسر عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه،
خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد😭
🌺اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام 👩وقتی از نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه📚 باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت
همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی🙎 با دروغ هاش دایی وپر کرده وفرستاده اه...
🌺من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید😘 گفت :
دخترم من باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_رمان_مذهبی
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_سوم
🌺به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد
🌺داداشم 💁♂علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف😭
اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟
🌺شروع کردم به ناله ونفرین😔 هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،،
🌺این کتک ها🙎 وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش🐀 وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟😱
یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم 😔
🌺دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم
🌺یه قاشق ریختم تو چایی😔☕️ بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
⚪️داستان زنی که شوهرش به دلیل ارتباط با جن ها طلاقش داد درحالی واقعیت #چیز دیگری بود
⚫️زن و شوهر جوانى در دادگاه خانواده براى طلاق توافقى حاضر شدند
شوهر ٣٣ ساله اين زن به قاضى گفت:
من و همسرم مشكلى نداريم، اما مجبوريم از هم جدا شويم. مرد گفت: هر شب زنم در زیر زمین سراغ جن ها میرود و درنهایت اینکار به شدت باعث آزار و اذيتش میشود اما چون من جرات ورود به زیر زمین رو نداشتم و فقط از بیرون صداهایی میشنیدم زیاد مطمئن نبودم ولی به هر حال غيرت و غرور من اجازه نمى دهد زنم را در اين شرايط ببينم ،
زن جوان داستان عجيبى تعريف كرد، او به قاضى گفت: ١۵ ساله بودم که روزی سر یک مزاحمت تلفنی با پدرم دعوام شد امید کسی که هر روز ده بار به تلفن خونمون زنگ میزد و مزاحم میشد ولی پدرم فک کرد خبریه و من باهاش در ارتباطم پدرم از بس ناراحت و عصبی شد حرفامو باور نکرد و من رو به زیر زمین برد و کتکم زد انقد اذیتم کرد و کتکم زد که نزدیک بود بیهوش بشم اما بازم دست بردار نبود کە متاسفانە مجبور شدم با چاقویی که توی زیر زمین افتاده بود پدرم رو بزنم که چاقو به سینش خورد متاسفانه پدرم جان سپرد ولی قبل از مرگش نفرینم کرد و این آه پدرم دامنگیرم شد و من هنوز عذاب وجدان دارم و هرشب من ناخودآگاه با پیراهن خونی پدرم که پیشمه میرم توی زیرزمین حرف میزنم حتی خودمم نمیدونم چی میگم و اما شوهرم فکر میکنه که من با ارواح و اجنه در ارتباطم در حالی که داستان چیزی بود که تعریف کردم
اما متاسفانه شوهر این خانم توانایی مقابله با این شرایط را نداشت و سرانجام کار به طلاق میکشد.
پدر و مادرهای عزیز قبل از اینکه فرزندان جوانتان را سرزنش یا تنبیه کنید مطمئن شوید که واقعا اون کاری رو که میخواین بخاطرش تبیهش کنید رو کرده یا نه! تا عواقب ناخوشایندی گریبان گیر خود و فرزندانتان نشود
✍ نویسندە: #بـهزاد_قدرون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_ششم
#سردار_دلها
هفت هشت روزی از آغاز سال ۹۵میگذشت ساعت ده شب بود علی سرکار بود
امیرعلی هم خوابیده بود
داشتم شبکه بالا پایین میکردم که یهو روی شبکه سه موندم
زیر نویسش نوشته بود
""ارتباط مستقیم -راهیان نور
پاسگاه زید ""
دلم لرزید
یه دخترجوان فوقش ۲۱-۲۲ داشت زار میزد
تو بر و بیابون خشک و پهناور
خدایا اینا تو مناطق دنبال چی میگشتن
تا به خودم اومدم دیدم منم دارم مثل اون دختر زار میزنم و اشکام صورتمو کامل خیس کرده
دختره با هق هق میگفت اینجا بوی شهدا میده 😭😭😭
یهو علی وارد خونه شد زهره چیه چت شده ؟چرا گریه میکنی؟
-من میخام
می ....خام برم اینجا
علی:اینجا تو خاک و خول چه خبره 😳😳
-سید....😭😭علی 😭😭😭 هرسال میره
علی: ای خدا عجب بدبختی گیر کردما
باشه باشه گریه نکن میریم
-کی 😭😭
کی میریم
علی: الان ک عیده بذار این ۱۳روز تموم بشه
تو همین حین صدای زنگ ایفون اومد
علی رفت سمت آیفون گفت :پسرعموت احمدآقاست
برو دست روتو بشور
الان فکر میکنن دعوامون شده
رفتم دست رومو شستم اما چشمام قرمز بود
احمدآقا: چیزی شده دختر عمو
علی:گریه میکرد بریم راهیان نور
احمدآقا:خب میرید؟
علی:آره بعداز تعطیلات میریم
من تلگرام تو یه گروه هستم
که همشون بچه ولایی ها و شهدایی هستن میبرمت اون گروه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هفتم
#سردار_دلها
حاج احمد همون موقعه منو ادد کرد گروه جامانده شهادت
بعد گوشی دستش بود
علی : نه انگار فراگیره
من فکر کردم فقط زهره خانمه که یکسره گوشی دستشه
عروس عمو:ن بابا حاج احمد هم مبتلا به این جریان هست
یه یک ساعت نشستن بعد رفتن
موقعه رفتن حاج احمد گفت تو این گروه خانمهای عالی هستن
مخصوصا خانم حلما سادات موسوی
من شمارا بهش معرفی کردم
-باشه ممنون
نتم را روشن کردم دیدم بهم خوش امد گفتن
بعد همون خانم موسوی تو گروه گفت
دست روی زنگ
میخام مسابقه بگم
سوال پرسید بچه هام جوابشو دادن
بعد گفت بچه ها شماره حسابمو که دارید هرچقدر دلتون خواست به رسم هرساله برای تولد حاج ابراهیم همت
البته بگما تا ظهر بریزید😁😁
چون ما ۲حرکتمونه
پیش خودم گفتم :چطوری میشه برای کسی که نیست تولد گرفت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_هشتم
#سردار_دلها
°°راوی حلما سادات °°
تازه از خونه عمو اینا اومده بودیم
کیفم همون جا تو پذیرایی گذاشتم روی مبل
رفتم اتاقم که لباسامو عوض کنم
هنوز چادرم از سرم برنداشته بودم که مامان صدام کرد حلما سادات بیا گوشیت داره زنگ میخوره
گوشیمو از کیفم درآوردم
اسم روی صفحه نگاه کردم
حاج احمد میری
گوشی رو جواب دادم
-الو سلام حاج آقا
حاج احمد:سلام دخترم خوبی؟
-ممنون شما خوب هستید؟
حاج خانم خوب هستن ؟
حاج احمد: الحمدالله
غرض از مزاحمت
این دختر عموی ما یه تکیه از مستند جنوب دیده یه ذره بهم ریخته
خواستم بیارمش گروهتون
فقط حواست بهش باشه دخترم
بیارش تو خط
-چشم حتما حواسم بهشون هست
حاج احمد:به پدر و آسیدعلی آقا سلام برسونید
-حتما چشم
حاج احمد:مزاحمت نمیشم دخترم
یاعلی
-یاعلی
گوشیو قطع کردم تو فکر فرو رفتم
حاج احمد رفیق عموجانم بود
خودشم جز نیرو انتظامی فرمانده بود
خیلی مرد خوبیه
تا حالا نشده تو برنامه هامون بهش رو بندازیم
رومون را زمین بندازه
خداکنه دختر عموش بیاد تو خط
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_نهم
#سردار_دلها
تو گروه اعلام کردم که برای تولد شهید همت به رسم هر ساله میخایم تولد بگیریم
یه زمانی رسما خاطرات اذیتت میکنن
انقدر حالم بد بود که شماره داداشم سیدمحمد را گرفتم
-داداش میای بریم مزار
داداش:آره حاضر شو تا ۱۰دقیقه دیگه دم درخونه ام
دوباره چادر سر کردم از اتاقم اومدم بیرون
مامان:جایی میری
-آره زنگ زدم به داداش بریم مزارشهدا
مامان همراه با آه مادرانه:باشه برید
سر ده دقیقه داداشم دم در بود
یه اهنگ آروم گذاشته بود
سرمو چسبوندم به شیشه
اشکام جاری شد
چرا اینجوری شد زندگیم
کجای انتخاب ما غلط بود
که اینجوری شد
رسیدیم مزار از قطعه ۵۰وارد شدیم
اول سر مزار شهید میردوستی
بعد علی آقا عبداللهی
بعدم شهید خلیلی
تو خودم بودم خیلی شدید
داداش:حلما جان
-جانم داداش
داداش: غصه نخور زمان همه چیز درست میکنه
به سید هم حق بده
-هه آره توام به اون حق بده
داداش: نه عزیز برادر
نه جان برادر
من سوریه بودم
دیدم
فقط میگم صبور باش
بریم خونه
فردا راهی جنوبیم
-زینب و فرزانه هم باما میان
داداش:باشه
من ماشین چکاپ کردم
بنزینم پره
ظهر راهی میشیم ان شاالله
-پس بیا بریم خونه ما
داداش:اوکی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دهم
#سردار_دلها
وارد خونه شدیم
داداش:سلام مامان
مامان:سلام پسرم
خوبی؟
داداش: بله مامان خوبم الحمدلله
منو سید محمد خواهر و برادر رضاعی بودیم
وقتی من دنیا میام دوهفته بعد مامانم یه بیماری میگیره که دیگه نمیتونه به من شیر بده
اون موقعه سید محمد یک سال و نیمش بوده
و زن عمو بنده خدا به منم شیر میداد
البته هیچکس از دوستام خبر ندارن
تا صبح خوابم نبرد خاطرات سفر قبل جلو چشمام رژه میرفت
صبح بعد از صبحونه منو محمد رفتیم کیک تولد شهید همت سفارش دادیم
ساعت ۲با بچه ها راه افتادیم سمت جنوب
تو ماشین قبل از حرکت
یه زنگ به حاج احمد میری زدم و شماره دخترعموشو گرفتم
یه زنگ بهش زدم
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانی_زیبا_و_خواندنی
صبح یک روز دل انگیز، زوج خوشبختی سر میز صبحانه لبخندهای عاشقانه
تحویل هم میدن
و بعد زن رو می کنه به مرد و میگه: الان کره بادوم زمینی بخوریم با چایی حال
میده
بلند میشه و میره سر یخچال ولی می بینه که ندارن
به شوهرش میگه: کره بادوم زمینی تموم شده
مرد میگه: خب می تونیم پنیر بخوریم
زن میگه: نه من کره بادوم زمینی می خوام، تو هیچ وقت به من اهمیت ندادی
مرد میگه: داری اشتباه می کنی
زن میگه: تو فکر کردی کی هستی که به من میگی اشتباه می کنی؟
تو فقط یه حسابدار ساده ای!
مرد میگه: اصلا می دونی چیه؟ من صبحونه نمی خورم
زن میگه: نکنه میری پیش اون دختر خاله ات صبحونه می خوری؟
خلاصه قشقری به پا میشه و مردِ با ناراحتی از خونه میزنه بیرون و یه تاکسی
میگیره، وقتی به مقصد میرسه یه پول درشت به راننده میده
راننده میگه: خرد نداری؟
مرد میگه: نه! می فهمی خرد ندارم یعنی چی؟
راننده میگه: داد نزن ها!
مرد میگه: فکر کردی کی هستی که به من میگی داد نزن؟ تو فقط یه راننده تاکسی
ساده ای!
این طوری میشه که بدجور با هم درگیر میشن و بعد از سپری شدن یه فضای پر
تنش، راننده تاکسی به راهش ادامه میده، اون روز بارون شدیدی می اومده و
راننده گاز ماشین رو میگیره و تمام چاله های خیابون رو فتح می کنه و آب جمع
شده در یکی از چاله ها روی لباس یه کارمند بانک میپاشه و لباسش به گند کشیده
میشه
کارمند بانک که کارد می زدی خونش در نمی اومد، میره سر کارش و همون
موقع مدیر یه شرکت می آد سراغش و میگه: اومدم وام بگیرم
کارمند هم که حسابی آشفته بوده میگه: زر نزن! وام نمیدیم
مدیرِ هم میگه: پس اینجا چه غلطی می کنین؟
کارمند میگه: فکر کردی کی هستی؟ تو فقط یه مدیر ساده ای!
دیگه تصور کنید چه داستانی پیش می آد، مدیر خشمگین به سمت شرکتش بر
میگرده که پسرش از آمستردام زنگ میزنه و میگه: پاپا، خرج گرونه، پول
لازمم
مدیر میگه: گور بابات نره غول، فکر کردی کی هستی که همش پول می خوای؟
تو فقط یه دانشجو داروسازی ساده ای
پسر مدیر که توی داروخانه کار می کرده با شنیدن این حرف بسیار به هم میریزه
و در همان لحظه داروهای التهاب روده ی یه دختر رو هم آماده می کنه و بهش
میده، دختر داروهاش رو می خوره و بعد احساس می کنه حالش داره بهم می خوره
و بعدش میره کما
چون پسر مدیر اشتباهی داروهای دیابتی ها رو بهش داده بوده
شاید اون دختر تو آمستردام نمیرفت کما
اگه پسر مدیر می تونست بیشتر دقت کنه، یا پدرش صبورتر بود
یا اگه کارمند بانک لباسش واسش مهم نبود
یا اگه راننده آروم تر می رفت، یا اون مرد عصبی نمی شد
یا اگه زنش با همون پنیر میساخت
👈روز هم رو خراب نکنیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_رمان_مذهبی
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_چهارم
🌺خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد😣 از خواب پریدم
اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم
🌺تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش♀ شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،،
همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان🏥 بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد
🌺میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی
رسیدیم بیمارستان دکتر 👨⚕ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست 🍒🍐میوه خورده حالا اینطوری شده
🌺 دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد
در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم😔 میگفت:
از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_پنجم
🌺پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه
مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد🍢 با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد
🌺 وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم
خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم🙎♂ علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه
🌺بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم👩 از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین
🌺بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان
استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم 💍از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری...😞
خلاصه شب اومدن پسره👨💼 مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود
قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن
بدون اینکه نظر منو بپرسن😢 جواب بله رو دادن
🌺دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد♂ خونه ما
مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم
ولی کی به حرف من گوش میداد
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙 @Dastanvpand
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_ششم
ولی کی به حرف من گوش میداد
🌺دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش
خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن
🌺 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔
🌺یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد
من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه.
🌺شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور
ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال
و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد
🌺منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد
تا اینکه ما عروسی کردیم 👰وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود
🌺وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم
سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت
زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ.
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙 @Dastanvpand
🗯🗯💙 @Dastanvpand
💙🗯🗯💙🗯💙
💠✨ #یڪ_داستان_یڪ_پند
❣✨در زمان عیسی بن مریم علیه السلام ، زنی بود صالحه عابده. چون وقت نماز می شد، هر ڪاری ڪه داشت می گذاشت و به نماز و طاعت مشغول می شد روزی نان می پخت، مؤذن بانگ ڪرد، نان پختن را رها ڪرد و به نماز مشغول گشت. چون در نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه ڪرد: تا تو از نماز فارغ شوی همه نان ها خواهد سوخت. زن به دل جواب داد:
❣✨اگر همه نان بسوزد بهتر ڪه روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد. دیگر بار شیطان وسوسه ڪرد ڪه: پسرت در تنور افتاد و سوخت. زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا ڪرده است ڪه من نماز ڪنم و پسرِ مرا به آتش بسوزاند، من به قضای خدای تعالی راضی گشتم و از نماز دست برندارم، ڪه اللّه تعالی فرزندم را نگاه دارد از آتش.
❣✨شوهرِ زن از درِ خانه درآمد، زن را دید در نماز، نان را در تنور به جای خویش دید نسوخته و فرزند را دید در آتش بازی می ڪند و یڪ تار موی از او ڪم نشده و آتش به قدرت خدای عزّوجلّ بر وی بوستان گشته. چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست او را گرفت و نزدیڪ تنور آورد و در تنور نگریست. فرزند را دید سلامت و نان به سلامت، هیچ بریان نشده، تعجّب ڪرد و شکر باری تعالی ڪرد و زن سجده شکر به جا آورد خدای عزّوجل را. شوهر فرزند را برداشت و به نزدیڪ عیسی علیه السلام برد و حال قصه با وی بگفت: عیسی علیه السلام گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت ڪرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
❣✨چنانچه این ڪرامت برای مردان بود، او را وحی می آمد و جبرئیل برای وی وحی می آورد. شوهر پیش زن آمد و از معالمت وی پرسید. زن جواب داد: ڪار آخرت پیش گرفتم و ڪار دنیا را بازپس داشتم. و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم، الا در حال زنان. و دیگر اگر هزار ڪار در دست داشتم، چون بانگ نماز بشنیدم همه ڪارها به جای رها ڪردم و به نماز مشغول گشتم.
❣✨و دیگر هر ڪه با ما جفا ڪرد و دشنام داد، ڪین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و ڪار خویش با خدای خویش افڪندم و به قضای خدای تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت ڪردم وسائل را هرگز باز نگردانیدم، اگر اندڪ و اگر بسیار بودی بدادمی. و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نڪردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن، مرد بودی پیامبر گشتی.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
⚡️http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662